کتاب شدن ، نوشته میشل اوباما ، معرفی – بررسی و نقد
شدن روایتی از زندگی شخصی خانم اوباما، همسر اولین رئیس جمهور سیاه پوست آمریکا، قبل و بعد از ورود به کاخ سفید است. میشل اوباما در این کتاب با استفاده از شیوهای روایی و صمیمانه خواننده را به دنیای خود دعوت میکند و تجربیاتی را شرح میدهد که سازنده شخصیت او بوده است؛ از دوران کودکی، در منطقهای فقیرنشین در شیکاگو تا زمانی که بانوی اول آمریکا گردید.
این کتاب سرگذشت زنی است که قدم به قدم با دشواریها و موانع زندگی روبه رو میشود و با تلاش، صبوری، تدبیر و ایستادگی چشم به آیندهای روشنتر میدوزد و تسلیم بن بستهای طبیعی، اجتماعی و نژادی نمیگردد.
شدن در نخستین ماه انتشار به رکورد بیش از سه میلیون نسخه فروش رسید و عنوان پرفروشترین کتاب سال آمریکا را نصیب خود کرد.
درباره نویسنده
میشل رابینسون اوباما، متولد ۱۹۶۴ در شیکاگو، وکیل، فعال اجتماعی، نویسنده و نخستین بانوی اول آمریکایی آفریقایی در تاریخ ایالات متحده آمریکاست. میشل اوباما دانش آموخته دانشگاه پرینستون و دارای دکترای حقوق از دانشگاه هاروارد است.
درباره مترجم
دکتر علی سلامی نویسنده، تحلیلگر گفتمان، کنشگر حقوق بشر و استاد دانشگاه تهران است.
کتاب شدن | اثر میشل اوباما | ترجمه علی سلامی
نویسنده : میشل اوباما
مترجم : علی سلامی
مهراندیش
۵۷۰ صفحه
مارس وقتی ۲۰۱۷ بچه بودم، آرزوهایم ساده بودند. دلم میخواست یک سگ داشته باشم. دلم میخواست خانهای داشته باشم که داخلش پله باشد . دوطبقه برای یک خانواده. به دلیلی نامشخص دلم میخواست به جای یک اتومبیل بیوک (1) دودر که باعث شادی و مباهات پدرم بود، یک استیشن واگن چهاردر داشته باشم. عادت داشتم به همه بگویم وقتی بزرگ شدم، دلم میخواهد پزشک اطفال شوم. چرا؟ چون عاشق این بودم که دوروبر بچههای کوچک باشم و فورا متوجه شدم که بزرگ ترها از شنیدن این پاسخ خوشحال میشوند. آه، یک پزشک! چه انتخاب خوبی در آن روزها مویم را دم اسبی درست میکردم و برای برادر بزرگ ترم رئیس بازی در میآوردم و تمام تلاشم را میکردم تا در مدرسه نمره الف بگیرم. خیلی بلند پرواز بودم، اما دقیقا نمیدانستم چه هدفی را در زندگی دنبال میکنم. حالا فکر میکنم این یکی از سؤالات بیهودهای است که بزرگ ترها از بچهها میپرسند: وقتی بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی؟ انگار بزرگ شدن محدودیت زمانی دارد. انگار در یک برهه از زمان در زندگیات برای خودت کسی میشوی و کار تمام است.
تا حالا در زندگیام وکیل بودهام. معاون یک بیمارستان بودهام و مدیر یک سازمان غیرانتفاعی که به جوانان کمک می کند تا شغل درست و حسابی برای خود دست و پا کنند. در یک دانشکدۀ حسابی که عمدتا دانشجوی
سفید پوست میپذیرفت، دانشجو بودم. در هر اتاقی که فکرش را کنید، فقط یک زن بودم، یک زن سیاه پوست آمریکایی. عروس بودم، زنی که تازه مادر شده و بسیار مضطرب بود، دختری که غم و غصه تاروپودش را از هم گسیخته بود؛ و تا همین چند وقت پیش بانوی اول ایالات متحده آمریکا بودم – شغلی که عملا شغل نیست، اما امتیازی فوق العاده و غیرقابل تصور در اختیار من گذاشت. گاهی مرا به چالش کشید و تحقیر کرد، گاهی مرا بالا برد و به پایین انداخت. کم کم دارم متوجه میشوم طی چند سال گذشته چه اتفاقی افتاد. از زمانی که در سال ۲۰۰۶ شوهرم برای اولین بار درباره شرکت در انتخابات ریاست جمهوری صحبت کرد تا صبح سرد زمستان امسال که همراه ملانیا ترامپ (۲) سوار لیموزین شدم و همراه او برای شرکت در مراسم تحلیف شوهرش شرکت کردم. عجب سفری بود.
وقتی بانوی اول هستی، آمریکا بدترین و بهترین حالتهایش را به تو نشان میدهد. به خانههای شخصی کسانی رفتهام که کمک مالی جمع میکنند، خانههایی که بیشتر به موزههای هنری شباهت دارند، خانههایی که در آن حمامها از جواهر ساخته شدهاند. خانوادههایی را دیدهام که داروندار خود را در تندباد کاترینا(۳)از دست داده بودند، اشک میریختند و خدا را شکر میکردند که تنها یک اجاق و یخچال سالم برایشان باقی مانده بود. با مردمی برخورد کردهام که سطحی نگرو دورو بودند و کسان دیگری مثل معلمها و همسران افسران و بسیاری کسان دیگر که روحشان چنان ژرف و نیرومند بود که مرا به حیرت میانداخت؛ و با کودکانی برخورد کردهام – کودکان بسیاری در سراسر جهان – که مرا میخندانند، وجودم را از امید سرشار میکنند و خوشبختانه وقتی در خاک وخل یک باغ به دنبال چیزی میگردیم، میتوانند مقام مرا فراموش کنند.
از زمانی که برخلاف میلم وارد زندگی اجتماعی شدهام، مرا یا به عنوان قدرتمندترین زن جهان تحسین کردهاند و یا به عنوان یک «زن سیاه پوست خشمگین» مورد تحقیر قرار دادهاند. همیشه دلم میخواست از این عیب جویان بپرسم کدام بخش از این عبارت بیش از همه برایشان مهم است: «خشمگین» یا «سیاه» یا «زن»؟ برای گرفتن عکس با کسانی لبخند میزدم که شوهرم را در تلویزیون ملی با وحشتناکترین القاب خطاب میکردند و با این حال یک عکس یادگاری برای شومینه خود میخواستند. در مورد کثیفترین بخشهای فضای مجازی شنیدهام که همه چیز مرا زیر سؤال میبرند تا این حد که من مرد هستم یا زن. یکی از نمایندگان فعلی کنگره باسن مرا مسخره کرده است.
رنجیده خاطر شدم. خشمگین شدم؛ اما بیش از همه، سعی کردم بخندم و به روی خودم نیاورم.
چیزهای زیادی هست که درباره آمریکا نمیدانم، درباره زندگی، درباره اینکه آینده آبستن چه حوادثی خواهد بود؛ اما خودم را خوب میشناسم. پدرم، فریزر(۴)، به من آموخت سخت کار کنم، همیشه بخندم، و سر قولم بمانم. مادرم، ماریان (۵)، به من نشان داد چگونه برای خودم فکر کنم و نظر خودم را بیان کنم. در آپارتمان محقرمان، در بخش جنوبی شیکاگو، آنها باهم به من کمک کردند ارزش سرگذشت خودمان، سرگذشت خودم و سرگذشت بزرگتر کشورم را ببینم. حتی وقتی زیبا با کامل نیست. حتی وقتی بیش از آنچه بخواهی، واقعی است. سرگذشت تو چیزی است که داری و برای همیشه خواهی داشت. چیزی است برای داشتن.
هشت سال در کاخ سفید زندگی کردم، محلی با پلههای فراوان، آن قدر زیاد که نمیتوانی آنها را بشماری۔ علاوه بر آسانسورهای زیاد، یک محل بازی بولینگ و یک گل آرایی داخل کاخ. در رختخوابی میخوابیدم که با پارچه ایتالیایی تزئین شده بود. غذایمان را تیمی از سرآشپزهای طراز اول جهان مهیا میساختند و پیشخدمتهایی حرفهای، که از افراد رستورانها و هتلهای پنج ستاره زبدهتر بودند، آن را سرو میکردند. مأموران مخفی پلیس، مجهز به گوشیهای شنود و اسلحه و چهرههای کاملا سرد و بیروح، بیرون در اتاق ما میایستادند و نهایت تلاش خود را میکردند که از زندگی خصوصی و خانوادگی ما بیرون بمانند. بالاخره به آن عادت کردیم، به شکوه و عظمت خانه جدیدمان و همچنین به حضور آرام و دائمی دیگران.
کاخ سفید جایی است که دو دختر ما در راهروها توپ بازی میکردند و در چمن جنوبی از درختان بالا میرفتند. در اینجا باراک تا دیروقت بیدار میماند و گزارشهای اطلاعاتی و دست نویسهای سخنرانیها را در اتاق تریتی بررسی میکرد و سانی، یکی از سگهای ما، گاهی در آنجا، روی فرش، خودش را خلاص میکرد. من روی بالکن ترومن میایستادم و گردشگرانی را نظاره میکردم که از خود عکس سلفی میگرفتند و از لای حصار آهنی به داخل سرک میکشیدند و سعی میکردند حدس بزنند داخل کاخ سفید چه خبر است. روزها میشد که این واقعیت مرا خفه میکرد که پنجرههای اتاقهایمان باید به دلایل امنیتی بسته نگه داشته میشد، و اینکه نمیتوانستم هوایی تازه تنفس کنم بیآنکه قشقرقی به پا شود.
گاهی میشد که از دیدن گلهای ماگنولیا که بیرون شکوفه داده بودند، به حیرت میافتادم و همین طور از هیاهوی فعالیت دولتی و شکوه یک استقبال نظامی. روزها، هفتهها و ماهها بود که سیاست حسی از نفرت در من ایجاد میکرد؛ و لحظاتی بود که زیبایی این کشور و مردمانش چنان مرا مبهوت خود میساخت که نفسم در سینه حبس میشد. بعد همه چیز تمام شد. حتی اگر پایان این نوع زندگی را پیش بینی کنی، حتی وقتی واپسین هفتهها سرشار از خداحافظیهای عاطفی باشد، خود آن روز هنوز گنگ است. دستی روی کتاب مقدس قرار میگیرد و سوگند تکرار میشود. اسباب و اثاثیه یک رئیس جمهور به خارج منتقل میشود، درحالی که اسباب و اثاثیه رئیس جمهور دیگر به داخل منتقل میگردد. در عرض چند ساعت کمدها خالی و دوباره پر میشوند. درست به همین سادگی، آدمهای جدید روی بالشهای جدید میخوابند . خلق وخوهای نو و رؤیاهای نو. وقتی همه چیز به پایان میرسد، وقتی برای واپسین بار از در همان معروفترین خانه به بیرون گام برمی داری، تازه باید دوباره به هزار شکل مختلف خود را بیابی.
پس اجازه بدهید از همین جا شروع کنیم با اتفاقی که مدتی، نه خیلی وقت پیش، رخ داد. در خانه آجرقرمزی بودم که خانوادهام به تازگی به آنجا نقل مکان کرده بودند. خانه جدید ما حدود دو مایل از خانه قدیمی ما فاصله دارد، در محلهای خلوت. تازه داریم جا میافتیم. در اتاق نشیمن اسباب و اثاثیه ما طوری چیده شده که در کاخ سفید چیده شده بود. در همه جای خانه یادگارهایی وجود دارد که به ما یادآوری میکند همه این اتفاقات واقعی بوده است – عکسهای خانوادگی در کمپ دیوید، ظروف سفالی دست ساز که دانشجویان بومی آمریکایی به من هدیه دادند و کتابی که نلسون ماندلا برایم امضا کرده است. آنچه در مورد این شب عجیب به نظر میرسید این بود که همه رفته بودند. باراک در سفر بود. ساشا با دوستانش بیرون بود. مالیا در نیویورک کار و زندگی میکند و آخرین سال بین دبیرستان و رفتن به دانشگاه را میگذراند. فقط من بودم، دو سگ، و یک خانه خموش و خالی که در طی هشت سال گذشته شبیه آن را ندیده بودم.
گرسنه بودم. از اتاق خوابم خارج شدم و از پلهها پایین رفتم و سگها پشت سر من راه افتادند. در آشپزخانه در یخچال را باز کردم. یک لقمه نان گیر آوردم، دوتکه از آن را کندم و در تستر گذاشتم. در کابینت را باز کردم و یک بشقاب بیرون آوردم. میدانم گفتنش عجیب است، اما برداشتن بشقاب از روی قفسه آشپزخانه، بیآنکه اول کسی اصرار کند که آن را برایم بردارد، و اینکه تک وتنها بایستم و منتظر بمانم که نان در تستر برشته شود، این احساس را در من بیدار میکرد که به همان زندگی که از آن آمده بودم، برگشتهام. یا شاید هم این زندگی جدید من است که خود را این گونه اعلام میکند.
سرآخر، فقط نان تست درست نکردم؛ تست پنیری درست کردم و بین آن پنیر چدار گذاشتم. بعد بشقابم را به حیاط خلوت بردم. فقط رفتم. پاهایم برهنه بود و یک شلوارک به پا داشتم. بالاخره سرمای زمستان بساطش را جمع کرده بود. گلهای زعفران کم کم در امتداد دیوار پشتی از بسترشان بیرونزده بودند. هوا بوی بهار میداد. روی پلههای ایوان نشستم و گرمای آفتاب را احساس کردم که هنوز تخته سنگ زیر پایم را گرمی میبخشید. جایی در دوردست سگی پارس کرد و سگهای من مکثی کردند و به صدای آن گوش دادند. برای لحظهای گیج به نظر میرسیدند. به نظرم رسید که این صدایی ناخوشایند برای سگها بود؛ با توجه به اینکه ما همسایه نداشتیم، چه رسد به سگهای همسایه در کاخ سفید. وقتی سگها شروع به گشتن در محوطه حیاط کردند، من در تاریکی نان تستم را خوردم و با تمام وجود احساس تنهایی کردم. به نگهبانانی که با اسلحه در فاصله کمتر از صد یاردی مقر نگهبانی در گاراژما نشسته بودند، فکر نمیکردم، با این واقعیت که نمیتوانم بدون مأموران امنیتی در خیابان قدم بزنم. درباره رئیس جمهور جدید یا رئیس جمهور قبلی هم فکر نمیکردم.
در عوض به این فکر میکردم که چگونه چند دقیقه بعد به درون خانهام برگردم، بشقابم را در ظرف شویی بشویم و به رختخواب بروم و شاید پنجرهای را باز کنم تا بتوانم هوای بهاری را احساس کنم – چقدر این کار دلپذیر بود. همچنین به این فکر میکردم که این آرامش فرصتی فوق العاده برایم ایجاد میکرد تا بیندیشم. به عنوان بانوی اول، به پایان یک هفته پرمشغله میرسیدم و لازم بود به خاطر آورم چگونه این هفته شروع شده بود. دخترهایم که با عروسکهای پالی پاکت وارد کاخ سفید شده بودند، و با پتویی به نام بانکی و ببری اسباب بازی به نام تایگر، حالا نوجوان بودند، زنان جوانی که برای خود برنامه و دیدگاهی داشتند. همسرم حالا دارد خود را با زندگی بعد از کاخ سفید منطبق میسازد و استراحت میکند؛ و من اینجا، در این مکان جدید، هستم و حرفهای زیادی برای گفتن دارم.