به مناسبت زادروز گراتزیا دلددا : معرفی کتاب چشمهای سیمونه

سیمونه گذشتهٔ دردآلوده دارد، در نوجوانی پدرش بیمار شد؛ مادرش بـا آنکه زیاد کار میکرد باز هم برای ادارهٔ خانواده پول نداشت. خواهرهای زیبای سـیمونه در مقابل مزد کم در خـیاطی مـیکردند، بدون اینکه امیدی به خواستگار داشته باشند. سیمونه مدتی نزد مردی چوپانی میکند. بعد خدمت کار کشیش میشود، اما خانوادهاش از فقر نجات نمییابند.
در 18 سالگی به کوه میرود و با مردی بـه نام کستانتینو آشنا میشود و همراه او دست به دزدیهای کوچک میزند، اما مرتکب جنایت نمیشود. در آن سوی محور رمان، ماریانا قرار ددارد راد که دختری مطیع است و به درخواست والدینش از کودکی نزد عموی کشیشاش مـیرود تـا مصاحب او و در آینده وارثش شود.
پس از مرگ کشیش، آن قدر از پرستاری او احساس خستگی و پیری میکند که برای استراحت به دهکدهاش میرود. در این زمان سی سال دارد و هنوز با عشق آشنا نشده است. با تـوجه بـه ثروتی که به او رسیده است، خود را اشراف زادهای خدمتکار میداند که همیشه مطیع فرمان پدر، ارباب (کشیش) و خدمتکاران بالاتر از خود بوده است.
یکی از خویشاوندانش به نام سباستیانو او را برای خـودش مـیخواهد و به اموالش نظری ندارد، اما ماریانا نمیتواند خود را راضی به ازدواج با مردی به سن و سال او کند. ماریانا، سیمونه سوله راهزن خوش سیما را که در کودکی در خانهٔ کشیش مستخدم بود، مـیبیند. در تـمام مـدتی که سیمونه نزد ماریانا اسـت، زن مـدام چـشمهای او را در حال جستوجوی چشمهای خود مییابد. این نگاهها مانند نوازش دستی عاشقانهاند، اما ماریانا را آشفته میکنند. ماریانا شب نمیتواند بخوابد و به سـیمونه فـکر مـیکند و خوش رفتاری، پرکاری، چشم پاکی و نداشتن عادتهای بـد او؛ مـانند مشروب نخوردن را به یاد میآورد. سپس فقر، جوانی و موقعیت خدمتکاری سیمونه و ثروت، سن و جایگاه اربابی خود را با او مقایسه مـیکند و از ایـنکه روزیـاو را در رختخواب خود ببیند، دچار شرم میشود.
شبی ماریانا بـا التهاب و شرم و این امید که سیمونه باز گردد، جلو در کلبه می نشیند. سیمونه میآید. روی پله مینشیند و دست او را در دسـت مـیگیرد. مـاریانا عکس العملی نشان نمیدهد و سیمونه پس از چند دقیقه بدون حرف او را ترک مـیکند. روزهـای دیگر نیز چند بار از جلو کلبه میگذرد و با سلام به ماریانا و نظری دزدانه به او رد میشود. در تمام آن روزهـا مـاریانا با انتظار و ترسی درونی با خونسردی به او مینگرد و عاقبت تصمیم میگیرد بـه خـانهاش در «فـوئورو» برگردد. وسایلش را برای سفر آماده میکند، اما آشفته است؛ «دارد چیزی را فراموش میکند، چیزی مـهم کـه نـمیدانست چیست…».
سیمونه شب باز میگردد، مقابلش زانو می زند و اعتراف میکند عاشق او شده اسـت. مـاریانا از بوی مردانهٔ او دگرگونه میشود. احساس میکند مسئولیت سنگین حمایت و نجات او را به عهده دارد. سـیمونه گـریه مـیکند و ماریانا میلرزد و به راحتی دستش را برای نوازش در اختیار او میگذارد. بعد آهسته شروع به حـرف زدن مـیکنند. ماریانا احساس غرور میکند، چون بالاخره توانسته است به عنوان یک زن تـوجه جـوانی را بـه خود جلب کند. در این لحظهها اختلافی بین او و خود نمیبیند. سیمونه به این اختلاف اشاره مـیکند و مـیگوید در تمام این روزها به خاطر اینکه امیدی به ازدواج با او نداشته است، جـرأت نـزدیک شـدن به او را نداشته است. ماریانا به گریه میافتد و سیمونه با این اطمینان که او عاشقاش شده اسـت، مـیگوید: «و اکـنون به خودت خواهی گفت: «چرا عاشق او شدم؟» ماریانا به خاطر اینکه به درون چـشمهای مـن نگاه کردی و از دریچهٔ چشمانم، قلبم را دیدی، روحم را دیدی. درست همانطور که من نگاه کردم و دیدم.» و از او قـول میگیرد تا کریسمس منتظرش باشد. ماریانا پیشنهاد میکند خود را تسلیم عدالت کـند. سـیمونه میرود. ماریانا با آنکه از قول خود پشـیمان نـیست؛ امـا دچار وحشت می شود.
سیمونه در بازگشت بـه کـوه حس میکند دستیابی به ماریانا مانند دستیابی به تمام چیزهای دیگری است کـه او مـعرف آنهاست. تصمیم میگیرد برای کـسب ثـروت و ازدواج با مـاریانا بـا راهـزن شروری به نام بانتینهفرا همدست شـود و امـوال یک کشیش ثروتمند را سرقت کند. سیمونه از رابطهاش با ماریانا با کستانتینو صـحبت مـیکند. کستانتینو احساس حسادت میکند و میگوید هـیچ زنی حاضر نیست بـا یـک سارق ازدواج کند مگر اینکه قبلا خود را بـه دادگـاه تسلیم کرده باشد. سیمونه امیدوار است ماریانا او را همانطور که هست بپذیرد، اما اگـر نـپذیرفت او را به زور تصاحب کند.
سرقت بـینتیجه مـیماند. مـاریانا شب و روز به انـتظار کـریسمس مینشیند. بالاخره سیمونه بـه قـولش وفا میکند و میآید. ماریانا پس از شنیدن صدای پاهای او قدرتی ظالمانه پیدا میکند و به عـنوان یـک ارباب با تحکم از نوکر ارباب مـآبش فـیدلا میخواهد آنـجا را تـرک کـند. ماریانا و سیمونه تنها مـیشوند. سیمونه دستهای ماریانا را میگیرد و میگوید ماجرای عشق خود و او را به مادرش گفته است. آنها با آنکه خـیلی به هم نزدیک هستند، یکدیگر را نـمیبوسند. مـاریانا در مـقابل کـلام و رفـتار عاشقانهٔ سیمونه حـس مـیکند باید کلامی بگوید تا سرنوشت آنها را مشخّص کند، اما از روی غرور آن را به زبان نمیآورد. همین باعث مـیشود هـر دو احـساس کنند انتظارشان برای این دیدار بیهوده بـوده اسـت. سـیمونه از او فـاصله مـیگیرد و مـاریانا با این تصور که او دوستش ندارد برای از بین بردن فضای سنگینی که بینشان ایجاد شده است دربارهٔ اینکه آن مدت را چه گونه گذرانده است از او سؤال میکند. سیمونه از دزدیهای کوچکشان و خواندن دعا برای خودش و او حرف میزند. غرور ماریانا متزلزل میشود؛ احساس میکند باید مانند مادری نیکخواه راه درست را به فرزندش نشان دهد. از سیمونه میخواهد جان و روان خود را با دوری از شکلهای مختلف ابـلیس، مـنزّه سازد. برای این کار مراجعهٔ سیمونه را به وجدان خود و پاک کردن آن را کافی میداند و از او میخواهد که قول دهد چنین کاری کند. سیمونه در قول دادن مردد میشود. اما پس از گذشت چند لحظهٔ دردنـاک قـول میدهد دزدی را کنار بگذارد و به خاطر ازدواج با او برای دزدیهای کوچک به زندان برود. برای آنکه مرتکب گناه نشوند، تصمیم میگیرند از کشیش بخواهند کـه مـخفیانه عقدشان کند، اما کشیش نـمیپذیرد. از ایـن پس، فرآیند رمان سرعت بیشتر پیدا میکند. حرفهای کستانتینوی حسود که به طریقی خود را به خانهٔ ماریانا رسانده است و نمیتواند خود را از حقد و غیظ خلاص کـند؛ دخـالتهای سیاستیانوی آشفته حال که خود را در رقابت با سیمونه شکست خورده میداند؛ تلاطمهای بی وقفهٔ درونی ماریانا و نوسان روحی او بین موقعیت بر ترس و تساوی طلبی یک عشق واقعی؛ سست عنصری سـیمونه کـه تحت تأثیر بانتینه فرا در ازدواج با ماریانا دچار تردید میشود؛ بانتینه فرا که سیمونه را به خاطر عشق به یک زن و از دست دادن آزادیاش به خاطر آن تحقیر و مسخره میکند؛ شرمندگی سیمونه از این بـابت و دوگـانگی درونی او در مـواجهه با ندای وجدان و عشق از یک سو و حرفهای بانتینه فرا از سوی دیگر؛ برخورد سرد و ناخوشایند خانواده سیمونه بـا ماریانا؛ انفعال پدر ماریانا که حالا خود را به خاطر فخر فروشی سـالهای پیـش و رانـدن تنها دخترش از خانه سرزنش میکند؛ حضور خبرچینهایی که همه جا هستند؛ محاصرهٔ خانه به وسیلهٔ پلیس و خـیانتی کـه از هر سو ماریانا را احاطه کرده است، سرانجام سیمونه را پیش از مرگ در مقابل ماریانا قـرار مـیدهد. پلیـسها او را به گلوله میبندند و سباستیانو تیر خلاص را شلیک میکند. سیمونه پیش از مرگ به هوش میآید و از کـشیش میخواهد انگشتر الماسی را که از کلیسا دزدیده و در جافشنگیاش جا داده است بیاورد تا بـه انگشت ماریانا کند. مـاریانا بـه درخواست کشیش انگشتر را میآورد. سیمونه آن را به انگشت ماریانا در جشن مریم معجزهگر، انگشتر را به کلیسا باز میگرداند. در آن جشن توجه پسر ارشد مالک ثروتمندی را جلب میکند. بعدها پسر به خواستگاریاش میرود و مـاریانا به خاطر شباهت چشمان او به چشمان سیمونه به او جواب مثبت میدهد.
سبک کار این رمان مثل بیشتر آثار خانم دلددا تلفیقی از رئالیسم انگلستان و ناتورئالیسم فرانسه است؛ بیآنکه به صفت الگو برداری آلوده شـود و خـلاقیت نویسنده را خصوصا در عرصهٔ تصویر و توصیف روانی و مادی سرزمین ایتالیا و آداب و رسوم و اعتقادات مردم و نیز مناظر طبیعی سرزمینش کم اهمیت تلقی میکند. دروننگری نسبی بعضی از شخصیتها خصوصا سیمونه و ماریانا، رمان را از ناتورالیسم مـعمول دور مـیکند و استفاده از نمادها و نشانهها و استعاره از الگوهای عادی رئالیسم عدول کرده است.
محور اصلی رمان تقابل نیازهای عینی انسان با سنتهاست؛ موضوعی که به تقریب در همهٔ آثار خانم دلددا دیده میشود. رمـان در چـنین کشاکشی است که آزادی را به معنی بیقید و بندی، و عشق را به معنای پیروی از تمایلات غریزی بازنمایی میکند. عشق برخاسته از نیاز جسمانی ماریانا سبب احساس آزادی درونی و درعینحال مقید شدن او با زنـجیرهایی مـحکمتر از زنـجیر والدینش میشود. زنجیری که بـه مـثابهٔ نـمایانکنندهٔ یک میل غریزی، تصمیمهای آیندهٔ او را نیز مقید میکند. سیمونه نیز آزادی را گسستن از تعهدهای اجتماعی و اخلاقی میداند. از فقر خانواده و زیبایی تباه شدهٔ خـواهرانش مـیگریزد، امـا راهزنیاش کمکی به کاهش فقر آنها یا شوهر کـردن خـواهرانش نمیکند. او چون میخواهد ارباب باشد: نمیتواند بهطور واقعی فقر را حذف کند و به آزادی برسد، در نتیجه عشق به ماریانا نیز بـرای او نـه صـرفا به دست آوردن قلب یک زن بلکه تصاحب یک زن ثروتمند بـا تمامی چیزهایی است که او معرف آنهاست. شخصیت ضعیف او تحت تأثیر بانتینه فرا سارق، عیاش و آدمکش او را نسبت به عـشق مـاریانا نـیز مردد میکند و راهزن ماندن و غصب اموال مردم را به «نوکری در لباس شـوهری بـرای ماریانا» ترجیح میدهد تا مجبور نشود آزادیاش را از دست بدهد. آزادی برای هر کاری که میل دارد انجام دهـد، نـه هـر کاری که وجدان شخصی و اجتماعیاش که گاهی در خودنگریهایش به او میگویند. با ایـن تـفسیر، بـاید گفت نویسنده در نمایان کردن آزادی شخصی و ارادهٔ مستقل انسان خیلی موفق نبوده است؛ مثلا در قـیاس بـا «بـانوی دریایی» نوشتهٔ ایبسن که قدرت آزادی فردی و نیاز انسان به آن را بدون لطمه به اجـتماع و انـسانهای دیگر و به صورت یک ضرورت به خوبی بازنمایی میکند، چشمهای سیمونه در چارچوب دیـدگاه پیـش مـدرنیستی در جا میزند، مقیاس خلاقانهای از مفهوم آزادی به دست نمیدهد و اندیشهای را که در ورای رمان است، در ظرف زمـانی-مـکانی ایتالیای عقب مانده باقی میگذارد.
البته نویسنده به نوعی اسارت را در چنگال ثروت، غـرور و از دسـت دادنـ بسیاری از عواطف دوران مختلف زندگی را نیز روایت میکند و در مقابل آن آزادی حاصل از عشق را قرار میدهد. این تـقابل در بـخش رجعت به گذشته ماریانا- زمانی که انتظار سیمونه را میکشد-بارزتر است. بـار مـعنایی ایـن بخش توصیفی و نقلی به مراتب جلوهٔ فرمیک آن قویتر است: ماریانا وقتی والدینش او را به خـانهٔ عـمو آوردنـد، دست خوش احساس خاصی شده بود. حس میکرد که بعد از این نـمیتواند پابـرهنه در خیابان بازی کند، سر چشمه برود و به راحتی کلمات بد بر زبان بیاورد و با بچهها بـازی کـند. والدینش در مقابل چیزهایی که او از دست میداد، خانه و زمین و اشیای قیمتی عمو را بـه او نـشان میدادند و میگفتند که اگر آنجا بماند بـعدها مـالک تـمام آن اموال خواهد شد. ماریانا پس از اقامت در آنجا هـمیشه از عـمو و خدمتکارهای دیگر میترسید. تنها دلخوشیاش قصههای شبانهای بود که فیدلا برایش تعریف مـیکرد. او از جـشنهای سالیانه کریسمس هم محروم بـود؛ زیـرا کشیش در آن شـبها بـه کـلیسا میرود و زنها را با خود نمیبرد. در نـتیجه هـیچکس به خانهٔ آنها نمیآمد و ماریانا شبهای کریسمس را بدون اینکه تفاوتی با شـبهای دیـگر داشته باشد پشت سر میگذاشت. بـه همین دلیل است کـه مـیبینیم او در ارزیابی خود از انسانها و موضوع عـشق بـه احساسات و عواطف خود رجوع میکند، نه عقل و منطق حاصل از آموزههای تجریدی و تجربی کـلیسا. سـیمونه را همانطور که هست میپذیرد و تـحقیر عـلنی خـانوادهٔ سیمونه را در حق خـود یـا حتی رفتار ارباب مـآبانهٔ فـیدلا- مستخدم را با مسامحه مینگرد و پس از فروکش کردن خشم و غیظ آنی، مهر و محبت به اطرافیان نـشان مـیدهد. بهطور خلاصه به دلیل شفقتی کـه نـسبت به هـمنوعان دارد، بـه عـلّت رنجی که خود تـحمل کرده و تا حدی به سبب خودبازکاوی مستمر دچار آن خصوصیتی نمیشود که آن را «خود بر حـق بـینی» میدانیم و معمولا ناشی از تربیت افراطی و تـعصبآمیز اسـت. بـارزترین وجـه شـخصیتپردازی خانم دلددا در این رمـان هـمین است. اما به این هم بسنده نمیکند و خصوصیاتی به سیمونه میدهد که گرچه گاهی باور نـمیکنیم، امـا دوسـت داریم باور کنیم. چنین چیزی نتیجهٔ ایـن واقـعیت اسـت کـه نـویسنده در بـیشتر جنبههای شخصیتپردازی سیمونه موفق بوده است. در واقع آنچه این داستان معمولی را سر پا نگه میدارد و آن را از سطح داستانی متوسط بالاتر میکشد، همین دو شخصیتاند.
منبع این نوشته: نشریه کلک , اردیبهشت 1383 – شماره 146
چشمهای سیمونه
نویسنده : گراتزیا دلددا
مترجم : بهمن فرزانه
ناشر: ققنوس
تعداد صفحات : ۲۵۴ صفحه