ژنرال
ژنرال آلمانی از مشاهده چهره خسته خود در آینه، یکهای خورد، دستی به صورت خود کشید و گفت:
ـ قیافهام مثل آدمهای مریض شده. حال و روز خوبی ندارم.
سخنان افسر پزشک را به خاطر آورد که روز گذشته پس از عیادت او گفته بود:
ـ ژنرال، نباید سخت بگیرید و به خودتان فشار بیاورید. باید کمی بیخیال باشید! این به سلامتی شما بستگی دارد.
ولی مردی با موقعیت او، چگونه میتوانست این پیشنهاد را بپذیرد و مسئولیت خود را دست کم بگیرد؟
در مقام فرمانده عالی لشکر هفتم آلمان نازی در فرانسه، مسئولیتهای زیادی بر عهده داشت. شب و روز مثل سگ جان میکند. ولی حاصل زحمات او هیچگاه به گوش دولتمردانی که در “برلین” نشسته بودند نمیرسید. سخنان افرادی که از پایتخت برای بازرسی میآمدند، هیچگاه از ستاد فرماندهی در “لومه[1]” فراتر نمیرفت. همهشان تقریباً یک جور حرف میزدند. همهشان میگفتند:
ـ شهر قشنگی است. در یکی از هتلهای مشهور آن ناهار خوشمزهای خوردیم! سپس، مدتی حرفهای معمولی میزدند و بعد هم میگذاشتند و میرفتند. از نتیجه گزارش آنها نیز خبری نمیشد. معلوم نبود پس از بازرسی چه نظری ارائه داده بودند. ولی شخص ژنرال، از فحوای کلام آنها درمییافت که واقعیت را درک نکردهاند. شاید فکر میکردند که او در این شهر زیبای فرانسوی در ناز و نعمت به سر میبرد. شاید میگفتند این ژنرال آلمانی در حومه شهر پاریس، در یک ساختمان قشنگ، ستاد راحتی برای خود تشکیل داده که درختان سرسبز، از هر سو بر آن سایه گستردهاند. جایش راحت است و کم و کسری ندارد. مردی مانند ژنرال، دیگر چه میخواست؟ شاید همه فکر میکردند که او خوشبخت است، لیکن این اندیشه، به هیچ وجه او را تسکین نمیداد. نگرانی و اضطراب شدیدی در قلبش احساس میکرد، گویی به او الهام شده بود که سرنوشت ناگواری در انتظار آلمانیهاست. از همه دردناکتر، سکوت فرانسویها بود، “هیتلر” از زمانی که به قدرت رسیده بود، پیوسته در این اندیشه بود که همه افکار خود را روی تقویت هرچه بیشتر نیروی نظامی آلمان متمرکز سازد. او به این وسیله میخواست همه شکستهای آلمان در سال 1918 را تلافی کند و با اثبات برتری نظامی آلمان، دست به توسعه طلبیهای جدید بزند. او میخواست در برابر همه کشورهائی که با خواستههای او به مخالفت برمیخیزند، قد عمل کند. و با تکیه به نیروهای نظامی، درسی به آنها بدهد که تا عمر دارند فراموش نکنند. به عنوان پیش درآمد این هدف، در سال 1938، اتحاد با اتریش و چکسلواکی را در “مونیخ” برهم زد و یک سال بعد این دو سرزمین را اشغال کرد.
از لهستان خواست تا در “دانتزیگ[2]” را که در گذشته از شهرهای آلمان بود به او مسترد دارد و همین امر، آتش زیر خاکستر جنگ دوم جهانی را شعلهور ساخت. انگلستان به حمایت از لهستان برخاست و تضمین کرد که در برابر هرگونه تجاوزی، از آن سرزمین دفاع نماید. “هیتلر” به این تهدید، پاسخ دندان شکنی داد … بیدرنگ با روسیه شوروی پیمانی منعقد ساخت، و در سپتامبر سال 1939 به لهستان حملهور شد. دو روز بعد، انگلستان و فرانسه به آلمان اعلان جنگ دادند، ولی برای نجات لهستان، کاری از آنها ساخته نبود. هرچند آلمان هنوز جوان بود، ولی در سایه مهارتهای صنعتیاش، میرفت تا به زودی به قدرت بیرقیبی در قاره اروپا تبدیل شود و “نازیسم” با ویژگیهای نژادپرستانه و “ناسیونالیزم” افراطیاش، به چهره وحشتناک و تازهای به آلمان بخشیده بود.
نیروهای آلمانی با سرعتی برقآسا، از “نروژ” و “دانمارک” گذشته، “هلند” را اشغال کردند و “بلژیک” را مورد تجاوز قرار دادند.
سپس نوبت به فرانسه رسید. شهر پاریس، ظرف 10 روز، بدون مقاومت سقوط کرد و در تاریخ 22 ژوئن 1940 فرانسه تسلیم شد. حملات آلمانیها چنان برقآسا صورت میگرفت که موجبات شگفتی و وحشت متفقین را فراهم ساخته بود.
با اشغال فرانسه از سوی آلمان نازی، “دوگل” به انگلستان گریخت و “فرانسه آزاد” را تشکیل داد و دولت در تبعید فرانسه را از الجزایر رهبری میکرد. فرانسویان که کشورشان زیر چکمه دژخیمان آلمانی لگدمال میشد و یارای مقابله با اشغالگران آلمانی را نداشتند، ظاهراً تسلیم شدند، لیکن در خفا شالوده “نهضت مقاومت فرانسه” را پیریزی کردند و همزمان با آن، دست به نوعی مبارزه منفی زدند که در تاریخ بیسابقه بود: مبارزه به وسیله سکوت!
آنها مهر سکوت بر لب زدند. تصمیم گرفتند، در برابر دشمن، اگرچه به زبان مادری آنها یعنی فرانسه تکلم کنند، حتی یک کلمه بر زبان نرانند. گویی که همگی آنها، گنگ و لال زاده شده بودند. و این سکوت بود که ذهن ژنرال آلمانی را به خود مشغول کرده بود.
پشت میز کارش نشست، چند قرص مسکن به دهانش انداخت و جرعهای آب نوشید. این قرصها، کمی حالش را جا آوردند. روز گذشته که افسر پزشک او را معاینه کرده بود گفته بود:
ـ شما به استراحت نیاز دارید. نمیتوانید مدتی مرخصی بگیرید؟
چگونه ممکن بود مردی در موقعیت ژنرال “دلمان[3]” در گیر و دار جنگ، آن هم در آن روزهای بحرانی که کشورش از اوج قدرت و افتخار به پائین لغزیده بود، به مرخصی برود؟
تقویم اتاقش، تاریخ 24 مه 1944 را نشان میداد. چهار سال از اشغال فرانسه به دست نیروهای آلمان میگذشت. پیشبینیهای “هیتلر” نادرست از کار درآمده بود و اوضاع بر وفق مراد رهبر آلمان نازی پیش نمیرفت. وضع نیروهای آلمانی در جبههای جنگ، تعریفی نداشت و در جبهه روسیه، عقب نشینی کرده بودند. یک سال پیش، آنها را از شمال آفریقا، بیرون رانده بودند و اینک، نیروهای انگلیسی و آمریکائی، مانند جنگلی که آتش گرفته باشد، رفته رفته به سوی شمال ایتالیا میخزیدند.
اوضاع روز به روز بدتر میشد و ژنرال آلمانی، تردیدی نداشت که دیگر دوران طلائی آلمان به سر آمده و روزهای تلخی در انتظار آنهاست. کلیه گزارشات سازمان اطلاعاتی آلمان نشان میداد که متفقین به زودی به خاک فرانسه حملهور خواهند شد. و این امر، بیش از پیش ژنرال را به وحشت میاندخت. نا امیدانه به نقشهای که روی میزش بود چشم دوخت: مثل روز برایش روشن بود که اگر متفقین، حمله خود را از طریق
در روزهائی که آلمان نازی در اوج قدرت قرار داشت، نیروهای آلمانی، برقآسا فرانسه را اشغال کردند و لشکر هفتم آلمان در آن سرزمین مستقر گردید، ولی مردم مبارز برای نجات کشورشان از چنگ اشغالگران بیگانه، از هیچ کوششی فروگزار نکردند و کلاه بزرگی سر آلمانیها گذاشتند!
“نورماندی” آغاز کنند، دیر یا زود همه سربازان او درگیر جنگی بیامان شده و مردم فرانسه نیز که در دوران اشغال، از آلمانیهای چکمهپوش، دل خوشی نداشتند، روزگارشان را سیاه خواهند ساخت و با تمام وجود از آنان انتقام خواهند گرفت.
آهی کشید و نقشه را بست. قرصها، درد او را تسکین دادند، لیکن هنوز احساس خستگی میکرد با خود گفت:
ـ بهتر است کمی در رختخواب دراز بکشم.
ولی در این هنگام ضربهای به در خورد.
او با ناراحتی گفت:
ـ کیه؟ بیائید تو.
آجودان او وارد اتاق شد و گفت:
ـ قربان، یک تلگراف برای شما رسیده.
ژنرال گفت:
ـ بخوان ببینم چه نوشته. از کجا آمده؟
آجودان پاسخ داد:
ـ از ژنرال “فن بلاز کوویتس[4]” … برلین. به طوری که در این تلگراف نوشته شده، او عازم اینجاست. در نظر دارد از مواضع دفاعی ما دیدن کند. با این حساب، باید خیلی زود هم برسد.
ژنرال سرش را میان دستهایش گرفت، و در حالیکه روی آرنجهایش تکیه میکرد، زیر لب گفت:
ـ همین یکی را کم داشتیم! گرفتاری ما که یکی دو تا نیست.
آجودان، به تصور آنکه ژنرال دستوری صادر کرده گفت:
ـ چه فرمودید قربان؟
ژنرال، با ژست مخصوص که انگار پشهای را از خود دور میکرد، دستش را در هوا به حرکت درآورد و گفت:
ـ مهم نیست. فقط ساعت ورود او را به من خبر بده. بهتر است شخصی را مأمور کنی تا ترتیب ناهار را در هتل “دوپاری[5]” بدهد
آجودان، حرکتی به چکمههای خود داد و گفت:
ـ چشم قربان، ولی ببخشید … میخواستم سئوالی بکنم …
ژنرال پرسید:
ـ دیگر چه شده؟ چه میخواهی بگوئی؟
آجودان با لحنی دلسوزانه گفت:
ـ قربان میخواستم عرض کنم که حال ژنرال، اصلاً خوب به نظر نمیرسد. بهتر است استراحت کنید قربان!
ژنرال سری تکان داد و گفت:
ـ بله، راست میگوئید، ژنرال شما بدجوری مریض شده، ولی مهم نیست. اصلاً مهم نیست. قبل از هر چیز باید مراقب باشیم که در مدت اقامت “بلازکوویتس” در اینجا، همه جور وسائل راحتی فراهم شود. دوست ندارم پس از بازدید از اینجا، و بازگشت به آلمان، گزارشهای ناجور به “هیتلر” بدهد. متوجه هستید؟
آجودان پاسخ داد:
ـ بله قربان، کاملاً متوجه هستم. ما نیز میل نداریم برای خود درد سر فراهم کنیم.
و به دنبال این سخن، پاشنههای خود را بهم کوبید، سلام نظامی داد و از اتاق بیرون رفت.
ژنرال با خود اندیشید:
ـ عجب اوضاعی است! لااقل دست خود را مثل افسران آلمانی، بالا نبرد و آن کلمه بیـمعنی “هایل هیتلر[6]” را به زبان نیاورد.
سپس با قلبی آکنده از اندوه، به بررسی انبوه نامههایی که روی میزش جمع شده بود، پرداخت.
حدود یک ساعت بعد، قیل و قال و سروصدای زیادی در خارج از ساختمان طنین افکند. درست مانند آن بود که لشکری مرکب از سپاهیان مسلح به آنجا یورش برده بودند. ژنرال از پشت پنجره نگاه سریعی به بیرون انداخت و متوجه شد که همه این جوش و خروشها، تنها به خاطر ورود یک اتومبیل نظامی است.
این سر و صداها بیشتر از سوی نگهبانان ایجاد شده بود. آنها با مشاهده این اتومبیل نظامی، به سرعت خود را به آن نقطه رسانده بودند و برای ادای احترام، چنان پاشنههای پوتین خود را به زمین میکوبیدند که گویی میخواستند سوراخهائی در سطح زمین ایجاد کنند!
آجودان ژنرال خود را به نزدیک اتاق ژنرال رساند و از همانجا فریاد زد:
ـ قربان، ژنرال “بلازکوویتس” تشریف فرما شدهاند.
ژنرال گفت متشکرم.
سپس از جا برخاست تا به دیدن میهمان تازه وارد خود برود. ژنرال “بلازکوویتس” قامتی نسبتاً بلند و چهرهای مردانه داشت و با این اوصاف، یونیفرم ژنرالی کاملاً برازنده او بود. ژنرال به سوی او رفت و در حالی که دستش را به سوی او دراز میکرد گفت:
ـ ژنرال، از اینکه شما را در اینجا میبینم خوشحالم. این اولین باری است که افتخار پذیرائی از شما نصیب ما میشود. امیدوارم احساس کنید که در وطن هستید.
“بلازکوویتس” گفت:
ـ من هم به نوبه خود از ملاقات شما خوشحالم ژنرال “دلمان”عزیز! همیشه دور شدن از “برلین” خوب است. به خصوص در این روزها که میدانید چه بر ما میگذرد. همانطور که حدس میزنید، اوضاع در آنجا اعصاب
ژنرال “بلازکوویتس” اصرار زیادی داشت از همه چیز بازرسی نماید و مرتباً درباره مواضع دفاعی ارتش آلمان در فرانسه سئوالاتی میکرد. این بازدید شگفتانگیز با همه بازدیدهائی که در تاریخ جنگ صورت گرفته است، تفاوت داشت.
خراب کن شده است و ما بیش از هر زمان دیگر، احساس مسئولیت میکنیم.
ژنرال گفت:
ـ بله، متوجه هستم. فکر میکردم اینطور باشد.
لحظهای مکث کرد و سپس پرسید:
ـ آیا شب را در اینجا میمانید؟
“بلازکوویتس” گوشه دهانش را به حالت مضحکی کج کرد و گفت:
ـ بدبختانه مقدور نیست. باید هر چه زودتر برگردم. گاهی احساس میکنم که وجود من برای خاتمه جنگ لازم است.
ژنرال گفت:
ـ پس اجازه بدهید شما را به یک ناهار مختصر دعوت کنم. شما راه دور و درازی را طی کردهاید و بد نیست خستگی راه را از تن خارج سازید.
“بلازکوویتس” با لحنی قاطع و روحیه سربازی که از ویژگیهای هر افسر آلمانی بود گفت:
ـ نه، متشکرم. چیزهای زیادی هست که باید ببینیم. بعد از بازدید، شاید یک ناهار مختصر بخورم.
ژنرال گرفت:
ـ کاملاً منظور شما را میفهمم. من در اختیار شما هستم. هرچه را که میل دارید بازرسی کنید خودتان بفرمائید. من برای پاسخگوئی به سئوالات شما آمادهام.
هر دو به راه افتادند. بازدید از تأسیسات دفاعی، ساعتی وقت میگرفت و مستلزم پیمودن کلیومترها راه بود. هرچند ژنرال با توجه به وضع مزاجیاش، حال و حوصله درستی نداشت، ولی در عوض ژنرال “بلازکوویتس” چنان آماده و سرحال به نظر میرسید که گوئی خستگی در قاموس این مرد مفهومی نداشت. اصرار داشت وظیفه بازرسی خود را به نحو احسن انجام دهد. همه چیز را ببیند و هیچ نکتهای را از نظر دور ندارد. از سنگرهائی که با بلوکهای سنگی درست شده بود، انبارهای زیرزمینی، دامهائی که برای از کارانداختن تانکهای دشمن ایجاد شده بود و سیمهای خارداری که عبور دشمن را با موانعی روبرو میساخت، دیدن کرد. وضع و مکان نگهداری اسلحه را بازرسی نمود و سیستمهای ارتباطی را به دقت مورد بررسی قرار داد و در تمام این مدت، مرتباً سئوالاتی از ژنرال میکرد.
در پایان بازدید، هر دو با اتومبیل برای صرف ناهار به سوی هتل “دوپاری” در مرکز “لومان” حرکت کردند. در بین راه “بلازکوویتس” گفت:
ـ ژنرال “دلمان” از این بررسی راضی هستم. اوضاع شما در اینجا روبراه است. نمیدانید جنبشی زیرزمینی فرانسه، چقدر مایل است آنچه را که امروز صبح، من در اینجا دیدم مشاهده کند.
ژنرال “دلمان” از این سخن تکانی خورد و دیگر بار، کابوس وحشتناکی که همواره ذهن و روح او را اشغال کرده بود، به سراغش آمد. قلبش تیر کشید. یکی از همان دردهائی بود که در دوران بیماری، یک لحظه او را راحت نگذاشته بود و اکنون نیز گهگاه سمت چپ سینهاش به شدت تیر میکشید. دستش را به قلبش فشرد و گفت:
ـ خواهش میکنم این چیزها را به یاد ما نیاورید. یادآوری این سخنان، همیشه افکار مرا ناراحت و پریشان میسازد نمیتوانید تصور کنید که تا چه اندازه در آلمان خوشبخت هستید. لااقل در میان مردم خود به سر میبرید و میتوانید به مردم خود اعتماد نمائید. ولی در اینجا وضع فرق میکند. در یک کشور بیگانه، هرقدر هم که نیرومند باشید، هر اندازه که به مردمش مهربانی کنید، باز هم احساس غربت میکنید و نمیتوانید به هیچکس اعتماد داشته باشید.
“بلازکوویتس” گفت:
ـ نه، به هیچ کس نمیتوان اعتماد کرد.
سپس چنان با صدای بلند خندید که گویی صحبت همراهش را خندهآور تلقی کرده بود.
“دلمان پرسید: آیا حرف خندهداری زدم؟
“بلازکوویتس” در حالی که هنوز خندهاش تمام نشده بود گفت:
ـ نه، نه، به شما اطمینان میدهم. شما از خوشبخت بودن ما در “برلین” سخن گفتید، در حالی که فکر میکنم شما هم خوشبخت هستید، زیرا لااقل از حملات هوائی دشمن در امانید باید در “برلین” باشید تا منظور مرا درک کنید. به هرحال خودم هم نمیدانم چرا خندیدم.
“دلمان” برای آنکه موضوع بحث را عوض کند پرسید:
ـ حال رهبر عزیزمان چطور است؟ آیا میشود به اوضاع اطمینان کرد؟
“بلازکوویتس” دستی به چهرهاش کشید و گفت:
ـ حال “هیتلر” هیچ وقت بهتر از این نبوده. گاهی اوقات عصبانی میشود زود از کوره در میرود، ولی این حالت، قابل درک است. خدای من، خیلی گرسنهام شده!
ژنرال “دلمان” گفت:
ـ دیگر راهی نمانده، فکر میکنم از رستوران “دوپاری” خوشتان بیاید. به خصوص که آنها نوشابه مورد علاقه آلمانیها را فقط مخصوص میهمانان من تهیه میکنند.
“بلازکوویتس” گفت:
ـ به راستی چقدر دلپذیر است که انسانی حتی در فرانسه، با ویژگیهای سرزمین مادری خویش روبرو شود.
ژنرال بلازکوویتس” از ناهار آن روز، لذت زیادی برد و دلی از عزا درآورد. پس از صرف غذا هر دو به اتفاق، با اتومبیل به ستاد فرماندهی لشکر هفتم آلمان بازگشتند. راننده ژنرال “بلازکوویتس” درون اتومبیل نشسته و منتظر بازگشت او بود. “بلازکوویتس” پیش از سوار شدن، به عنوان خداحافظی دست خودرا به سوی ژنرال “دلمان” دراز کرد و گفت:
ـ ژنرال عزیز، از ملاقات شما خوشوقت شدم. به خصوص از اطلاعات ارزندهای که در اختیارم گذاشتید متشکرم.
سپس سوار اتومبیل شد، و از میان افسرانی که به حالت خبردار ایستاده بودند و پاشنههای خود را محکم و با صدا به هم میکوفتند، به سلامت گذشت و لحظهای بعد، اتومبیل حامل او از نظر ناپدید شد.
پس از رفتن او، ژنرال “دلمان” خسته و از پا افتاده، به دفتر کار خود بازگشت و چند قرص دیگر در دهانش انداخت و روی رختخوابش دراز کشید.
تازه داشت چرتی میزد که در اتاق باز شد و آجودان مخصوص سراسیمه وارد اتاق شد. چرهاش عصبی و نگران بود.
ژنرال “دلمان” پرسید:
ـ دیگر چه خبر شده؟
آجودان گفت:
ـ قربان، تلگراف دیگری از برلین رسیده که حاوی اخبار ناگواری است.
ژنرال آلمانی، در بستر نیم خیز شد و پرسید؟
ـ این تلگراف مربوط به چیست؟
آجودان پاسخ داد:
ـ مربوط به ژنرال “بلازکوویتس” است.
ژنرال با بیاعتنائی گفت:
ـ خوب … درباره او چه نوشتهاند؟
آجودان قدمی جلو گذاشت و گفت:
ـ قربان، در این تلگراف نوشته شده که او برای بازرسی نخواهد آمد و برنامه بازدید از اینجا را لغو کردهاند.
“دلمان” مانند کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد از جا برخاست،
نشست و پرسید:
ـ یعنی چه نخواهد آمد؟ او که همین چند دقیقه پیش اینجا بود خودت هم که او را دیدی، ممکن است اشتباهی رخ داده باشد. به “برلین” زنگ بزن و ببین این چه مسخره بازی است که درآوردهاند.
آجودان ژنرال گفت:
ـ قربان، ما قبلاً این کار را انجام دادهایم. اشتباهی در کار نیست. در حقیقت من با خود ژنرال صحبت کردم. او هماکنون در اتاق خود در ستاد فرماندهی “برلین” نشسته است. مردی که به اینجا آمده بود، ژنرال “بلازکوویتس” نبود.
ژنرال از شنیدن این حرف آهی کشید و گفت:
ـ اوه خدای من! چطور چنین چیزی ممکن است. پس این مرد که بود؟ سپس با لحنی قاطع، تقریباً فریادکشان افزود:
ـ فوراً به افسر ارشد ستاد بگو به اینجا بیاید. باید این مرد را به هر قیمتی شده دستگیر سازند. فکر میکنی همه مواضع دفاعی سری ما را دیده است؟ اگر یکی از اعضای نهضت مقاومت فرانسه باشد …
درد شدیدی در سینهاش احساس کرد، دستش را به قلبش فشرد و افزود:
ـ ممکن است قرصهای مرا بدهی … آن قرصهای صورتی رنگ را … یکی از قرصها را خورد و درد شدید اندکی تسکین یافت. پس از لحظهای مکث گفت:
ـ خواهش میکنم مراتب را به افسر ارشد ابلاغ کنید. این مرد باید فوراً دستگیر شود.
اما آنها هرگز موفق نشدند ژنرال “بلازکوویتس” قلابی را دستگیر سازند. اتومبیل نظامی او را چند مایل دورتر، پائین جادهای که از “لومه” به پاریس میرفت، پیدا کردند، ولی اثری از سرنشینان آن به دست نیامد. بعداً معلوم شد که این اتومبیل را از یکی از مراکز حمل و نقل ارتش به سرقت برده بودند. میهمان ژنرال و رانندهاش، همان گونه که او همواره از آن وحشت داشت، هر دو از اعضای جنبش زیرزمینی فرانسه بودند. یونیفرمهای خود را چند روز پیش در پاریس تهیه کرده بودند و در این میان دو موضوع، قابل توجه بود: یکی آنکه آنها چگونه از برنامه بازدید احتمالی ژنرال “بلازکوویتس” واقعی آگاه شده بودند، دیگر اینکه چگونه این دیدار لغو شد؟ به هر حال این در شمار اسراری است که هیچ گاه در تاریخ فاش نشد. آنچه مسلم است، در همان روز، جزئیات کامل مواضع دفاعی لشکر هفتم آلمان در فرانسه، در اختیار ستاد عملیاتی متفقین در بریتانیا قرار گرفت. این اطلاعات، در جریان نبردی که واقعه پیاده شدن نیروهای متفقین در شمال فرانسه را درپی داشت، بسیار سودمند بود، ولی ژنرال “دلمان” هیچگاه این موضوع را ندانست، زیرا چند روز بعد، پیش از حمله متفقین، بر اثر حمله قلبی درگذشت.
[1] -Le Mans
[2] -Danzig
[3] – Dellmann
[4] -Von Blaskowitz
[5] -Hotel de Paris
[6] -Heil Hitler