داستان کوتاهی از ایزابل آلنده: زندگی پایانناپذیر

«ایزابل آلنده» روزنامهنگار و نویسندهٔ آمریکای لاتین متولد سال 1942 میلادی است. پدرش «توماس آلنده» پسرعموی «سالوادور آلنده»، رییسجمهور فقید شیلی بود. توماس به عنوان سفیر پرو در شیلی مشغول به خدمت بود. با فقدان پدرش در سال 1945، ایزابل سه ساله به همراه مادرش به سانتیاگو کوچ کرد و تا سال 1953 در آنجا باقی ماند. با ازدواج مجدد مادرش با یک دیپلمات دیگر، خانواده به ناچار به بولیوی و سپس بیروت منتقل شد.
ایزابل در بولیوی در مدرسهٔ خصوصی آمریکاییها و در بیروت در یک مدرسه انگلیسی به تحصیل پرداخت و در سال 1958 به شیلی بازگشت. آلنده سپس با یک دانشجوی مهندسی به نام «میگل فاریاس» ازدواج نمود و زندگی ادبی خود را با ترجمه مقالاتی برای یک مجلهٔ طرفدار حقوق زنان آغاز کرد. او مدتی نیز با سازمان غذا و کشاورزی سازمان ملل متحد (فائو) همکاری کرد.
با سقوط دولت سالوادور آلنده توسط پینوشه، نام ایزابل آلنده نیز در فهرست تحت تعقیب قرار گرفت. بنابراین او مجبور شد به ونزوئلا فرار کند و به مدت 13 سال در این کشور به حالت تبعید به سر برد. در این مدت او به نوشتن مقاله برای یکی از معروفترین روزنامههای ونزوئلا پرداخت و مدتی نیز مدیریت یک مدرسه را برعهده گرفت.
آلنده از سال 2003 به تابعیت آمریکا درآمده و اکنون در کالیفرنیا زندگی میکند.
رمانهای او اغلب در سبک رئالیسم جادویی جای میگیرند. در سال 1981 زمانی که پدربزرگش در بستر بیماری بود، ایزابل نامه نوشتن به او را آغاز کرد که بعدها دستمایهٔ رمان بزرگ «خانه ارواح» وی شد. «پائولا» نام دختر وی است که پس از تزریق اشتباه دارو به کما رفت. ایزابل رمان «پائولا» را در سال 1991 به صورت نامهای خطاب به دخترش نوشته است.
رمانهای آلنده به بیش از 30 زبان ترجمه شده و نویسندهٔ خود را به دریافت جوایز ادبی بسیاری مفتخر نمودهاند که آخرین آنها کسب جایزهٔ «هانس کریستن آندرسن» 2012 بود. قرار است وی در روز سیام سپتامبر 2012 این جایزهٔ معتبر ادبی را دریافت کند. «از عشق و سایهها»، «داستانهای اوالونا» (مجموعهای شامل 19 داستان)، «پائولا»، «دختر بخت»، «پرتره به رنگ سپیا»، «زورو»، «اینس روح من»، «جنگل کوتولهها» و «تصویر کهنه» از آثار این نویسندهٔ شیلیایی هستند که به فارسی ترجمه شدهاند.
ترجمه: رویا منجم
داستانها، انواع و اقسام دارند. تعدادی از آنها با گفته شدن پا به هستی میگذارند، زبان، مایهٔ آنهاست، و پیش از آنکه کسی آنها در قالب کلمه بریزد، چیزی جز ایمای یک عاطفه، بو الهوسی ذهن، یک تصویر، یا خاطرهای نامحسوس نیستند.
تعدادی دیگر کلیتهای تجلییافته، بهسان یک سیب هستند، و آنها را میتوان تا به ابد و بیآنکه خطر تغییر معنایشان را به جان خرید، تکرار کرد. برخی از داستانها از واقعیت گرفته و از راه الهام پرورانده میشوند، درحالیکه برخی دیگر از لحظهٔ الهام پا به هستی میگذارند و پس از گفته شدن واقعی میشوند. و داستانهای اسرارآمیزی هم وجود دارند که در سایههای ذهن پنهان میمانند، اینها همانند موجودات زنده، ریشه و شاخک میدوانند، با رویشهای ناهنجار و انگل پوشیده میشوند و با گذشت زمان به درونمایهٔ کابوسها بدل میشوند. برای بیرون راندن شیاطین خاطره، گاه لازم است آنها را به صورت قصه بازگو کرد.
آنا و روبرتو بلوم باهم پیر شده بودند. آن دو چندان به هم نزدیک بودند که با گذشت زمان به خواهر و بردارها میمانستند؛ در سیمای هردو، حالت شگفتی نیکخواهانه و چین و چروکهایی همانند دیده میشد؛ همان حرکات دست، همان افتادگی شانهها، هردو، با عادات و تمایلات همانندی شکلیافته بودند. بخش بزرگی از شب و روزهای زندگیشان را باهم گذارنده، و آنقدر دست در دست هم گامزده، و آنقدر کنار هم به خواب رفته بودند که میتوانستند باهم در رؤیای یگانهای قرار ملاقات بگذارند. از نیم قرن پیش که یکدیگر را دیدند، دیگر آنی از هم جدا نشدند. در آن زمان، روبرتو پزشکی میخواند، و از همان روزها بود که آن شور و شوقی را که بعدها بر زندگیش فرمان راند، به نمایش گذاشت: پالودن جهان و خدمت به همنوع. آنا از آن دخترکان جوان باکرهای بود که معصومیتشان به همه چیزشان زیبایی بیشتری میبخشد. آنها یکدیگر را از راه موسیقی کشف کردند.
آنا در یک ارکستر مجلسی ویولون مینواخت و روبرتو-که از خانوادهای هنردوست بود و خود از نواختن پیانو لذتی سرشار میبرد- حضور در هیچ کنسرتی را از دست نمیداد. شبی، دختری را روی صحنه دیدم که لباسی از مخمل مشکی، با یقهٔ سفید تور بر تن داشت؛ با چشمان بسته مینواخت، و روبرتو با همان نگاه نخست عاشقش شد. ماهها گذشت و جرأت گفتوگو با او را نمییافت، اما زمانی که سرانجام بر شرم خود غلبه یافت، چند کلمه کافی بود تا هردو ازدواج کنند، جنگ زندگیشان را برهم زد، مانند هزاران یهودی که از شبح پیگرد در رنج بودند، مجبور شدند از اروپا بگریزند. بدون چمدان درحالیکه لباسهایشان را بر دوش میکشیدند، با چند تا از کتابهای روبرتو و ویولون آنا، از بندری در هلند سوار کشتی شدند. کشتی دو سال در دریاها گشت و در هیچ بندری اجازهٔ لنگر انداختن نگرفت، زیرا هیچیک از ملل نیمکره خواستار پذیرش محمولهای پناهنده نبود. سرانجام کشتی پس از دور زدنهای بسیار، به سواحل کارائیب رسید. دیگر تنهاش به گلکلمی از صدف و خزه تبدیل شده بود؛ مانند پنیری بزرگ رطوبت از تنهاش بیرون میزد؛ موتورهایش سبز شده و تمامی کارکنان و مسافرانش-بهجز آنا و روبرتو، که عشقشان پناه نومیدیشان بود-دویست سال پیر شده بودند. ناخدا، که از گشتزدنهای ابدی بیهدفی به تنگ آمده بود، در دهانهٔ خلیجی رو به روی ساحلی با ماسههای فسفری و درختهای تکیدهٔ نخل با تاجهای پرمانند لنگر انداخت تا تعدادی از کارکنان شبانه برای آوردن آب تازه، به ساحل بروند. از آن پیشتر هم نتوانستند بروند.
در پگاه روز بعد، دیگر نتوانستند موتورها را، که در تمامی این مدت به امید یافتن سوخت بهتر با آب نمک و باروت کارکرده و فرسوده شده بودند، روشن کنند. حدود نیمروز بود که مقامهای نزدیکترین بندر با قایقهای موتوری به سوی آنها رفتند، مشتی مردهای دوررگهٔ شاد با پیراهنهای دکمه باز یک شکل، برطبق مقررات و در کمال نیکخواهی، به آنان دستور دادند که هرچه زودتر آبهای آنها را ترک کنند. باری زمانی که با سرگذشت شوم مسافران و وضعیت اسفبار کشتی آشنا شدند، به ناخدا پیشنهاد کردند که برای چند روزی به ساحل بروند و از گرمای آفتاب لذت ببرند، تا شاید با فراموش کردن مشکلات، همانطورکه اغلب اتفاق میافتد، مسائل خود به خود حل شود. آن شب، تمامی ساکنان آن کشتی بختبرگشته با قایقنجات به ساحل رفتند، پا به روی شنهای گرم کشوری گذاشتند که به سختی میتوانستند نامش را تلفظ کنند، و مشتاق تراشیدن ریشها، درآوردن لباسهای کپکزده و پشتسر گذاشتن بادهای اقیانوسی که جانهایشان را مانند چرم کفش قهوهای کرده بود، از میان گیاهان انبوه گذشتند و پا به آن سرزمین ناشناس گذاشتند.
به اینترتیب آنا و روبرتو بلوم سرنوشت خود را در مقام مهاجر آغاز کردند: ابتدا برای زنده ماندن به کارگری پرداختند بعدها پس از آنکه با راه و رسمهای آن جامعهٔ آسانگیر آشنا شدند، در آنجا ریشه دواندند و روبرتو توانست تحصیلات پزشکی خود را که با شروع جنگ ناتمام مانده بود، تمام کند. شکم خود را با موز و قهوه سیر میکردند و در اتاق کوچک مسافرخانهای که پنجرهاش چراغ خیابان را قاب میکرد، زندگی را میگذراندند. شبها در پناه آن نور، روبرتو مطالعه و آن خیاطی میکرد. با پایان یافتن کار روزانه، درحالیکه آنا با ویولون به نواختن نغمههای آشنا میپرداخت، رسمی که آنها تا آخرین روز زندگی حفظ کردند، روبرتو در گوشهای مینشست و به ستارههایی که برفراز پشتبام خانههای مجاور میدرخشیدند، خیره میشد. سالها بعد، زمانیکه نام بلوم مشهور شد، آن روزهای فقر شدید، مایهٔ بازگشتهای احساساتی پیشگفتارهایی شد که او برای کتابهایش مینوشت یا در مصاحبههای مطبوعاتی بهکار میبرد. ستاره اقبالشان درخشیدن گرفت اما آنان هرگز فروتنی خود را از دست نداند.
نمیتوانستند خاطرهٔ رنجهایشان را از یاد ببرند، یا از احساس ناامنی که در میان تبعیدیهای بسیار رایج است بگریزند. آنها همقد یکدیگر بودند، با چشمانی رنگپریده و استخوانهایی نیرومند. روبرتو به پژوهندگان میمانست: موهای سنگین و بلندش، یالی هالهمانند، دور گوشش ساخته بود. عینکی ته استکانی با قاب گرد لاکپشتی بر چشم داشت، همواره کت و شلواری خاکستری به تن داشت که هرگاه آنا دیگر از ترمیم سرآستینهایش خسته میشد، با کت و شلواری مشابه جایگزین میگشت، و عصایی از چوب بامبو به دست میگرفت که دوستی از هندوستان برایش به ارمغان آورده بود. مردی کمگو بود، در سخن به همان اندازه دقیق که در سایر عاداتش. اما از خوشمزگی ظریفی برخوردار بود که از سنگینی عالمانهبودنش میکاست. در میان شاگردانش به مهربانترین استاد معروف بود. آنا شاد و قابلاعتماد بود؛ او قادر به فهم شرارتهای وجود کسی نبود و از همینرو خود نیز از آنها ایمن بود. روبرتو میدانست که همسرش از عقل عملی ستایشبرانگیزی برخوردار است، و از همان آغاز، تصمیمات اصلی و ادارهٔ امور مالیش را به او سپرد. آنا مانند مادری که از نوزادش مراقبت میکند، مواظب شوهر بود: موها و ناخنهایش را کوتاه میکرد و دلنگران سلامتی، خواب و خوراکش بود و هموراه گوش به زنگ و آماده به خدمت.
هردو، وجود دیگری را چنان گریزناپذیر مییافت که آنا به دلیل لزوم مسافرت، از حرفهٔ نوازندگی خود دست کشید و تنها در خلوت آشیانهشان دست به ویولون میبرد. او عادت کرده بود که شبها روبرتو را تا مردهشویخانه یا کتابخانهٔ دانشگاه، جاییکه روبرتو ساعتها به پژوهش خود میپرداخت، همراهی کند. تنهایی و سکوت ساختمانهای مطرود برای هردو آنان مقدس بود. سپس پیاده و از میان خیابانهای خلوت، به سوی خانه که در محلهٔ فقیرنشینی واقع بود، به راه میافتادند. با رشد غیر قابل کنترل شهر، آن ناحیه به لانهٔ قاچاقچیان مواد مخدر، روسپیان و دزدان تبدیل شد؛ جائیکه حتی اتومبیلهای پلیس نیز پس از غروب آفتاب دیگر در آن دیده نمیشدند. اما برای بلومها در تمامی ساعات شب امن بود. همه آنها را خوب میشناختند. هیچ بیماری یا مشکلی نبود که به گوش روبرتو نرسد و هیچ کودکی نبود که بدون چشیدن مزهٔ شیرینهای آنا بزرگ شود. همواره کسی بود که به غریبههایی که به آن محله پا میگذاشتند هشدار دهد که کاری به کار آن زوج سالخورده نداشته باشند و اضافه کند که بلومها مایهٔ افتخار ملی آنان بودند، که روبرتو از شخص رئیسجمهور مدال گرفته بود، و آنان را چنان احترامی برخوردار بودند که حتی نیروهای گارد نیز زمانی که با ماشینهای جنگی خود به محله میریختند و به گشتن خانهبهخانه میپرداختند، مزاحم آنها نمیشدند.
من بلومها را در اواخر دههٔ شصت دیدم، زمانیکه مادرینای بیچارهٔ من در یک حملهٔ جنون، گلویش را با چاقو برید. درحالیکه از زخمش خون فوران میکرد، و هیچ امیدی به نجاتش نداشتیم، او را به بیمارستان رساندیم. خوشبختانه روبرتو بلوم آنجا بود، و در آرامش تمام، سر مادرینا را دوباره به گردنش دوخت. در کمال حیرت سایر پزشکان، مادرینای من خوب شد. در هفتههای بعد، من شبهای بسیاری را در کنار بالین او گذارندم و بارها فرصت گفتوگو با روبرتو را یافتم. به تدریج پیوند دوستی میان ما محکم شد. بلومها فرزندی نداشتند، و تصور میکنم که در آرزوی آن میسوختند، زیرا با گذشت زمان با من چنان رفتار میکردند که انگار دخترشان بودم. اغلب به دیدار آنها میرفتم-بهندرت در شب، زیرا جرأت نمیکردم که تنهایی در آن محله راه بروم- و آنان همواره مرا با سفرهای رنگین غافلگیر میکردند. از کمک کردن به روبرتو در باغبانی و به آنا در کارهای آشپزخانه لذت میبردم. گاه آنا ویولونش را برمیداشت و یکی دو ساعتی برایم میزد.آنها کلید خانهٔ خود را به من داده بودند و هروقت به مسافرت میرفتند، من از سگشان مواظبت میکردم و به گلهایشان آب میدادم.
هرچند جنگ، مطالعات روبرتو بلوم را به تأخیر انداخته بود، اما پیروزهای تحصیلی او خیلیزود آغاز شد. در مدت زمانیکه هر پزشک دیگری فقط میتوانست کار بالینی خود را آغاز کند. روبرتوم، چندین مقالهٔ آبرومندانه نیز به چاپ رسانده بود.
باری، آوازهٔ راستین او نتیجهٔ کتابی بود که در باب حقمردن در آرامش نوشت.
مطبداری هرگز وسوسهاش نمیکرد، به جز در مورد برخی از دوستان یا همسایگان، ترجیح میداد در بیمارستانهای دولتی کار کند، جاییکه بتواند به بیماران بیشتری رسیدگی کند و هرروز چیز تازهای بیاموزد. ساعتهای طولانی کار در بخشهای بیماران دممرگ، مهر و شفقت عظیمی را در دل او تقطیر کرده بود، مهر و شفقت نسبت به آن کالبدهای شکنندهای که به انواع و اقسام دستگاههای زندگیساز، با تمام درد و شکنجهایکه سوزنها و لولههایشان به همراه داشت بسته شده بودند، مهر و شفقت نسبت به کسانیکه علم، تهماندهٔ عزتنفسشان را به این بهانه که باید به هر قیمتی که شده نفس بکشند، از آنا گرفته بود. روبرتو از اینکه نمیتوانست به آنها در رخت بربستن از این جهان کمک کند، و در عوض مجبور بود که آنها را برخلاف میلشان در بستر مرگ نگاه دارد، سخت رنج میبرد. در فرصتی، رنجی که به بیمارانش تحمیل میشد چنان برایش غیرقابل تحمل شد که دیگر به هیچچیز دیگری نمیتوانست بیندیشد. شبها آنا باید او را از خوابی که در آن فریاد میکشید بیدار میکرد. «چرا لولهها را باز نمیکنی و از رنج آن مرد بیچاره نمیکاهی؟ این بزرگترین لطفی است که میتوانی به آن مرد بیچاره نشان بدهی. دیر یا زود، او که بههرحال خواهد مرد…»
«نمیتوانم، آنا. قانون از این لحاظ روشن است؛ هیچکس حق ندارد زندگی دیگری را بگیرد، هرچند به عقیدهٔ من در اینجا بحث وجدان در میان است».
«این روزها را قبلا هم گذارندهایم و هربار تو به همین اندازه رنج میبری. هیچکس نخواهد فهمید. یکی دو دقیقه بیشتر طول نمیکشد.»
اینکه آیا روبرتو دست به چنین عملی زده باشد یا نه، فقط آنا میداند. مرگ، با سنگینی آبا و اجدادی ترسهایش، صرفا ترکپوستهای غیرقابل مصرف در زمانی است که روح با انرژی وحدتیافتهٔ کیهان از نو یکی میشود. از نظر روبرتو، پایان زندگی، مانند تولد، مرحلهای از یک سفر است، و شایستهٔ همان مهر و شفقتی است که ما به سرآغازهایش نشان میدهیم. مطلقا هیچ فضیلتی در طولانی کردن ضربان قلب و لرزشهای بدن فراسوی مدتزمان طبیعیش وجود ندارد، و زحمت پزشک باید صرف آسان کردن مردن شود تا شرکت در بوروکراسی قابلاعتراض مرگ. باری این تصمیمات را نباید صرفا به داوری انسانهای حرفهای یا مهر و شفقت اعضای خانواده سپرد، قانون نیز باید معیارهایی در اینباره داشته باشد.
پیشنهاد بلوم، با اعتراض شدید کشیشان، وکلا و پزشکان روبهرو شد. به زودی مسأله از مرز محافل علمی گذشت و به مردم کوچه و بازار کشیده شد، و آرا به دو دسته تقسیم کرد. برای اولین بار، فردی دربارهٔ این مسأله لب به سخن گشوده بود، تا آن زمان، مرگ موضوعی تابومانند بود. آدمی با امید پنهانی به زندگی ابدی، روی نامیرایی شرطبندی میکرد. تا آنجا که موضوع در سطوح فلسفی مطرح بود، روبرتو بلوم در گردهمآییهای همگانی شرکت میکرد تا دربارهٔ نظرش بحث کند، اما زمانیکه مسأله به تفریح و سرگرمی مردم تبدیل شد، دوباره به مطالعاتش پناه برد، و از اینکه نظریهاش بیشرمانه مورد سوءاستفادهٔ تبلیغاتی قرار گرفته بود، سخت احساس آزردگی میکرد. مرگ، نقل محافل شد؛ برهنه چون هر واقعیتی، مد روز شد.
یک عنصر مطبوعاتی بلوم را متهم به حمایت از مرگ آسان و پیروانش را با پیروان نازیها مقایسه میکرد، درحالیکه عنصری دیگر با بانگ بلند او را قدیس مینامید.
روبرتو تمامی این جار و جنجالها را نادیده میگرفت و به کار و تحقیق خود در بیمارستان ادامه میداد. کتابش به چندین زبان ترجمه شد و در سایر کشورها به چاپ رسید، در آنجاها نیز واکنشهای هیجانانگیز مشابهی تولید کرد. عکس بلوم اغلب در مجلات علمی دیده میشد. آن سال کرسی دانشکدهٔ پزشکی به او پیشنهاد کردند و به زودی به استاد مورد علاقهٔ دانشجویان تبدیل شد. روبرتو بلوم خالی از ذرهای خودبینی بود، شور و شوق متعصبانهٔ مدعیان الهام روحی نیز نشانی در او نداشت. تنها اعتقاد راسخ و خالی از احساس یک پژوهنده را داشت. هرچه آوازهء روبرتو بیشتر میشد، زندگی بلومها بیشتر به انزوا کشیده میشد. تأثیر آن آوازهء کوتاه مبهوتشان میکرد و پیوسته شمار کمتری را به محفل نزدیک خود راه میدادند.
نظریهٔ بلوم، با همان سرعتی که نقل هر محفل شد، به بوتهٔ فراموشی سپرده شد.
قانون تغییری نکرد؛ مسأله حتی در کنگره هم مطرح نشد، اما نام بلوم در محافل فرهنگستانی و علمی باپایداری رشد کرد. در سی سال بعدی، بلوم چندین نسل جراح پرورش داد، داروها و فنون جراحی تازهای کشف کرد، و به نظام تسهیلات سیار مشاوره -انواع خودروها، قایقها، و هواپیماهایی که برای پرداختن به هر موردی از زایمان گرفته تا بیماریهای واگیردار مجهز بودند-سازمان بخشید، و به شبکهای سراسری تبدیل شد که حتی به نقاطی که در گذشته تنها میسیونرها پا به آن میگذاشتند، کمک میرسانید. چندین جایزه برد، سالهای زیادی ریاست دانشگاه را به عهده داشت و دو هفتهای وزیر بهداشت شد-مدت زمان لازم برای گردآوری مدارک و شواهدی دال بر وجود فساد اداری و سوءاستفادههای مالی و ارائهٔ آنها به رئیسجمهوری که هیچ راهی جز نابود کردن آن مدارک نداشت-او نمیتوانست صرفا به خاطر خشنودی یک آرمانگراء اساس حکومت را برهم بزند. در تمام این مدت، بلوم کار پژوهشی خود را دربارهٔ مرگ و سایر اشکال پایان بخشیدن به زندگی بدون درد و زحمت بیهوده، مقالات بسیاری به چاپ رساند.
زمانیکه آخرین کتابش را منتشر کرد، بار دیگر نام بلوم به واژهای خانگی بدل شد، کتابی که نه تنها کالبد علوم سنتی را به لرزه درآورد، بلکه کوهی از امید در دل همه برانگیخت، طی سالهای طولانی کار در بیمارستان، روبرتو با بیماران سرطانی بیشماری روبهرو شده و شاهد بود که با وجودی که مرگشماری از آنان را شکست میداد، اما شماری نیز با همان درمان از چنگال مرگ میگریختند. روبرتو در کتابش کوشید تا رابطهٔ سرطان و وضعیت ذهنی را به نمایش بگذارد: حرفش این بود که اندوه و تنهایی تولید مثل یاختههای مرگبار را تسهیل میکند، زیرا زمانی که بیمار افسرده است، دستگاه دفاعی بدن ضعیف میشود؛ از سوی دیگر اگر بیمار دلیل خوبی برای زندگی داشته باشد، بیوقفه با بیماری به نبرد میپردازد. روبرتو چنین دلیل میآورد که بنابراین نباید درمان سرطان را به جراحی، شیمی، یا منابع دارویی که تنها تجلیات فیزیکی را مد نظر دارند محدود کرد، بلکه وضعیت ذهنی نیز باید مورد توجه تمام قرار گیرد. در فصل آخر کتابش، چنین القا میکرد که بهترین نتایج را در میان آن بیماران آمرزیدهای میتوان یافت که یاری دلسوز یا فردی بسیار مهربان در کنار خود دارند، زیرا اثر سودمند عشق حتی از تأثیر نیرومندترین داروها نیز فراتر میرود.
بلافاصله مطبوعات به ستایش امکانات پایانناپذیر این نظریه پرداختند، و کلماتی را در دهان بلوم گذاشتند که او خود هرگز به زبان نیاورده بود. اگر کتاب بلوم دربارهٔ مرگ جار و جنجال آفریده بود، اکنون به جنبهای دیگر و به همان اندازهٔ طبیعی زندگی به [عنصر] عنوان نوآور پرداخته میشد. تمامی فضائیل سنگ فیلسوفان به عشق نسبت داده شد؛ چنین ادعا میشد که عشق میتواند تمامی بیماریها را درمان کند. در شهر، همه دربارهٔ کتاب بلوم حرف میزدند، اما شمار کمی آن را خوانده بودند.
پیشنهاد سادهٔ آنکه عاطفه میتواند برای سلامتی سودمند باشد، برطبق هرآنچه که فرد میخواست به معادله بیفزاید یا از آن بکاهد، به گمراهی کشانده میشد، تا آنجا که اندیشهٔ اولیهٔ بلوم در تودهای از ابهاماتی که آشفتگی عظیمی در اذهان متوسط میآفرید، کاملا گم شد. طبیعی بود که شیادان بسیاری از این همه علاقه و توجه مردم به موضوع سوءاستفاده کنند و چنان عشق را به تملک خود درآورند که انگار ابداع شخص آنان بوده است. فرقههای سرّی جدید، مکاتب روانشناسی، کلاسهای درس برای نوآموزان، باشگاههای قلبهای تنها، حبهای محبت، عطرهای خانمان برانداز، و شمار بیپایان از انواع و اقسام فالبینانی که با استفاده از ورق و گویهای بلورین، بخت ارزان میفروختند، مانند قارچ از زمین روئیدند. بیدرنگ پس از آنکه همه دانستند آنا و روبرتو بلوم زوج سالمند عاشقی هستند که بیشترین بخش زندگی را با یکدیگر گذرانده و سلامتی جسمانی و روانی خود و نیروی عشقشان را در تمام این مدت حفظ کرده بودند، به عنوان نمونهٔ زندهٔ نظریهٔ بلوم معرفی شدند. به استثنای دانشمندانی که کتاب را نقطه به نقطه تحلیل میکردند، تنها کسانیکه آن را با نیّاتی خالی از شور و احساسات میخواندند، بیماران مبتلا به سرطان بودند. باری، برای آنان امید به درمان قطعی، لطیفهای سنگدلانه بود؛ در واقع هیچکس نمیتوانست به آنان بگوید که کجا عشق را بیابند، چگونه به دستش آورند، و از آن مهمتر چگونه آن را نگه دارند. هرچند نظریهٔ بلوم خالی از منطق نبود، کاربردی در عمل نداشت.
روبرتو از اینهمه تبلغ به تنگ آمده بود، اما آنا اتفاقاتی را که برای کتاب اول افتاده بود به او یادآوری کرد و او را متقاعد ساخت که تنها کافیست کمی انتظار بکشد تا جار و جنجال فروبنشیند. و همینطور نیز شد. باری، زمانی که هیاهو سرانجام فرونشست، بلومها خارج از شهر خود بودند، دیگر مدتی بود که روبرتو به بهانهٔ خستگی و تمایل به داشتن یک زندگی آرام، از کار در دانشگاه و بیمارستان استعفا داده بود. با وجود این، نتوانسته بود از شهرت خود بگریزد؛ در تمامی ساعات شبانهروز، خانهاش در تسخیر بیماران بالقوه، روزنامهنگاران، دانشجویان، استادان و جستوجوگران کنجکاو بود. روبرتو به من گفت که نیازمند سکوت است تا روی کتاب دیگری کار کند و من گفتم که به او دریافتن پناهگاهی امن کمک خواهم کرد. خانهٔ کوچکی در لاکولونیا، روستایی غریب در دامنهٔ رشتهکوهی در منطقهای گرمسیر، نسخهٔ بدل یک روستای باواریایی قرن نوزدهمی، قطعهٔ غریبی از معماری خانههای نقاشی شدهٔ چوبی، با ساعتهای کوکوخوان، گلدانهای شمعدانی روی لبهٔ پنجرهها، و علائم و حروف گوتیکی. اهالی آن را نژادی موبور با همان لباسهای تیرولی و گونههای سرخی تشکیل میداد که اجدادشان از جنگل سیاه با خود آورده بودند. هرچند لاکولونیا یکی از جاذبههای گردشگری شده بود، اما روبرتو توانست کلبهای به دور از رفتوآمدهای آخر هفته کرایه کند. او و آنا از من خواستند که مسؤولیت کارهای پایتخت را به عهده بگیرم: حقوق بازنشستگی، صورتحسابها و مراسلات. اوایل، آنها را زود به زود میدیدم، اما به زودی دریافتم که آنان بیشتر تظاهر به صمیمت میکردند چرا که حالتشان با آن شور و گرمایی که معمولا برای خوشآمدگویی به من از خود نشان میدادند بسیار تفاوت داشت. میدانستم که مسأله به من مربوط نمیشد: تردیدی به اعتماد و علاقهٔ آنان نسبت به خود نداشتم، صرفا به این نتیجه رسیدم که دلشان میخواست تنها باشند.
من هم رابطهٔ تلفنی و مکاتبهای را با آنها آسانتر یافتم.
هنگامیکه روبرتو بلوم با من تماس گرفت، یک سال بود که آنها را ندیده بودم. هرچند اغلب با آنا گفتوگوهای طولانی داشتم، اما با او بسیار کم سخن گفته بودم. همیشه آخرین اخبار را به آنا میدادم و او داستانهایی دربارهٔ گذشتهٔ خودشان که به شکل فزایندهای برای او زنده میگشت تعریف میکرد. گویی آن خاطرات دور در سکوتی که اکنون او را فراگرفته بود، بخشی از زمان حال شده بودند. هرازگاه، از آن شیرینیهایی که همیشه برایم میپخت، بستههای کوچک اسطوخودس برای عطرآگین کردن گنجهٔ لباسها، و به تازگی هدایای کوچک ظریفی مثل دستمالی که شوهرش سالها پیش به او داده بود، عکسهای زمان دخترکی خودش، سنجاق سینهای قدیمی و…برایم میفرستاد. احتمالا این هدایا و غرابتشان و این حقیقت که روبرتو از پیشرفت کتابش حرفی نمیزد، باید زندگ خطری برای من میشد، اما در واقع هرگز به آنچه که در آن خانهٔ کوچک در دل کوهستان روی میداد، مظنون نشدم.
دیرتر، هنگامیکه دفترچهٔ خاطرات آنا را میخواندم، دریافتم که روبرتو یک خط نیز ننوشته بود. در تمام آن مدت خود را کاملا وقف عشق ورزیدن به همسرش کرده بود، اما این عشق نتوانسته بود مسیر حوادث را تغییر دهد.
آخر هفتهها، سفر به لاکولونیا به سفر زیارتی اتومبیلهای جوشآوردهای تبدیل میشد که روی لاستیکهایی که به سختی میچرخیدند میخزیدند. با وجود این، در روزهای وسط هفته، به ویژه در فصلهای بارانی، هیچکس در آن جاده با پیچهای سنجاقی که به گرد قلههای ایستاده در میان درههای شگفتآور تنگ و جنگلهای نیشکر و درختان نخل، میپیچید دیده نمیشد. آن بعدازظهر، ابرهای اسیر شده در میان تپهها، جامهٔ پنبهای به تن مناظر کرده بودند. هوا پرندهها را بیحرکت کرده بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای سیلی باران بر صورت شیشهٔ اتومبیل بود. در حالیکه سربالایی جاده را میپیمودم، هوا سردتر میشد، و طوفان آویخته در مه بیشتر احساس آب و هوای عرض جغرافیایی دیگر را به آدمی میبخشید.
ناگهان، در پس پیچ جاده، روستای شبه آلمانی با بامهایی که برای مقابله با برفی که هرگز نمیبارید، ساخته شده بودند، نمایان شد.
برای رسیدن به خانهٔ بلومها، باید از میان شهر میگذشتیم، شهری که ظاهرا در آن ساعت متروک مینمود. کلبهٔ آنها هیچ تفاوتی با بقیهٔ کلبهها نداشت: چوب سیاه با قرنیزهای معمولی و پشت پنجرههای توری. جلوی خانه باغچهای که معلوم بود به دقت از ان نگهداری میشود، و در حیاط پشتی یک کرت توتفرنگی دیده میشد. باد سردی از میان درختها زوزه میکشید، اما از لوله بخاری هیچ دودی بیرون نمیزد.سگ پیر بلومها با صدای من تکانی نخورد؛ سرش ار بلند کرد و بیآنکه دمی تکان دهد نگاهم کرد، گویی مرا نمیشناخت، اما با باز کردن در به دنبال من وارد خانه شد. همهجا تاریک بود. کورمال کورمال دستم را برای یافتن کلید چراغ به دیوار کشیدم و آن را روشن کردم. همهچیز مثل همیشه مرتب بود. شاخههای تازهٔ اوکالیپتوس گلدانها را پر کرده و هوا را با رایحهٔ تند و پاک خود میانباشت. از میان اتاق نشیمن این خانهٔ کرایهای که در آن چیزی جز پشتههای کتاب و ویولون آنا، رسواکنندهٔ حضور بلومها نبود. گذشتم و مبهوت بودم که (به تصویر صفحه مراجعه شود) در این یک سال و نیم گذشته، چگونه دوستانم هیچ نشانی از حضور خود برجای نگذاشته بودند.
از پلهها بالا رفتم و به سوی اتاق خواب اصلی گام برداشتم، اتاقی بزرگ با سقفها و تیرهای بلند روستایی، کاغذدیواریهای لکدار و اثاثیهٔ ارزانقیمت بستری را که آنا با لباس ابریشم آبی و گردنبند مرجانی که اغلب بر گردنش دیده بودم، در آن غنوده بود چراغ پاتختی روشن میکرد. در مرگ نیز همان حالت معصومیتی را داشت که در عکس عروسیشان دیده میشد، عکسی که مدتها پیش گرفته شده بود، در همان روزی که ناخدای کشتی در هفتاد فرسنگی ساحل آنها را به عقد هم درآورده بود، آن بعدازظهر باشکوهی که ماهیهای پرنده به پناهندگان اعلام کردند که سرزمین موعود نزدیک است. سگ به دنبال من آمده بود، در گوشهای دور خود پیچید و به آرامی ناله سرداد.
روی پاتختی، کنار گلدوزی ناتمام و دفترچهٔ خاطرات زندگی آنا، یادداشتی را یافتم که روبرتو برای من گذاشته بود. در آن از من خواسته بود که از سگ مراقبت کنم و آنها را در یک تابوت در گورستان آن روستای قصههای شاه و پری به خاک بسپارم. آنها تصمیم گرفته بودند که باهم بمیرند؛ آنا مرحلهٔ آخر بیماری سرطان را میگذراند و آنان را ترجیح میدادند که در مرحلهٔ بعدی زندگیشان نیز مثل همیشه دست در دست، باهم سفر کنند، تا مبادا در لحظهٔ زودگذر جدایی روح از کالبد، یکدیگر را در تاری عالم بیکران گم کنند.
در جستوجوی روبرتو شروع به دویدن بر گرد خانه کردم. او را در اتاق کوچکی پشت آشپزخانه که به عنوان اتاق مطالعه از آن استفاده میکرد، پشت میزی چوبین یافتم. سرش روی دستانش بود و گریه میکرد. روی میز سرنگی دیده میشد که برای تزریق به آنا از آن استفاده شده بود، و اکنون از داروی لازم برای خود او پر بود.
پشت گردن او را مالیدم؛ سرش را بالا آورد و لحظاتی طولانی به نظر میرسید پایانی ندارد، به چشمان من خیره ماند.
شکی نبود که این عمل را به خاطر جلوگیری از رنج آنا انجام داده بود. ترتیب خداحافظیشان را هم به نحوی تدارک دیده بود که هیچچیز نتواند پاکی و خلوص آن دم را بیالاید؛ خانه را تمیز کرده، شاخههای تازهای برای پر کردن گلدانها چیده، لباس بر تن همسرش کرده و موهایش را شانه کشیده و زمانیکه همهچیز آماده شده، دارو را به او تزریق کرده. با این نوید که چند دقیقه بعد به او خواهد پیوست، او را تسلی داده، کنارش در بستر دراز کشیده و تا لحظهای که زنده بوده، او را در آغوش خود نگاه داشته. سپس سرنگ را دوباره پر کرده، آستین پیراهنش را بالا برده، رگ یافته، اما دیگر نتوانسته برطبق نقشهاش عمل کند.
اینجا بوده که با من تماس گرفته.
«اوا، قدرتش را ندارم. تو تنها کسی هستی که میتوانم چنین چیزی را از او بخواهم، خواهش میکنم…کمکم کن که بمیرم.»