زندگینامه بنجامین فرانکلین

وقتی در قرن هجدهم مستعمرات آمریکا، مجادلهاشان را با انگلستان آغاز میکردند، مجادلهای که به اعلامیهٔ استقلال و ایجاد ایالات متحد انجامید، چشم جهانیان به بزرگترین و مشهورترین مرد آمریکا در آن زمان سس بنجامین فرانکلین بود. بنجامین که زندگی فقیرانهاش را با چاپ آغاز کرده بود، خردمندترین دولتمرد روزگارش گردید. در کنار موفقیت در زندگی اجتماعی به موفقیت در بسیاری از حوزههای دیگر دست یافت. نوشتههایش شهرتی جهانی داشت، در قاره او را در مقام یک فیلسوف و دانشمند، و آیندگان او را در مقام یک نیکوکار و یک نابغه ستودند. اما تمام فعالیتها، اختراعات، و کارهایش در فلسفه، اقتصاد، سیاست و هنر همه یک هدف را نشانه میگرفت که چیزی جز کمک به نوع بشر نبود.
در سال ۱۷۵۱ فکر مبارک ساخت بیمارستانی با کمکهای مردمی در فیلادلفیا به ذهن دکتر توماس بوند خطور کرد، اما این کار را تا بهرهگیری از کمک بنجامین فرانکلین غیرممکن یافت، چون برای کمک نزد هر کسی که میرفت از او میپرسید: «با فرانکلین در این مورد مشورت کردهای؟ نظر او در این مورد چیست؟»
چرا که بنجامین فرانکلین، که در آن زمان چهل و پنج سال داشت، نوعی قیم جهانی محسوب میشد، که ایالات متحد آمریکا، بنا به هر دلیلی سپاسگزار آن بوده و هست. خلاصهٔ زندگی او در یک جمله چنین بیان می شود: بنجامین فرانکلین پسر فقیری بود که تصمیم گرفت زندگی اش را روبراه کند، و در پایان تمام چیزهای مورد علاقه و مهمش را روبراه کرد.
او در بوستون، نیوانگلند، در ژانویهٔ ۱۷۰۶ به دنیا آمد. پدرش که از مخالفان کلیسای انگلستان بود، در آخرین سالهای حکومت چارلز دوم به دلیل مشکلات مذهبی انگلستان را ترک کرد. بنجامین پانزدهمین فرزند او بود. از آن جایی که به کلیسا علاقه داشت او را در هشت سالگی به دبستان فرستادند، اما هزینه دبستان بسیار بالا بود، و پس از چند سال تحصیل او را به خانه آوردند تا در کار پیه شمع و جوشاندن صابون به پدرش کمک کند.
درست کردن صابون برای بنجامین کوچک هیچ جذابیتی نداشت، مینویسد: «من از این کار متنفر بودم و به دریا خیلی علاقه داشتم، اما پدر خلافش را میگفت؛ گرچه، من که نزدیک آب زندگی میکردم و خیلی دور و بر آب بودم، زود شنا کردن را یاد گرفتم، و قایق رانی میکردم؛ و وقتی هم با بچه ها در قایق یا بلم بودیم، معمولا به من می گفتند فرمانده باشم، خصوصا در مواقعی که با مشکلی مواجه میشدیم، و در بقیهٔ موارد هم بیشتر رئیس پسربچه ها بودم، و بعضی وقتها به هچل میانداختمشان.)
عشق دریا صابون را کنار زد و عاقبت پدرش به دنبال حرفهای دیگر برای بنجامین گشت. پسرک همیشه عاشق کتاب بود، هر چیزی را که دستش میرسید میخواند، لذا پدرش به این فکر افتاد که چاپ حرفهای مناسب برای اوست. بنجامین که در آن زمان دوازده ساله بود، به شاگردی برادرش، جیمز، در بوستون برآمد. اتاق حروفچینی مجال بیشتری برای خواندن در اختیار بنجامین قرار داد، و وقتی جیمز نیوانگلند کو رانت، دومین روزنامهٔ چاپ شده در آمریکا را آغاز کرد، وی فرصت نوشتن یافت.
فرانکلین تصویری کوچک از روزهای شاگردیاش به ما میدهد، و از آن جایی مهم است که علاقهٔ این پسرک به تجربه، اشتیاقش به پیشرفت و عزم و اراده اش را نشان می دهد:
حدودا شانزده سالم که بود، اتفاقی چشمم افتاد به کتابی که تایرون نامی نوشته بود، و به جور رژیم گیاهی رو معرفی میکرد. تصمیم گرفتم در موردش تحقیق کنم. برادرم، که هنوز زن نگرفته بود، خونه نداشت، اما خودش و شاگرداش رو توی خانوادهٔ دیگه ای پانسیون کرد. اکراه من تو خوردن گوشت موجب زحمت شده بود، و من مدام برای این رفتار عجیبم سرزنش میشدم. با روش آمادهکردن خوراک تایرونی آشنا شدم، که چیزهایی چون سیب زمینی پخته یا برنج، طرز تهیهٔ پودینگ فوری، و چند تا چیز دیگه بود، بعد به برادرم گفتم اگه، هفتگی، نصف پولی رو که برای خو را کم میده بده به خودم، خودم خو راکمو تهیه میکنم. اون هم فو را پذیرفت، و من زود دیدم میتونم نصف پولی رو که بهم میده پس انداز کنم. این پول شیر از اون پولی بود که برا خرید کتاب میداد. اما از این کار سود دیگهای هم بردم. برادرم و بقیه از چاپ خونه میرفتن سر غذا و من اونجا تنها میموندم، و فورأ تاته خوراک سبکمو میخوردم، که اغلب چیزی جز یه تیکه بیسکوییت یا نون، به مشت کشمش یا تارتی که از شیرینی پزی خریده بودم، و یک لیوان آب نبود، و بقیهٔ وقت رو هم تا اومدنشان میتونستم درس بخونم، که البته خیلی هم توش پیشرفت کرده بودم، از اون بیشتر فکرم روشن تر و فهمم سریع تر شده بود که معمولا با تعادل در خوردن و نوشیدن همراهه.
این هم از زندگی فرانکلین جوان. اما برای تکمیل تصویر او، و نشان دادن شوخ طبعی اش و برطرف کردن هرگونه خشکی و نچسبی، بگذارید بشنویم، حدودا یک سال بعد چطور دست از گیاهخواری کشید.
«تو اولین سفر دریاییم از بوستون، که بیرون بلاک ایلند کشتی از حرکت ایستاد، آدما شروع کردن به ماهی گرفتن، و هر دفعه کلی صید میگرفتن، تا اونوقت من همون طور چسبیده بودم به تصمیمم که غذای حیوونی نخورم، و این بار، هم مثل استادم جناب تایرون فکر میکردم؛ صید هر نوع ماهی مثل یه جور قتل بی دلیله، چون هیچ کدام از اونا، نه به ما آزار میرسونن نه میتونن آزار برسونن که بخوایم چنین قتل عامی رو باعث بشویم و موجه نشونش بدیم.
همهٔ اینها خیلی منطقی به نظرم میاومد. اما من قبلا عاشق ماهی بودم، و تا بخار ماهی تابه بلند شد بوی خیلی خوشش به مشامم رسید. واسه چند لحظه کار درست و تمایل نفسانی رو سبک سنگین کردم، تا این که یادم اومد، وقتی شکم ماهیها رو پاره میکردن، ماهیهای کوچیکی از شکماشون در میآوردن؛ با خودم گفتم، اگه شما همدیگه رو میخورین، نمیدونم چرا ما نباید بخوریمتون. واسه همین هم مشتاقانه نشستم سر غذای ماهی، و با بقیه بنا کردم خوردن، و فقط گهگاهی برمیگشتم سر رژیم گیاه خواریم. موجود منطقی بودن چیز خیلی خوبیه، چون کاری میکنه آدم بتونه به دلیل منطقی واسه چیزی که بهش تمایل داره پیدا کنه یا بسازه.»
بنجامین نتوانست با برادرش جیمز کنار بیاید. در سن هفده سالگی عاقبت با او مشاجره کرد و از راه نیویورک به فیلادلفیا رفت. بعد از سفری طولانی، بی پول، خسته، کثیف و خیلی گرسنه به آنجا رسید، و به یک نانوایی رفت و نانی سه پنی خواست.
اونم، سه تانون پوف کردهٔ گنده بهم داد. با دیدن اندازهشون داشتم شاخ در میآوردم، اما گرفتمشون، و چون جیبام جا نداشت، رفتم بیرون و یکی رو زدم زیر بغلم و او یکی رو خوردم. از مارکت استریت بالا رفتم و به فورت استریت رسیدم، از جلو در خانهٔ آقای رید، پدرزن آیندهام رد شدم؛ دیدم اون ازن آیندهام و ایستاده جلو در و نگاهم میکنه، با خودم گفتم، واقعا گفتم ها، که حتمأ هیکل بدقواره و مسخره منو دیده!»
آیا تا به حال تصویری زیباتر از مردی که برای اولین بار با همسرش روبرو میشود دیدهاید؟ دقت کردهاید فرانکلین چگونه داستانش را برای ما نقل میکند، تمیز، منسجم و با چند کلمه؟
همین آدم بدقواره و مسخره پس از چندی کارش را در فیلادلفیا شروع کرد. سپس در سال ۱۷۲۵ به انگلستان آمد، و دو سال در لندن در یک چاپخانه کار کرد. او برای ازدواج با دوشیزه رید خیلی جوان بود، و در لندن، سالها بعد نوشت: «به تدریج… نامزدیام را با دوشیزه رید فراموش کردم، که البته برایش اصلا بیشتر از یک نامه هم ننوشتم، و توش به اون گفتم که احتمالا به این زودیها برنمیگردم. این هم یکی دیگه از اشتباهات زندگیم بود، که اگه یه بار دیگه قرار باشه زندگی کنم درستش میکنم.» این دختر در غیاب او ازدواج کرد، اما طلاق گرفت و بیوه شد. فرانکلین در سال ۱۷۳۰ با او ازدواج کرد و تا پایان عمرش در سال ۱۷۷۳ با خوشی در کنار هم زندگی کردند.
فرانکلین شناگر با فرانکلین دانشمند هم پیمان شد. اولین بار که لندن را دید، «تا لخت شدم و پریدم توی رود خیلی خوشم اومد، و از نزدیکیهای چلس تا بلک فرایار شنا کردم، و تو راه حرکات زیبایی از خودم نشون دادم، چه بیرون آب و چه توی آب، و کسایی رو که این کارها واسه شون تازگی داشت انگشت به دهن گذاشتم و خوشحال کردم.)
این نگاههای اجمالی فرانکلین را به ما نشان داده است. حال بیایید ببینیم او چه کارهایی انجام داد.
در سال ۱۷۲۶ به فیلادلفیا بازگشت، و کمی بعد در یک چاپخانه شریک شد. به سختی کار می کرد، و پس از مدت کوتاهی تمام کار را بدست گرفت و در آن به موفقیت رسید. در ۱۷۲۹ نشر روزنامهٔ پنسیلوانیا را عهده دار شد و چهار سال بعد برای نخستین بار پور ریچاردز آلماناک (سالنامهٔ ریچارد را به چاپ رساند.
مطالعهٔ آلماناک در بسیاری از موارد رایج و مورد علاقهٔ همه بود، آلماناک تنها کتاب خواندنی محبوب مستعمره نشینهای آمریکایی بود، و کثرت ضرب المثلهای موجز و لطیفهها و شوخیهای خودمانی «ریچارد فقیر» آن را در صدر پرفروشها قرار داد. فرانکلین نوعی شوخ طبعی تمثیلی را به کار گرفته بود که هنوز هم در آمریکا محبوبیت دارد. علاوه بر آن، آیندهاش را پایهریزی کرده بود، چون اگر فرانکلین دانشمند، فرانکلین فیلسوف و فرانکلین دولتمرد، چهرهٔ شناخته شدهٔ جهان، به وجود آمد، به دلیل همین «ریچارد فقیر» بود که به فرانکلین ثروت و موفقیت بخشید.
و اکنون فرانکلین حرفهٔ نیکوکارانهٔ پیشرفت و تعالی را آغاز کرده بود.
به محض آن که او به فیلادلفیا بازگشت، باشگاهی برای پیشرفت متقابل همگانی به نام جانتو تشکیل داد، و تمام مقالاتی را که قبل از تشکیل این انجمن و پس از آن منتشر کرد پایههای اصلاحات را تشکیل دادند. فرانکلین به همه چیز توجه می کرد به همه چیز علاقمند بود.
اول میبینیم او از چاپ بیشتر پول کاغذی حمایت میکند، و مقالاتی در این موضوع مینویسد. سپس در سال ۱۷۳۰ اولین کتابخانهٔ واسپاری در آمریکا را تأسیس کرد. این فکر خوب را با تأسیس اولین بیمهٔ آتش سوزی در ایالات متحد، و ایجاد اقدامات کافی آتش نشانی دنبال کرد. این اتفاق در سال ۱۷۳۷ روی داد. در ۱۷۴۴ یک انجمن فلسفی تأسیس نمود. بعد موضوع دفاع از شهر پیش آمد – انگلستان با اسپانیا و فرانسه در جنگ بود. فرانکلین هنگهایی داوطلبانه گرد هم آورد و دستور داد توپخانهای بسازند. او همیشه در سازمان دهی استاد بود.
کاربعدیاش تأسیس یک آکادمی بود، که در زمان حیاتش دانشگاه فیلادلفیا شد، و اکنون دانشگاه پنسیلوانیا نام دارد. آکادمی در سال ۱۷۴۹ گشایش یافت. دو سال بعد برای ایجاد اولین بیمارستان آمریکا به دوستش دکتر بوند کمک کرد. در چنین کارهای پرمخاطرهای همواره راه را با مقالات، کمک به روزنامهها و دیگر راههای مدرن اعلان و تبلیغ هموار میکرد. بعد میبینیم که به خیابانهایی تمیزتر و زیباتر علاقمند شد. زباله جمع کنهای خیابانی را سازماندهی کرد و مبلغی را برای آسفالت جاده ها و خیابانها در نظر گرفت.
سپس فرانکلین همیشه مبتکر، بار دیگر به علم روی آورد. او در سال ۱۷۴۲ یک نوع اجاق روباز اختراع کرده بود که از گرفتن حق انحصاری آن امتناع کرد، به این دلیل که «چون ما از اختراعات دیگران بسیار بهره می بریم، باید خوشحال باشیم که با اختراعاتمان فرصت خدمتگذاری به دیگران را بدست آوریم، لذا باید این کار را رایگان و سخاوتمندانه انسجام دهیم.)
بعد به الکتریسیته علاقمند شد. آخرین اکتشاف، بطری (لندن) جمع آوری الکتریسیته ذهن کنجکاو و همیشه مشتاق علم پژوهش را تحریک کرد و با این دستگاه تازه ساز دست به آزمایشاتی زد. چندی بعد در مورد الکتریسیته نظریهای جدید بیان کرد که الکتریسیته دو نوع است، مثبت و منفی، تمایزی که هنوز تابه حال مطرح است.
فرانکلین در سال ۱۷۲۵ همانندی آذرخش و الکتریسیته را کشف کرد، و گرچه اولین کسی نبود که به این ارتباط فکر کرده بود، اولین کسی بود که آن را به اثبات رساند. اکتشافش را با کشف هادی آذرخش دنبال کرد، حادثه ای که به او پرستیژ اجتماعی خاصی بخشید.
اختراعات، آزمایشات، و مقالات او در انگلستان و فرانسه بسیار مورد استقبال قرار گرفت. به عضویت انجمن سلطنتی درآمد، و در ۱۷۵۳ مدال طلای کوپلی را دریافت کرد. بعد که به انگلستان رفت مدرکهای افتخاری دانشگاههای سنت اندرو (۱۷۵۹) و آکسفورد (۱۷۶۲) را دریافت نمود.
فرانکلین از سوی دانشمندان منطق گرای قرن هجدهم به دلیل استعدادهای واقع گرایانه وتجربی اش مورد تحسین قرار می گرفت. نظرات و تئوریهای او در باب پدیدههای طبیعی، گرچه همواره درست نبودند، همیشه روشن بودند و زیبا بیان می شدند، و تئوریهای پزشکی اش هم از همین درجه اعتبار برخوردار بودند.
وی در سال ۱۷۳۰ چاپ چی سختکوشی بود. در ۱۷۴۹ یک چهرهٔ برجستهٔ اجتماعی شد، و توانست دست از کار بکشد. اطلاعاتی شسته رفته در مورد ارتقائش میدهد:
ما خدم و حشمی نداشتیم. میزمون صاف و ساده بود. مبلمانمون هم ارزونترینش بود. مثلا من صبحونه به شکم سیر نون و شیر میخوردم – چایی کجا بود اونم از تو به پیالهٔ ارزون قیمت و با یه قاشق مسی. اما ببین الان به جای خوبی و درستی، تجمل تا کجاها وارد خونواده ها شده، و پیشرفت به بار آورده. یه روز صبح صدام زدن صبحونه بخورم، دیدم تو یه کاسهٔ چینی آوردن و با یه قاشق نقره!
واسه من خریده بودنش، بدون این که بدونم، عیالم خریده بود، و هزینهٔ بزرگی روی دستش گذاشته بود، بیست و سه شیلینگ، براش هیچ عذر و بهونهای نیاورد جز این که فکر می کرده شوهرش لیاقت یه قاشق نقره و کاسهٔ چینی رو داره، درست عین تموم همسایه ها. این اولین باری بود که سروکلهٔ بشقاب و چینی تو خونهٔ ما پیدا شد، که بعدها، با گذشت زمان، همونطور که پول رو پولمون می اومد قیمت ظرفهای ما به چند صد پوند رسید.»
وقتی فرانکلین دست از کار کشید، تازه یک چاپچی و ناشر مشهور شده بود و اسم و رسمی پیدا کرده بود. پند و امثال حکیمانه و شوخ طبعانهٔ «ریچاردز فقیر» آلماناک او چندین بار ترجمه و به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و ایتالیایی به چاپ رسیده بود.
همانطور که میدانیم، او همیشه به امور اجتماعی علاقه مند بود. در سال ۱۷۳۶ کارمند مجلس پنسیلوانیا شد. سال بعد به ریاست پست خانهٔ فیلادلفیا درآمد، و در ۱۷۵۰، مسئول خدمات پستی مستعمراتی منصوب شد. در این بین، در سال ۱۷۵۰، به عضویت مجلس درآمد و تا ۱۷۶۴ عضو بود. در سال ۱۷۵۷ و مجددا در سال ۱۷۶۴، به دیدن میهن آبا و اجدادیاش رفت. در انگلستان همه او را به عنوان مشهورترین شهروند آمریکایی می شناختند، و چند سال در مقام نمایندهٔ مستعمرات آمریکایی فعالیت میکرد.
فعالیت فرانکلین در مقام یک دولتمرد در فاصلهٔ بازنشستگی و مرگش دستاوردهای قابل توجه بسیاری به همراه و نتایجی با ارزشتر از حصول آنها در پی داشت. آرمانش این بود که آمریکا به عنوان نمایندهٔ امپراتوری بریتانیا شکوفا و گسترده شود. اگر وزارت بریتانیایی برخی از ویژگیهای والای فرانکلین را کسب می کرد، آن آرمان به یک حقیقت تبدیل میشد.
با این حال، او برای امپراتوری ای که در آن زمان همچنان شهروندش بود کار بزرگی کرد. در ۱۷۶۰، در حالی که در انگلستان به سر میبرد، منافع بریتانیای کبیر با توجه به مستعمراتش را به چاپ رساند، که حین بررسی مفاد صلح با فرانسه، تأثیری قابل توجه بر تصمیم انگلستان گذاشت تا به جای گوادلوپ، کانادا را حفظ کند.
فرانکلین در سال ۱۷۶۱ به هلند سفر کرد و سال بعد به زادگاهش فیلادلفیا بازگشت. در سال ۱۷۶۴ نزاع دیرین میان ایالت پنسیلوانیا و خانوادهٔ پن[1] برسر پرداخت مالیات بار دیگر از سر گرفته شد، و فرانکلین، در مقام رهبر حزب مردمی مخالف خانوادهٔ پن، با کشتی عازم انگلستان شد تا از پادشاه بخواهد این ایالت را چون ایالتی سلطنتی در اختیار گیرد.
در واقع تصویب لایحهٔ تمبر[2] در زمان ورودش موجب گردید او در این مأموریت توان از کف دهد. لغو لایحهٔ تمبر در سال ۱۷۶۶ بیشتر مدیون فرانکلین، که مجلس عوام او را استنطاق کردند، بود. فرانکلین هوادار حکومت بود، اما احساس میکرد ملزم است در برابر مالیات مستعمرات بریتانیایی که نماینده ای ندارند مخالفت کند.
استنطاق مجلس عوام از فرانکلین او را در سرزمین جدید و قدیم به مشهورترین چهرهی آمریکایی تبدیل کرد و به او محبوبیت فوق العاده ای بخشید. جورجیا در سال ۱۷۶۶ او را نمایندهٔ خود در انگلستان معرفی، و دو سال بعد ماساچوست تأسی کرد. او در سال ۱۷۶۶ به آلمان، و در سال ۱۷۶۷ و ۱۷۶۹ به فرانسه، و در سال ۱۷۱ به اسکاتلند سفر کرد؛ همه جا مورد استقبالی باشکوه قرار میگرفت.
در سال ۱۷۴۴، یکی از سیاستهای زیرکانهٔ او اشتباه از آب درآمد. او معتقد بود باید روش خشونت آمیز بریتانیا در برابر مستعمرات آمریکایی را تعدیل و آرام نمود، با این ادعا که اعضای افراطی حزب توری دولت را تحریک میکنند، و در نتیجه دادخواستی مبنی بر برکناری یکی از آنها، فرماندار ماساچوست هاچینسون، فرستاده شد.
انگلیس میتوانست از حیلهی فریبکارانهٔ فرانکلین بهترین استفاده را ببرد؛ اما در عوض، او را به شورای سلطنتی کشاندند، و ودربورن، دادستان کل، به او توهین کرد و او را دزد نامید. حتی شایعه شد که او را، این مرد مشهور اما مضروب را قبل از این که به سوی کشورش سفر کند دستگیر کنند.
وقتی جنگ استقلال آغاز گردید، نبوغ سازمان دهی او در خدمت کشورش قرار گرفت. به عضویت کنگره درآمد و به سمت ریاست پست کل کشور منصوب گردید.
در سال ۱۷۷۶ به عنوان نماینده آمریکا به فرانسه اعزام شد، و پس از دو سال با زحمت توانست با فرانسه پیمان اتحاد ببندد و از کمکهای مالی و نظامی در جنگ با انگلستان بهره مند شود، ابتدا شهرتش در مقام یک دانشمند و یک فیلسوف لیبرال معرفش بود، و به گرمی مورد استقبال فرانسویان قرار گرفت. ذهن روشن و نبوغ او فیلسوفان فرانسوی و رادیکالها را بسیار تحت تأثیر قرار داده بود در فرانسه و به طور اعم در قارهی اروپا همچنان به هدف و آرمان کشورش کمک می کرد و پیش از آن که در سال ۱۷۸۵ به آمریکا بازگردد با پروس و سوئد چند معاهدهی تجاری منعقد کرد.
او در واپسین سالهای عمرش همچنان کار می کرد و به همه چیز علاقه داشت، همچنان هر کاری را که در توانش بود برای نوع بشر انجام می داد. به هنگام بازگشت به آمریکا رئیس شورای عالی اجرائی پنسیلوانیا شد، و در ۱۷۸۷ در تدوین قانون اساسی آمریکا همکاری کرد. در عین حال جزوات علمی منتشر می کرد. در سنین کهولت، در کنگره، جنبش برچیدن برده داری رهبری می کرد، و پس از یک بیماری کوتاه مدت که در سال ۱۷۹۰ منجر به مرگش شد، سخت مشغول کار بود.
جمع بندی زندگی فرانکلین دشوار است. او کارهای بسیاری انجام داد، کارهای نیک بسیاری بسیار خوب هم انجام داد. اگر جاه طلب بود، جاه طلبی اش به دیگران منفعت می رساند؛ اگر در مقابل روزنامه نگاری سخیف و تبلیغات ظریف سر تعظیم فرود آورد، هدفی والا در سر داشت، اگر در هر سوراخی انگشت می کرد، انگشتی درستکار بود.
او مینوشت، زیبا هم مینوشت، در حوزهٔ علم، فلسفه، سیاست و اقتصاد. دلش می خواست برای مصلحت عموم مردم هر کاری از دستش برمی آید انجام دهد. مخالف قطع رابطه با انگلستان بود اما زمانی که جنگ شد هدفش را برگزید و از صمیم قلب آن را دنبال کرد.
فرانکلین، همان طور که از نوشته هایش پیداست مردی خوش مشرب بود. خوش طبع، بذله گو، قدرتمند به هنگام لزوم؛ داستان پردازی چیره دست، و محبوب دل زن و مرد
در مورد صداقتش باید بگوییم، صداقتی آرمانگرایانه بود. یک بار حمل و نقل را سازماندهی کرد و تمهیداتی را برای ارتش ژنرال بردداک در نظر گرفت. حقوقش را کامل پرداخت نمی کردند و سپس از لرد لودن جانشین بردداک درخواست کرد تسویه حساب کند. الودن معطلش کرد و فرانکلین اعتراض کرد؛ که او در پاسخ به این اعتراض گفت: «آهای، جناب آقا، یک وقت خیال نکنی که به ما می قبولانی سود نمی کنی ها، ما بهتر از شما از آن کارها سر درمی آوریم، و می دانیم که همه برای کمک به ارتش دارند جیبهای خودشان را پر میکنند. من هم خیالش را راحت کردم و گفتم هدف من اصلا این نیست، و من حتی یک پاپاسی هم به جیب نزده بودم، اما مثل روز روشن بود که حرفمو باور نکرده، و البته، من الان فهمیده ام که از چنین استخدامهایی چه پولهای کلانی که در نمی آد و در مورد طلبم هم باید بگم تا به این لحظه هیچ پولی به من پرداخت نشده…»
اما این بدهی با امتنان و سپاسگزاری ایالات متحد به پدری خیرخواه و خردمند، و با احترام تمام جهان به این نابغه پرداخت شده است.
[1] Penn: بنیانگذار انگلیسی ایالت پنسیلوانیا در آمریکا
[2] Stamp Act: این لایحه آمریکاییان را مجبور می کرد مالیات اضافه بدهند.