دیالوگی از فیلم پیش از غروب؛ ساخته ریچارد لینکلیتر

پیش از غروب Before Sunset فیلمی به کارگردانی ریچارد لینکلیتر و محصول سال ۲۰۰۴ آمریکا است. این فیلم درامی با داستانی به روایت ریچارد لینکلیتر، ایتن هاک و ژولی دلپی میباشد. فیلمنامه این فیلم در سال ۲۰۰۴ نامزد جایزه اسکار بهترین فیلمنامه شد.
سالها پیش، در سال 1994، ریچارد لینکلیتر، فیلمساز آمریکایی فیلمی ساخت به نام پیش از طلوع، با حضور یک زوج جوان -ایتن هاوک (بازیگر آمریکایی که از آن موقع تاکنون به لطف بازی در فیلمهای مختلف شهرتی روزافزون به دست آورده) و ژولی دلپی (که تا آن موقع صرفا به دلیل حضور در سفید کیشلوفسکی میشناختندش)، دربارهٔ دو نفری که در قطار باهم آشنا میشوند و در اقدامی جنونآمیز تصمیم میگیرند یک شب را در وین با خیابان گردی بگذرانند. فیلمی به غایت ساده، با فیلمنامهای درخشان، متکی به دیالوگهایی استادانه و بازیهای قابلقبول با موضوع عشق رمانتیک. فیلمی که نمونههای بدش را بارها در دورانهای مختلف دیدهایم، ولی این یکی قواعد بازی را تا به آخر رعایت میکرد. نه از بیپردگی خبری بود، نه از اکشن. آخر سر دم صبح، پس از طلوع آفتاب، آن زوج در ایستگاه قطار تصمیم میگرفتند هیچ اطلاعاتی ردوبدل نکنند و شش ماه بعد در روزی خاص در اواسط دسامبر در همان ساعت در همان ایستگاه همدیگر را ملاقات کنند.
ده سال بعد، لینکلتر فیلمی ساخته با همان بازیگران، به نام پیش از غروب که دنبالهایست بر فیلم پیشین؛ فیلمی به مراتب تلختر (متأثر از بالا رفتن سن همهٔ عوامل و حوادث تلخ این سالهای جهان) و موجزتر. حالا پسر (هاوک) به لطف نگارش رمانی دربارهٔ آن رابطه به شهرت رسیده و در سفری تبلیغاتی به پاریس با دختر (ژولی) مواجه میشود، که تکیدهتر و تلخاندیشتر شده. آنها تمام بعد از ظهر را باهم در خیابانهای پاریس پرسه میزنند. موقعیت آنها اینبار کمتر رمانتیک و بیشتر دراماتیک است.
داستان فیلم ادامه پیش از طلوع است که در پایان داستان پیش، جسی (ایتن هاک) و سلین (ژولی دلپی) قرار شد که پس از شش ماه در همان مکان با یکدیگر ملاقات کنند. پس از شش ماه جسی به وین میرود اما سلین در آنجا نیست. پس از این اتفاق شروع به نوشتن کتاب خاطرات خود در تنها روزی که با سلین در خیابانهای وین قدم میزد. پس از نوشتن این کتاب او به پاریس رفته و بهطور اتفاقی سلین را در یک کتابفروشی میبیند…
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
وقتی زن و مرد حالا میانه سال پس از سالها در پاریس دوباره همدیگر را میبینند. حالا مرد نویسنده شده و زن هم در شغلش موفق است اما خلاء درونی آنها هنوز پُر نشده. در فرصتی که تا رفتن مرد باقی است تمام طول روز حرف میزنند و در کوچه و خیابانهای سنگفرش پاریس قدم میزنند. میکوشند از حسرتها و نشدنها و چراها به امروز و اکنون متصل شوند و جریان زندگی را نه با نگاه کردن مدام به گذشته که در زمان حال بیابند. علیرغم گفتگوهای متصل و پی در پی فیلم جایی که آنها روی رود سن سوار قایق میشوند، وقتی که نسیم ملایمی میوزد و قایق شکلی سیال یافته زن فرصت مییابد نقاب از چهره بردارد و از درونش و جزییات رابطههایش بگوید و مرد / مخاطب را با خود همراه کند در حالی که چشم دوربین روی چهراش (با بازی ژولی دلپی) مانده و به خطوط چهره و احساسات پنهانش خیره مانده است.
زن:
«من همیشه احساس خلاء میکنم، بیشتر مردم فقط با هم گپ میزنن حتی ممکنه رابطهٔ کاملی هم با هم داشته باشن، بعد از هم جدا میشن و فراموش میکنن. جوری این کار رو میکنن که انگار دارن غذاشونو عوض میکنن. اما من احساس میکنم هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم، به خاطر اینکه هر شخصی قابلیتهای خاص خودشو داره. نمیتونی اونا رو با هم جایگزین کنی. چیزی که رفته، رفته. هر رابطهای که تموم میشه واقعا به من صدمه میزنه و هیچ وقت واقعاً خوب نمیشه. به خاطر همین تو رابطههام خیلی دقت میکنم. دلم برای اون آدم خیلی تنگ میشه، انگار همش به چیزای کوچیک فکر میکنم. یادمه وقتی بچه بودم همیشه به مدرسه دیر میرسیدم چون داشتم به شاه بلوطهایی که از درخت میافتن و روی پیادهرو غلت میزنن، نگاه میکردم. به مورچههایی که از خیابون رد میشدن و برگا که چطور روی تنهٔ درخت سایه میسازن. چیزای کوچیک. فکر میکنم مردم هم برای من اینجوریان. من جزییات رو توی اونا میبینم. برای هر کدوم جزئیات خاص خودشونه که تکونم میده و دلم براشون تنگ میشه. هیچ وقت نمیتونی کسی رو با کس دیگه عوض کنی، برای اینکه هر کس از جزئیات خاص خودش ساخته شده. (سکوت) یادم مییاد اون روزا ریشات اینجاش یه مقداری قرمز داشت، اینجاش، و وقتی نور خورشید بهش میخورد، میدرخشید و همون روز صبح قبل از اینکه تو بری، من دلم براش تنگ شده بود. واقعا احمقانهاس…»