راسپوتین، شیادی که بر روسیه حکومت کرد!
شخص بدنامی که در تاریخ، به عنوان “راسپوتین[1]” شهرت یافته، نام حقیقیاش “گریگوری افی موویچ[2]” است. او در روستای کوچکی در سیبری دیده به جهان گشود. در جوانی هرزه و فاسدالاخلاق بود، از این رو لقب “راسپوتین” به او دادند. خانواده راسپوتین به طور ارثی از “مسمریسم[3]” که نیروئی شبیه خواب مغناطیسی است برخوردار بودند، و همین خصوصیت باعث شد که “راسپوتین” ادعا کند موجود مقدسی است که قادر است بیماران را به وسیله نیروی جادوئی خویش شفا بخشد. بنابراین به قصبات و روستاهای روسیه میرفت، غذای خود را از صومعهها تأمین میکرد و سرپناهی به او میدادند تا شب را در آنجا سپری سازد، با فروش داروهای گیاهی که معتقد بود همه دردها را شفا میبخشد و یا به وسیله رمالی و فریب روستائیان سادهلوح، پول و پلهای به دست میآورد و به طور کلی مردی شیاد و دغلکار بود.
با این حال، همین دورهگرد کثیف که مدتها حمام نرفته بود و موهای چرب و ژولیدهاش را سالها شانه نزده بود و چرک و کثافت زیر ناخنهایش لانه کرده بود، یک باره به جائی رسید که خانواده سلطنتی روسیه و همه کسانی را که برایشان خدمت میکرد، تحت نفوذ خویش درآورد. شهرت و اعتبار او نخست در “مسکو” و از سال 1900 در “پطروگراد[4]” (لنینگراد کنونی) در میان طبقات بالای جامعه رسوخ کرد و از او شخصیتی ساخته شد که نامش به بدی در تاریخ و دائره المعارفهای جهان ثبت گردید.
“راسپوتین” نخستین بار هنگامی که در حیاط صومعه “سن مایکل[5]” در “کیف[6]” سرگرم شکستن هیزم بود با خانواده سلطنتی روسیه ملاقات کرد. در آن روز دو تن از شاهزادگان دربار روسیه، یعنی گراند دوشس “آناستازیا[7]” و “میلاتزا[8]” به این صومعه رفته بودند. وقتی با “راسپوتین” که سرگرم کار بود، برخورد کردند و مشاهده نمودند که جامه “استارتز[9]” ها یعنی مدرسین کلیسای ارتودکس را به تن دارد، نزد او رفتند و یکی از آنها از او پرسید:
ـ شنیدهایم تو قادری همه بیماران را شفا دهی آیا این حرف درست است؟
“راسپوتین” یک لحظه دست از کار کشید، نگاهی به این دو خانم اشرافی انداخت، سپس سری به علامت تصدیق تکان داد و دوباره سرگرم کار شد. خانم دومی پرسید:
ـ آیا میتوانی کودک خردسالی را که به زندگیاش امیدی نیست نجات دهی؟
“راسپوتین” دوباره سر بلند کرد، دیدگان سبز رنگ و نافذش را به چهره این دو زن ناشناس دوخت و پرسید:
ـ این کودک چه مرضی دارد؟
هر دو زن، انگار تحت نیروی جاذبه ناشناختهای قرار گرفته باشند، یک لحظه سکوت کردند، سپس یکی از آنها گفت:
ـ این کودک مبتلا به بیماری عجیبی است. خون او لخته نمیبندد و همین که زخم یا جراحتی بر پوست او حاصل میشود، خونریزی بدون انقطاع ادامه مییابد و براثر عدم انعقاد خون و جاری شدن مقادیر زیادی خونش از بدنش در معرض خطر مرگ قرار میگیرد.
“راسپوتین” گفت:
ـ من قادرم این کودک را بدون دارو، و فقط به وسیله قدرت خارق العادهای که خداوند تنها در وجود من به ودیعه نهاده است شفا بخشم.
اما در حقیقت او دروغ میگفت. زیرا گیاه کمیابی در اختیار داشت که از یک شعبده باز تبتی به دست آورده بود و میدانست که این گیاه علاج قطعی بیماری عدم انعقاد خون است. این دو بانوی درباری که شدیداً تحت تأثیر نگاه شیطانی “راسپوتین” قرار گرفته بودند، از او خواستند تا به دربار روسیه بیاید. راسپوتین در موعد مقرر، در حالیکه داروی خویش را در جیبش پنهان ساخته بود به دربار نیکلای دوم پادشاه روسیه قدم گذاشت.
مدارکی در دست نیست تا به احساسات درونی درباریان، پس از ورود این دورهگرد عجیب پی برد، ولی همه آنها مشاهده کردند که “راسپوتین” به محض ورود به دربار، به دنبال تزارینا، ملکه روسیه به راه افتاد. ملکه از جلو میرفت، و او در حالیکه در پشت سر او گام برمیداشت، از کریدورهای قصر سلاطین “رومانوف[10]” عبور کردند و وارد اتاقی شدند. ملکه او را به بالین پنجمین فرزند خود “تزارویچ الکسیس[11]” برد که از بیماری “هموفیلی[12]” یا عدم انعقاد خون رنج میبرد.
نیکلای دوم تراز روسیه و همسرش، موجوداتی خرافاتی بودند که چهار فرزند اول آنها همگی دختر به دنیا آمده بودند و بالاخره خداوند فرزند و وارث پسری به آنها عطا کرده بود که بنا به توصیه پیشگویان و منجمین و فالگیران آن دوره میبایستی در حفظ و حراست این وارث ذکور میکوشیدند. از این رو وجود شخصیتی مانند “راسپوتین” برایشان بسیار مغتنم بود.
“راسپوتین” لحظهای بر بالین کودک ایستاد، سپس دست خود را روی پیشانی پسر کوچک گذاشت و شروع به خواندن وردهایی نمود. پسرک که از شدت ضعف و کم خونی، بیحرکت روی بستر دراز کشیده بود، به آرامی دیدگان خود را گشود و لبخند زد. “راسپوتین” با او شروع به صحبت کرد و گفت:
ـ پسرم حالت چطور است؟
کودک پاسخ داد:
ـ احساس میکنم حالم بهتر شده.
باز هم راسپوتین چند کلمه دیگر با او صحبت کرد و ملکه روسیه که ناظر این صحنه بود، دفعتاً احساس کرد که حال پسرش یک باره به طرز معجزهآسائی بهتر شده است. همین نمایش کوتاه کافی بود تا به “راسپوتین” اعتقاد بیاورد. از آن لحظه این روحانی نمای دورهگرد، به عنوان شفا دهندهٔ سحرآمیز شناخته شد که میتوانست زندگی وارث آینده تخت و تاج روسیه را نجات بخشد. “راسپوتین” نیز قلباً خوشحال بود که به نوائی رسیده و موفق شده بود اعتقاد شاه و ملکه و دیگر درباریان را نسبت به خود جلب نماید. از آن پس، هر روز به کاخ سلطنتی رفت و آمد میکرد و
هیچکس جرأت نداشت مانع ورود او شود. برای آنکه این دورهگرد شیاد، اقامتگاه ثابتی در قصر سلطنتی نداشته باشد، شغل جدید روشن کردن چراغهای مقدس را به او محول ساختند و “راسپوتین” نیز جز این نمیخواست.
در خلال چند هفته، در حقیقت این روستائی بیسواد و کثیف، پادشاه بیتخت و تاج روسیه شد و کم کم کارش به جائی رسید که در امور دربار دخالت میکرد.
هرگاه یکی از مردم کوچه و بازار، منکر معجزات او میشد و یا با او برخوردی پیدا میکرد، فوراً او را به سیبری تبعید میکردند. وحشت درباریان نیز کمتر از مردم عادی نبود. میکوشیدند به هر ترتیب شده روابط خود را با او نزدیک کنند و همواره مراقب رفتار و گفتار و کردار خود باشند، زیرا در غیر این صورت، اگر راسپوتین از آنها خوشش نمیآمد، و یا سخنی بر زبان میراندند که به گوشه قبای او برمیخورد، این خطر وجود داشت که از محبوبیت آنها در دربار کاسته شود و یا برای همیشه از سوی تزار و همسرش طرح شوند.
راسپوتین، دیگر سر از پا نمیشناخت، از میان بالشهای پر قو، فرامین خود را صادر میکرد، در غالب کارهای درباری دخالت میکرد و امور مملکت را بر وفق مراد و خواسته خویش اداره مینمود حتی شخص تزار، شدیداً تحت تأثیر قدرت و نفوذ او قرار داشت و قادر نبود روی حرف او، حرفی بزند و یا دستوراتی که از جانب او صادر شده بود مخالفت ورزید. روسیه طی قرنها، فرمانروایان ظالم و خونآشام زیادی به خود دیده بود، ولی بیتردید کمتر کسی از لحاظ قدرت، به پای راسپوتین میرسید. هرچند “راسپوتین” مانند برخی از آنان، دستور کشتارهای دست جمعی صادر نکرد، اما از لحاظ قدرت و نفوذ، از همه آنان نیرومندتر بود.
گروهی از دربایان که از این وضع به تنگ آمده بوند، به فراست
یکی از آخرین عکسهای تزار روسیه هنگام اسارت در سیبری. وی اندکی پس از سقوط از قدرت، همراه اعضای خانوادهاش، روی سقف زندانی در شهر دور افتاده “توبولسک” نشسته است. عجیب اینکه این شهر زادگاه راسپوتین بود!
دریافته بودند که “راسپوتین” شیاد و حقهبازی بیش نیست که با زیرکی تمام بر سراسر روسیه حکمروائی میکرد و ادامه این وضع، موجبات نابودی سرزمینشان را فراهم میساخت. چندبار به نیکلای دوم و همسرش توصیه شد که این کشیش شریر را از دربار بیرون کنند، ولی نه تنها به این توصیه عمل نشد، بلکه دستور داده شد که کسی اجازه ندارد از “راسپوتین” انتقاد کند. و چندتن مأمور شدند تا چنانچه انتقادی نسبت به وی صورت گیرد، سانسور نمایند. در همان اوضاع و احوال، حوادثی اتفاق افتاد که تا اندازهای به محبوبیت “راسپوتین” لطمه وارد ساخت. از جمله پیرامون روابط او با زوج سلطنتی شایعاتی بر سر زبانها افتاد و هنگامی که راسپوتین به سفر رفت، شایع شد که این در حقیقت یک مرخصی اجباری بوده و به این وسیله میخواستهاند چند روزی او را از دربار دور کنند. برخی نیز بر این گمان بودند که “راسپوتین” مطالبی درباره درباریان در دفترچه خاطرات خود نوشته که به مزاق نیکلای دوم خوش نیامده و از این رو او را به زادگاهش “توبولسک[13]” تبعید کرده است.
با رفتن “راسپوتین” از دربار، وضع مزاجی “تزارویچ” جوان به سرعت رو به وخامت نهاد و خانواده سلطنتی ناگزیر شدند دوباره او را به دربار فرا خوانند. و همین که “راسپوتین” بازگشت، حال بیمار نیز به طرز معجزهآسائی بهبود یافت. با مشاهده این امر، ملکه روسیه یقین حاصل کرد که حضور “راسپوتین” برای سلامت فرزند بیمارش لازم است. گرچه “راسپوتین” در این مدت، پیروان بیشماری پیدا کرده بود که همگی به نیروی اعجابانگیز او در شفای بیماران اعتقاد راسخ داشتند، روز به روز بر تعداد دشمنان او نیز افزوده میشد. ولی هیچ یک از آنها نمیتوانست آسیبی به او برساند و در حقیقت کاری، از دست هیچ کس ساخته نبود، و بهترین دلیل این امر نیز آن بود که “راسپوتین” عملاً از سال 1905 تا 1916 بر روسیه حکومت کرد.
یک بار در سال 1912 “الکساندر ایوانویچ گوشکف[14]” یکی از نمایندگان “دوما[15]” (پارلمان روسیه) راسپوتین را یک چهره تراژدی کمیک اسرارآمیز، و تجسم دوران سیاه نامید، و بار دیگر در ژوئیه سال 1914 هنگامی که “راسپوتین” از خیابان عبور میکرد، یک زن روستائی که قصد داشت انتقام خون یکی از قربانیان را از او بگیرد، با خنجری به او حملهور شد، اما “راسپوتین” از این حادثه جان سالم به در برد.
تا آنکه سرانجام در شامگاه 31 دسامبر 1916 به دست مردی به نام “یوسوپوف[16]” که از شاهزادگان روسیه و آجودان مخصوص تزار بود از صحنه روزگار محو شد. “یوسوپوف” به این نتیجه رسید که کشورش از شر نفوذ شیطانی این کشیش قلابی رهائی بخشد و این لکه ننگ را از دامان روسیه پاک کند.
“راسپوتین” که متوجه خطر از سوی دشمنان ناشناس شده بود، روزها خود را، در اقامتگاهش زندانی میساخت، و درها را به روی خود میبست و محافظان خصوصی وی و مأموران مخفی پلیس، اطراف خانه کشیک میدادند، اما او با همه ادعائی که در پیشگوئی داشت، نمیدانست مرگ از چه طریقی و به وسیله چه شخصی به سراغش خواهد آمد.
“یوسوپوف” به اتفاق گروه کوچکی از دوستان قابل اعتماد خود نقشهای طرح کرد و یکی از شبها، “راسپوتین” را به مجلس شام دعوت کرد. در آن شب “راسپوتین” محافظان خود را مرخص کرد و به وسیله اتومبیلی که برای بردن او آمده بود خود را به خانه “یوسوپوف” رساند. “یوسوپوف” برای اجرای نقشه خویش، از قبل اتاقی در زیرزمین خانهاش آماده کرده بود و یک میز و چند صدنلی راحت در آن گذاشته بود و ترتیبی داد تا با میهمان خود، یعنی “راسپوتین” تنها در این اتاق ملاقات نماید، در حالیکه دوستانش در طبقه بالا با یکدیگر سرگرم گفتگو بودند. “یوسوپوف” قبلا یک کیک شکلاتی مخلوط با بادام که میدانست مورد علاقه “راسپوتین” است تهیه کرده بود و درون آن سم “سیانید[17]” ریخته بود. همچنین گیلاسهای نوشیدنی را به محلول “سیانید” آغشته ساخته بود که نوشیدن جرعهای از آن، میتوانست یک انسان قوی جثه را به هلاکت برساند.
“راسپوتین” آن شب قیافه، مضحکی به خود گرفته بود، چکمههای بلند و شلوار مخمل به پا کرده بود، و روی آن یک بلوز برودری دوزی سفید رنگ پوشیده بود. به محض ورود، بلافاصله در کنار “یوسوپوف” که دوستانش او را “پرنس” صدا میزدند نشست و مشغول خوردن کیک شد. پس از هر لقمه، مقداری شربت نوش جان میکرد تا کیک را بشوید و پائین ببرد و در همان حال به آهنگی که از گرامافون پخش میشد گوش میداد. اگر هرکس دیگری به جز “راسپوتین” چنین سم مهلکی را خورده بود ظرف اندکی مدتی نقش زمین میشد و زندگی را بدرود میگفت، در حالیکه “راسپوتین” تازه سر حال آمده بود و کمترین نشانهای از ضعف و سستی و سرگیجه در او دیده نمیشد.
“پرنس” با مشاهده این امر که سم “سیانید” مطلقا اثری روی راسپوتین نگذاشته، در صدد برآمد چاره دیگری بیندیشد. از این رو توجه او را به یک صلیب عاج که در انتهای اتاق قرار داشت جلب کرد. هنگامی که “راسپوتین” سرگرم تماشا و آزمایش بود “یوسوپوف” اسلحهاش را کشید و گلولهای به پهلوی او شلیک کرد “راسپوتین” در حالیکه بسان یک جانور وحشی میغرید، روی قالیچهای که از پوست جانوران تهیه شده بود افتاد.
پرنس “یوسوپوف” به تصور آنکه سرانجام توانسته بود “راسپوتین” را به قتل برساند، با عجله به طبقه بالا رفت و دوستان و همدستان خود را
“پرنس یوسوپوف” مردی که “راسپوتین” را کشت.
از آنچه که اتفاق افتاده بود آگاه ساخت، سپس دوباره به زیر زمین باز گشت. اما هنوز قدم به داخل نگذاشته بود که با منظره وحشتناکی روبرو شد و از شدت ترس، لرزه بر اندامش افتاد. مشاهده کرد که “راسپوتین” دیدگان خود را گشود و سپس با یک حرکت سریع به سوی او حملهور شد و او را در میان بازوان نیرومند خود گرفت. با فشاری که به پشت او وارد میساخت، میکوشید ستون مهرههای او را خورد و خاکشی کند. از دیدگاه پرنس “یوسوپوف” این موجود در حال مرگ، که هنوز یک موجود فوق انسانی به نظر میرسید، درست مانند هیولای زخم دیدهای بود که از میان تاریکی برخاسته بود تا انتقام خویش را از ضارب خویش بازستاند. به هرحال، به هرترتیب شده خود از چنگال او نجات داد و در حالیکه دیوانهوار فریاد میکشید به طبقه بالا و نزد دوستان خود که در آنجا منتظر بودند گریخت. در پشت سر خود صدای “راسپوتین” را میشنید که به دنبالش از پلهها بالا میآمد و مانند یک جانور زخمی خرناسه میکشید. “راسپوتین” همین که به بالای پلهها رسید، قوای خود را جمع کرد و یک باره به سوی دری که به حیاط باز میشد، یورش برد دیوانهوار در را باز کرد و در دل تاریکی شروع به دوید نمود.
توطئهگران به تعقیب او پرداختند و چهار گلوله به یویش شلیک کردند. هنگامیکه صدای آخرین گلوله در تاریکی شب ظنین انداخت، جسد اسپوتین به آرامی بر روی برفها قرار گرفت و دیگر از جای خود بلند نشد.
گور منجمد
در همان لحظه، دو مأمور پلیس که در آن حوالی گشت میدادند، با شنیدن صدای گلوله، خود را به خانه “یوسوپوف” رساندند و علت تیراندازی را جویا شدند. لیکن دوستان “یوسوپوف” با دادن رشوه و پول کلان به مأموران پلیس، سر و ته قضیه را هم آوردند و گفتند که عالیجناب در نوشیدن زیادهروی کرده و به طرف یک سگ تیراندازی نموده است. اگر برق پولها، دیدگان این دو مأمور پلیس روسی را خیره نمیساخت و قدری کنجکاوی نشان میدادد و مثلاً در تاریکی خود را پشت بتهای پنهان میساختند و کشیک میدادند، به چشم خود میدیدند که چند لحظه بعد، اتومبیلی در آنجا توقف کرد و جسد “راسپوتین” را در حالیکه درون یک پوستین پیچیده بودند، با عجله درون آن گذاشتند و سپس اتومبیل به حرکت درآمد و از آنجا دور شد. آنگاه جسد “راسپوتین” را به ساحل رودخانه “نوا[18]” بردند. چون سطح این رودخانه منجمد و یخ بسته بود، سوراخی روی یخها تعبیه کردند و جسد را سپوتین را از آنجا به درون رودخانه انداختند.
بازجوئی آغاز گردید. برای هیچ کس تردیدی باقی نماند که پرنس “یوسوپوف” در این ماجرا دست داشته است، ولی هیچ مدرکی علیه او به دست نیامد و سرانجام او را آزاد کردند. سه ماه بعد، انقلاب روسیه آغاز شد و “یوسوپوف ” با یک ناو انگلیسی به اروپا گریخت. از آنجا به آمریکا رفت و سرانجام در سال 1967 در سن 81 سالگی در نیویورک درگذشت.
بیمناسبت نیست در اینجا به دو موضوع اشاره کنیم که هر دو موضوع با شخصیت “راسپوتین” مربوط است. نخست اینکه چرا مصرف آن همه سم، در جهاز هاضمه راسپوتین تأثیری برجای نگذاشت او را از پای درنیاورد؟
از لحاظ پزشکی، به این سئوال این گونه میتوان پاسخ داد که معده “راسپوتین” دچار گاستریت ناشی از الکل بود، یعنی سوء هاضمهای که طی آن، معده قادر نیست “اسید هیدروکلریک” ترشح نماید. در صورتی که سم “سیانید” هنگامی به صورت مهلک و کشنده عمل میکند که چنین اسیدی در معده موجود باشد.
[1] -Rasputin
[2] Greqory Efimovitch
[3] -Mesmerism
[4] -Petroqrad
[5] – st. Michae1
[6] -Kiev
[7] – Grand Duchess Anastasia
[8] – Milatza
[9] – Staretz
[10] -Romanoff
[11] – Tzarevitch Alexis
[12] – Haemophilia
[13] -Tobolsk
[14] -Alexandre Ivanovitch Goshkov
[15] – Duma
[16] – Yossopoff
[17] -Cyanide
[18] – Neva