دیالوگی از فیلم خاطرات خانوادگی، ساخته زورلینی

خاطرات خانواده Cronaca familiare فیلمی به کارگردانی والریو زورلینی است که در سال ۱۹۶۲ منتشر شد. از بازیگران آن میتوان به مارچلو ماسترویانی و ژاک پرن اشاره کرد.
این فیلم موفق شد جایزهٔ شیر طلایی جشنواره فیلم ونیز را از آنِ خود کند.
“انریکو” (ماسترویانی) در دفتر روزنامهای در رم، از فوت برادر کوچکترش”لورنتسو” (پرن) با خبر میشود. حالا با قلبی شکسته، زندگی کوتاه او را مرور میکند: مادر آنان بلافاصله بعد از تولد “لورنتسو” در میگذرد؛ “لورنتسو” را سرایدار ویلای یک بارون به فرزند خواندگی میپذیرد و “انریکو” را مادربزرگش بزرگ میکند. آنان گاهی یکدیگر را میبینند. “انریکو” بیمار و دو سال بستری میشود. “لورنتسو” ازدواجی ناموفق میکند و به بیماری غیرقابل تشخیصی مبتلا میشود. “انریکو” او را در کلینیکی بستری میکند، اما امیدی به بهبود او نمیرود….
تکگویی مکاشفهای مرد در ابتدای فیلم با روایت “تو”ی دوم شخص. بازی ماچلو ماستریانی نویسنده با حقوق اندک کار در نشریات. با صدای به یاد ماندنی جلال مقامی- که فیلم را بیصدای او نمیتوانم تصور کنیم- حتی نسخه ایتالیایی فیلم بیصدا اینقدر تأثیرگذار نبود. و احساس “یتیم ماندن” پس از جنگ در خیابانهای خلوت و کوچههای بلند شهرهای ایتالیایی، و لایههای بینامین فیلم با اسطورهٔ مادر مقدس و مهری که از سراسر جهان انگار دیگر رخت بسته است. فیلم با خبر مرگ برادر کوچک در بیمارستان شروع میشود و بازگشت مرد به خانهٔ اجارهای خلوت و ساکتش که انگار در آن کسی در انتظارش نیست. جای جای کتابها و مجلههای پراکنده روی هم تلنبار شده و او در این اتاق مهجور، مقابل تابلوی دوران کودکی روی دیوار میایستد و با شروع موسیقی (موسیقی به یادماندنی گوفردوپتراسی) به زمان گذشته وارد میشویم. از کوچهها و خانهها و میدانهای قدیمی و وقتی که مادربزرگ به دلیل فقر و مرگ مادر، برادر کوچک را به خانوادهای ثروتمند میسپرد و دو برادر از هم جدا میشوند. هنوز در هیچ فیلم دیگری رابطه دو برادر را توام با این احساس درونی رهاشدگی اینگونه ندیدهام.
صدای مرد:
«وقتی مادر مُرد تو هنوز خیلی کوچک بودی، چیزی از این جریانات نمیفهمیدی. پدر هم به خاطر مریضی سختی که داشت تو بیمارستان بستری بود. من 8 سال داشتم. اونوقت هیچ احساس محبتی به تو نداشتم. همه میگفتن تقصیر تو شد که مادر مُرد، تا این که یک روز تو رو به ویلای بارون بردن. ویلای «ویرمنسکی»، به اصطلاح یک عالیجناب، وکیل و همه کارهٔ بارون دلش به حال تو میسوزه و چون فرزندی نداشته تو رو به فرزند خواندگی قبول میکنه. اسمش «سُلوچیه». از اون به بعد شد پدرِ تو. تو به اون ویلا رفتی. به اون زندان. زندان از آداب و رسوم خشک اشرافیت، با عادتها و عقدههاشون. تا جایی که بعدها حس کردی مثل یک محکوم هستی…»
این فیلم تأثیرگذار که در اوایل نوجوانی از تلویزیون پخش شد تأثیری ژرف بر من گذاشت و چند صحنه آن برای همیشه شاید در ذهنم باقی بماند.
من هم با این فیلم به کودکی میرم…نمیدونم چرا در و دیوارها و خیابونها اون موقع هم قدیمی بودند ..آدم تصور میکنه اونموقع نو بودند و الان قدیمی شدند ولی اینطور نیست….مارچلو ماسترویانی کلا نوستالژی منه…کشتار در روم ..گلهای آفتابگردان …کلا بوی سینمای قدیمی رو میده
دقیقا با شما همنظر هستم . شما میدونی دوبلور لورنتسو کی هستند؟
یکی از بهترین فیلمهایی بود که در دهه شصت دیدم و تاثیر زیادی رویم گذاشت مخصوصا موزیک غم انگیزی که تا پایان فیلم ادامه داشت . کلا عاشق فیلمهای نوستالژی ایتالیایی هستم .