کتاب غرامت مضاعف، نوشته جیمز ام. کین

جیمز ام. کین را آغازگر رمان نوآر امریکایی خواندهاند؛ ده تای نخست از مجموع بیست و چند رمانی که نوشت، از کلاسیکهای ژانریاند که او را نه فقط از آغازگران، بلکه هنوز هم از سرآمدانش میخوانند. دشیل همت و ریموند چندلر و دیوید گودیس و جیم تامپسون و جیمز الروی و همه استادان بعدی جنایی نویسی بیشک وام دار راهی اند که او باز کرد و پیمود. احتمالا در تمام تاریخ، هیچ رمان پلیسیای همزمان محبوبیت هم در میان مخاطبان عام و هم در نگاه منتقدان و موفقیت مالیای را نداشته که دو رمان اول او یافتند:
پستچی همیشه دوبار زنگ میزند و غرامت مضاعف.
او با نام کامل جیمز مالاهان کین در اول ژوئیه ۱۸۹۲ به دنیا آمد، فرزند ارشد خانوادهای کاتولیک از مهاجران ایرلندی، ساکن ایالت مریلند امریکا. ابتدا میخواست خواننده اپرا شود اما نتوانست. از بیست سالگی شروع به نوشتن کرد و طی یک دهه بعدش روزنامه نگار قهار و صاحب سبکی شد. در بسیاری روزنامهها و مجلات کار کرد و در همین دوره بود که تکنیکهای مختلف نوشتن را آزمود، از جمله نوشتن قطعاتی در قالب گفت وگو را. در ۱۹۳۴ پستچی همیشه دوبار زنگ میزند را منتشر کرد و دیگر روزنامهنگاری را کنار گذاشت تا همه وقتش را صرف نوشتن رمان کند، گرچه از وسوسه هالیوود جان به در نبرد و مدتی را هم به فیلمنامهنویسی گذراند. تا یک و نیم دهه بعدترش هر چه مینوشت برگ زر بود، منتقدان میستودند و خوانندهها بسیار بودند و استودیوها برای خریدن امتیاز اقتباس برای فیلم هجوم میآوردند.
غرامت مضاعف، سرناد، میلدرد پیرس، خواندن در گام سی ماژور، اختلاسگر، پروانه و بید مهمترین رمانهای بعدیاش هستند.
دهه پنجاه که رسید کم کم ستاره اقبالش افول کرد، یک دوجین رمان دیگر هم نوشت اما بابت همان اولیها در یادها ماند. مشخصههای اصلی رمانهایش را ریتم پرشتاب، استفاده از راوی اول شخص و زبان محاوره، تعلیقهای مداوم و گفت و گوهایی ضرب دار و ظریف خواندهاند.
هشتاد و پنج سال زندگی کرد، آن قدر زنده ماند که ستایشهای چند نسل پیاپی را از آثارش دید و احتمالا خوش و راضی از دنیا رفت.
تام ولف زمانی گفت: «هر کس می خواهد داستان نویسی یاد بگیرد برود رمانهای جیمز ام. کین را بخواند.» مگر چند نویسنده بودهاند که کسی دربارهشان این چنین گفته باشد؟
در مورد فیلم اقتباسی از این اثر قبلا نوشته بودیم.
کتاب غرامت مضاعف
نویسنده: جیمز ام. کین
مترجم: بهرنگ رجبی
نشر چشمه
با ماشین رفتم گلندل تا سه تا راننده کامیون تازه به بیمه نامه به شرکت آبجوسازی اضافه کنم که مورد تمدیدیه هالیوودلند یادم اومد. گفتم اونجا هم برم. این جوری شد که پا گذاشتم تو اون «خونه مرگ»، درباره ش تو روزنامهها خونده ین. وقتی من دیدمش اصلا شبیه «خونه مرگ» نبود. صرفا یه خونه به سبک اسپانیایی بود، شبیه باقی شون تو کالیفرنیا، دیوارهای سفید، سقف سفالی قرمز، یه طرفش حیاط. کج و کوله ساخته بودنش. پارکینگ زیر خونه بود، طبقه اول روش بود، بقیه خونه رو هم هر جا تونسته بودن پخش و پلا کرده بودن. تا در ورودی باید چندتایی پله بالا میرفتی، برا همین هم ماشینو پارک کردم و رفتم بالا. یه خدمتکاری سرشو آورد بیرون.
«آقای نردلینگر هستن؟
– نمیدونم آقا. کی میخواد ببیندشون؟
«آقای هاف.
اون وقت کارشون چیه؟
شخصیه.
تو رفتن بخش سخت شغل منه؛ آدم بابت کاری که برا خاطرش اومده خبر نمیده مگه کاره واقعا بیرزه. «میبخشید آقا، ولی اجازه نمیدن کسیو راه بدم تو مگه این که بگه چی میخواد.»
این یکی از اون موردهایی بود که آدم توش گیر میکنه. اگه یه کم دیگه در مورد «شخصی» بودن کارم میگفتم ماجرا حالت رمزوراز پیدا میکرد و این بد بود. اگه کاری که واقعا داشتم رو میگفتم خودمو تو موقعیتی میذاشتم که هر مأمور بیمهای ازش وحشت داره، این که زنه بره و برگرده بگه «نمیشه داخل شین.» اگه میگفتم منتظر میمونم خودمو به چشم شون کوچیک کرده بودم، و همچین کاری هم تا حالا هیچ وقت به فروختن هیچ بیمهای کمک نکرده. برا آب کردن قضیه آدم باید بره تو. همین که بری تو دیگه مجبورن به حرف هات گوش کنن؛ قدر کاربلدی به مأمور بیمه رو هم تقریبا از این که چه قدر سریع میرسه به مبل خونوادگی یه خونه، میشه تخمین زد؛ کلاهش یه ورش، کاغذهاش اون یکی ورش.
متوجهم، به آقای نردلینگر گفته بودم ممکنه سر بزنم ولی – مهم نیست. ببینم اگه شد یه وقت دیگه.»
یه جورهایی راست هم بود. سر قضیه بیمه ماشین آدم همیشه تأکید میکنه وقت تمدید که رسید به طرف یادآوری میشه، ولی یه سال شده بود نردلینگرو ندیده بودم. ولی خب، جمله هامو جوری گفتم انگار یه دوست قدیمیام، یه دوست قدیمی که خیلی از استقبالی که ازش شده راضی نیست. جواب داد. یه نگاه نگرانی نشست تو صورتش. «خب، خواهش میکنم بفرمایین تو.»
اگه از این استعدادم برا بیرون اومدن از اون خونه مایه گذاشته بودم، شاید الان سرنوشتم چیز دیگهای شده بود.
کلاهمو انداختم رو مبل. از اون جور اتاق پذیراییها زیاد ساختهن، به خصوص با اون پردههای خونی رنگ. اینی که من دیدم صرفا یه اتاق پذیرایی بود عین تمام اتاق پذیراییها تو کالیفرنیا، شاید یه کم بیشتر خرجش شده بود، ولی چیزهایی نداشت که هر فروشگاه بزرگی نتونه سوار یه کامیون بفرسته، از صبح شروع کنه چیدنشون، و همون بعدازظهر هم برگه اعلام رضایت مشتری دستش باشه. اثاثیه اسپانیایی بود، از اونهایی که به چشم خوشگلن و برا نشستن ناراحت. قالیچه هه یکی از این دوازده دردوازدهها بود که میشد مکزیکی باشه، فقط تو أکلند کالیفرنیا بافته شده بود. پرده هاش هم خونی رنگ بود، ولی مهم نبود؛ تمام این خونه اسپانیاییها پردههای مخمل قرمز دارن که رو چوب پردههای آهنی میگردن، معمولا هم چندتایی گوبلن مخمل قرمز روی دیوار کامل شون میکنه. اینها هم درست از تو همون قوطیها دراومده بودن، با یه گوبلنی بالای شومینه که طرحش آرم یه چیزی بود و به گوبلنی بالای مبل که نقش قلعه داشت. دو وړ دیگه خونه پنجرهها بودن و ورودی تالار.
بله؟ »
یه زنی و ایستاده بود اون جا. تا قبل این هیچ وقت ندیده بودمش. سی و یکی دوساله بود شاید، با یه چهره به دل بشین و چشمهای آبی روشن و موهای طلایی مات. قدش کوتاه بود و تنش کت دامن آبی خونه. نگاهش هیچ حسی نداشت.
من میخواستم آقای نردلینگرو ببینم.» «آقای نردلینگر الان خونه نیستن، ولی من خانوم نردلینگرم. کاری هست بتونم براتون انجام بدم؟ »
دیگه نمیشد کاری کرد جز رو کردن قضیه. «اه، نه، فکر کنم نه خانوم نردلینگر، ولی به هر حال ممنون. اسم من هافه، والتر هاف، از شرکت بیمه جنرال فیدلیتی کالیفرنیا، اعتبار ماشین آقای نردلینگر تا یکی دو هفته دیگه تموم میشه و من قول داده بودم به شون یادآوری تمدید اعتبار بکنم، همین شد که فکر کردم یه سری بزنم. ولی قطعا نمیخواستم بابت همچین قضیهای مزاحم شما بشم.
اعتبار؟
بیمه. همین طوری بختگی پیش اومد که امروزو اومدهم این دوروبر، دیدم حالا که اتفاقی تو این محله هستم، این جا سر زدن هم ضرری نداره. شما فکر میکنین وقت مناسب برا دیدن آقای تردلینگر کیه؟ فکر میکنین بتونن بعد شام به چند دقیقهای به من وقت بدن تا من هم عصری وقتشونو نگیرم؟ »
چه جور بیمهای داره؟ قاعدتا باید بدونمها، ولی حواسم به این چیزها نیست.» فکر کنم هیچ کدوم ماها حواسمون نیست، تا این که به اتفاقی میافته. همین بیمه معمول صرفا. تصادف، آتیش سوزی، سرقت و مخاطرات عام.»
هاه بله، البته.» قضیه خیلی عادیه ولی باید سر وقت انجامش بدن تا بتونن از شرایط بیمه استفاده کنن.»
«واقعأ ربطی به من نداره، ولی میدونم که داشت به اتومبیل کلاب فکر میکرد. منظورم بیمه اونهاس»
عضو اون جان؟ »
«نه، نیست، همیشه قصدشو داشته عضو بشه ولی یه جورهایی هیچ وقت فرصتش پیش نیومده. ولی نماینده کلاب اومد این جا و به بیمه هم یه اشارهای کرد.»