تکگویی یا مونولوگ زییای فیلم حاجی واشنگتن 1361 ساخته علی حاتمی
تکگویی اول:
پیشپردهخوانی شهر فرنگی با صدای مرتضی احمدی در این فیلم نیز با همان کارکرد فیلمهای گذشته حاتمی دیده میشود. در میان نقالی او تصاویر نقاشی شدهٔ شهر فرنگی نیز از شهرهای مختلف دنیا همچون یک سفرنامهٔ تصویری به نمایش در میآید.
شهر فرنگی: آب بچهها، گل پسرا، دختر گلا، دسته گلا، اهل تموشا، جمع شوید بهر تموشا، اهل شهر فرنگ گذشت، بیا ینگه دنیا رو تموشا کن. / اول شهر دنیا واشنگتن رو سیاحت کن، پل معلق رو ببین، عمارات آسمونخراش. / خیابونا همه لالهزار و مصّفا، حاجی رو ببین جلو کاخسفید، خوب سیاحت کن. / اینجا رو میگن کاپیتال، اینم خود کاخسفید، اینم درونمای واشنگتن./ خیابونا همه سنگفرش، یه دست، کالسکهها مجلل و آدما اعیون با کلای لگنی و قبای جلو راست. / سنگین و رنگین، عینهو آقازادهها …
تکگویی دوم:
صحنهٔ قربانی کردن گوسفند به مناسبت عید قربان در عمارت سفارتخانه در آمریکا، فرصت مناسب برای «برونریزی» حرفهای در دلماندهٔ حاجی اولین سفیر کبیر ایران که تنهاییاش در آنجا بیشتر شبیه تبعید است یا پرتاب شدن به سیارهای دیگر تا مسئولیتی تأثیرگذار دولتی. آن هم با آن ویژگی احساساتی محلی و خانگی حسینقلی که مدام یاد دخترش میافتد. او در این صحنه تمام حرفهای ناگفته و انتقادی خود از حکومت و دوراناش را بر زبان میراند.
حاجی حسینقلی: آهو نمیشوی به این جستوخیز، گوسفند. آیین چراغ، خاموشی نیست. قربانی، خوف مرگ ندارد؛ مقدّر است. بیهوده پرواز شدی؛ کمتر چریده بودی، بیشتر میماندی. چه پاکیزه است کفنات، این پوستین سفید حنابسته. قربانی، عید قربان مبارک. دلم سخت گرفته؛ دریغ از یک گوش مطمئن. به تو اعتماد میکنم، همصحبت …
در تبعید به دنیا آمدهام، تبعیدی هم از دنیا میروم. پدرم، به جرم اختلاس، تبعید بود با اهلبیت به کاشان. کاش مادر نمیزادم. عهد این شاه، به وساطت مهدعلیا، به خدمت خوانده شد. کارش بالا گرفت: شد صدراعظم. شباب حاجی بود که به جرم دستیاری در قتل امیرکبیر، مغضوب قبلهٔ عالم شد. بندهٔ خدا، مرتد و ملعون مردم، هم از صدارت عزل شد، هم تبعید. به عمرم، حتی از آدمهای خانه، عبارت «خدا پدرت را بیامرزد» نشنیدم. یک همچو رذلی بود بابای گور به گور افتادهٔ حاجی. تاوان معصیت پدر را پسر داد؛ غشی شدم. حاجی دید یا باید رعیت باشد بندهٔ خدا، دعاگوی قبلهٔ عالم، جان خرکی بکند برای یک لقمه نان بخور و نمیر. و یا نوکر قبلهٔ عالم باشد و آقای رعیت. در نوکری قبلهٔ عالم بود؛ گربه هم باشی، گربهٔ دربار.
حاجی، برورویی نداشت. کورهسوادی لازم بود؛ آموختیم. جلب نظر کردیم، شدیم باب میل. نوکر مآب شهپسند؛ از کتابداری، تا رختخوابداری، تا جنرال فنسول شدیم به هندوستان. در هندوستان این قدر خواب آشفته دیدم از قتل عام مردم هند به دست نادر، که شکمم آب آورد. سرم، دوّار گرفت. خون قی میکردم دائم. هرشب، خواب وحشت بود؛ طبقطبق سرهای بریده، قدحقدح چشمهای تازه از حدقه درآمده، تپان مثل ماهی لیز.
مردهزنده آمدیم دارالخلافهٔ طهران، که صحبت سفر ینگه دنیا شد. کی کمعقلتر از حاجی؟ شاه، وزیر، یاران، اصحاب سلطنت، ما را فرستادند به یک سفر پرزحمت بیمداخل. دریغ از یک دلار که حاجی دشت کرده باشد. فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی؟ مملکت رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درستتره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه میآید. قحطیست. دوا نیست. مرض بیداد میکند. نفوس، حقالنفس میدهند. باران رحمت، از دولتی سر قبلهٔ عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن، از ختنه سهلتر. چشمها خمار از تراخم است، چهرهها تکیده از تریاک. اون چهار تا آبانبار عهد شاه عباس هم آبش کرم گذاشته، ملیجک در گلدان نقره میشاشد. چه انتظاری از این دودمان، با آن سرسلسله اخته؟
خلق خدا به چه روزی افتادند از تدبیر ما؛ دلال، فاحشه، لوطی، لله، قاپباز، کفزن، رمّال، معرکهگیر. گدایی که خودش شغلیست. مملکت، عنقریب، قطعهقطعه میشود.
من، نه کاردانی داشتم برای خدمت، نه عرضهٔ خیانت. من، حاج حسینقلی، بندهٔ درگاه، آدم سادهباده، قانع به نوکری، امیدوار به الطاف همایونی. حاجی رو ضایع کردند الحق. از این دست شدیم: سخت، دودل، بزدل، مردّد، مریض، مفسد، رسوا، دورو، دغل، متملّق. حاجی، به شوق کدام کعبه قربان کردی؟
تکگویی سوم:
حاجی صدرالسطلنه، اولین سفیر ایران در ایالت متحده، در حضور رئیسجمهور آمریکا استوارنامه خود را تقدی میکند. (بازی عزتاله انتظامی با دوبله صدای خودش) با تغییر لحنهای به موقع از پردهخوانی تا «بحر طویلخوانی» را در این صحنه نشان میدهد. با خطابهای طولانی و ادبیات ویژهٔ رسمی آن زمان. طنز ماجرا در اینجاست که این کلام مطنطن را اصلن رئیسجمهور آمریکا و اطرافیانش نمیفهمد و تنها سر تکان میدهند. هنوز زبان سادهٔ دیپلماتیک و روزمره در این گونه مراسم باب نشده است و تشریفات حرف اول را میزند.
حاجی حسینقلی: السلام اای رئیسالرؤسا، رأس ریاست، نظری کن ز وف سوی شه شرق، اعلیحضرت سلطان قدر قدرت خاقان، خسرو اسلام پناه، قبله عالم شاه پدر شاه، شهنشاه، برون شاه، درون شاه، قطب اقطاب صفا، مرشد کامل، شیخ واصل، صفتاش حضرت ظل الهی، ناصر دین خدا، روحی ارواح فدا، شاه آلمانشکن و روس برباد ده و لندن و پاریس بر انگشت مبارک به جولان، تخت بر تخت به ایوان، مطبق فزون گشته ز کیوان، شاه ما کرده میل شاهانه، که سفیری به آمریکا برود چون صبا، فرح افزا، که ببند به صفا عقد مودّت، بگشاید زوفا باب تجارت، رسم گردد سفر و سیر سیاحت، بدهبستان عیان بین دو دولت، قرعه فال از قضا افتاد بر من کمترین، حسینقلی، فرخنده باد، فرخنده باد عهد مودّت میان ما، گسترده باد، گسترده باد کسب و تجارت میان ما، پارسال ریاستت چهل باشد، دشمن از روی تو خجل باشد، پطر و ناپلئون و خود بیسمارک، همه شرمندهاند بدین درگاه، اقبال قبله عالم و پلتیک مستر پرزیدنت همره شود بیحرف پیش اگر به هم، گیتی به زیر بیرق خویش درآورند ایران و آمریک، چشم حسود بترکد، چو سپندی که در افتد به تشت عرش، الحق رئیس بهشتی مستر پرزیدنت، کیلیولند شهریار، دست به دست هم میدهند دو شهنشاه به اذنالله، حق مبارک کند انشاءالله، از خدا میکنم طلب، الیالابد، موضع دولتین نگه دار، والسلام، ای رئیس خوشدیدار، شد تمام، گل سخن گفتن وزیر مختار، والسلام.
تک گوییچهارم:
حاجی هنوز نمیداند که پرزیدنت از سمت خود کنار رفته پس وقتی او به سفارتخانهٔ ایران میآید با حدّت و شدت هر چه تمامتر از او پذیرایی میکند و خوشخدمتی میکند و در خیالاش برای آیندهٔ روابط ایران با آمریکا سنگ تمام میگذارد:
حاجی حسینقلی: راپرت صحیح ساعت به ساعت، از ضیافت سفارتخانهٔ اعلی شاهنشاه ایران در واشنگتن، به مناسبت نزول اجلال ناگهانی موکب همایون حضرت ریاست جمهور ممالک مشترکهٔ آمریک، مستر پرزیدنت کلیوند، دامت شوکتها، توسط بندهٔ درگاه، حاجی، دست تنها هستم؛ تنها، توکّل به خدا. زیارت شمایل مبارک قبلهٔ عالم، قوّت قلب حاجیست. حضرت مستر پرزیدنت سواره آمدند؛ بیمحافظ، بیخبر، بیتشریفات، با البسهٔ مبدّل، به طرز مردم عادّی، با کالسکهٔ روباز که خود میراندند. بعد زا سلام و خوشآمد و احوالجویی، قدری استراحت کردند. تعارف به چای شد؛ میل کردند، حظ تمام بردند. شربت نوشیدند؛ شششان حال آمد، پسندیدند تنباکوی ما را، عرق دو آتشه یکی دو استکان پرو خالی شد؛ به لسان ینگهدنیایی فرمودند سلامتی اعلی حضرت. نیابتاً عرض شد نوش جان. دعوت به شام شد. مقبول افتاد. شام ماندند. شام با اشتهای کامل صرف شد. حضرتشان سرخوشان اینک مشغول خلال دندانند. صورت اغذیه و اشربه و مخلفات شام ریاست جمهوری، که با اسباب سفرهٔ ایرانی، در سفرهٔ قلمکار، به طرز ایرانی چیده شده، به جهت ثبت در تاریخ و استفادهٔ تذکرهنویسان محقّق دانشور، به قرار ذیل، راپرت میشود:
چلوسفید، عدسپلو، دمی باقلا، خورشت قیمه، کباب چنجه، پنیر خیکی، خاگینه و قرمه. به جهت ماست و لبو، چغندر نبود، کدو انداختم؛ اختراعی شد نو، پر بدک نبود. شربت آلات، سکنجبین، سرکهشیره، بهلیمو، دوغ با ترخان، ترشی همه جور؛ پیاز، سیر، بادنجان، فلفل، گلپر، هفتبیجار، زالزالک. مربّاجات همهقسم؛ به و بهارنارنج و بیدمشک و بارهنگ. کلّ شیرینیجات از این دست؛ گز و گزنگبین، باقلوا، تر حلوا، پشمک. تنقّلات از این قرار؛ آجیل شور، شور و شیرین، شیرینی، پسته، بادام، فندق، انجیر، آلو، نخودچی کشمش، تخمه، راحتالحلقوم.
گرچه سوروسات مختصر بود، سفره، سفرهٔ شاهانه بود؛ پارهای بود از خوان گستردهٔ قبلهٔ عالم در ینگه دنیا، که توسط نوکر خونی ایشان، به جهت مهمان عالیقدرشان فراهم آمد. جان کلام؛ از دولتی سر قبلهٔ عالم، نمکگیرشان کردیم.
بعد از شام، باز قلیان خواستند؛ حاضر شد. شکر خدا، چرس و بنگ طلب نشد، که درویش این در چنته نداشت. میل طرب کردند؛ جسارتاً به ساحت سماء حضور، یاز را ناخن زدم، فغان کرد …
تکگویی پنجم:
جوان دیلماج در این صحنه نامهٔ بازگشت حاجی را به او میدهد و حرفهای آخرش را در تکگویی تند بر زبان میآورد. آدمهایی مانند حاجی از ابتدا از نظر او «رجل یائسه» به شمار میرفتهاند. او نمونهای از تیپ «جوجه فکلی» با منش منفعطتطلبی است:
دلیماج: خبری نیست، به تهران احضار شدید، دستور تعطیل سفارتخانه داده شد. در معیّت دکتر تارنس، با قطار میروید به نیویورک، از نیویورک تنها با کشتی به تهران. فرصت بود تو دل آمریکاییها خودتو جا کنی، جیب قبله عالم رو پر، را هم نوهموار، و هفت پشتت رو سیر که نکردی حتی نفعی هم به رعیت نرسید. میشود گفت کمتر خیانت کردهای، اینم از کم دلیت بود نه جسارتت، نه خوبی نه بد، کمی. تو از این به بعد یک رجل یائسهای، مصدر پستهای پست. دیوانهٔ غشی، گنگ حیران، بهت تو حیرت عرافان نیست، در چه ماندهای. درمانده در خود صمبکم. چوب دار و منبر را از یک درخت میسازند. عذر بختنیست شوربختی، تقدیر بهانه دست بدبختهاست. و الا ما با هم آمدیم، اصلا تو چرا آمدی؟ سرنگون! تو برمیگردی از این سفر پرزحمت، بیحاصل، من ماندنی هستم با رجعتی نامعلوم، هر وقت مصلحت بود بر میگردم. شاید با نام آمریکاییام دکتر مایکل، یا در جامعه راهبانان، با اولین هیئت مذهبی که عازم ایران است. مردان خدا میرند برای ما مدرسه و مریضخانه بسازند، حتی در میان راهبهها ماما هم داریم، هر چه آمریکاییها سخت مصّرند، ما راحت زاده شویم که بمیریم به ذلت. به من چه؟ من فقط میخواهم بار خود را به منزل برسانم، تو هم مأموری شرابشاه را از مارسی برسانی به تهران، تا اینجا حمال شرابی، همسنگ طاووس خانم یهودی. البته در تهران صحبتهاییست که حضرتتان وزیر فواید عامه باشید. بیچاره رعیت، چه فایده از تو و امثال تو. کلام آخر، شمشیر رجال آلتبار و ضیافت است نه تیغ کارزار، شمشیر آخته در غلاف داماد سربلندیست. گودبای حاجی.