بررسی فمینیسم و جایگاه تاریخی و ادبی آن
شاید بتوان گفت شناخت و ارائهٔ تعریفی از فمینیسم و همچنین جریان ادبی حاصل از آن، بهسبب نظرات مختلف منتقدان و هواداران این نحله و همچنین گروههای مختلف منشعب از آن، تابهحال بهصورت دقیق امکانپذیر نشده است. باوجوداین، اکثر منتقدین معتقدند که فمینیسم ایدهای است که براساس آن، زنان و مردان از حقوق مساوی و برابر برخوردار باشند.
مبحث فمینیسم هرچند در قرن حاضر باب شد، اما مبارزهٔ زنان با مردسالاری از سالهای دور تابهحال ادامه داشته و زنان در پی براندازی این فرهنگ و جایگزینی برابری جنسی و ریشهکن کردن سیطرهٔ تبعیض جنسی در جامعه بوده و هستند.
تقریبا از اواخر قرن هفدهم مسئله «زن بهخوبی مرد است» مطرح شد؛ اما درعینحال برخی نویسندگان بهرغم تأکید بر آزادی و برابری، حقوق فردی و غیره، با قاطعیت این حقوق را صرفا برای مردان میدانستند. نمونهٔ بارز این طرز فکر، ژان ژاک روسو بود که صراحتا معتقد بود چون در خردورزی زن، تردید است نمیتوان او را واجد حقوقی دانست، و شهروند محسوب کرد! در واقع او برای زن، تنها حیثیتی ابزاری قائل بود!
مطالعات مدرن تاریخی و انسانشناختی قرن نوزدهم در مورد جوامع مختلف تاریخی و معاصر نشان میدهد که زندگی زنان در جوامع مختلف یکسان نبوده و زنان در جامعه نقش و موقعیت اجتماعی مشابهی نداشتند و در نتیجه نمیتوان قانون عام در مورد موقعیت زنان صادر کرد. گفتار انقلابی عصر مدرن، مانند باور به حقوق سلبناشدنی بشر و وابستگی مشروعیت حکومت به رضایت اشخاص تحت حاکمیت آن، بهویژه در انقلابهای آمریکا و فرانسه، رهگشای دعاوی زنان برای برابری بودند.
پیر بوردیو در مورد ساختارهای این سلطه و تبعیض جنسی معتقد است: «مردها با سلاحهایی همچون خشونت بدنی و خشونت نمادین، و زنها قربانیان ناآگاه خصلت خود و نهادها، همچون خانواده، کلیسا، مدرسه و دولت هستند»(شویر،1385:28).
زن بهعنوان انسان، موجودی خردورز است که از حیثیت و کرامت فردی همانند مرد برخوردار است؛ پس بهواسطهٔ برابر بودن از وجه انسانی، بای از آزادی مشابه مردان در رسیدن به تحقق آروزهایش بهرهمند باشد. اما تفکر مردسالار توانسته است این پیکرهٔ مهم جامعه را زیر تسلط خود بگیرد، و زنان نیز خواه ناخواه به این سلطهپذیری خوکرده و آرامآرام از روح آرائیک خود فاصله گرفتهاند؛ درحالیکه مرد زائیدهٔ همین روح است.
زنان در آغاز به قصد احقاق حقوق اولیهٔ خود، و به دست آوردن روح آرکائیکیشان و نه مبارزه برا کسب قدرت برابر با مردان، فمینیسم را گسترش دادند. این نحله در طول حیات خود دچار تغییر و تحولات شگرفی شده و بارها مواضع خود را با وجود تشکیل گروههای مختلف اصلی و فرعی، تغییر داده است؛ هرچند بهنظر نمیرسد موفقیت چندانی در طول این سالها کسب کرده باشد، چرا که مصادیق تبعیض علیه زنان کمابیش همچنان پابرجاست.
جایگاه و خاستگاه فمینیسم
توجه به جایگاه زن در فرهنگ و اساطیر غربی از جمله نکاتی است که در بررسی خاستگاه فمینیسم مهم است. از دید فلاسفهٔ غربی، زن یا ربالنوع است یا شیطان. لذا خصلت پاکی در کنار ناپاکی به زنان نسبت داده میشود، که آن هم توسط تفسیری مردانه در طبیعت وجود زن حاصل شده است.
در اساطیر غربی، زن پاکدامن و با شخصیت به ونوس، و مرد به اورانوس شبیه شده است. از دگر سو زنان همپای شیطان و دیو هستند و تداعیگر بدبختی، ناپاکی، طغیان و مهمتر از همه فریب. در واقع مطابق اساطیر غرب زن موجودی رام و درعینحال همچون طبیعت سرکش و وحشی است؛ لذا وظیفهٔ مردان، نظارت بر رفتارهای مرموز زنان است!
آنچه امروزه به نام فمینیسم شناخته شده، فعالیت سازمانیافتهٔ هواداری از حقوق و منافع زنان، برای رسیدن به استقلال فردی، و بهدنبال رفع تبعیضات شکل گرفته، بهخصوص در قرن نوزدهم میلادی است. در سال 1972 ماری ول استون کرافت، یک فعال در حوزهٔ زنان، با مقالهای با عنوان «دادخواستی برای حقوق زنان» سرآغاز جنبشی شد که در قرن نوزدهم بهطور جدی فمینیسم را پایهریزی کرد. او مینویسد: «وقت آن رسیده است که انقلابی در رسوم زنانه پدید آید و به زنان عزت و شرف ازدسترفتهشان را بازگرداند و زنان بهعنوان عضوی از جامعهٔ بشری، سهمی در اصلاح جهان داشته باشند»(شمس،1386).
تفکر مردسالار، به جهت زیادهخواهی و با تکیه بر تفاوتهای فیزیولوژیکی میان زن و مرد، روح قدرتمند زنانه را آگاهانه به فراموشی سپرده است؛ لذا در پی این نسیان، جنبش تفکری و اجتماعی فمینیسم در جهت احیای این روح و بهدست آوردن حقوق طبیعی زنان بهوجود آمد.
در واقع فمینیسم در چنین شرایطی میبالد و رشد میکند و با طرح سؤال و مسئله، «به مقولاتی چون جنسیت، نظام اقتصادی جهانی، روابط جنسی (اعم از همجنسخواهی)، مشارکت در امور سیاسی، مطالبات و دریافت حقوق ازدسترفته، روابط اجتماعی، اشتغال، محیط زیست، قدرتطلبی، که در زمینههای مورد بحث، تجدیدنظر شود»(پارسینژاد،1387:144).
در قرن نوزدهم با ایجاد دگرگونیهای فرهنگی و تغییر ساختارهای اجتماعی و سیاسی در تمدن اروپایی، کمکم خصلتهای دیوصفتانهٔ زن کاهش مییابد و به مدد ادبیات، تصویر کدبانوی خانه بودن در اذهان شکل میگیرد که نشان از پاک بودن در کانون خانواده داشت. «زنان در ادبیات غرب، تنها در حریم خانه و کارخانه، پاکدامن به تصویر درمیآمدند، و فراتر از آن، دوباره به خصلتهای شیطانی خود باز میگشتند. در پی این مسئله، بهتدریج زیبایی زنان به دنیای ادبیات وارد شد و نویسندگان بر آن شدند تا از زیبایی زنانه، در طول داستانها و اشعار خود سود جویند. اما با گذشت زمان، جنبههای شهوانی و بهرهوری از عنصر زن در ادبیات اروپایی و آمریکایی مطرح شد و زنان به ابزاری برای لذتجویی صرف مردان مبدل شدند.»(همان:145).
هرچند تفاوتهای جنسی میان زن و مرد امری طبیعی بود، ولی تمایزهای جنسیتی که ریشه در فرهنگ غرب داشت با تشکیل چارچوبی بیچون و چرا، که جامعه نیز از همان دریچه به تفاوتهای میان زن و مرد نگاه میکرد؛ نظام سلطهٔ مردانه را پایهریزی کرد. زنان که زمانی در ادوار تاریخی در حکم توتم و در رأس جامعهٔ باستانی و سیاست بودند و از آنها بهعنوان رب النوعها و الههها یاد میشد، از جایگاه مادرسالاری خود افول کرده، گاه دیو و گاه فرشته میشدند، بالاخره در صدد برآمدند تا ارزشهای گذشته را احیا کنند و همین تلاشها در پی جنبشهای زنان، مبحث فمینیسم را باب کرد. «از قرن نوزدهم نهتنها در اروپا و آمریکا، بلکه در بسیاری از کشورهای دیگر از جمله ژاپن، ترکیه، روسیه، آرژانتین، فیلیپین و هند، گروههایی به هواداری از حقوق زنان شکل گرفتند، که خود را فمینیست نامیدند و بهرغم تفاوت اهداف و استراتژی، همگی نسبت به محو نابرابریهای جنسی و رفع ستم از زنان متعهد بودند» (مزرعه،1379:281).
فمینیسم در مبارزهٔ آشکار خود به فرهنگ مردسالاری میتازد و در پی ریشهکن کردن تبعیض جنسی برمیآید تا به برابری برسد و مفهوم راز این برابری آن است که نقش زنان و مردان بهصورت برابر در جامعه ارزشگذاری شده و به رسمیت شناخته شود. «منظور از برابری جنسیتی، وجود هنجارها، ارزشها، نگرشها و برداشتهای ضروری جهت کسب موقعیت یکسان برای زنان و مردان جامعه است. بدون اینکه تفاوتهای بیولوژیک نادیده گرفته شده و زنانه و مردانه بودن باعث محرومیت و ظلم علیه هر یک شود. بدین ترتیب عدالت جنسیتی زمینهساز برابری جنسیتی خواهد بود»(قرهیاضی،1382:69).
در این میان جنبشهای زنانه معتقد بودند زن از همه جنبههای حقوقی، اقتصادی و فرهنگی زیر ستم قرار گرفته است؛ و لذا برای تصحیح منزلت زن، باید قوانین، سیاستها و منشهای اجتماعی تغییر کند و زنان به یک رهایی برسند. همین مفهوم رهایی نیز هستهٔ اصلی مبارزات اولیهٔ زنان و موج اول جنبش زنان برای کسب حقوق برابر بود. آنان بر این باور بودند که موقعیت زنان در چارچوب موجود جامعه میتواند و باید تغییر کند.
در تحلیل فمینیستی چون زنان و مردان از امکانات رشد یکسانی برخوردار نیستند و دارای حقوق اجتماعی برابری هم نمیباشند، لذا جنبش رهایی زنان مطرح میشود. «انواع گرایش فمینستی، خواه آن گرایشها که راه چارهٔ این نابرابری را در گسست کامل بینش زنان از جهانبینی مردسالار میبینند؛ و خواه آنها که همراهی مبارزهٔ زنان را با جنبشهای اجتماعی رادیکال توصیه میکنند، در مورد یک مسئله نظر مشترکی دارند: منش مسلط بر پدیدارهای فرهنگی در راستای توجیه نابرابری زنان و مردان شکل گرفته است، و باید با آن مبارزه شود» (احمدی،1382:171).
لذا فمینیسم به معنای جنبشی سازمانیافته برای دستیابی به حقوق زنان میشود که هدفش صرفا تحقق برابری اجتماعی زنان نیست؛ بلکه رویای رفع انواع تبعیض نژادی و طبقاتی را نیز دارد و بر این باور است که زنان بهواسطهٔ جنسشان با بیعدالتی در جامعه روبهرو هستند. ازاینرو فمینیست، فردی میشود که پایبند تئوریهای این نحله است و میکوشد تا در جامعهاش دگرگونیهایی ایجاد میکنند: «تسلیمشدگی زنان محصول مغزشویی یا بیماری روانی یا حماقیت نیست، بلکه بهسبب فشارهای روزانه و مداوم از سوی مردان است. ما نباید خود را عوض کنیم، بلکه باید مردان را تغییر دهیم»(نجم عراقی،1376:222).
گونههای فمینسیم ادبی:
نویسندگان و شعرای فمینیست با شناخت و تحلیل جایگاه زن در ادبیات و با توجه به دیدگاههای شخصی خود به گروههای مختلف این نحله پیوستند که در ادامه اشارهای به آنها خواهد شد.
فمینیسم آمازون msiimef ozamA(
نویسندگان این گروه به قهرمانان زن اساطیر یونان، خلق و تحلیل شخصیت زنان قهرمان و نیرومند اسطورهای در عرصهٔ هنر و ادبیات توجه ویژه دارند. این دسته معتقدند که زنان برای رهایی از استبداد جامعهٔ مردسالار باید به برابری جسمانی و قدرت فیزیکی مردان برسند.
فمینیسم فرهنگی msiimef larutluC(
این نویسندگان به ویژگیهای زنانه توجه خاصی دارند و در ادبیات روی احساسی و لطیفتر بودن زنان و همچنین نداشتن روحیهٔ جنگجویی، تأکید میکنند. آنان اعتقاد دارند اگر زنان حاکم جهان شوند دیگر جنگ و خشونتی نخواهد بود و تجربیات زنان و شیوهٔ زندگی آنها بهترین راه سعادت بشر است.
اکوفمینسم )ocE msinimef(
نویسندگان این نظریه در آثارشان روی این نکته تأکید دارند که فلسفهٔ مردسالاری برای زنان و کودکان مفید نیست و باید در میان کنش جامعه نسبت به محیط حیوانات و منابع طبیعی و کنش زنان، تعادل و موازنه برقرار شود. به نظر آنان با پایداری و ماندگاری مردسالاری، نابودی زمین همچنان ادامه خواهد داشت.
فیمی نازی )izanimeF(
طرفداران این گروه برای رسیدن به اهداف فمینیستی در آثار ادبی خود، به عقیم کردن مردان اشاره میکنند و بهترین راه حل مبارزه با مردان را همین کار میدانند.
فمینسیم فردگرایانه )msinimef tsilaudiidI(
این شاخه بر فلسفهٔ فردگرایی و آزادی انسان تأکید دارد و میکوشد با استقلال و ایجاد تنوع فردی، تمامی معضلاتی را که اختلاف جمعیت میان زن و مرد پدید آورده، برطرف کند.
فمینیسم معتدل )msinimef etaredoM
این دسته از نویسندگان در آثار خود بیشتر به حضور زنان جوان توجه دارند و بر آن هستند که آنها را تشویق کنند تا در محافلشان شرکت کنند. آنان تلاش میکنند تا در دنیای سیاست و اقتصاد حضوری چشمگیر داشته باشند و زنان جوان آثارشان، افرادی پویا و پرتحرک باشند. این نویسندگان به نقد و تحلیل شرایط موجود میپردازند و بهدنبال پیدا کردن راهکار مناسب برای رسیدن به خواستههای مشروع این زنان هستند.
فمینیسم افراطی )msinimef lacidaR(
طرفداران این گروه به تمامی ایدهها و قوانین فمینیستی پایبند هستند و ظلم به زنان را بزرگترین و بدترین ظلم بشر در طول تاریخ به همنوع خود میدانند. آنها بیشتر به یک انقلاب وسیع و همهجانبه اعتقاد دارند و همواره این مسئله را مطرح میکنند که چرا زنان باید به قوانین تعیین شدهٔ مردان تن در دهند.
فمینیسم جداییطلب )stsitarapeS msiimef(
هواداران این گروه تمایل به جدا شدن از مردان هستند و میگویند تا زمانیکه زنان در کنار مردان باشند، نمیتوانند به درستی، خود و توانمندیهایشان را شناسایی کنند.
فمینیسم مادیگرا msinimef lairetaM(
این گروه معتقد هستند که تنها راه نجات زنان، توسعهٔ اقتصادی و مادی جامعهٔ زنان است. این جریان در صدد است که زنان را از انجام کارهای خانهداری، آشپزی و سایر امور سنتی رهایی بخشد و در آثار ادبی به سمت بازار و کسب و کار بکشاند.
علاوه بر این گروههای شاخص، از گروههای دیگر چون پوپ فمینیسم، ان، او، فمینیسم و…نیز میتوان یاد کرد.
باوجوداین گروهها و نویسندگان زنی که در آن شاخهها قلم زدند، زنان توانستند ادبیات زنانه را در جهان تثبیت کنند؛ اما برخلاف تبلیغات غربی، زنان نویسنده آنطور که لازم است از حقوق مساوی برخوردار نیستند و سیاستگذاران بخش ادبی و اجتماعی غرب همچنان در پی تبعیض جنسیتی هستند. یکی از نویسندگان زن کشور انگلیس در تشریح موقعیت زنان نویسنده در این کشور میگوید: «یکی از بزرگترین مشکلات زنان نویسنده در انگلستان، طرد شدن مستقیم و علنی آنها در جوامع ادبی است. زنان معمولا از جریانهای اصلی داستاننویسی دور میمانند؛ چرا که آنچنان، به آنان اجازهٔ ورود به این جوامع را نمیدهند. تا آنجا که برخی از نویسندگان زن، جامعهٔ کنونی غرب، بیشتر به خوانندهها و رقاصههای زن توجه میشود و زنان نویسنده، چندان مورد ارج و قرب نیستند. چنین احساس میشود که نوعی دسیسه در کار باشد»(پارسینژاد،1379:31). چنین بهنظر میآید که مردان در جامعهٔ غرب به تظاهر حقوق زنان را رعایت میکنند. اما در عمل چنین اتفاقی نمیافتد و با آنان بهعنوان نویسنده برخورد نمیشود بلکه نگاهشان به آنها بهعنوان نویسندهٔ زن است.
جنبش آزادیخواهی زنان
فمینیسم چه بهعنوان یک جنبش اجتماعی و چه بهعنوان مجموعه اندیشههایی که به جنبشهای زنان مشروعیت میبخشد، نمونهای از یک کنش جمعی است و پیششرط شکلگیری کنش جمعی بهعنوان یک گروه خاص، احساس وجود یک هویت مشترک است. جنسیت نیز همانند نژاد، فرهنگ و…از بنیانهای اولیهٔ هویتبخش محسوب میشود. هویت جمعی بهعنوان زن در هر شرایطی شکل نمیگیرد و قرار گرفتن در یک نقطهٔ پیوند تاریخی، برای ایجاد این هویت مشترک لازم است.
جنبش زنان عرصهای است که در آن فعالیت فرهنگی و سیاسی زنان کاملا وحدت یافته است. «ماهیت سیاست مکتب اصالت زن ایجاب میکند که نشانهها و تصاویر، تجارب نوشتی و نمایشی، اهمیت ویژهای داشته باشند. سخن در کلیهٔ اشکال آن مورد توجه خاص پیروان اصالت زن است، خواه آنجایی که تعدی نسبت به زنان را میتوان برملا کرد، یا جایی که میتوان آن را به چالش کشید»(ایگتون،1368:295).
جنبش زنان در نهایت با افت و خیزهای بسیار، به بروز موجهای انتقادی فمینیست منتهی میشود.
موج اول نقد فمینیستی:
در قرن نوزدهم جنبشهای حقوق مدنی و حق رأی زنان با تأکید بر اصلاحات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی شکل میگیرد. به گفتهٔ مری ایگلتون، ویرجینیا وولف، مادر بنیانگذار مباحث معاصر و کسی است که نگران محرومیتهای مادی زنان در قیاس با مردان است. وولف با دو کتاب اتقاقی از آن خود و سه گینی خواستار اصلاح قانون طلاق و مستمری برای زنان میشود و اعلام میکند زنان مثل آینهای، تصویر دلخواه مردان را بازتاب میدهند و در واقع خودشان را قربانی میکنند. وولف معتقد بو که زنان در راه بلندپروازیهای ادبیشان همیشه با مشکلات اجتماعی و اقتصادی روبهرو بودهاند. «وی با رد کردن خودآگاهی فمینیستی، میل به اینکه زنانگیاش ناخودآگاه باشد تا بتواند از چنگ رویارویی با مؤنثبودگی و یا مذکربودگی بگریزد، اخلاق جنسی رایج در معضل بلومزبری، یعنی دوجنسیتی بودن را پذیرفت تا به توازنی میان «تحقق خود» مذکر و «کشتن خود» مؤنث دست یابد. هر چند جملات مکرر جنون، و سرانجام اقدام او به خودکشی، میتواند بیانگر شکست او در مبارزه برای پشت سر گذاشتن مسئلهٔ جنسیت باشد. هرچند این وقایع را میتوان در ادامه از دید روانکاوی، نشانههای مقاومت او در مقابل پدرسالاری سرکوبگر نیز بهشمار آورد.»(سلدن،1377:258).
نفی جنسیت مؤنث، هیچگاه در زندگی یا کار وولف آگاهانه واژگون نشد، زیرا او بر این اعتقاد بود که زنان نه به دلیل روانشناختی، بلکه به دلیل موقعیت اجتماعیشان متفاوتتر از مردان قلم میزنند. «کوششهای او برای نوشتن دربارهٔ تجارب زنان، معطوف به این هدف بود که شیوههای زبانی مناسب برای توصیف زندگی محدودشدهٔ زنان را کشف کند و عقیده داشت هنگامی که زنان سرانجام به کسب تساوی اجتماعی و اقتصادی با مردان نائل شوند، هیچ مانعی نمیتواند از تکامل آزادانهٔ استعدادهای هنری آنان جلوگیری کند»(همان:26).
وقتی سیمون دوبووار کتاب جنس دوم را در سال 1949 نوشت، انتقادهای تندی از سوی جامعه و درون جنبش رهایی زنان نسبت به این کتاب مطرح شد. «در جنس دوم، سیمون دوبووار با قدرت از این نکته بحث کرد که زنان در جریان شکلگیری فرهنگ بشری، با رواج مردسالاری و رشد زمینههای عینی و اجتماعی برتری مردان، همواره «پیوست مردان» محسوب شدهاند، و مرد در واقع سوژهٔ این فرهنگ بوده، و زن «دیگری»، یا موجودی تابع محسوب شده است. زن بنا به ماهیتی فطری زن زاده نمیشود، بل جامعه از او بهتدریج یک «زن»، یعنی موجودی فرودست، میساز»(احمدی،1382:172).
دوبووار با این کتاب نشان داد که رگههای ضد زن در آثار بسیاری از پیشروان آزادیخواهی و دانشمندان اندیشههای رادیکالی مثل فروید و مارکس دیده میشود. دوبووار با متمایز کردن دو مقولهٔ مؤنث بودن و ساخته شدن همچون یک زن، این نکته را مطرح کرد که اگر زنان از پیلهٔ شیءشدگی خود بیرون بیایند، میتوانند نظام پدرسالاری را ویران نمایند. وی همراه با سایر فمینیستهای موج اول، خواستار آزادی از قید تفاوت زیستشناختی، و پذیرش اجتماعی قابلیتهای عقلانی زنان بود. او در بیاعتمادی به زنانگی نیز با آنها اشتراک نظر داشت.
دوبووار در جنس دوم به این نکته پرداخت که در فرهنگ مردسالاری زن در مقابل مرد، که مثبت و اصلی و بهنجار است، منفی و فرعی و نابهنجار میباشد. او با بهرهگیری از نظر ژان پل سارتر دربارهٔ ماهیت تعارضی روابط انسانی، اینطور استدلال کرد که معرفی زن بهمنزلهٔ دیگر، تصوری اسطورهای است که مردان بنا کردهاند؛ لذا مرد همان شخص و زن همان دیگر است. او تا آخر عمر از موضع اگزیستاسیالیستیاش نسبت به زنان دست برنداشت و گفت کسی زن متولد نمیشود، بلکه تبدیل به زن میشود.
کتاب جنس دوم با بازشناسی تفاوت میان دو جنس و با حمله به تبعیضهای زیستشناختی، روانشناختی و حتی اقتصادی که علیه زنان اعمال میشد، زمینهساز پیدایش موج دوم در عرصهٔ فمینیسم شد.
موج دوم نقد فمینیستی:
کتاب راز زنانگی از فریدان در سال 1963 با افشای ناکامیهای زنان فاقد شغل و اسیر کارهای خانگی، آغازگر موج دوم بود. این موج و نقد فمینیستی، برخلاف موج اول که محصول دههٔ قبل از 1960 بود؛ محصول جنبشهای آزادیخواهانهٔ بعد از دههٔ 1960 بود. در این موج، توجه روی سیاستشناسی، تولید مثل، تجربهٔ زنان و تفاوت جنسی متمرکز است.
جنسیت بهمثابهٔ شکلی از ستم، مسئلهای است که با آمیزهای از جنبههای شخصی و سیاسی، تفکر سیاسی سنتی مذکر را به چالش میکشد. اغلب مباحث مربوط به تفاوت جنسیتی نیز مرتبط با پنج محور زیستشناسی، تجربه، سخن، ناخودآگاه و شرایط اجتماعی و اقتصادی است.
حضور قدرتمند مردسالاری، عدم کفایت سازمانهای سیاسی موجود در برخورد با مسئلهٔ زنان، و تمجید از تفاوت زنان با مردان بهمثابهٔ عدم محوری سیاستهای فرهنگی رهاییبخش، از مضامین عمدهٔ حاکم بر موج دوم است.
از آنجایی که فوکو معتقد بود حقیقت به کسی بستگی دارد که سخن را کنترل میکند، بدیهی است که سلطهٔ مردان بر سخن، زنان را در دام حقیقتی مذکر اسیر کرده است. لذا زنان میاندیشند بهتر است به جای ابداع سخنی جداگانه و مشخصا زنانه، به اعتراض کلیه کنترل زبان توسط مردان برخیزند. «بعضی فمینیستها با پیوند دادن مفهوم «مؤنث» با فرایندهایی که اقتدار سخن «مذکر» را تحلیل میبرند، هرگونه گرایش زیستشناختی را کنار گذاشتهاند. هرچیزی که زبان آزاد معانی را بنیاد مینهد و تشویق میکند، و از «بسته بودن» آن ممانعت مینماید، مؤنث قلمداد میشود. جنسیت مؤنث، انقلابی، براندازنده، ناهمگون و باز است، زیرا از به دست دادن تعریفی از خود امتناع میورزد. چنانچه اصل مؤنثی وجود داشته باشد، صرفا خارج بودن از قلمرو تعریف مذکر از مؤنث است» (سلدن،1377:264).
کیت میلت فمینیستی تندرو بود که کتاب سیاستشناسی جنسی را نوشت و نقدی قوی بر فرهنگ مردسالار کرد. او بین سکس و جنس تفاوت قائل شد. از دیدگاه او سکس در چارچوب زیستشناسی تعریف میشود و جنس، مفهومی روانشناختی است که به هویت جنسی به دست آمده از رهگذر فرهنگ، اطلاق میشود.
همراه با ملیت، شولامیت فایرستون نیز سلطهٔ مذکر را، مقدم بر سایر اشکال اجتماعی و اقتصادی سرکوب و مستقل از آنها میداند. او جنسیت را بهجای طبقه مینشاند تا عاملی تعیینکنندهٔ تاریخی باشد و مبارزهٔ طبقاتی را بهمثابهٔ محصولی از سازماندهی زیستشناختی واحد به تصویر بکشد.
فمینیسم سوسیالیستی یا مارکسیستی نیز سعی میکند تحلیل مارکسیسم از طبقه را به تاریخ استثمار مادی و اقتصادی زنان تسری و نشان دهد که چگونه خانواده و کار خانگی زنان، از طریق تقسیم کار جنسی شکل میگیرد. در ادامه میشل باره در کتاب اتثمار زنان در دوران معاصر: مسائلی در تحلیل مارکسیستی-فمینیستی (1980)، تحلیلی از بازنمایی جنسی ارائه میدهد. «وی نخست برهان ماتریالیستی ویرجینیا وولف را تحسین میکند که بهموجب آن شرایط حاکم بر تولید آثار ادبی، برای مردان و زنان بهلحاظ مادی متفاوت است، و این تفاوت بر شکل و محتوای آنچه که آنها مینویسند تأثیر میگذارد. ما نمیتوانیم کلیشهای شدن مسائل مربوط به جنسیت را از شرایط مادی آن در تاریخ جدا کنیم. این مطلب به معنای آن است که آزادی صرفا از مجرای تغییرات فرهنگی به دست نخواهد آمد. دوم، ایدئولوژی جنسیت بر نحوهٔ قرائت آثار مردان و زنان، و چگونگی تثبیت معیارهای ارزشگذاری تأثیر میگذارد. سوم منتقدان فمینیست باید ماهیت داستانی متون ادبی را در نظر بگیرند، و با تقبیح کلیهٔ نویسندگان مذکر، به دلیل تبعیض جنسی موجود در آثارشان به دام اخلاقگرایی شایع نیفتند، و کلیهٔ نویسندگان زن را به خاطر طرح مسائل جنسی تحسین نکنند. متون، معانی تثبیتشدهای ندارند: تفسیرها به موقعیت خواننده و ایدئولوژی او وابستهاند. با این همه، زنان میتوانند و باید سعی کنند که نفوذ خود را بر نحوهٔ تعریف جنسیت و بازنمایی فرهنگی آن اعمال نمایند»(همان:270).
کوریل موی نیز در کتاب سیاستشناسی جنسی متنی19850)، نقد را به دو بخش عمدهٔ نقد فمینیستی انگلیسی-آمریکایی خام و به دور از قالبهای نظری، و نظریهٔ فمینیستی فرانسوی که بهلحاظ نظری خودآگاه و پیچیده است، تقسیمبندی میکند. فمینیسم پساساختارگرا، فمینیسم فرانسوی است و فمینیسم پراگماتیک یا لیبرال، آمریکایی.
نویسندگان زن بعد از جین آستین نیز با همنوا شدن و واژگون کردن همزمان معیارهای ادبی مردسالاری، به یک صدای مؤنث متمایز دست مییابند. کلیشههای مؤنث فرشته و هیولا همزمان پذیرفته و ساختشکن میشوند.
در این میان شاخصترین چهرهٔ نقد آمریکایی موج دوم، الین شوالتر با کتاب ادبیاتی از آن خودشان است که نقد فمینیستی و نقد نوشتار زنان را رواج میدهد. از نظر وی هرچند جنسیت مؤنث تثبیتشده یا ذاتی، و یا تخیل مؤنث وجود ندارد، اما نوشتههای زنان و مردان با هم فرق دارند و منتقدان مذکر سنت نوشتاری را نادیده گرفتهاند. او در کتابش زنان رماننویس بریتانیایی را از دیدگاه تجربهٔ زنانه و سنت به سه دوره تقسیم میکند.
در دورهٔ اول زنانگی )einimeF(مطرح است که طی آن، زنان نویسنده معیارهای زیباییشناختی مذکر را تقلید میکردند و میخواستند محترم باقی بمانند. این نویسندگان مؤنث حوزهٔ اصلی کارشان محفل خانوادگی و اجتماعیشان بود و به خاطر پرداختن به کار نویسندگی احساس گناه میکردند.
در دورهٔ دوم که مرحلهٔ فمینیستی )tsinimeF(و تساوی میان زن و مرد است، زنان نویسنده بر ارزشهای مذکر میتازند و از تشکیل انجمنهای زنانه حمایت میکنند.
دورهٔ سوم هم دورهٔ مؤنثگرایی )elameF(است که اندیشهٔ نوشتار و تجربهٔ ویژهٔ مونث بسط مییابد و داستانهای زنانه تولید میشود.
فمینیسم و پساساختگرایی
درست در زمانی که زنان با قدرت در عرصهٔ ادبیات ظاهر میشوند، فمینیسم پساساختگرا همهچیز را متنی میبیند و کل پروژهٔ نوشتار زنان، یا نوشتن دربارهٔ زنان را ناممکن و یا سوء تفاهم میشمارد. در حال حاضر نیز بیشتر نحلههای نقد فمینیستی از شیوههای تفکر پساساختگرایانهٔ لاکانی و دریدایی تغذیه میکنند؛ چرا که آنان مفهوم مذکر اقتدار یا حقیقت را انکار میکنند. منتقدان فمینیست در مقابل سخن ادبی مرد ساخته، از نظریههای روانکاوی بهره میگیرند.
در نظریهٔ لاکان، کودک پیش از ورود به دورهٔ اودیپی، با مادرش ارتباطی دوسویه دارد و پس از آن زبان و پدر به مفهومی نمادین جنبهٔ ثالثی به این ارتباط میدهند. کودک در این مرحله که نظم نمادین نام دارد، خود را میشناسد و با زبان آشنا میشود. در واقع کودک با ورود به قلمرو زبان و نام پدر، اجتماعی میشود.
نظم نمادین از مباحث اساسی و بحثانگیز در نظریههای فمینیستی است. فمینیستها معتقدند نظم نمادین، ماهیتی مردسالارانه دارد چرا که پدر امتیاز اجتماعی دارد و همزمان با زبان وارد دنیای کودک میشود. بیتردید تغییر الگوهای پدر و مادری یا موقعیت اجتماعی زنان و مردان نمیتواند در ماهیت نظم نمادین بیتأثیر باشد.
«در نظریهٔ لاکانی هرکسی که نتواند وارد سامان نمادین شود، یعنی تجربهٔ خود را از طریق زبان نمادین نکند روانپریش خواهد شد. میتوان این را نوعی محدودهٔ درونی یا مرز سامان نمادین تلقی کرد، و زنان را نیز به همین ترتیب کسانیکه بر چنین مرزی زندگی میکنند در نظر گرفت. زیرا جنس مؤنث، مانند هر جنس دیگری در درون سازمان نمادین ساخته نشده، اما به حاشیههای آن رانده شده و مادون قدرت مذکر داوری شده است. زن، همزمان در «داخل» و «خارج» از جامعهٔ مردانه به سر میبرد، هم عضوی است آرمانی شده در قالبی رمانتیک و هم یک اجنبی قربانیشده. وی گاهی اوقات چیزی میان انسان و هرج و مرج، و گاهی هرج و مرج مجسم است. به این دلیل که مقولههای تیره و مبهم میکند، نشان داده میشوند. اما از آنجا که آنها «منفی» آن نظام اجتماعی نیز هستند، همواره چیزی در آنها وجود دارد که پسمانده، براساس این دیدگاه، تأنیث-که وجهی از هستی و سخن است و لزوما با زنان یکی نیست-بر وجود نیرویی در درون جامعه و در تقابل با آن دلالت میکند. پیامدهای سیاسی آشکار این وضع در چنین زنان متجلی میشود»(ایگلتون،1368:261).
آلن سیسکو فیلسوفی فرانسوی است که از بازنمایی مثبت زندگی در قالب نوشتار زنانه دفاع میکند و میگوید زنان میخواهند خود را در نوشتارشان بگذارند؛ چرا که نوشتار زنان همواره از سخنی که نظام نرینهسالار را تنظیم میکند، فراتر میرود. نوشتار زنان که همواره «دیگر» یا منفی هرگونه سلسلهمراتبی است که در جامعه شکل میگیرد، همزمان زبان نمادین «مذکر» را واژگون و به زبان هویتی تازه میبخشد.
زنانگی بخشی از ایدئولوژی است که زنان را در مقام آن دیگری در برابر مردانگی که از نظر جامعه معیار رفتار انسانی شناخته میشود، قرار میدهد و همین زنانگی است که باعث میشود مردانگی قویتر جلوهگر شود و زنانگی تنها داشتن جاذبهٔ جنسی باشد. ازسویدیگر منتقدان فرانسوی نوشتار زنانه را باب کردند و گفتند که زنان هنگام نوشتن از انرژی و تکانههای جنسی خاص زنان بهره میگیرند که در گفتمان مردسالارانه و عقلمدار مردان جایی ندارد.
«زنانگی در نوشتار»، اصطلاحی که آلیس ژاردن در مقابل نقد زن محور قرار میدهد، بسط نقد فمینیستی است. این رهیافت با پرداختن به فقدان معرفت یا فضایی (زنانه) که محتوای روایتهایی بزرگ را تشکیل میدهد، آن دیگر، یعنی زن را وارد قلمرو سخن میکند و میگوید که زن یک شخص نیست، بلکه نوعی اثر نوشتاری است؛ آن نوشتار زنانهای که به گفتهٔ مری جیکوبز، تجلی منیت جنسی است، و نه جنسیت متنی. نوعی نوشتار که مشخصهٔ بارز آن جنسیتش نیست، بلکه از هم گسیختن معنایی ثابت است، که فراسوی کنترل مؤلفی یا انتقادی، بازی آزاد متنی را تشویق میکند، که ضد انسانگرا، واقعگرا، و ضد فطرتگراست و در نتیجه، شکل نیرومندی است از ساختشکنی سیاسی، فرهنگی و انتقادی.
فمینیسم، مدرنیسم و پستمدرنیسم
از دگر سو فمینیسم از آنجایی که در تبیین هویت زنان از مبانی معرفتشناختی پستمدرنیستی متأثر است، یک حرکت پست مدرنیستی محسوب میشود. از نظر فمینیست پستمدرن نیز، زن یک هویت مشخص و متمایز از مرد دارد. درحالیکه از نظر مدرنیسم، زن چون مردان هویت معتبر و مستقلی نداشته و زبان در معادلات حیات اجتماعی ارزشی ندارد. لذا فمینیسم بهعنوان یک حرکت پستمدرنیستی در اروپا، در مقابل مدرنیسم قد علم کرد. «فمینسیم را میتوان یک رویکرد پستمدرنیستی هویت زنان دانست، چرا که فمینیستها نیز در تحلیلهای خود پیرامون هویت زنان، به مفاهیم و کلماتی تأکید دارند که پستمدرنها به آن توجه داشتهاند. از جمله تأکید بر ساختارزدایی متن و تأکید بر زبان و گفتمان، که برای بسیاری از مورخانن فمینیست مسئلهٔ مهم و بااهمیتی است…از نظر پستمدرنیستها و به تبع آن فمینیستها ماهیت تجربههای زنان و مردان میتواند مشترک و مساوی باشد، اگر چه در نوع تجربهها تفاوت وجود داشته باشد»(سجادی، 1382:16).
شاخصههای ادبیات فمینیستی
نویسندگان فمینیستی، تفکرات و دغدغههای پنهانی خود را در شخصیت قهرمان زن و زبان او بیان میکند. شخصیتها معمولا از جایگاه خاصی برخوردار هستند و قدرتی چندین برابر دارند و میتوانند در آثار علمی و تخیلی عملیات عجیب و غریبی انجام دهند و به اکتشاف مشغول شوند و یا با حوادثی محیرالعقول مخاطب را به وجد آوردند.
قهرمان زن این دسته از آثار، دیگر خانهنشین نیست بلکه بهعنوان اهرم اصلی داستان حضور دارد و علاوه بر اینکه شخصیتی پویا دارد، از هوش و تعقل بالایی نیز برخوردار است.
از شاخصههای نویسندگان فمینیست این است که به استفاده از نمادها، علاقه داشته و دوست دارند بسیاری از مسائل را در قالب تمثیل و کنایه مطرح کنند. ازسویدیگر، در ادبیات فمینیستی، همواره به مسائل زنان و علایق آنها توجه شده است، و زنان جانب یکدیگر را حفظ میکند.
تمایل به لحن زنانه و استفاده از واژگانی خاص، طرح مسایل فمینیستی در جامعه و بررسی علل ظهور آن، استفاده از رب النوعها و الهههای اساطیر یونان و روم، استفاده از نماد و تمیثیل برای تأکید بر مسایل مطرحشده، بهرهگیری از شیوهٔ روایتی و توصیفی زنانه، مبارزهٔ قهرمان برای دستیابی به برابری و احقاق حقوق زنان، توجه به عواطف و مباحث خانوادگی، قرار دادن شخصیتهای مخالف اهداف زنان در نقش ضد قهرمان، حضور زنان در بیرون از منزل و داشتن تعاملات اجتماعی، درشتنمایی مضمون و درونمایه، توجه به نوع شخصیتها در هنگام تقابل با حوادث و استفاده از ضمایر تأکیدی برای تأکید بر اعمال و رفتارهای شخصیتهای اثر، از جمله ویژگیهای ادبیات زنانه است.
بخش اعظم جذابیت و گیرایی داستانهای فمینیستی، در حضور مستمر زنان در بیرون خانه و رویارویی با نیروهای خارجی است. پردازش درست و حسابشدهٔ حوادث، نقش بسیار زیادی را در قوام آثار فمینیستی ایفا میکند. زنان به دلیل نداشتن ویژگیهای خاص جسمانی، گاهی هنگام تقابل با حوادث بزرگ، بدون تبعیت از برخی قوانین خشک داستاننویسی، با در نظر گرفتن روابط علت و معلولی، در طول حرکت داستانی پیش میروند.
با توجه به اینکه اکثر آثار ادبیات فمینیستی، مضمونی با عنوان اختلاف میان زنان و مردان از جنبهٔ فمینیستی، دارند و بیشترین تمرکز روی نوع روابط میان زن و مرد، نقش مادران و دختران در مقابله با حوادث و به بازی گرفتن زنان است، چنین سؤالاتی میتواند در ذهن نویسنده و منتقد شکل بگیرد:
-آیا در آثار فمینیستی باید جنسیت و نقش آن، محور اصلی ماجرا باشد؟
-آیا زنان، آثار نویسندگان زن و مردان آثار نویسندگان مرد را میپسندند؟
-آیا برای مطالعهٔ یک داستان باید جنسیت نویسنده را هم در نظر داشت؟
-نویسندگانی که قهرمانهایشان را مخالف جنسیت خود خلق میکنند تا چه حد در شناسایی عوالم روحی و روانی شخصیت اصلی موفق هستند؟
و…
همچنین پرداختن به نشانهشناسی باعث آشکار کردن رازهای پنهانی اساطیر و قالببندیهای رایج در پدیدهها میشود و یک نویسندهٔ فمینیست میتواند سیاست پشت پردهٔ فرهنگ زنستیزی و مردسالاری را برملا کند. این نویسندگان «با انگشت گذاشتن بر کلیشهسازی و شخصیتپردازی، بازنماییهای بصری رسانهها را برحسب ساختار روایی و تقابل نشانهشناختی مؤنث/مذکر تحلیل میکنند»(نجم عراقی،1376:225).
ویژگیهای فمینیستی
با توجه به اینکه امروز نقد فمینیستی یکی از گونههای پذیرفته شده در جهان است، بسیاری از منتقدان فمینیست خود به حامیان آثار ادبی این نحله مبدل شدهاند و تلاش میکنند تا باعث تثبیت و تقویت فمینیستها شوند. آنها رعایت یا عدم رعایت قواعد گردآوریشدهٔ موجود در هر اثری را از لحاظ تفکرات فمینیستی مورد سنجش قرار میدهند. شاید یکی دیگر از تحلیلها هم برایناساس باشد که چون مردان دنبال حقیقتی هستند که ندارند، لذا فکر میکنند آن حقیقت در نزد زنان است، و شروع به کاوش در نزد زنان و آثار آنها میکنند.
«نقد فمینیستی، همچون دیگر انواع نقد، از جریانهای اجتماعی و نظری مانند «فرویدیسم»، «کولوینالیسم» و «ساختارشکنی» تأثیر پذیرفته است. برخی از نظریهپردازان فمینیست، نظیر الن شوالتر و جان تاد بر اهداف سیاسی و تاریخی تمرکز داشته و نشان دادهاند که اعمال سلطهٔ جنسی بخشی از تحکیم ساختار طبقاتی بوده و بعضی دیگر به طرح نظریههای عام فلسفی پرداخته و این فرضیه را مطرح کردهاند که نظامهای فلسفی و فکری همچون روشنگری و مدرنیسم در زنستیزی ریشه داشته است»(علایی،1384).
نقد فمینیستی بهدلیل غیبت ادبیات زنانه و خوار شمردن نوشتار زنان در تاریخ است. این نوع نقد در اروپا و با آغاز موج دوم فمینیسم آغاز شد و گسترش یافت. این نقد در جلوههای متعدد و گوناگونش سعی کرده است خود را از چنگ مفاهیم طبیعیشدهٔ مردسالار در عرصههای ادبی و نقد ادبی رها کند. ازاینروست که برخی فمینیسم و نقد فمینیستی را نوعی سیاست فرهنگی به شمار میآورند و نه یک نظریهٔ ادبی، چرا که بحث بر سر عقاید زنان و زبان زنانه است و اینکه آیا بین نوشتههای زنان و مردان اخلاقی هست یا نه. همچنین جایگاه نویسندهٔ زن و چگونگی اعاده شدن حقوق زنان و…بررسی میشود.
تری ایگلتون در کتاب انتقادیش با عنوان نقد ادبی فمینیستی دربارهٔ مکتب فمینیسم معتقد است: «در این مکتب به تقویت نوعی تقابل دوتایی سلسلهمراتبی میان نظریهٔ «مذکر»، «غیرشخصی»، «بیطرف»، «عینی»، «عمومی»، و تجربهٔ «مؤنث»، «ذهنی»، «شخصی»، «خصوصی» وجود دارد»(سلدن،1377،255).
منتقدان فمینیست حتی به بررسی آثار نویسندگان زن در دورههای گذشته پرداخته، آنان را با نویسندگان عصر حاضر مقایسه میکنند. لذا بررسی اوضاع اجتماعی زنان در گذشته و حال نیز مد نظر این منتقدان است. «هرچند زنان نویسنده شاید به اجبار، زبان «مذکر» را به کار گیرند، اما منتقدان فمینیست تدبیرهای نوشتاری وابسته به جنسیت، مانند استفاده از منطق تداعیگر نسبت به منطق خطی را در این میان، تشخیص دادهاند. جز این میتوان به دیگر گزینشهای هنری «زنانه» همانند بازی آزادانه معنا و نبود فروبستگی معنایی، همچنین ترجیح نوع ادبی نظیر نامهها و یادداشتهای روزانه و گفتمانهای اعترافی و خانگی و بدون محور اشاره کرد. طبق نظر شوالتر، نقد فمینیستی انگلیسی بهویژه نقد مارکسیستی بر تقابل (ستیزگری) تأکید میورزد؛ نقد فمینیستی فرانسوی، بهویژه نقد روانکاوانه بر سرکوبگری؛ نقد فمینیستی آمریکایی، بهویژه نقد متون، بر بیانگری. با این همه، هر سه گونهٔ این نقدها، از آنجا که زن محور یا ژئوسنتریک هستند، باید در پی گسترهٔ واژگانی ویژه باشند تا آنها را از هممعنا شدن با فرودستی برهاند»(خزایی،1388).
نقادان فمینیستی به تفاوتهای عمده میان آثار مکتوب میان مردان و زنان میپردازند و علاوه بر این، تصویر زن در ادبیات مردانه را نیز بررسی میکنند. این منتقدان در راستای تحقق آرمانهای فمینیستی وارد عمل شده و گرایش شدیدی به تفسیر مجدد ادبیات جهانی و شناسایی فرهنگها و آداب و سنن اقوام مختلف دارند و میخواهند با ارائهٔ راهکارهای مناسب، عملا جریانساز باشند.
الن شوالتر در مورد نقد فمینیستی میگوید: «رسالت نقادی فمینیستی یافتن زبان تازهای است، راهی نو در خواندن که بتواند هوشمندی ما را با تجربههایمان همراه کند، و خرد ما را با رنجهایمان، و شکآوریهای ما را با بینشمان»(احمدی،1382:175)
زنان از راه کاربرد ارتباطهای زبانی کوچک میشوند و در حد یک ابژهٔ مناسب جنسی تقلیل مییابند. نقد نوفمینیستی از این واقعیت کاربرد جنسیشدهٔ زبان )egaugnal tsixeS(شروع شده و بنابراین، هرگونه خواندن متن، و هر شکل دریافت اثر هنری استوار بر جنسیت است. گفتار و نوشتار مدام موضع جنسی خود را بیان میکنند. پس میتوان شالودهٔ معنایی متن را که براساس تمایز جنسی استوار شده، اما در صدد انکار این تمایز است، در هم شکست.
«منتقد فمینیست مدعی است که: نقدهای پیش از این جنبش تماما مردانه بودهاند؛ در همهٔ نقدهای مردانه، باید تجدیدنظر کرد؛ در این تجدیدنظر، باید هوشیاری زنانه را لحاظ کرد؛ اگر لازم باشد حتی باید تا شکل دادن مجدد نظام ارزشها پیش برویم»(قادری،1387:20).
نقد فمینیستی امروزه همسو با جریان ادبی فمینیسم، در تلاش است تا ویژگیهای این آثار را بررسی کرده و راهکارهای مناسب با توجه به معانی ایدئولوژی فمینیستی ارائه دهد.
با توجه به شیوههای مختلفی که در گروههای فمینیستی موجود است و سبکهای نگارشی زنان نویسنده که به فراخور شرایط اجتماعی و پسزمینههای فرهنگی در حال تغییر است، منتقدان سبک خاصی برای نقد این آثار ندارند و تنها موضع، نوع حادثه و نوع شخصیتها را در تحلیل مد نظر خود قرار میدهند و از طریق کاوش در آن آثار، قواعد جدیدی را برای کشف ماهیت متفاوت آثار زنان و لزوم برخورد متفاوت با آنها کشف میکنند.
نقد ادبی فمینیستی که در اثر اتصال با جریانهای سیاسی اجتماعی فمینیستی پدیدار شده است، جامعهٔ مردسالار و ادبیاتی را که سردمدارانش زن هستند، به نقد میکشد.
نکتهٔ جالب توجه نیز این است که برخی منتقدین فمینیست معتقدند تجربیات مردان در نقش خواننده، نویسنده و منتقد تفاوت بسیاری با تجربیات زنان دارد. به همین دلیل جنسیت منتقد را نیز در بررسی آثار زنان توسط منتقدان مرد نادیده گرفته میشود. این زنان در صددند تا از جهان ادبیات، تفسیر جدیدی ارائه دهند و تاریخ ادبیات را مورد بررسی قرار دهند. آنان در این تفسیر تازهٔ خود ضمیر ناخودآگاه افراد را نسبت به مسائل ادبی فمینیستی نیز تغییر داده، ذهنیتی نو به مخاطبانشان القا میکنند. منتقدان زن فمینیست بر این عقیدهاند که یک اثر ادبی نبای منفعل باشد، بلکه باید بتواند به ایجاد تحول ذهن، مبادرت بورزد. همچنین معتقدند زنان و مردان با یکدیگر متفاوت هستند و شیوهٔ داستاننویسی، تفکر، رفتار و…آنها بهراحتی ازسویدیگری، قابل درک و فهم نیست.
منتقدان اعتقاد دارند که جهان از منظر زنان، بسیار متفاوت ترسیم میشود و تجربیات آنها از زندگی، با مردان تفاوت زیادی دارد. نویسندگان متفکر فرانسوی نیز بر این عقیده هستند که نوشتن فعالیت ذهنی مستقلی است و منتقدین مرد نمیتوانند دقیقا جهان ذهن زنان را کشف کنند. لذا منتقدان این نحله، به سبک، لحن و ساختار و مضامین آن را نقد میکنند. آنها در همین دقت در لحن، دریافتهاند که زنان علاقهٔ زیادی دارند که ساعتها در کنار هم باشند و صحبت کنند و همین ویژگی را نیز در آثار خود به کار میبرند، اما مردان تمایل به کشف رابطهٔ علمی و معلولی دارند و پیوسته در جستوجوی ریشهٔ حوادث هستند. بر همین اساس، این نقد آثار زبان با مردان را متفاوت میداند و به دنبال کشف قواعدی چون جزئینگری و احساسی بودن است، که زنان در آثارشان به کار میبرند. حتی اگر مردی نیز کارش چنین قواعدی را به کار ببرد وی را زنانهنویس معرفی میکنند.
منتقدان فمینیست حتی به بررسی آثار نویسندگان زن در دورههای گذشته پرداخته، آنان را با نویسندگان عصر حاضر مقایسه میکنند. لذا بررسی اوضاع اجتماعی زنان در گذشته و حال نیز مورد توجه این منتقدان است. نقادان این نحله به تفاوتهای عمدهٔ میان آثار مکتوب میان مردان و زنان میپردازند و علاوه بر این، تصویر زن در ادبیات مردانه را نیز بررسی میکنند.
نتیجه:
طرفداران فمینیسم پیوسته در تبلیغات خود فریاد سرمیدهند که زنان از سوی جامعهٔ مردسالار تحت فشار هستند و مردان همگی بالقوه مهاجم، متجاوز، و یا دچار مشکلات روانی هستند. این در حالی است که آنها خود ناخواسته تبعیضات دیگری را برای زنان ایجاد میکنند. برخی فرقههای فمینیست، ارزشهای اخلاقی را از میان برده و آثار ادبی خویش، پاکدامنی را که امری فطری برای زنان است، کتمان کرده و آن را فضیلت نمیشمارند و آشکارا مخاطبشان را به بیبندوباری تشویق میکند. آنها میخواهند در نوشتار خود وظایف خانهداری و تربیت فرزند را کوچک شمرده، مانند مردان با غرور کنار آنها بایستند، کار کنند، فکر کنند و سخن بگویند؛ که خود همین نادیده انگاشتن تواناییهای زن و تبعیض خاص و اصالتی کاملا زنانه است. حتی به جرئت میتوان گفت زنانه در جایگاه خویش هیچ نقصی ندارند، بلکه این جامعه است که به زنان میباوراند دچار کمبودی هستند و در پی آن فمینیسم و نقد ادبی این نحله شکل میگیرد.
کتاب ماه ادبیات , آبان 1390 – شماره 169