معرفی کتاب: «جنگ چهرهٔ زنانه ندارد»
جنگ چهرهٔ زنانه ندارد
عنوان اصلی: The Unwomanly Face of War: An Oral History of Women in World War II
سوتلانا آلکساندرونا اّاکسیویچ
مترجم: عبدالمجید احمدی
نشر چشمه
364 صفحه
مقدمهٔ مترجم
کتابی که ترجمهٔ آن خدمت خوانندگان محترم تقدیم میشود، در چند سال اخیر به یکی از مشهورترین کتابهای جهان با موضوع جنگ تبدیل شده است. این کتاب در واقع بخش اولِ پنجگانهٔ سوتلانا آلکساندرونا اَلکسیویچ با عنوان صداهایی از آرمانشهر محسوب میشود. نویسنده در مقدمهٔ خود توضیح مفصل و جامعی دربارهٔ محتوای کتاب و خصوصاً نحوهٔ جمعآوری مطالب موردنیازش ارائه میدهد و طبیعتاً نیازی به توضیح بیشتر در اینباره نیست.
کتاب حاضر به جنگ جهانی دوم میپردازد. در واقع در این کتاب جنگ جهانی دوم از نگاه زنان روسی توصیف میشود که تجربهٔ حضور در این جنگ را داشتهاند؛ زاویه دیدی که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. نویسنده در لابهلای سطور این کتاب، صداها و نالههایی را که تابهحال شنیده نشده بوده، به گوش خواننده میرساند و بعضی از زوایای پنهان جنگ را روشن میکند.
جنگ و تخیل در یک ظرف نمیگنجند، جنگ میدان واقعیت است؛ نمیتوان گوشهای نشست و جنگ را تصور و تخیل کرد. بهترین شیوهٔ توصیف جنگ نقلقول کسانی است که در میدان حضور داشتهاند.
نویسندهٔ این کتاب از تجربیات روزنامهنگاری خویش بهره گرفته و شیوهٔ مصاحبه و انتقال بیکموکاست توصیفات شاهدان عینی را برای ارایهٔ نگاه زنانه به جنگ برمیگزیند. زیرا او پیش و بیش از آنکه نویسنده باشد، یک روزنامهنگار حرفهای است و به واسطهٔ شغلش همواره ترجیح میدهد با حقایق عریان سروکار داشته باشد. چیزی که این اثر را نسبت به بسیاری از آثار جنگی متمایز میکند، پدیدهٔ چندصدایی است. در این کتاب حتا یک آشپز و رختشوی ساده هم توانستهاند نظرشان را نسبت به جنگ بیان کنند. هر کس صدای خود را دارد و با آن سخن میگوید. نویسنده از تضارب آرا نمیترسد. چندصدایی است که سطور این کتاب را قابلباور میکند.
قهرمانان این کتاب قدیس و اَبَرانسانها نیستند، بلکه مردمی عادیاند. زبانشان زبان ساده و کوچهبازاری است. آنها شاعر و پروفسور و سیاستمدار نیستند. ساده و رک حرفشان را میزنند. و دقیقاً به این خاطر سبک کوچهبازاری و محاورهشان در ترجمهٔ فارسی نیز لحاظ شده تا کتاب را برای خواننده بسیار نزدیکتر و قابلدرک کند.
جنگ برای همهٔ ملتهای جهان موضوعی آشناست. همواره در گوشهای از دنیا شاهد جنگ هستیم. جنگ برای مردم کشور ما نیز واژهٔ غریبی نیست و هنوز مدت زیادی از جنگ تحمیلی نگذشته است. باشد که این قهرمانان را بیشازپیش دریابیم و صدایشان را، تا زندهاند، بشنویم.
زنها کِی برای اولینبار در تاریخ وارد ارتش شدند؟
در قرن چهارم قبل از میلاد، در شهرهای آتن و اسپارت، زنان در صف نیروهای نظامی یونان میجنگیدند. بعدها آنها حتا در لشکرکشیهای اسکندر مقدونی نیز شرکت داشتند.
نیکلای کارامزین، مورخ روس، دربارهٔ پیشینیان ما نوشت «زنان اسلاو اغلب همراه پدران و همسران خود، بدون ترس از مرگ، به جنگ میرفتند؛ در جریان محاصرهٔ قسطنطنیه در سال ۶۲۶ میلادی، یونانیها در میان کشتهشدگان اسلاو جسد تعداد زیادی زن را کشف کردند. مادر همیشه فرزندانش را جوری تربیت میکرد تا آمادهٔ جنگ باشند.»
در سدههای اخیر چهطور؟
برای اولینبار در سالهای ۱۶۵۰ ـ ۱۵۶۰ در انگلستان بیمارستانهای نظامیای ایجاد شد که زنان نظامی در آن خدمت میکردند.
اما در قرن بیستم چه رخ داد؟
در آغاز قرن، در جریان جنگ جهانی اول در انگلستان، زنان را حتی برای خدمت در نیروی هوایی سلطنتی جذب میکردند، دانشکدهٔ سلطنتیِ نیروهای کمکی ایجاد شد و همچنین لشکر ترابری صد هزارنفرهای از زنان شکل گرفت.
در روسیه، آلمان و فرانسه نیز زنان زیادی در بیمارستانهای نظامی و قطارهای پشتیبانی وارد خدمت نظامی شدند.
در جریان جنگ جهانی دوم، جهان شاهد حماسهٔ زنان بود. زنان در همهٔ دستههای نظامی در بسیاری از کشورهای جهان خدمت میکردند؛ در ارتش انگلستان ۲۲۵ هزار نفر، در ارتش ایالات متحده ۴۵۰ تا ۵۰۰ هزار نفر، در ارتش آلمان ۵۰۰ هزار نفر.
در صفوف ارتش شوروی حدود یک میلیون زن جنگیدند. آنها در طول جنگ عهدهدار همه نوع مسئولیت نظامی بودند، از جمله «مردانهترین» آنها. به همین خاطر حتا مشکل زبانی هم به وجود آمد؛ تا آن زمان شکل مؤنث کلمات «رانندهٔ تانک»، «سرباز پیادهنظام» و «مسلسلچی» وجود نداشت، زیرا این مسئولیتها هیچوقت به عهدهٔ زنان نبود. مؤنث این کلمات در همان میدان جنگ ساخته شدند.
میلیونها کشتهشده در ازای پشیزی
گامهایشان را بر باریکهراه تاریکی
محکم میکوبیدنداسیپ ماندلشتام
سالهای ۱۹۸۵ ـ ۱۹۷۸
کتابی دربارهٔ جنگ مینویسم…
من، منی که خواندن کتابهای جنگی را دوست نداشتم، هر چند در سالهای کودکی و نوجوانیام این کتابها اولویت مطالعهٔ همه بودند و خیلی از همسنوسالهای من هم از این قاعده مستثنا نبودند. این چیز عجیبی نبود. بالاخره ما فرزندان پیروزی بودیم، فرزندان فاتحان جنگ. اولین چیزی که از جنگ به خاطر میآورم؟ اندوه کودکانهٔ خود در میان واژگان نامفهوم و ترسبرانگیز. همیشه از جنگ صحبت میشد؛ در مدرسه، در خانه، در مراسم عروسی و غسل تعمید، در جشنها و در مراسم ترحیم. حتا در صحبتهای کودکانه هم جنگ نمود داشت. پسر همسایه یکبار از من پرسید «این آدما زیرِ زمین چیکار میکنن؟ بعدِ جنگ آدمای زیرِ زمین بیشتر از آدمای روی زمین شدن.» حتا ما هم دنبال گشودن رمز و راز جنگ بودیم.
همان زمان بود که برای اولینبار به مرگ فکر کردم… و بعدش هیچوقت از فکر کردن به آن دست نکشیدم، این پدیده برای من به مهمترین راز زندگی تبدیل شد.
همهچیز ما در این پدیدهٔ ترسناک و رازآلود ریشه داشت. در خانوادهٔ ما پدربزرگ اُکراینیام، پدرِ مادرم، در جبهه کشته و جایی در مجارستان دفن شد، و مادربزرگ بلاروسم که در حقیقت مادرِ پدرم میشد، هنگام خدمت در گروهکهای پارتیزانی تیفوس گرفت و مُرد. دوتا از پسرانش که در ارتش خدمت میکردند در همان ماههای اولیهٔ جنگ مفقودالاثر شدند، از سه پسرش تنها یکیشان به خانه بازگشت، و آن یک نفر پدرم بود. این داستان در هر خانهای تکرار میشد. تقریباً همه با همین شدت درگیر جنگ بودند. نمیشد راجعبه مرگ فکر نکرد. مرگ مانند سایه با مردم حرکت میکرد…
تا سالهای متمادی پسران روستایی جنگ روسها و آلمانیها را بازی میکردند. کلمات آلمانی را فریاد میزدند؛ “!Hände hoch”, “Zuruck”, “Hitler kaput”
ما جهان بدون جنگ را نمیشناختیم، دنیای جنگ تنها دنیایی بود که با آن آشنا بودیم، و مردمان جنگ تنها مردمانی که میشناختیمشان. من امروز هم جهان و مردمی جز این نمیشناسم. آیا جهان و مردم غیرجنگی زمانی وجود خارجی داشتهاند؟
بریدهای از کتاب
تمام جمعیت روستایی که در آن کودکیام را گذراندم، پس از جنگ، از زنان تشکیل میشد. صداهای مردانه را به خاطر نمیآورم. و به این دلیل، تنها چیزی که برایم مانده، همین روایت زنان از جنگ است. میگریند، مرثیه میخوانند و میگریند.
در کتابخانهٔ مدرسه کتابهای جنگی نیمی از کل کتابها را به خود اختصاص داده بودند. در کتابخانههای روستا و مرکز بخش هم، که پدرم اغلب برای امانت گرفتن کتاب به آنها سر میزد، وضعیت به همین منوال بود. امروز من جواب این چرا را میدانم. مگر این امر اتفاقی بوده؟ ما همواره یا در حال جنگیدن بودیم یا در حال آمادهباش برای جنگ. همیشه خاطرات جنگهایمان را مرور میکردیم. هیچوقت جور دیگری زندگی نکردهایم، شاید اصلاً بلد نیستیم جور دیگری زندگی کنیم. نمیتوانیم نوع دیگری از زندگی را تصور کنیم، البته باید زمانی طولانی را صرف یادگیری این مسئله کنیم.
در مدرسه به ما یاد دادند مرگ را دوست داشته باشیم. در انشاهایمان مینوشتیم که حاضر بودیم به نام و خاطر… بمیریم… رؤیاپردازی میکردیم…
اما صداهای کوچهوخیابان چیز دیگری را فریاد میزدند و البته بیشتر وسوسهمان میکردند.
من مدت زیادی یک انسان کتابی بودم که واقعیت او را پریشان و درعینحال به خود جذب میکرد. حالا فکر میکنم؛ اگر من انسانی واقعگرا بودم، آیا باز هم به چنین چاه عمیقی میافتادم؟
چرا به این مصیبت گرفتار شدم، به خاطر نادانی؟ یا اینکه راه را حس میکردم؟ آخر این حس همواره با من بوده و هست…
مدتها در پِیاش بودم… با چه کلماتی میتوانم آنچه را میشنوم انتقال دهم؟ دنبال ژانری بودم که با گوش و چشم من متناسب باشد و با نوع نگاهی که به جهان اطرافم دارم همخوانی داشته باشد.
زمانی کتابی به دستم رسید؛ من از روستای آتشین میآیم اثر آلس آداموویچ، یانکا بریل و ولادیمیر کالسنیک. تنها داستایوسکی بود که توانست به اندازهٔ خواندن این کتاب مرا تحتتأثیر قرار دهد. در اینجا شکلِ اثر غیرعادی است؛ رمان از صداهای زندگی تشکیل شده، از آنچه در کودکی شنیدم، از آنچه در خیابان، خانه، رستوران و اتوبوسبرقی به گوش میرسد. بله. بالاخره آنچه را دنبالش بودم یافتم. پیشاپیش این را حس کردم.
آلس آداموویچ معلم من شد…
این نوشتهها را هم بخوانید