دیالوگی از فیلم پرسونا؛ ساخته برگمان

زن بازیگری (با بازی لیو اولمان) پس از بازی در نقش «الکترا» (نقش عقده ادیپ زنانه، انتقام دختر از مادر) ناگهان به سکوت فرو می‌رود و بر جهان لب فرو می‌بندد. انگار خود را به سکوت ستاره‌ای دور تبعید می‌کند.

زن پرستاری را (با بازی بیبی اندرسون) برای نگه‌داری او در خانه‌ای ییلاقی می‌گمارند. اما درگیری و رقابت زنانه میان دو جنس، مفهوم «تبدیل شدن یکی در دیگری» و استحاله شدن را با ظرافت و دقتی ستودنی به نمایش می‌گذارد. آیا این سکوت هم جزیی از نقش تازهٔ زن بازیگر است و نقابی تازه را برای جلب توجه بر خود زده است؟

تصوری که زن دوم از او در ذهن دارد. یا خروج از نقش بازی کردن به طور کلی است. بازگشت به خودیابی پس از اجرای نقش‌های فراوان است که حالا می‌بینیم دیگر ایمانی از دنیای خود در او باقی نمانده است. در واقع دوری از آن‌چه دیگران از او می‌دیده‌اند، آنچه “نگاه دیگران” قلمداد می‌شود و آنچه خود درباره خود می‌اندیشیده که «نگاه به خود» قلمداد می‌شود. پس خود به خود به نگرش اگزیستانسیالیستی در بن مایه اثر می‌رسیم. فیلم در سکوت یکی از شخصیت‌های اصلی‌اش تبدیل به تک‌گویی یکی درباره دیگری و خواندن نامه‌ها و تصاویری از زندگی گذشته زن شده است. در واقع با حرف زدن تنها یکی از زن‌ها روبرو هستیم و صدای درونی دیگری درنامه خواندن دیگری شنیده می‌شود. نماهای کلوز آپ یک یا دو نفره در نشان دادن درون واقعی هر شخص و جزییات چهره اهمیت ویژه‌ای در این فیلم می‌یابد. با تصویری از اخبار از تلویزیون که بمباران اتمی و خودسوزی راهب بودایی را به نشانه اعتراض به فجایع دنیای معاصر به نمایش می‌گذارد و وجهی اعتراضی به سکوت زن می‌دهد. در یکی از این تک‌گویی‌ها، زن را به دفتر دکتر روانشناس می‌برند و او با نگرشی فردی و درونی و علمی، سکوت او را تفسیر و نقد می‌کند. انگار دارد بازی او را در نقش تازه‌اش «نقد روانشناسی» می‌کند که حرف‌هایش هم تا حد زیادی فراتر از تفسیر و تحلیل نقش بیمارش می‌رود. انگار همهٔ ما یک “رویای ناتمام هستیم” که در میان «من» های مختلف‌مان فاصله افتاده است.

وجود الیزابت و آلما هر دو، با محدودیت‌های فردی‌شان شکل گرفته است. الیزابت یک بازیگر تمام ‌ و کمال است که تعمدا تلاش می‌ژکند سخن نگوید، تا چنان‌که روان‌پزشک‌اش برایش تجویز کرده است، «با حقیقت زندگی کند.» پرستار آلما، هم از رابطهٔ نسبتا بی‌فروغی که با نامزدش دارد کسل شده است و از شرکت‌اش در یک خوش‌گذرانی لحظه‌یی در کنار دریا، که در نتیجهٔ آن مجبور شده است به سقط جنین تن در دهد، احساس گناه می‌کند. هر دو زن، از پیشامدهایی که در وجودهای ارضاءناشده روی داده است ویران‌اند. و تا زمانی که آن‌ها در «دنیای بیرونی»(یا در استودیو) هستند، این تنش‌ها سرخورده و پنهان باقی می‌ماند. تنها در محیط آشنای خانگی، این عواطف که از دیرباز سرکوب شده‌اند با درنده‌خویی غیرمنتظره‌یی بیرون ریخته می‌شوند. فقط در سایهٔ آرامشی که فضای روستایی خانهٔ تابستانی عرضه می‌دارد. تنها با برطرف شدن همهٔ آشفتگی‌های جانبی (اخبار تلویزیون، ملودرام‌های آبکی رادیو و همهٔ آن‌چه فرهنگ عامهٔ معاصر را تخت سیطره دارد) است که خویشتن انسان می‌تواند واقعا به سطح بیاید. در زیبایی ساده و بی‌پیرایه، و در عین حال تلویحا خالی فارو، برگمن لوکیشن مناسب برای شکل‌گیری درام میان الیزابت و آلما را می‌یابد؛ یک انتظار خالی که با تجربه‌های ناپختهٔ عواطف بشری پر می‌شود. تبلور عاطفی‌یی که در پرسونا به چشم می‌خورد تنها از اجراها نشأت نگرفته است، بلکه از احساس برگمن هم تأثیر پذیرفته است-شاید از ثمرهٔ موج نوی فرانسه به او رسیده باشد-این احساس که هنگامی که کار در استودیو به شکل دلخواه پیش نمی‌رود، تنها واقعا یک‌جا وجود دارد که بتوان کار را به پایان رساند؛ در انزوای یک فضای خالی از سکنه، فراغتی از روابط اجتماعی معمول که بتوان در آن بحران‌های درونی الیزابت و آلما را به سطح کشاند.

دکتر (به خانم الیزابت واگلر که به بیماری سکوت فرو شده است):

«تو یک رویای ناتمام هستی. نه رویای انجام دادن کاری، بلکه تنها رویای بودنش. آن برهوتی که میان تصوری که از خودت داری با تصور دیگران، در تو فاصله انداخته است. احساس سرگیجه و نیاز مداوم و سوزنده به «نقاب از چهره برافکندن» و بالاخره “شفاف شدن”، “خلاصه شدن” و چون شعله‌ای خاموش شدن. نقش همسر، نقش دوست، نقش مادر و معشوقه، کدام نقش بدتر است؟ کدام یک بیشتر تو را شکنجه داده؟! ایفای نقش بازیگری با صورتی جذاب؟ نگه داشتن همه اجزاء با دستی آهنی؟ کجا بود که شکست؟ کجا بود که تو شکست خوردی؟ آیا بالاخره این نقش مادر بود که کار تو را ساخت؟ قطعاً نقش الکترا نبود؟ آن نقش به تو استراحتی داد. در واقع الکترا باعث شد تو بتوانی خودت را کمی بیشتر سرپا نگه داری. …اما وقتی الکترا تمام شد دیگر چیزی نداشتی که پشت سرت پنهان کنی، یا چیزی که تو را هم‌چنان دنبال خود بکشاند. دیگر بهانه‌ای باقی نمانده بود و به این ترتیب تو ماندی و این حال دل به هم خوردگی و این نیاز به حقیقت. خودت را بکشی؟ نه کار خیلی زشتی است. کاری که نباید کرد. اما می‌توانستی بی‌حرکت شوی. می‌توانی ساکت بمانی. در این صورت دستکم دروغ نمی‌گویی. می‌توانی خودت را از همه جد کنی یا در اتاقی محبوس نگه داری. به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، صورتکی به چهره بگذاری و شکلک‌های دروغین بسازی. اما حقیقت به تو نیرنگ می‌زند. مخفیگاه تو مهر و موم نیست. زندگی از هر روزنه‌ای به درون نشت می‌کند. و تو مجبوری که واکنش نشان بدهی. هیچ‌کس نمی‌پرسد تو واقعی هستی یا ساختگی؟ این تنها در تئاتر مسئله مهمی است. راستش را بخواهی حتی در آن‌جا هم چندان مسئله‌ای نیست. الیزابت، من می‌فهمم که تو عمداً ساکت می‌مانی، حرکت نمی‌کنی. تو این فقدان اراده را در وجودت نظام بخشیده‌ای. من این را می‌فهمم و تو را به این خاطر تحسین می‌کنم. فکر می‌کنم باید آنقدر این بازی را ادامه بدهی تا علاقه‌ات به آن از دست برود. وقتی این نقش را تا به آخر بازی کردی می‌توانی آن را هم مثل نقش‌های دیگرت رها کنی…»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]