کاخنشین درّه مرگ!

در طول تاریخ، افراد بسیاری به خاطر “طلا” جان خود را از دست دادهاند و عطش فراوان و آزمندی زیادشان، باعث شد که همه چیز، حتی شرافت خویش را زیر پا بگذارند، به استقبال خطر بشتابند و دست به کارهای احمقانهای بزنند.
هنگامی که “والتر ادوارد اسکات[1]” در سال 1905 به لوس آنجلس رفت، دستهای از مردم سودجو، که تب طلا سراسر وجودشان را فراگرفته بود، با مشاهده او، رایحه فلز محبوبشان را استشمام کردند. زیرا از یکسو، هربار که این مرد برای خرید نوشیدنی به کافی میرفت، اسکناسهای درشت 500 دلاری بیرون میکشید. از سوی دیگر، ضمن سخنانش، به طور سربسته، به کشفیاتی در “دره مرگ” اشاره میکرد.
هیچ شهروند آمریکائی برای یک لیوان نوشیدنی، اسکنان 500 دلاری رو نمیکرد مگر آنکه پول و پله زیادی داشته باشد. و از این بابت، “والتر ادوارداسکات” رشک و حسد آنان را برمیانگیخت و آرزو میکردند مانند او پولدار شوند. او در جیبهایش آنقدر پول داشت که وقتی بقیه پولش را میگرفت، آن را درون چکمهاش میریخت.
هر چند “لوس آنجلس[2]” در زبان اسپانیائی “فرشتگان” معنی میدهد، ولی دیرزمانی بود که همه فرشتگان آسمانی از این سرزمین رخت بربسته بودند و دیگر از محبت و صداقت و انسانیت، در این جامعه خبری نبود بیشتر کسانی هم که به ثروت ظاهری “والترادوارداسکات: چشم دوخته بودند، درصدد جیب بری، و سرقت پولهای او برمیآمدند. سرانجام او از این وضع به تنگ آمد و تصمیم گرفت با کار گذاشتن یک تله، درس تلخی به آنها بیاموزد.
مدتی، پولهایش را داخل نیم تنه خود پنهان میساخت، و جیبهای خود را با تعدادی قلاب ماهیگیری پرمیکرد. به این ترتیب، وقتی سارقین میخواستند پولهای او را از جیبش کش بروند، دستشان با چنگک تیز و برنده قلاب برخورد میکرد و فریادشان به هوا برمیخاست. ولی بدبختانه، خود “والتر ادوارد اسکات” نیز هوش و حواس درستی نداشت و گاهی خود، این تله را فراموش میکرد و همینکه دستش را برای بیرون کشیدن سیگار یا کبریت و یا حتی پول، به جیب میبرد، خودش هم به سرنوشت آنها دچار میشد. سرانجام، از این وضع خسته شد و این دام را کنار گذاشت و در عوض تصمیم گرفت حواس خود را بیشتر جمع کند و مراقب جیببرها باشد.
برای همه یقین حاصل شده بود که او، در مکان پرت و دور افتادهای به نام “دره مرگ” طلا پیدا کرده است. به زودی این شایعه، گوش به گوش، به همه اهالی رسید. ولی او ظاهراً به این حرفها توجهی نشان نمیداد، و از آنجا که آدمی شوخطبع و خوش مشرب بود، میکشوید با سخنان دلفریب خود، آنان را سرگرم سازد. در عین حال افکار نوظهوری در سر میپروراند که موجبات شگفتی حاضران را فراهم میساخت. یک روز اعلام کرد که مایل است با قطار به “شیکاگو” برود. از شرکت راهآهن خواست ترتیبی دهند تا قطار، با سرعت زیادی به حرکت درآید و ظرف مدت 45 ساعت به مقصد برسد. مسئولان راهآهن تصور کردند که او مزاح میکند. در حالیکه “والتر ادوارد اسکات” قصد شوخی نداشت و برای اثبات این موضوع، به شرکت راهآهن پیشنهاد مهیج و وسوسهانگیزی ارائه داد. او پیشنهاد کرد که هرگاه زودتر از این مدت به مقصد برسند، در ازای هر دقیقه، حاضر است یک صدر دلار به آنها بپردازد.
هیچ شرکت راه آهن معتبری در آن زمان، نمیتوانست این مبارزه طلبی را نادیده انگارد، به ویژه آنکه از نقطه نظر تبلیغاتی نیز قابل توجه بود. قطار مخصوصی آماده کردند و آن را “قطار مخصوص دره مرگ” نامیدند و پس از جلب موافقت مسافران، گروهی از خبرنگاران را دعوت کردند که با این قطار مسافرت کنند. “والتر ادوارد اسکات” از همه سرحالتر به نظر میرسید و اعلام نمود که به حساب او، از همه مسافران پذیرائی کنند.
قطار “درهمرگ” مانند یک اتومبیل مسابقه، با سرعت سرسامآوری به حرکت ادامه میداد و همین که به ایستگاه “کانزاس سیتی” رسید، ناگهان از خط خارج شد. ولی آن روز انگار فرشتگان “لوس آنجلس: در کنار این مسافران این قطار، و شرکت راه آهن بودندو در این حادثه به کسی آسیبی نرسید و خسارات وارده اندک بود. کارکنان قطار با سرعت و چالاکی چشمگیری، واگنهایی را که از خط خارج شده بودند، به وسیله جراثقال دوباره روی خط انداختند و لکوموتیو، دودکنان و سوت زنان، با آخرین سرعت به سوی شمال به حرکت درآمد. هنگامیکه به “شیکاگو” رسیدند، معلوم شد که قطار، با وجود این حادثه غیر مترقبه، شش دقیقه نیز زودتر از موعد مقرر به مقصد رسیده است!
“والتر ادوارد اسکات” در حالیکه لبخند زنان به کارکنان راه آهن تبریک میگفت، مبلغ 600 دلار پرداخت. با این ماجرا، نه تنها “والتر ادوارد اسکات” مشهور خاص و عام شد، بلکه شرکت راه آهن نیز به رکورد سرعت تازهای دست یافت که تا سی سال بعد، هیچ کس نتوانست آن را بشکند. نام “دره مرگ” نیز بر سر زبانها افتاد.
“اسکات” در بازگشت به “لوس آنجلس” چند روزی را در بین مردم گذارند، سپس گفت که بهتر است به اقامتگاه خود بازگردد. در خلال ماههای بعد، چندبار به شهر سفر کرد. ولی این سفرها کوتاه بود و در پایان کار، همیشه سوار اسبش میشد و به کلبهای که 200 مایل دورتر در “دره مرگ” قرار داشت باز میگشت.
برخی از مردم حیلهگر بر این گمان بودند که خانه “اسکات” هرجا هست معدن طلا نیز در آنجا وجود دارد. از این رو، تب طلا، به جان مردم آزمند افتاد و با خود گفتند:
ـ وقتی شخصی مانند “اسکات” بتواند طلا بیابد، دیگران نیز موفق به یافتن آن خواهند شد.
از این اندیشه وسوسهانگیز، سخت به هیجان آمدند و تصمیم گرفتند که “اسکات” را سایه به سایه، تعقیب کنند. و این کار را به گونهای انجام دهند که او متوجه نشود.
ولی این کار چندان آسان نبود. “دره مرگ” نام بامسمائی بود و اگر کسی در آنجا گم میشد، دیگر پیدا کردنش با خدا بود و حاضر میشد همه ثروتش را بدهد و از آن بیایان برهوت نجات یابد. “اسکات” مثل مارمولکی، با همه پیچ و خمهای آن مکان آشنائی داشت و به آسانی در آنجا رفت و آمد میکرد. کسانی که در صدد تعقیب او برآمده بودند، در حالیکه تقریباً از حال رفته و آفتاب بیابان چهرههایشان را سوزانده بود، و به جای طلا، در آرزوی نوشیدن قطرهای آب بودند، از تعقیب دست برداشتند، و برخی از آنان هیچگاه باز نگشتند.
در این میان، یک چیز عجیب به نظر میرسید، و آن اینکه مردی مانند “والتر ادوارد اسکات” که آن همه پول داشت، چرا در کلبه محقری زندگی میکرد؟ بیشتر میلیونرها کاخهائی برای خود ساخته بودند، کشتیهای بخار خریده بودند و یا سوار اتومبیلهای گران قیمت میشدند و راننده شخصی داشتند. در حالیکه “اسکات” با اینکه ظاهر او نشان میداد که پولدار است، تظاهر به این چیزها نمیکرد و همین موضوع، حس کنجکاوی اطرافیان را برمیانگیخت.
چندی بعد، واقعه شگفتانگیزی اتفاق افتاد. ناگهان همه خبردار شدند که عدهای کارگر و بنا در “دره مرگ” سرگرم انجام کارهای ساختمانی هستند. در کنار کلبه قدیمی “اسکات” یک کاخ با شکوه به سبک بناهای سلاطین مشرقزمین بنا کردهاند. به طوریکه تخمین میزدند، هزینه ساختن این کاخ از دو میلیون دلار تجاوز کرده بود.
ناگهان، راه عبور و مرور به “دره مرگ” و اقامتگاه “اسکات” گشوده شده و “اسکات” از تعدادی از توریستها دعوت کرد تا از قصر او دیدن کنند، و این موضوع برای مردمی که از مدتها قبل حس کنجکاویشان تحریک شده بود، بسیار جالب بود.
هنگامی که به آن مکان رسیدند، اثری از معادن طلا ندیند. کلبه کوچک و قدیمی “والترادوارداسکات” در کنار این کاخ دیده میشد و “اسکات” هنوز در آنجا زندگی میکرد. مردم گفتند:
ـ به راستی شخصیت عجیب و غریب این مرد حد و مرزی نمیشناسد.
وقتی پیاده شدند، برخلاف انتظار اثری از ملازمان یا راهنماهای متعدد و غلامان دست به سینه ندیدند، تنها آقای “اسکات” این یابنده طلا به استقبالشان آمده بود، او گفت:
ـ خانمها و آقایان … به “دره مرگ” خوش آمدید. با کمال خوشحالی شما را به دیدن این قصر جدید که برای ساختن آن بیش از دو میلیون دلار هزینه صرف شده است میبرم. همانطور که مشاهده خواهید کرد، این قصر به سبک کاخهایی ساخته شده که سلاطین مراکشی در آن زندگی میکردند. حالا ممکن است لطفاً دنبال من بیائید …
همه به دنبال او به راه افتادند. این شخصی که در کافههای “لوس آنجلس” مانند گاو پیشانی سفید معروف بود، خود به تنهائی راهنمائی مدعوین را به عهده گرفته بود. هرچند همه تصور میکردند که او در آن نواحی معدن طلا کشف کرده است، ولی اگر کسی دقت میکرد، درمییافت که این همه پول و این قصر بزرگ، با قیافه ظاهری و رفتار او جور در نمیآمد و اگر کسی او را نمیشناخت فکر میکرد که باید یک دلار نیز به عنوان انعام کف دستش بگذارد!
پس واقعیت موضوع از چه قرار بود؟ ماجرا از این قرار بود که در “دره مرگ” برخلاف شایعات، طلائی وجود نداشت. “والتر ادوارد اسکات” هم یک ثروتمند نبود، بلکه شخص دیگری به او پول داده بود تا این نقش را ایفا کند. البته ماهیت واقعی این شخص تا مدتها، در پرده ابهام باقی ماند. تا آنکه در سال 1941 حقیقت آشکار شد. و معلوم گردید که میلیونری به نام “آلبرت م. جانسون[3]” مثل همه پولدارها برای فرار از پرداخت مالیات به این حیله متوسل شده است. و با سرمایهگذاری در عملیاتی که ظاهراً حز ضرر و زیان، چیزی برایش دربر نداشت، توانست جریمههای مالیاتی خود را به حداقل برساند.
ولی این آقای میلونر، در آن واحد، چند هدف را دنبال میکرد. از یک سو ماموران مالیاتی را اغفال کرد و از سوی دیگر با تبلیغی که به کمک شخصی مانند “والتر ادوارد اسکات” به راه انداخت، بیابان لم یزرعی به نام “دره مرگ” را به شهرت رساند و توانست زمینهای آنجا را به ساده لوحانی که در آرزوی یافتن طلا بودند، به قیمت زیادی قالب کند و آنها را به دنبال چیزی که اصلاً در آن نواحی وجود خارجی نداشت به آن نقطه بکشاند. ولی بعداً کلاهبرداری او برملا شد و بابت این شوخی فریبآمیز خسارات سنگینی پرداخت.
کاخ باشکوهی در “درهمرگ” بنا شد که توجه مردم سودجو را به سوی خود جلب کرد.
[1] -Walter Edward Scott
[2] -Los Angeles
[3]-Albert M. Johnson