به مناسبت بیستمین و یکمین سالگرد مرگ پرنسس دایانا – کتاب دایانا ( غریبهای در دربار انگلیس)
دایانا -شاهدخت ولز- (دایانا فرانسس اسپنسر)، همسر اول چارلز، شاهزاده ولز، بود.
او برای فعالیتهایش در زمینهٔ جمعآوری پول برای خیریههای بینالمللی و همچنین به عنوان یک شخصیت برجسته و مشهور در قرن بیستم شناخته شده بود.
ازدواج او با شاهزادهٔ ولز در تاریخ ۲۹ ژوئیهٔ ۱۹۸۱ در کلیسای جامع سنت پل برگزار شد که مخاطبانی جهانی داشت و به وسیلهٔ بیش از ۷۵۰ میلیون نفر تماشا شد با این ازدواج او القاب شاهدخت ولز، دوشس کورنوال، دوشس رافیسِی و کنتس چِستِر را به دست آورد. ثمرهٔ این ازدواج دو پسر بود، شاهزادگان ویلیام و هری، کسانی که در ردیف رسیدن به تاج و تخت بریتانیا دوم و پنجم هستند.
دایانا در یکی از خانوادههای اشرافی انگلیس با دودمانی سلطنتی متولد شد. وی با اعلام نامزدی اش به چهرهای جهانی مبدل شد. او برای کارهای خیرخواهانه به رسمیت شناخته شده بود و از سال ۱۹۸۹ تا زمان مرگش، رئیس بیمارستان تخصصی اُرموند بود. دایانا در دوران ازدواجش و پس از آن به عنوان چهرهٔ برجستهٔ مطبوعات باقیماند و ازدواج او پس از ۱۵ سال با طلاقی در تاریخ ۲۸ اوت ۱۹۹۶ به پایان رسید.
توجه رسانهها و مطبوعات جهان برای آخرین بار در تاریخ ۳۱ اوت ۱۹۹۷ به دایانا جلب شد، روزی که او در یک تصادف رانندگی در پاریس کشته شد. (+)
1- آغاز شکوفایی
صدایی شتابزده که تلاش میکرد هیجان خود را حفظ کند از آن سوی تلفن گفت: «دستگاه کشف رمز را روشن کن». این اطاق، نه مقر فرماندهی یک ناو جنگی یا اطاقی محرمانه در کاخ سفید بلکه، دفتر کوچک من در طبقه دوم رستورانی در شمال لندن بود. در دستگاه کشف رمز که روی یک تلفن نصب شده بود اولین جزئیات درباره اخراج رئیس دفتر شاهزاده «چارلز (۱)»، به نام سرلشگر «کریستوفر ایرس (۲)» ضبط شده بود.
صدای ناشناس همراه با صفیر باد از کابین یک تلفن عمومی در یکی از جزایر منتهیالیه شمالغرب اروپا شنیده میشد. این صدا اولین گام در راهی پیچدرپیچ بود که به قلب خانواده سلطنتی منتهی میشد. با این صدا تحقیق درباره واقعیت زندگی شاهزاده دایانا (۳)، ازدواج و زندگی او در میان خانواده سلطنتی آغاز شد و بعدها به تحقیقی تکاندهنده و آموزنده مبدل شد. من پس از ده سال نظارت بر فعالیتهای سلطنت جدید، تألیف کتب متعدد، و اظهارنظر درباره خاندان سلطنتی از طریق رادیو و تلویزیون در اقصی نقاط دنیا، تصور میکردم در این خصوص شناخت کامل دارم. رویدادهای پارسال به من آموخت که اطلاعات من درباره حوادث پشت پرده آهنی کاخ «باکینگهام (۴)» و پشت دیوارهای قرمز آجری کاخ «کنزینگتن (۵)» تا چه اندازه اندک است.
من ماجرای اخراج رئیس دفتر شاهزاده چارلز را در روزنامه «ساندی تایمز» منتشر کردم. یک هفته بعد، گزارشی مشروح درباره رقابت موجود میان دفاتر چارلز و دایانا چاپ کردم. چند هفته بعد، در سیامین سالگرد تولد دایانا، داستانی درباره یک شخصیت تلویزیونی، یعنی «جیمی سویل (۶)» نوشته و در آن شرح دادم که چگونه او اسباب آشتی زوج سلطنتی را فراهم کرد. اختلاف آن دو از این قرار بود که چارلز به دایانا پیشنهاد کرده بود که جشن تولد او را در «هایگرو (۷)» برگزار کند، امّا دایانا پیشنهاد شوهرش را نپذیرفته بود.
انتشار این داستانها در روزنامه «ساندی تایمز» آثار فراوانی به همراه آورد. اول آنکه، تحقیق در قصر درباره منبع اطلاعات من آغاز شد. من با تکیه به تجربه طولانی خود میدانستم که چنین تحقیقی دیر یا زود صورت خواهد گرفت. فرمانده «ریچارد آیلارد (۸)»، رئیس جدید دفتر شاهزاده چارلز، به مطالعه دقیق مقالهها پرداخت تا سرنخی درباره منبع اطلاعاتی من پیدا کند؛ در عین حال، «رابرت فلوز (۹)»، رئیس دفتر مخصوص ملکه، کارکنان داخلی قصر «کنزینگتن» را مقصر میدانست.
یک پیام کوتاه تلفنی از طرف «آرتور ادواردز (۱۰)» صحت این تحقیق را تقویت کرد. «ادواردز» عکاسی بود که سالهای طولانی برای روزنامه «سان (۱۱)» کار کرده بود امّا شوخطبعی وی مانع از آن میشد که انسان تصور کند او از منابع اطلاعاتی عالی در دربار برخوردار است. او در این پیام تلفنی گفت: «مطلب تو را در روزنامه «ساندی تایمز» درباره جیمی سویل باور نکردم، امّا بعد با یکی از منابع خود تماس گرفتم و معلوم شد که این ماجرا درباره پول بوده است. من فقط تلفن کردم تا به تو هشدار دهم که مواظب باشی، آنها در جستجوی منابع اطلاعاتی تو هستند». (موضوع این تلفن در ماه مارس سال جاری، یعنی هنگامی که من از جدایی قریبالوقوع دوک و دوشز «یورک (۱۲)» پرده برداشتم، به گونهای تعجبآور تائید شد. یکی از معتمدین من از داخل کاخ باکینگهام طی تماسی به من خبر داد که یکی از افسران عالیرتبه پلیس دایره حراست کاخ سلطنتی احضار شده است و دستور یافته است پیگیری کند که چه کسی این موضوع را فاش ساخته است. در این تماس با لحنی تند به من اخطار شد که مواظب مکالمات تلفنی خود باشم. ده روز بعد دَرِ دفتر کار مرا شکستند و همه چیز را بهم ریختند.) در عین حال درج این مقالات بکر و بدیع که در آنها دلسوزانه از دایانا طرفداری میشد به اطرافیان دایانا ثابت کرد که سرانجام داستان واقعی او را میتوان بطور منصفانه انتشار داد. ترس از کتب و مقالات متعدد که دهمین سالگرد ازدواج چارلز و دایانا و سیامین سالگرد تولّد دایانا را با شکوه فراوان گرامی میداشتند آنها را کمجرأت ساخته بود. زیرا در اکثر آن کتب و مقالات دایانا به صورت دختر ساده و سبکسری ترسیم شده بود که رشد فکری و عاطفی او تحت راهنمایی شخصیت معقول شوهر جدی او قرار داشت. افکار عمومی تصور میکرد که این زوج، گرچه فراز و نشیبهایی در ازدواج خود داشتند اما، اکنون همسرانی مهربان برای یکدیگر بوده و در عین حال که علائق جداگانه دارند وظیفهای مشترک آنها را با یکدیگر متحد ساخته است.
من بعدها پی بردم نزدیکان دایانا متوجه شدند که این تصورات فقط هزلی عجیب و غریب از واقعیت است. ملاقات با یکی از نزدیکان دایانا در محیط نامتجانس کارگری در رستورانی کوچک در شمال «رویسلیپ (۱۳)» در خارج از شهر لندن، در اواسط هفته، نقطه عطف این ماجرا بود. در حالی که دور میزهای اطراف ما مردم نیمرو با ژامبون سرخکرده میخوردند، در داستانی هراسانگیز از ماهیت واقعی زندگی دایانا در کاخ «کنزینگتن» پرده برداشته شد. در این داستان، حقایق بدون نظم و ترتیب بیان میشد و آن طرف تکاندهنده این زندگی رؤیایی را آشکار میکرد. به بیان ساده دایانا معتقد بود که چارلز هنوز با رفیقهای که قبل از ازدواج داشت رابطه دارد. اسم آن زن «کامیلا پارکربولز (۱۴)»، همسر یکی از اعضای دربار ملکه، است. بعضی از اوقات او با چارلز میزبان مهمانیهای شام در کاخ ییلاقی «هایگرُو» در اسکاتلند بود و همراه چارلز به تعطیلات میرفت. در طول این سالها، دایانا اتفاقی به مکالمات تلفنی آنها گوش داده بود، از مکاتبات محبتآمیز او با چارلز آگاه شده بود و در تمام این مدت رفتار آن دو را با یکدیگر در انظار با شیفتگی هراسناکی مشاهده کرده بود.
رابط من در میان صدای کارد و چنگال و بشقاب فاش ساخت که دایانا دو روز قبل از رفتن به مراسم عروسی در کلیسای «سنپُل (۱۵)» جدا قصد داشت آنرا بر هم زند، زیرا فهمیده بود که چارلز میخواست دستبندی به «کامیلا» بدهد که اسم خودمانی آنها به صورت «فرد (۱۶)» و «گلیدیس (۱۷)» روی آن حک شده بود. دایانا چند هفته قبلتر از این تاریخ، یعنی هنگامی که کامیلا مریض شده بود پی به راز این اسامی برد زیرا در آن زمان چارلز دستهگلی بسیار زیبا برای کامیلا فرستاد که روی آن نوشته شده بود از «فرد» به «گِلیدیس».
در نتیجه، دایانا در روز عروسیاش آنچنان افکار آشفتهای داشت که هرگز در زندگیش تجربه نکرده بود. در ماه عسل، دایانا عکسهایی از کامیلا را که از لای سررسید نامه چارلز بیرون افتاد دید؛ چند وقت بعد چارلز با دکمه سردستهایی که روی آنها حرف «C» در یکدیگر حک شده بودند سر میز شام حاضر شد. چارلز پذیرفت که این دکمهها هدیهای از جانب زنی بوده است که وی او را قبلاً دوست داشته اما دیگر او را از دست داده است. ازدواج آنها با این آغاز دروغین، فراز و نشیبهای فراوان داشت؛ تا اینکه دیگر آنها به جایی رسیده بودند که تقریبا با یکدیگر حرف نمیزدند. فشار روحی زندگی درباری و ازدواج دایانا باعث بروز بیماری روحی خطرناکی به نام «بولیمیا نروسا (۱۸)» شد که آشفتگی و بینظمی در غذا خوردن او به وجود آورد. این بیماری در تمام دوران زندگی درباریاش او را رنج میداد. گاه دایانا به دلیل تنهایی تا آستانه ناامیدی کشیده میشد و دست به خودکشی میزد؛ بعضی از این خودکشیها جدی نبودند امّا برخی بسیار خطرناک بودند. دایانا از اغلب دوران زندگی درباری خود با عنوان «روزگار سیاه» یاد میکرد.
جنبه شیرین و دلپذیر داستان زندگی دایانا آن است که او خود را با زندگی وفق داد و با کمک دوستان و مشاوران خود به سیرت واقعی خود دست یافت. این کتاب شرح فرایند دگرگونی دایانا از یک فرد شکستخورده به یک فاتح است؛ فرایندی که تا امروز ادامه دارد (۱۹).
چند رویداد موجب این تغییر و تحول شد: ازجمله، دعوایی شبانه با «کامیلا»، رفتار دایانا پس از سقوط بهمن در «کلاسترز (۲۰)» در سوئیس که نزدیک بود شوهرش جانش را از دست بدهد، تسلی دادن به ناشناسی مغموم در بیمارستان «ناتینگهام» و سرانجام مراجعه به یک پزشک برای درمان پرخوری روانیاش. در سال ۱۹۹۱، هنگامی که دایانا به دوستش «آدرییان. وارد. جکسون (۲۱)»، که بیماری ایدز گرفته بود و مرگش نزدیک بود، تسلی خاطر میداد فهمید که خیلی تغییر کرده است. این تجربه زندگی او را پربار کرد و موجب شد که خود و عواطفش را بهتر بشناسد و نسبت به خود اطمینان خاطر پیدا کند. بارزترین علامت ظاهری این تحول درونی آن بود که او موهایش را کوتاه کرد و با این کار احساس کرد که از زندگی گذشتهاش رهایی یافته است.
اکنون مطالب فراوان برای چاپ یک کتاب آماده بود تا نظر مردم را نسبت به این شاهزاده تغییر دهد. امّا من باید ناشر خود، یعنی «مایکل اومارا (۲۲)» را که یک امریکایی کله شق از اهالی «پنسیلوانیا» بود قانع میکردم. او که بیشتر از دیگران عکسهایی از دایانا چاپ کرده بود میپرسید: «اگر این دایانا اینقدر بدبخت و تیرهروز است پس چرا همیشه خنده به لب دارد؟». در آن زمان واقعه دیگری رخ داد که کار مرا در قانع کردن این ناشر دشوارتر ساخت. داستان از این قرار بود که یک نفر توانسته بود دفتر خاطراتی جعل کند و ادعا کند که دستنوشتههای آن متعلق به «هیتلر» است و با این اقدام تمام روزنامههای آلمانی و انگلیسی و حتی مورخان سرشناس را اغفال کرد. جعل آن اسناد آنقدرها هم حرفهای نبود امّا بحث تلویزیونی آن موجب شد که ناشر من نسبت به صحت داستانهای من عمیقا بدبین شود.
من جلسهای با رابطهای درباری و اشخاص ذینفع تشکیل دادم. «اومارا»، ناشر من، که باید برای چاپ کتاب قانع میشد، قسمتهایی از مصاحبههای ضبطشده را شنید، چند سند را مطالعه کرد و تعدادی از عکسهایی را که تابحال چاپ نشده بود نگاه کرد. وقتی که دستگاه ضبط صوت را خاموش کردم، سکوتی طولانی حکمفرما شد. «اومارا» پک محکمی به سیگار برگ کوبایی خود زد و گفت: «آخر برای اثبات همه اینها چه غلطی میخواهیم بکنیم؟»
موضوع اصلی آن بود که چگونه آنها را اثبات کنیم. اکثر مدارک، اسناد و مصاحبههای ما محرمانه بودند و ما نمیتوانستیم به آنها استناد کنیم. سرانجام درباره یک روش به توافق رسیدیم. همگی قبول کردیم با دوستان، اقوام و مشاوران دایانا مصاحبه کنیم تا حقایق را از زبان آنها بیرون آورده و بطور جامعتری به چاپ رسانیم. این کار ده ماه طول کشید. یک روز تابستان، در ماه اوت ۱۹۹۱، ما به ملاقات دوست طالعبین دایانا، بنام «فلیکس لیل (۲۳)»، رفتیم تا درباره شخصیت و زندگی دایانا صحبت کنیم. او چیزی را پیشبینی کرد که کاملاً درست ازآب درآمد و آن این بود که راه ما بسیار سخت و پرپیچوخم است. او کاملاً حق داشت. ملاقات و مصاحبه با اشخاص مختلف در جاهای متعدد و گوناگون بهعمل آمد؛ نزدیک خانه دایانا در «گلاسسترشایر (۲۴)»، در «همشایر (۲۵)» و «دورست (۲۶)»، در اسکاتلند و حتی در امریکا. اشخاصی که با مهربانی به ما کمک کرده بودند تا کتابهای قبلی، خصوصا «درون کاخ باکینگهام» و «دوشس»، را منتشر کنیم، باز هم به ما کمک کردند.
رازداری در مصاحبهها موضوعی اساسی بود. مأمورین عالیرتبه کاخ باکینگهام دوست دارند جریان اخبار مربوط به اعضای خانواده سلطنتی را تحت کنترل داشته باشند. در این خصوص آنها فرقی با سازمانهای بزرگ دیگر ندارند. آن دسته از نویسندگانی که بطور مستقل کار میکنند و در مورد دربار با بوروکراتها اختلاف نظر دارند فورا متوجه میشوند که درهای کاخ به رویشان بسته و قفل شده و مانع از تحقیق آنها میشوند.
با این وصف، زمانیکه در نامههای گوناگون از اشخاص مختلف تقاضای مصاحبه کردیم معلوم شد که تعداد زیادی از اطرافیان و دوستان دایانا به این نتیجه رسیده بودند که باید برای زندگی دایانا کاری صورت بگیرد و حقایق برملا شود. آنها معتقد بودند که حقیقت زندگی سخت دایانا باید برای همیشه بازگو شود. در این مصاحبهها، که اکثر روی نوار ضبط شده بود و برخی از آنها محرمانه و غیرقابل استناد بود، حقایق گذشته عمیقا مورد تائید قرار میگرفت. یکی از دوستان بسیار نزدیک دایانا در شرح علت همکاری خود اظهار داشت که «ما ده سال نشستیم و نابود شدن دایانا را نظاره کردیم. ما اغلب درباره او میگفتیم که باید کاری در حق او صورت گیرد، اما هیچ کاری صورت نگرفت. برای همه ما دشوار بود که ببینیم شمعی فروزان تحت نظام سلطنتی و ازدواجی پوشالی به تدریج رو به خاموشی گراید».
تحقیق ما اقدامی محرمانه بود که بایست به سرعت انجام میشد زیرا بلافاصله آشکار شد که دایانا تا موعد پیشنهادی چاپ کتاب، یعنی ماه سپتامبر، احتمالاً دربار را ترک کرده است.
«جیمز گیلبی (۲۷)»، عضوی از خانوادهای ثروتمند قدیمی انگلیسی که دایانا را از هفدهسالگی میشناخت، اظهار داشته بود که دایانا به او گفته بود که از ماه ژوئیه به بعد دیگر قرارملاقاتی در سررسید نامهاش ننوشته است چون فکر نمیکند که دیگر در دربار بماند. شاید این کار آرزویی بود که دایانا میخواست آنرا محقّق سازد امّا ما نمیتوانستیم از آن موقعیت ناپایدار امکاناتی بدست آوریم. بنابراین چاپ کتاب را تا ماه ژوئن به جلو انداختیم. این اقدام ما درست و عاقلانه ازآب درآمد زیرا «دوشس یورک» بطور ناگهانی دربار را برای همیشه در ماه مارس ترک کرد.
به موازات انجام مصاحبهها و تحقیقات ما، سیمایی از دایانا نمایان شد که با سیمای پر زرقوبرق قبلی وی کاملاً تفاوت داشت. در سیمای جدید، دایانا از پس لبخندهایی که در انظار بر لب داشت به صورت زن جوان، تنها و غمگینی بود که ازدواجی عاری از عشق را تحمل میکرد، در نظر ملکه و دیگر اعضای خانواده سلطنت یک بیگانه بود و در اکثر موارد با آداب و مقاصد تحمیلی نظام سلطنتی مخالف بود. «دوناتوفولو (۲۸)»، که زمانی پرستاری دوک «ویندسور (۲۹)» را برعهده داشت و دایانا را در جلسات طب سوزنی و مراقبه مرتب ملاقات میکرد، میگفت: «دایانا زندانی یک نظام است، درست همانند زنی که در «هالووی (۳۰)» زندانی باشد».
دایانا در اطاقهای خصوصی خود در کاخ «کنزینگتن» در میان انبوهی از قابعکسهای نقرهای و ظروف چینی «هرند (۳۱)» و دیگر خرتوپرتهایش یک دستگاه کاغذ خردکن داشت که آنرا از کسی مخفی نمیکرد و نامههایش را با آن خرد میکرد و یک دستگاه کشف رمز تلفن داشت که مکالمه تلفنی او برای دیگران نامفهوم بماند. در تابستان گذشته دایانا مخفیانه اطاقهایش را با دستگاهی الکترونیک تفتیش کرد تا شاید میکروفونهای مخفی پیدا کند؛ البته هیچ چیز پیدا نشد امّا شک دایانا ادامه داشت. او حتی سخت مواظب بود که چه چیزهایی در سطل آشغال میاندازد. هیچ کس و هیچ چیز قابل اعتماد نبود.
بدون شک او احساس میکرد برای داشتن یک زندگی سلطنتی بهای گزافی پرداخته است. او امید روزی را داشت که بتواند تعطیلات آخر هفته را در پاریس بگذراند و یا، به قول خودش: «بتوانم در ساحل بدون محافظ بدوم». دایانا برای تحمل ازدواج و موقعیت دردناک خود در رؤیاها و آرزوهای گوناگون خود غرق میشد. گرچه دایانا هنگام دوری از شوهرش بر زندگی خود تسلط کامل داشت امّا سرگذشت او در آینده معلوم نبود.
دایانا دائما درباره معضل اصلی زندگی خود بحث میکرد. او فکر میکرد اگر طلاق بگیرد، بچهها را از دست خواهد داد و دیگر امکان ندارد از استعدادها و مهارتهای خاص خود برای کمک به نیازمندان، ازجمله بیخانمانها، بیماران مبتلا به ایدز یا جذام استفاده کند. از طرف دیگر، اگر طلاق نگیرد، ازدواجش زندانی است که امید به خوشبختی در آن بسیار اندک است. «کارولین بارتولومیو»، که از دوران دبستان با دایانا دوست بود میگفت که «دایانا زن خوشبختی نیست ولی روزی او خوشبخت بود. من واقعا آرزو میکنم که او به خوشبختی واقعی دست یابد چون استحقاق آنرا دارد». دایانا موقعیت اجتماعی محدودی داشت، امّا زندگی در کنار دو پسرش، به نامهای شاهزاده «ویلیام (۳۲)» و شاهزاده «هری (۳۳)» بزرگترین لذت برای او بود. بدون شک آن دو مهمترین افراد در زندگی دایانا بوده و تنها حامیان او در دنیای دربسته و خردکننده دربار هستند.
دایانا میگفت: «من میخواهم بچههایم را طوری بزرگ کنم که آسودهخاطر بوده و هیچوقت به چیزی حسرت نبرند. این طرز فکر زندگی مرا به مراتب آسانتر کرده است. من بچههایم را طوری بغل میکنم که نفسم بند میآید و شبها با آنها به رختخواب میروم. من همیشه آنها را از عشق و محبت سیراب میکنم. این خیلی مهم است».
دایانا عقیده داشت که بالاخره روزی «ویلیام» پادشاه خواهد شد ولی او خود مطمئنا هرگز ملکه نخواهد شد. او فکر میکرد که سرنوشت او از قبل رقم زده شده است و او برای وظایف دیگری انتخاب شده است و زندگی درباری در مقابل وظایف حقیقی او ثانوی است. او احساس میکرد که او انتخاب شده است تا به بیماران، تیرهبختها و افراد رو به موت کمک کند. آن سرچشمههای معنوی که او را در تاریکترین لحظات حفظ و تقویت میکردند اکنون در همدردی او با نیازمندان متجلی میشدند. نهمین «کنت اسپنسر (۳۴)»، برادر دایانا، میگفت: «این خواست خدا است و من از نیرو و عزم او تعجب میکنم. از نظر من او یک مسیحی کامل و تمامعیار است و مسیر زندگی او مورد غبطه دیگران است. من مطمئن هستم که او با این عزم راسخ و با چنین شخصیت و موقعیتی میتواند همیشه به کارهای عامالمنفعه و مردمی ادامه دهد».
موضوع عجیب آن است که اگر دایانا در ازدواج خوشبخت میشد. این خصایص در او خاموش میماند. کارهای خاص او مانند تسلی دادن به اشخاص داغدیده و پرستاری از بیماران لاعلاج موجب رضایت خاطر او میشدند او میگفت: «من تشنه و عاشق این کار هستم و نمیتوانم منتظر بمانم». دایانا در ده سال گذشته خیلی رنج برد ولی این رنج تجربهای شد تا او وظایفی را که در مرحله دوّم زندگی میپذیرد به خوبی انجام دهد. «مادر ترزا (۳۵)» به دایانا که به رُم سفر کرده بود گفته بود: «برای دردمندی با دیگران باید خود دردمند باشی»، و دایانا کاملاً با این گفته موافق بود.
دایانا به موازات تلاش در کسب آرامش و آسایش نسبی در زندگی، اذعان میکرد که پیشرفتهایی در این زمینه داشته است و میگفت: «من رهایی یافتم، زندگی من دگرگون شده است و این آغاز شکوفایی است».
۲. «انتظار داشتند من یک پسر باشم»
این انتظار بر حافظه دایانا حک شده بود. «دایانا اسپنسر» پائین پلههای سنگی در خانهشان در «نورفوک (۳۶)» نشسته بود و به نرده آهنی کنار پلهها تکیه داده بود. در اطراف او هیاهوی زیادی برپا بود. او صدای چمدانها را که پدرش در ماشین جا میداد، صدای پای مادرش روی شنهای حیاط، صدای بسته شدن در ماشین و صدای موتور ماشین را که دور میشد میشنید. مادرش را دید که همزمان از در باغ «پارک هاوس (۳۷)» و از زندگی دایانا بیرون رفت. در آن زمان دایانا ششساله بود. امّا تا سالها بعد این تصویر را به وضوح به یاد داشت و آن درد جانکاه را احساس میکرد. درد ناشی از احساس طرد شدن، احساس شکست اعتماد و محبت، و احساس تنهایی که همه در نتیجه جدایی پدر و مادرش ایجاد شده بود.
ممکن است این جدایی طور دیگری اتفاق افتاده باشد امّا تصویری که دایانا از کودکی در ذهن داشت همیشه اینچنین بود. لحظات و موقعیتهای دیگری نیز ذهن دایانا را مشغول میکرد. صدای گریه مادرش، تصویر پدرش که در تنهایی مینشست و صحبتی نمیکرد، پرستارهای متعددی که دایانا از آنها متنفر بود، رفتوآمدهای تمامنشدنی او و برادرش بین پدر و مادرشان، صدای هقهق گریه برادر کوچکش تا بخواب رود، و این احساس ناراحتکننده که چرا او پسر به دنیا نیامده و اطرافیان او را به چشم یک مزاحم مینگریستند. او آرزو داشت که او را در آغوش گرفته و ببوسند. فهرستی از اسباببازیهای فروشگاه معروف «هملیز (۳۸)» را به او داده بودند تا هرچه میخواهد انتخاب کند. دوران کودکی او از نظر مادی بینقص بود امّا از نظر عاطفی بسیار بد بود و او از نظر محبت خانوادگی بسیار در مضیقه بود. طالعبین او، فلیکس لیل، میگفت که پیشینه خانوادگی او درخشان بود اما او دوران کودکی بسیار سختی داشت.
دایانا در اواخر بعدازظهر اول ماه ژوئیه ۱۹۶۱ به دنیا آمد. او سومین دختر آقای آلترپ که در آن زمان ۳۷ سال داشت و خانم آلژروپ که دوازده سال از شوهرش کوچکتر بود محسوب میشد. وزن دایانا در هنگام تولد سه کیلو و نیم بود و گرچه پدرش از سلامتی این نوزاد خوشحال بود امّا همه این احساس را بروز میدادند که از دختر بودن او متعجب و ناراحت هستند زیرا مدتها بود که همه انتظار داشتند پسری به دنیا آید تا نام خانواده اسپنسر را به ارث برده و زنده نگه دارد. آن زن و شوهر آنچنان در انتظار یک پسر بودند که حتی اسم دختری را در نظر نگرفته بودند؛ آنها بعد از یک هفته، اسم او را دایانا فرانسیس گذاشتند زیرا فرانسیس اسم مادرش و دایانا اسم یکی از اجداد خانواده اسپنسر بود.
گرچه آقای آلترپ، کنت اسپنسر متوفی، یعنی پدر دایانا، به این دختر جدید به عنوان نورچشمی خود میبالید، امّا سخنان او در مورد سلامتی جسمی این نوزاد کنایهای بود از وقایع گذشته. درست هیجده ماه قبل از آن، مادر دایانا پسری به دنیا آورده بود به اسم «جان (۳۹)» که آنقدر ناقص و مریض بود که فقط ده ساعت زنده ماند. این زوج بخاطر نداشتن پسر دوران آشفته و سختی را میگذراندند. بزرگترهای فامیل اصرار میکردند که این زن نقصی دارد و باید به پزشک مراجعه کند. آنها میخواستند بدانند که چرا او دخترزا است. خانم «اکترپ» به کلینیکهای متعدد در خیابان «هارلی استریت (۴۰)» فرستاده شد تا آزمایشهایی را طی کند. مادر دایانا زنی بود بسیار مغرور، سرسخت و ستیزهجو؛ این آزمایشها برای او بسیار تحقیرکننده و دور از انصاف بود و او از آن دوران تجربه بسیار بدی داشت، بهویژه آنکه امروزه معلوم شده است جنسیت بچه را مرد تعیین میکند. پسرش، «چارلز»، یا کنت اسپنسر جدید، میگفت: «آن دوران برای پدر و مادر بسیار سخت بود و احتمالا علت متارکه آنها همین دوره بود زیرا به نظر من آنها نتوانستند بر آن مشکل فائق آیند». دایانا هنوز خیلی بچه بود که در کانون عصبانیتهای خانوادگی قرار گرفت و احساس میکرد که وجودش موجب رنجش خاطر است. او در این مورد اذعان میکرد که چون او والدین و خانوادهاش را مأیوس کرده است گنهکار و مقصر است. دایانا اکنون آموخته است که این احساس را جدا بپذیرد.
سه سال بعد از تولد دایانا، پسری که مدتها منتظرش بودند بالاخره به دنیا آمد. برخلاف دایانا که هنگام غسل تعمید و نامگذاری در کلیسای «سندرینگهام (۴۱)» از افراد عادی و ثروتمند به عنوان پدر و مادر تعمیدی دعوت شده بود، برادر دایانا یعنی چارلز، به صومعه بزرگ «وست مینیستر (۴۲)» برده شد تا غسل تعمید و نامگذاری شود. ملکه به عنوان مهمترین مادر تعمیدی حضور یافت. این کودک وارث ثروتی بود که در قرن پانزدهم میلادی اندوخته شده بود و گرچه اکنون رو به اتمام بود امّا میزان آن هنوز قابل توجه بود. زمانی که «اسپنسر» ها ثروتمندترین بازرگانان گوسفند در اروپا بودند یک قلمرو «کنت» نشین از «چارلز اول» گرفتند، خانهای بنام «آلترپ هاوس» در «نورث همشیر» بنا نهادند، یک علامت نجیبزادگی دریافت کردند که روی آن شعار خانوادگی آنها، یعنی «خداوند از حق دفاع میکند» حک شد و سپس به جمعآوری آثار هنری ازجمله آنتیک، کتب و اشیاء هنری پرداختند.
تا سه قرن بعد، «اسپنسر (۴۳)» ها در کاخهای گنزینگتن، «باکینگهام» و «وست مینستر» زندگی کردند زیرا صاحب مناصب درباری و حکومتی بودند. گرچه کسی از خانواده اسپنسرها به مدارج عالی قدرت دست پیدا نکرد امّا همه آنها در سلسله مراتب قدرت حضوری مطمئن داشتند. آنها به مقامها و درجاتی از قبیل شوالیه، عضو شورای سلطنتی، سفیرکبیر، و فرمانده نیروی درای دست یافتند و حتی سومین کنت اسپنسر نزدیک بود نخستوزیر هم بشود. نسب آنها به چارلز دوم، پادشاه انگلستان، دوکهای «مارلبورو (۴۴)»، «دونشر (۴۵)»، «ابرکورن (۴۶)»، و در اثر بازی روزگار، به هفت رئیس جمهوری آمریکا ازجمله فرانکلین روزولت و حتی هنرپیشه معروف، همفری بوگارت، و گویا، به گانگستر معروف یعنی آل کاپون میرسد. «اسپنسر» ها اصولاً دنبال مشاغل اداری بیسروصدا میرفتند و به این اصل اعتقاد داشتند که سخاوت و بزرگواری نشانه نجیبزادگی است و این اعتقاد را در کارهایی که برای پادشاه انجام میدادند نشان میدادند. اسپنسرها نسلاندرنسل شغلهای درباری داشتند. مثلاً وزیر دربار، رئیس اصطبل سلطنتی، (که به هیچوجه شغل پائینی نبود)، ندیمه ملکه، و شغلهای دیگر درباری داشتند؛ مادربزرگ پدری دایانا، بنام «کنتس اسپنسر»، ندیمه ملکه الیزابت، ملکه مادر، و مادربزرگ مادری دایانا بنام خانم «روت فرموی (۴۷)» یکی از ندیمههای کنونی ملکه بود. او این شغل را در حدود سی سال است که دارد. کنت «اسپنسر» فقید، یعنی پدر دایانا، رئیس اصطبل سلطنتی «جرج ششم (۴۸)» و ملکه کنونی بود.
دایانا ( غریبهای در دربار انگلیس)
نویسنده : اندرو مورتن
مترجم : سیاوش فولادفر
ناشر: انتشارات کویر
تعداد صفحات : ۲۸۸ صفحه