کتاب دنبال نخود سیاه نرید! چرا تقریبا هر چیزی که دربارهی موفقیت میدانید غلط است؟ نوشته اریک بارکر
آیا برای موفقیت باید هر کاری که به ما گفته شده انجام دهیم و محتاط باشیم؟
کارن آرنولد، محققی در دانشگاه بوستون، ۸۱ نفر از شاگردان اول و دوم دبیرستانی را دنبال کرد تا ببیند که بعد از فارغ التحصیلی آنهایی که مسیر آکادمیک را دنبال میکنند به کجا میرسند.
۹۵ درصد آنها به کالج رفتند و با میانگین نمره 3.6 (از ۴) فارغ التحصیل شدند. تا سال ۱۹۹۴، ۶۰ درصد آنها مدرکشان را دریافت کردند. مسئلهای که میتوان به آن پی برد، این است موفقیت در دبیرستان، موفقیت در کالج را تضمین میکرد. امروز، ۹۰ درصد آنان شاغل هستند و ۴۰ درصد از آنها در شغلهای خوبی مشغول به کار هستند؛ با شرایط به خوبی کنار میآیند و به طور کلی زندگی قابل قبولی دارند.
اما چه تعداد از این شاگرد اولها دنیا را تغییر میدهند؟ چه تعداد از آنها دنیا را تحت تاثیر قرار میدهند؟ چه تعداد از آنها کار مهمی انجام میدهند؟ پاسخ واضح است: صفر!
کارن آرنولد در مورد این افراد که بر رویشان تحقیق کرده بود گفت: با وجودی که بیشتر این افراد مشغول به کار شدهاند، اما اکثرشان در سمتها و مقامهای بالا نیستند و در واقع دستاورد زیادی ندارند.” در مصاحبهای دیگر گفت: به نظر نمیرسد که این شاگرد اولها کسانی باشند که تصویر جدیدی از دنیا ایجاد کنند، آنها به سادگی وارد یک سیستم میشوند و در آنجا میمانند، نه اینکه آن سیستم را متحول کنند؟ ”
آیا فقط این ۸۱ نفر بودند که نتوانستند به عرش برسند؟ نه! تحقیقات نشان میدهد چیزی که باعث موفقیت بسیار دانشآموزان در کلاس درس میشود، همان چیزی است که موجب عدم موفقیت بسیار آنها، در خارج از محیط درس است؛ اما چرا افراد کمی هستند که هم در دبیرستان و هم در زندگی واقعی شماره یک باشند؟
دو دلیل برای این مسئله وجود دارد: اول اینکه مدارس به دانشآموزانی پاداش میدهند که هر کاری به آنها گفته میشود، انجام میدهند. در مدرسه، نمرات ارتباط زیادی به هوش افراد ندارند. برخی آزمونها برای سنجش هوش افراد بهتر است. با این حال، بر مبنای قوانین، نمرات یک شاخص عالی برای ارزیابی نظم شخصی، هوش و توانایی افراد میباشند.
آرنولد در یک مصاحبه گفت: در واقع ما به مطابقت و تمایل به همسو بودن با سیستم پاداش میدهیم.” بسیاری از شاگرد اولها اعتراف کردند که باهوشترین دانشآموز کلاس نبودند، بلکه پر تلاشتر از بقیه بودند. برخی دیگر هم گفتند بیشتر تلاش کردند تا کاری که معلمان خواستند را به بهترین شکل انجام دهند و نه اینکه بهتر درس یاد بگیرند. بیشتر افرادی که تحقیقات بر رویشان انجام شد، در دستهای با عنوان شغل” “محور قرار میگیرند. یعنی آنها شغل خود را به معنی نمرات خوب میدیدند و نه یادگیری واقعی.
دومین دلیل، این است که مدارس به عمومی بودن پاداش میدهند و این یعنی درک بسیار کمی از عشق، علاقه و یا تخصص دانشآموز دارند. اگرچه دنیای واقعی دقیقا برخلاف این است. آرنولد زمانی که در مورد شاگرد اولها صحبت میکرد گفت: آنها از نظر شخصی و حرفهای بسیار خوب هستند، اما هیچگاه به یک حوزه پایبند نبودهاند تا تمام عشق و علاقهشان را در آن بگذارند. و معمولا این راه برجسته شدن در دنیا نیست.”
اگر بخواهید در مدرسه دانشآموز خوبی باشید و در عین حال علاقه بسیاری به درس ریاضی داشته باشید، باید تلاش کردن در آن حوزه را کنار بگذارید و با تلاش بر روی درس تاریخ، مطمئن شوید که در آن هم نمره خوبی میگیرید. چنین رویکردی که به دنبال رشد شما در همه عرصه هاست، باعث متخصص شدن شما نمیشود. اما در نهایت، تقریبا همه ما شغلهایی را بدست میآوریم که در آن یک مهارت بسیار ارزشمند است و بقیه مهارتها آنچنان مهم نیستند.
بطور مضحکی، آرنولد متوجه شد که دانشآموزانی که از یاد گرفتن لذت میبرند، در دبیرستان با مشکل روبرو هستند. آنها علایقی دارند که میخواهند بر رویشان تمرکز کنند و دوست دارند که در آنها متخصص شوند؛ اما ساختار مدارس برای آنها دست و پا گیر میشود. در همین حال، شاگرد اولها و افرادی که در دبیرستان موفق هستند، شدیدا عملگرا هستند. آنها به دنبال اطاعت از قوانین و گرفتن نمره ۲۰ هستند، نه اینکه مهارتی یاد بگیرند و یا چیزی را به خوبی درک کنند.
مدارس، برخلاف زندگی واقعی، قوانین مشخصی دارند. زمانی که راه مشخصی نیست که بشود در آن حرکت کرد، افرادی که در دبیرستان موفق بودند، شکست میخورند.
تحقیقات شاون آکور از دانشگاه هاروارد نشان میدهد که که میزان اطمینان به موفقیت در زندگی بخاطر نمرات مدرسه، به اندازه اطمینان به ۶ آوردن هنگام تاس انداختن است. در تحقیقاتی که بر روی ۷۰۰ نفر از میلیونرهای آمریکایی صورت گرفت، به این نتیجه رسیدند که میانگین نمرات آنها 2.9 بوده که نمره پایینی است؟
پیروی از قانون عامل موفقیت نیست، فقط باعث از بین رفتن اوج میشود – چه اوج خوب و چه اوج بد. در حالی که این مسئله معمولا خوب است و ریسک را از بین میبرد، همچنین باعث از بین رفتن موفقیتهای عظیم و دستاوردهای بسیار بزرگ میشود. چنین مسئلهای مثل این است که شما دستگاهی را در ماشین خودتان کار میگذارید که باعث میشود نتوانید بیشتر از سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت بروید، با چنین کاری احتمال اینکه تصادف شدیدی داشته باشید به حداقل میرسد، اما از سوی دیگر نمیتوانید رکورد سرعت دنیا را جابجا کنید.
پس اگر افرادی که مطابق قوانین پیش میروند موفقیتهای عظیم بدست نمیآورد، پس این موفقیتها نصیب چه کسانی میشود؟
دنبال نخود سیاه نرید!
چرا تقریبا هر چیزی که دربارهی موفقیت میدانید غلط است؟!
نویسنده : اریک بارکر
مترجم : فرشید نادرینژاد
انتشارات ایماد
۳۱۲ صفحه
عنوان اصلی: Barking Up the Wrong Tree (The Surprising Science Behind Why Everything You Know About Success Is (Mostly) Wrong)
نویسنده: Eric Barker
وینستون چرچیل، هیچگاه نباید نخست وزیر بریتانیای کبیر میشد. او کسی نبود که همه چیز را درست انجام دهد و انتخاب او، خیلی حیرت آور بود. افراد هم دوره او، میدانستند که او عالی است؛ اما سر و کار داشتن با فرد شدیدا پارانوئیدی مثل او، تقریبا غیرممکن بود.
به هر طریق، او پلههای ترقی سیاسی در بریتانیا را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت (او در سن ۲۶ سالگی به عنوان یکی از اعضای مجلس انتخاب شد). از نگاه دیگر افراد، چرچیل برای سمتهای بالاتر نامناسب بود. کاراو رسما در دهه ۱۹۳۰ به پایان رسیده بود. او دقیقا نقطه مقابل نویل چمبرلین، نخست وزیر بریتانیا بود. کسی که به عنوان یک نخست وزیر معمولی، همه چیز را درست انجام داده بود.
بریتانیا، رهبرانش را با بیدقتی انتخاب نمیکند. یک بررسی کلی نشان میدهد که نخست وزیران بریتانیا در مقایسه با همتایان آمریکاییشان، معمولا پیرتر هستند و با دقت بیشتری گزینش شدهاند. جان میجر زودتر از دیگر رهبران بریتانیایی به قدرت رسید اما با این وجود او آمادگی بیشتری برای این سمت نسبت به بسیاری از رییس جمهورهای آمریکا داشت.
چرچیل فردی تک رو بود. او صرفا عاشق کشورش نبود، او کسی بود که نسبت به هر چیزی پارانویا داشت و حس میکرد که تهدیدی برای امپراطوری بریتانیاست. او حتی گاندی را هم یک خطر و به عنوان شخصی فراتر از کسی که به دنبال صلح در هند است میدید. او فرد عجیبی برای بریتانیای کبیر بود، کسی که در برابر هر شخص یا هر چیز کوچک یا بزرگی که برخلاف کشورش بود یا حتی تصور میکرد که اینطور است میایستاد و آنها را نابود میکرد.
این فرد عجیب، تنها کسی بود که هیتلر را آن تهدیدی که واقعا بود، میدید. اما از سوی دیگر، چمبرلین، کسی بود که از هیتلر به عنوان مردی که میتوان زمانی که حرفی را میزند روی آن حساب “کرد یاد کرد و از او قدردانی نمود؛ او حتی بریتانیا را قانع کرد که آرامش و ترحم، راه فروپاشی نازی هاست.
در سر بزنگاه بود که پارانویای چرچیل همانند یک پیش گویی عمل کرد. او اعتقاد نداشت که اگر به این قلدر پول ناهار بدهد، دیگر با او کاری ندارد. چرچیل میدانست که باید سریعا او را از بین ببرد.
تعصب چرچیل – چیزی که در همان ابتدا تقریبا حرفه کاری او را نابود کرده بود – دقیقا همان چیزی بود که موجب ورود بریتانیا به جنگ جهانی دوم شد؛ و خوشبختانه مردم بریتانیا قبل از اینکه بیش از حد دیر شود، این مسئله را فهمیدند.
به منظور اینکه به این سوال پاسخ دهیم که چه کسی به اوج میرسد، بیایید از زاویهای دیگر نگاه کنیم.
چه چیزی یک رهبر عالی را میسازد؟
برای سالها، به نظر میرسید که انگار تحقیقات علمی قادر به تصمیمگیری نبودند که آیا رهبران اصلا اهمیتی دارند یا نه. برخی از مطالعات نشان دادند که تیمهایی بزرگ، با وجود یا بدون وجود شخص شاخصی که عامل اصلی موفقیت باشد، به موفقیت رسیدند. برخی مطالعات دیگر نشان دادند که گاهی اوقات یک شخص کاریزماتیک، مهمترین عامل در موفقیت و یا شکست یک گروه بوده است. این موضوع اصلا مشخص نبود – تا زمانی که به ذهن یک دانشمند، چیزی خطور کرد.
گاوتام موکوندا گمان کرد که دلیل تناقض در این تحقیق این بوده که اساسا دو نوع مختلف از رهبران وجود دارند.
اولین نوع، از طریق روشهای رسمی، ارتقاهای شغلی، پیروی از قوانین و برآورده کردن انتظارات، رهبر شدهاند. این رهبران، مثل نویل چمبرلین، گزینش شدهاند. دومین نوع رهبران مرحله به مرحله به اینجا نمیرسند، آنها ناگهان از پنجره وارد میشوند، کارآفرینانی که منتظر نمیمانند کسی به آنها ارتقا دهد، معاون رییس جمهورهای آمریکایی که ناگهانی ریاست جمهوری به آنها داده میشود، رهبرانی که از طوفان اتفاقات مختلف سود میبرند، مثل نوعی که باعث شد آبراهام لینکولن انتخاب شود. این گروه گزینش نشدهاند.
در زمانی که نامزدهای گزینش شده در مسیر رسیدن به نقطه اوج هستند، آنقدر خوب مورد بررسی قرار گرفته میگیرند، که میتوان روی آنها از نظر اخذ تصمیمات تایید شده و استاندارد سنتی حساب کرد. آنها تفاوت بسیار کمی با یکدیگر دارند – و به همین دلیل است که در تحقیقات نشان داده میشود که این رهبران تاثیر بسیار کمی دارند.
اما نامزدهای گزینش نشده، توسط سیستم مورد بررسی قرار نگرفتهاند و نمیتوان روی آنها به منظور گرفتن تصمیمات تایید” “شده حساب کرد – بسیاری از آنها حتی نمیدانند تصمیمات تایید شده چه چیزهایی هستند.
آنها کارهای غیر منتظره انجام میدهند، پیشینههای مختلفی دارند و اغلب اوقات غیرقابل پیشبینی هستنند. با این وجود آنها با خودشان تغییر میآورند و تفاوت ایجاد میکنند. اغلب اوقات این تفاوت منفی است. از آنجا که آنها مطابق قوانین پیش نمیروند، اغلب اوقات سازمانیهایی که تحت رهبری آنها هستند، شکست میخورند. تعداد اندکی از این رهبران گزینش نشده، باعث تغییر میشوند، و سازمانهایی را که باورهای غلط و تناقضهای احمقانهای دارند را تغییر میدهند و آنها را به سمت افقهای بهتری پیش میبرند. تحقیقات مشخص کرده که این نوع از رهبران، تاثیرات مثبت بسیار زیادی دارند.
ماکوندا، در پایان نامه دکترای خودش، این تئوری را بر روی همه رییس جمهورهای آمریکا پیادهسازی نمود و بررسی کرد که کدام یک از رییس جمهورهای آمریکا گزینش شده و کدام یک گزینش شده نیستند و آیا آنها رهبران خوبی بودند یا نه. نتیجه این کار او بسیار عجیب بود. تئوری او تاثیر ریاست جمهورها را با دقت ۹۹ درصدی پیشبینی کرد.
رهبران گزینش شده، کار خیلی خاصی نکردهاند. رهبران گزینش نشده هم کار خاصی نکردهاند اما بعضی جاها عالی بودند. اغلب اوقات آنها چیزهای زیادی را نابود کردند، اما گاهی اوقات هم آنها چیزهایی مثل برده داری را از بین بردند، مثل کاری که آبراهام لینکولن انجام داد.
موکوندا اولین شخصی بود که به این مسئله پی برد. پایان نامه غیرمتعارف دکترای او، او را تبدیل به یکی دیگر از افراد خارج از محدوده در بازار کارهای آکادمیک کرد. با وجودی که او در هاروارد وام آی تی سابقه داشت، بعد از ارسال ۵۰ درخواست شغلی، تنها ۲ جا از او برای مصاحبه دعوت کردند. مدارس یک استاد متعارف میخواستند که بتواند علوم سیاسی متعارف را تدریس کند – آنها یک فرد آکادمیک گزینش شده میخواستند. رویکرد خارج از چارچوب موکوندا، او را تبدیل به یک کاندیدای نه چندان محبوب برای تدریس سنتی کرد. تنها آموزشگاههایی که به دنبال افراد خارج از چارچوب بودند و منابع کافی به منظور حمایت از یک واحد مستقل را داشتند، به او علاقهمند بودند. در نهایت مدرسه کسب و کار هاروارد به او پیشنهاد شغلی داد، و او نیز پذیرفت.
زمانی که من با موکوندا صحبت کردم، او گفت: تفاوت بین رهبران خوب و رهبران عالی، یک مسئله کوچک نیست. آنها اساسا افراد متفاوتی هستند. اگر بریتانیاییها شکست خوردن استراتژی ترحم را میدیدند و میگفتند که برای ما یک نویل چمبرلین بهتر پیدا کنید، نابود میشدند. آنها رهبری گزینش شده نمیخواستند. آنها کسی را میخواستند که سیستم تا آن زمان به او اجازه ورود نداده بود. روشهای قدیمی کار نمیکرد و تشدید آنها ممکن بود فاجعه آمیز باشد. به منظور روبرویی با تهدیدی مثل هیتلر، آنها به فردی تک رو مثل چرچیل نیاز داشتند.
زمانی که من از موکوندا پرسیدم که چه چیزی باعث شده که این رهبران گزینش نشده تاثیرگذاری بسیار بیشتری داشته باشند، او گفت اغلب اوقات آنها قابلیتهای خاصی دارند که آنها را متفاوت میسازد. نه مثل توصیف کنندگان چاپلوسی که ممکن است انتظار داشته باشید بگویند بینهایت “باهوش و یا خبره” “سیاسی. آنها قابلیتهایی را داشتند که از نظر معنا، منفی هم بودهاند – قابلیتهایی که من و شما آنها را “بد” در نظر میگیریم. – اما با توجه به شرایط خاصی که در آن بودند، آنها تبدیل به خصوصیاتی مثبت میشدند. مثل دفاع پارانوییدی چرچیل از حکومت بریتانیا، این قابلیتها مثل سم بودند، اما در شرایطی صحیح، میتوانستند تبدیل به داروهایی به منظور افزایش کاربری شوند.
موکوندا اینها را تقویتکنندهها نامیده. و آنها این راز را در بر دارند که چگونه بزرگترین ضعف شما، میتواند تبدیل به بزرگترین نقطه قوت شما شود.
این کتاب با توحه به مقدمه عالی است