زندگینامه سقراط

کسانی هستند که ادعا می‌کنند شهرت جانسون به دلیل وجود بازول[1] است. و کسانی دیگر هم، که همین قدر حماقت می‌کنند می‌گویند بزرگی سقراط به دلیل قلم افلاطون است. اما سقراط نه اولین و نه آخرین معلم بزرگیست که دست به قلم نبرد، مدرسه‌ای تأسیس نکرد، بلکه زندگی‌اش را صرف جستجو و یافتن حقیقتی کرد که وجود داشت. هدف سقراط توجه افکار بشر به همین جهت بود تا بتوانند به دانش و علم نیکی و نیک سرشتی دست یابند؛ وی اطمینان داشت که با کمک این دانش هیچ هدف دیگری را برای خود برنمیگزینند، به دلیل زهد و پارسایی اش بود که آتئیها او را کشتند و نامش را در تاریخ جاودانه کردند.

سقراط مردی بدقیافه، کوچک بینی، شکم گنده، تیز چشم و ریز اندام بود، که زیاد حرف می‌زد و کم عمل می کرد. هیچ اثر مکتوب و منتشر شده‌ای ندارد، ولی با این حال ما او را یکی از بهترین فلاسفهٔ دوران باستان، چه بسا بزرگترین مردی که آتن به خود دیده می‌دانیم. نامش تحسین، افتخار، و تکریم در پی دارد.

وی برای نبوغش مشهور و برای زهدش محکوم به مرگ گردید – جهان تاب تحمل انسانهای درستکار و تمام عیار را ندارد. داستان زندگی‌اش رشته‌ای زرین بر جامهٔ سیاه تاریخ است.

تمام آنچه را که در موردش می‌دانیم برگرفته از مکتوباتیست که دوستان و شاگردانش، افلاطون[2] و زنوفن[3] تاریخدان به رشتهٔ تحریر درآوردند. افلاطون در گفتگوها چهرهٔ سقراط را که در آن زمان در قید حیات بود نشان داده است؛ سخنان، مباحثات و سؤالاتی که او در پی یافتن حقیقت مطرح می کرد، نظریاتش، جهت گیریهایش دربارهٔ مرگ و زندگی و بزرگواریش را عیان می‌سازد. با آن که برای حلقه‌ای کوچک از دوستانش سخن می‌گفت، بازتاب کلامش هنوز هم طنین انداز است.

او در سال ۴۶۹ قبل از میلاد به دنیا آمد و در عصر طلایی آتن که قدرتمندترین دولت شهر یونان که در دانش، هنر و تجارت به عالی‌ترین حد شکوفایی خود رسیده بود، زندگی کرد. پدرش مجسمه ساز بود، و سقراط هم در عنفوان جوانی برای مدتی کوتاه این حرفه را دنبال کرد. مادرش قابله بود. سقراط بعدها ادعا می‌کرد که در مناظره و مباحثه (دیالکتیک) از حرفهٔ مادرش تبعیت می‌کرده. او خودش را قابلهٔ افکار می‌نامید، که نشانگر حس شوخ طبعی اوست.

او هم مانند. تمام شهروندان آتن به خدمت سربازی رفت. در نبرد پوتید یا با شجاعت و مهارت جنگید. در جنگی جان السی بیادس[4] بزرگ را نجات داد که یکی از دوستان و شاگردان او شد، سپس در جنگ دلیوم و امفیپولی جنگید، و همان تهور و شجاعتی را نشان داد که در دادن شعارهای نه چندان مشهور اما بزرگ زندگی اجتماعی از خود نشان می‌داد.

باقی عمرش را به سخن گفتن گذراند. سخن پردازی مانند او هرگز دیده نشده، اما ارزش سخنانش، حتی زمانی که در قید حیات بود برایش شهرت و افتخار آفرید و او را خردمندترین مردان جهان کرد. هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌آمد. هیبت مندرس و فلاکت بارش در آتن برای همه آشنا بود. تابستان و زمستان قبا با ردایی نمی‌پوشید، پاهایش همیشه عریان بودند، اما در این فقر هیچ تزویر و ریایی نبود. جسمش را به سختی عادت می‌داد، چرا که فقط به مسائل فکری و روحی توجه می‌کرد، آنتیفان می‌نویسد: «اگر بندهای ناچار شد چنین زندگانی کند، حتما می‌گریخت.»

اما سقراط نگریخت. در واقع از دروازه‌های آتن خارج نشد. علاقه‌ای به کشورش نداشت، بلکه هدفش مردان و زنانی بودند که در قبالشان رسالتی بر عهده داشت. خیابان به خیابان می‌گشت، به بازار، یا غالبا به ورزشگاه عمومی می‌رفت. سپس به تجارت – تجارت سخنوری می‌پرداخت. برای زن و مرد و پیر و جوان سخن می گفت. فقرا و اغنیاء فرهیختگان و عوام الناس که از هیچ اهمیتی برخوردار نبودند به سخنانش گوش و پاسخ می دادند یا وانمود می‌کردند که سؤالات شوخ طبعانه‌اش را که برای پرداختن به موضوعات مورد بحث مطرح می کند پاسخ می‌دهند.

او هم در تمام مباحثات وانمود می‌کرد که نادانترین آنهاست. توضیحاتی ساده بکارمی‌برد و سؤالاتی ساده تر«یعنی همان طعنهٔ سقراطی مشهور را مطرح می‌کرد تا توجه شنوندگانش را به درست بودن یا نبودن معطوف کند. درستی و نیکی هدف او بود. انسان بدون نیکی هیچ بود. بنا به اعتقاد سقراط اگر تمام انسانها دانش صحیحی از نیکی داشته باشند باید در طلبش باشند، و این که تمام فضایل، دانش و آگاهی از نیکیست، و تمام گناهان جهالت از آن.

برخلاف اکثر آتنیها در آن زمان چندان در اجتماع شرکت نمی‌کرد. وقتی هم شرکت می‌کرد چنان صادقانه و مصمم بود، که از مردی به شجاعت و بی‌اعتنایی او در برابر عقاید عموم انتظار می‌رفت.

یک بار به عضویت شورا درآمد، چند تن از ژنرالهای آتنی به پای میز محاکمه کشیده، و با رأی عموم به طور غیرقانونی به مرگ محکوم شدند. تمام اعضای شورا، به جز سقراط از رأی دادگاه حمایت کردند. برخلاف اعتراض عموم برای تحقق عدالت و قانون رسمی بر رأی خود استوار بود. یک بار دیگر نیز در ترور سال ۴۰۴ قبل از میلاد که امپراتوری آتن به پایان رسید، ترتی حاکم آتن سقراط را احضار کرد تا او را به طور غیر قانونی دستگیر کند. او با آن که می‌دانست اطاعت نکردن به قیمت جانش تمام می‌شود امتناع کرد. در واقع شورش عمومی و سرنگونی ترتی به او کمک کرد. شجاعت این مرد به این اندازه بود. این شجاعت و تهور حتی در محاکمه و مرگ خودش شدت گرفت.

او از مرگ هیچ ابایی نداشت. اعتقاد داشت روح نمی‌میرد و به زندگی ادامه می‌دهد. به تداوم فضایل نیز معتقد بود. دینداریش همانند دینداری عامه آتنیها که خدایان اسطوره‌ای را قبول داشتند و به طور رسمی آنها را می پرستیدند نبود. قوانین اخلاقی و رفتاری که او بدان پایبند بود بیشتر شبیه مسیحیت بود تا ادیان دیگر.

این مرد چیزی شبیه یک صوفی بود و چنین خصلتی در اعمالش دیده می‌شد. می‌گویند بیست و چهار ساعت به تفکر می‌پرداخت. و خودش هم این «نیروی الهام بخش» با صدای خفیف را نیروی بازدارنده‌ای که او به او هشدار می‌داد کارهایی خاص انجام ندهد میدانست. البته، سقراط همیشه در نزد عموم مردم مقال نمی‌کرد و مایه خشنودی همگان نمی‌شد. آریستوفان کمدی نویس بزرگ در نمایشنامه‌اش، ابرها، که در سال ۴۲۳ قبل از میلاد اکران شد سربه سر او گذاشت. او این فیلسوف را پیرمردی نیمه دیوانه نشان می‌دهد که یک اندیشگاه دارد و عقاید اغراق آمیز و گستاخانه را به جوانان تعلیم می‌دهد. دیدگاه نمایشنامه نویس در مورد این فیلسوف احتمالا با دیدگاه بسیاری از طبقات شهروندان آتن یکسان بود، اما این هم باعث نشد که حلقهٔ کوچکی از مریدان اعم از فقیر و غنی گرد سقراط را نگیرند. برخی در پی نیات خود آمده بودند تا مهارتش را در جدل و قدرتش در مجادله و رد استدلال فراگیرند و بعضیها هم می‌خواستند از او راه بهتر زیستن را بیاموزند. این حلقه را افرادی غیر مشابه تشکیل می‌دادند. کریتیا، یکی از حاکمان مستبد ترتی، السی بیادس باهوش و خبیث، کریتون، افلاطون، زنوفن، پریکلس جوان، سپس، فیلسوف تیسی، و یوریپیدس، نمایشنامه نویس بزرگ چند تن از کسانی بودند که شاگردیش را می‌کردند. حضور این مریدان کنار هم اتفاقی و ارادی بود. سقراط هیچ گونه مدرسهٔ فلسفه دایر نکرد. او فقط به پرسش و پاسخ می‌پرداخت و سعی می‌کرد انسانها را به سوی روشنایی راهنمایی کند.

دشوار است او را مردی متأهل بدانیم، او دو بار ازدواج کرد – بار اول با میرتون، که از او صاحب دو پسر شد، و پس از آن با زانتپه که پسر دیگری برایش به دنیا آورد. وی را زنی بدنهاد می‌دانند. البته این قضاوت عادلانه نیست. گرچه، مدارکی در دست است که نشان می‌دهد وی طبعی خشن داشته. با وجود این بایستی پذیرفت که زندگی زنی که با فیلسوف فقرزده ای که بیشتر زندگیش را به صحبت و دلیل تراشی با غریبه ها می‌گذراند. آزمونی بس سخت و جدیست.

در سال ۳۹۹ قبل از میلاد که سقراط هفتاد سال داشت، دشمنانش عاقبت به خواستهٔ خود رسیدند. او محاکمه شد، دو اتهام اساسی بر او وارد بود: این که او خدایان شهر را نادیده گرفته و آنان را نمی‌پرستد، و دیگر این که ذهن جوانان شهر را تخریب می‌کند.

الیسیاس یکی از بزرگترین سخنوران آتن در آن دوران، خطابه‌ای در دفاع از سقراط نوشت و به این فیلسوف بزرگ تقدیم کرد. سقراط آن را خواند، با ادب و آداب تمام از لیسیاس تشکر کرد و آن را نپذیرفت. در توضیح گفت که در یک دفاعیهٔ حرفه‌ای نمی‌توان مردانگی و بزرگواری را بیان می‌کرد. این خطابه چون یک جفت کفش ظریف است که با وجود اندازه بودن نشان از زن صفتی دارد. یک فیلسوف باید برای علو طبع و استواری روحش متمایز از دیگران باشد.

او با چنین کلماتی به دفاع از خود پرداخت: «ای اهالی آتن، من نمی‌دانم شما تا چه اندازه تحت تأثیر اتهاماتی که به من نسبت دادند قرار گرفته اید؛ چرا که خودم هم با شنیدن آنها فراموش کردم که هستم، و ادعاهایشان علی الظاهر و چه موجه نما می‌نمود، با این حال بایستی بگویم هیچ یک از گفته هایشان حقیقت ندارد.»

او به راحتی خلاف اتهامات را ثابت کرد. به شرح ساده و فصیح اهدافش پرداخت. تمام داراییهایش را تسلیم ارتش آتن کرد. آرزویش بود که دوستان همشهری‌اش را خوشحال کند. این را وظیفه‌ای میدانست که بنا به فرمان ویژهٔ خدایان انجام داده، به قضات گفت: «من قدرت آنها را بیش از شما می‌پندارم.

جای هیچ شکی نیست که این سخنان خاطر دادگاه را مکدر کرد و سرنوشت شوم برایش رقم زد. گفت: «اگر شما قصد دارید مرا ببخشایید، در پاسخ به شما می‌گویم که هیچ گاه دست از جستجوی حقیقت بر نخواهم داشت، ای آتنیها، از شما سپاسگزارم، اما من گوش به فرمان خداوند بزرگ هستم و از او اطاعت می‌کنم، خداوندی که معتقدم، چنین کاری را به جای شما بر من مقدر ساخته، و مادامی که نفس بکشم و جان در بدن داشته باشم هیچ گاه دست از حرفهام فلسفه نخواهم شست. من باز هم هر کسی را که ببینم هم کلامش می شوم و به او می‌گویم: «آیا از این که دل به ثروت و افتخار بسته‌ای اما به خرد و حقیقت توجه نمی‌کنی و روحت را تعالی نمی‌بخشی شرمسار نیستی؟ نمی‌دانم مرگ چیست، چه بسا که شیرین باشد، و من از آن ترسی به دل راه نمی‌دهم. اما این را هم می‌دانم که ترک وظیفه قبیح است و من آن چه را شاید نیک باشد بر چیزهایی که می‌دانم بد است ترجیح می‌دهم.»

عده‌ای اندک او را متهم کردند. قضات به مرگ محکومش نمودند. بنا به قانون آتن، سقراط می‌توانست کیفر دیگری چون نفی بلد طلب کند. همین کار را هم کرد. گفت که باید با او مانند یک نیکوکار اجتماعی برخورد شود. و همانند برندهٔ بازیهای المپیک به خرج عموم برایش جشن برگزار می‌شود. سرانجام گفت که یک مینا (هر مینا حدودأ معادل سه پوند بود) برای رهایی از مرگ خواهد پرداخت. دوستانش به او التماس کردند که سی مینا بپردازد اما او نپذیرفت.

دادگاه واقعا خشمگین شد، سقراط به اصطلاح خرد قضات را آشکارا مورد تحقیر قرار داده بود. آنها او را با نوشیدن زهر شوکران، که از روشهای آتن در برای جرائم بزرگ بود، به مرگ محکوم کردند. این فیلسوف بزرگ با آرامش حکم را پذیرفت، و در ادامه با شکوه تمام دادگاه را مورد خطاب قرار داد و گفت: «بله اکنون زمان فراق است، برای من مرگ و برای شما زندگی، اما کدام یک از ما به ملک بهتری که بر تک تک ما جز خداوند بزرگ ناشناخته است می‌رویم.)

اجرای حکم به دلیل اعیاد مذهبی که در پیش بود، سه هفته به تعویق افتاد. او را به زندان انداختند و به دست و پایش را غل و زنجیر کردند، اما دوستانش مدام به دیدارش می‌آمدند و او با خوشرویی با آنان سخن می گفت. کریتون که یکی از باوفاترین شاگردانش بود، و در محاکمه‌اش حضور داشت و قبول کرده بود که در پرداخت آن سی مینا کمک کند، به سلول سقراط آمد و گفت که ترتیب رهایی‌اش داده شده. اما سقراط قبول نکرد. چرا که دادگاه قانونی او را به مرگ محکوم کرده بود و بایستی از قانون کشورش اطاعت می کرد.

افلاطون در فایدون آخرین صحنه را بسیار تأثیرگذار توصیف کرده است. گروهی از دوستان سقراط در آخرین روز به دیدارش آمدند. به سلولش رفتند، و دیدند از غل و زنجیر رها شده و زانتپه و پسر کوچکش کنارش هستند. زانتپه مسی گریست و می‌گفت: «سقراط، دوستانت برای آخرین بار با تو سخن می‌گویند و تو نیز برای آخرین بار با آنها.» اما سقراط رو به کریتون کرد و گفت: «کریتون، به یک نفر بگو او را به خانه ببرد.» پس از آنکه او را با احترام به خانه بردند، مرد محکوم بر تخت نشست، محل غل و زنجیر پاهایش را به هم سایید، و با آرامش بنای صحبت گذاشت و به بیان ارتباط درد و لذت پرداخت. همگی دور هم نشستند و از زندگی، مرگ، و روح جاودان آدمی سخن گفتند، نزدیک غروب سقراط از آنها جدا شد و به حمام رفت. هنگامی که برگشت مغرب بود، زمان اجرای حکم.

مأمور حکومتی به داخل آمد و برای اجرای دستوری که وظیفهٔ اجرایش را داشت عذرخواهی کرد. از سقراط خواست از او عصبانی نباشد، و بعد روی گرداند و سیل اشک از دیدگانش سرازیر شد. کریتون سعی می‌کرد سقراط را قانع کند که شتاب نکند، چرا که خورشید هنوز کاملا غروب نکرده، اما سقراط به او لبخندی زد و گفت زهر را بیاورند. قدح را گرفت، و در راه خدایان بر خاک ریخت، و باقی زهر را نوشید. دوستانی که گردش بودند نمی‌توانستند خشمشان را مهار کنند. اما سقراط زبان به ملامتشان گشود.

پرسید: «چه می کنید؟ به همین دلیل بود که آن زن را روانه کردم تا چنین حماقتی از او سر نزند. چون شنیده‌ام خوب است انسان با دعای خیر بمیرد. پس خاموش باشید و تحمل کنید.»

زهر کم کم به دست و پایش رسوخ کرد و به لرزه انداختش، سپس قبل از آنکه هوشیاری‌اش را از دست بدهد به آنها گفت قربانی کوچکی را که فراموش کرده بود انجام دهند.

افلاطون در پایان چنین می‌گوید: «چنین بود پایان زندگی دوست ما، مردی که باید گفت بهترین مرد روزگار که ما می‌شناسیم، و خردمندترین و عادلترینشان بود که چنین مرثیه‌ای، مرثیه ای سزاوار و برجسته است

هنوز از مرگ سقراط چندی نگذشته بود که آتنیها پشیمان شدند. کسانی که به او تهمت زده بودند در سراسر دنیا پراکنده شدند، تا جایی که تعدادی از آنها بر اثر یأس و ناامیدی خودشان را دار زدند. حال که آن فیلسوف ژنده پوش دیگر در میان آتئیها نبود، لیسی پوس را مأمور کردند تا شمایل برنزی او را بسازد.

زندگی سقراط نمونهٔ زندهٔ آرمانهایش بود. فلسفهٔ او، که افلاطون آن را منتشر کرد، عصری تازه بر افکار انسانها گشود. سیسرون می‌نویسد: «او فلسفه را از عرش به فرش آورد.» چرا که سقراط بنیانگذار فلسفهٔ اخلاق است. او فقط به متافیزیک انتزاعی نمی‌پرداخت،بلکه به نوع بشر و رفتار و کردارشان توجه می‌کرد. برای آنکه مثالهایش را از زندگی عامه برمیگرفت مسخره اش می‌کردند، اما او چنین کاری می‌کرد تا انسانها را به راحتی به نیکی، حقیقت و زیبایی راهنمایی کند. او زندگی‌اش را با دلیل و منطق رهبری می‌نمود.

هر زمان کسی به آن چشمان برجسته، لبان کلفت، به آن بینی کوتاه و پهن، و به آن مرد کوتاه قد فربه نگاه می کرد، از چهره‌اش چنین استنباط می‌کرد که سقراط طبعی لگام گسیخته دارد، و یکی از منحط ترین، وقیح ترین و فاسدترین مردان روزگار است. آنهایی که این فیلسوف را مورد تفقد خود قرار می‌دادند چنین سیما شناسهایی را رسوا می‌کردند، اما سقراط آنها را باز می‌داشت، و می‌گفته تمام گفته هایشان درست است اما او سقراط با استفاده از منطق بر تمام امیال خباثت آمیز خود لگام زده و اصلاحشان کرده است.

اگر مرجع قضاوتمان زندگی او باشد، تمایلات پست و حقیرانهٔ این انسان کریه چهره را منطق و ذهنش، مهار و مراقبت می‌کرد، و از طریق آنها در پی بزرگی و تعالی روح بود.

 

[1] منظور جیمز پازول نویسندهٔ زندگی نامهٔ معروف دکتر ساموئل جانسون است. م

[2] Plato

[3] Xenophon

[4] Alcibindes: سیاستمدار و فرماندهی آتنی در جنگهای یونان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]