توصیه کتاب: در کشور مردان – نوشته هشام مطر

کتاب در کشور مردان رمانی از هشام مطر، نویسنده لیبیایی است که در زمان انتشارش در فهرست نهایی جایزه من بوکر سال ۲۰۰۶ قرار گرفت. این رمان درباره زندگی و سال‌های کودکی نویسنده در لیبی و دوران حکومت معمر قذاقی است.

این اثر تا به حال به بیست زبان در دنیا ترجمه شده است و جایزه کامن ولث سال ۲۰۰۷ را از آن خود کرده است.  در کشور مردان در لیبی در سال ۱۹۷۹ اتفاق می‌افتد و روایت زندگی پسر نه ساله‌ای به نام سلیمان است. او در زندگی چند دلخوشی دارد: به خرابه‌های طرابلس می‌رود. با دوستانش آنجا بازی می‌کند و کادوهایی عجیب غریب از پدرش می‌گیرد که در سفر کاری در خارج است. اما آنچه عجیب است این است که او یک روز پدرش را در بازار می‌بیند و پدر از آشنایی دادن به او اجتناب می‌کند و پسرش را نادیده می‌گیرد.

مگر پدر در سفر کاری نبود؟ چرا دروغ گفته است؟ همین موضوع باعث می‌شود تا سلیمان درگیر دنیایی شود که هیچ درکی از آن ندارد.

او در این کتاب در قالب داستان زندگی را در لیبی نمایش می‌دهد. دورانی پر از خشونت خفقان و وحشت که در جای جای زندگی مردم نهادینه شده است. زندگی با ترسی که هر لحظه اوج می‌گیرد. خشونت همه جا حضور دارد. زندگی مردم را به رفتارهای خشونت آمیز وادار کرده است و کسی یارای ایستادگی در برابر آن را ندارد. تنها یک نفر است که می‌کوشد از این دنیا فاصله بگیرد. مادر سلیمان که او را در همان دوران از کشور خارج می‌کند و خودش نمادی از مقاومت خاموش در برابر خشونت است.

هشام مطر هرچند هیچگاه از وقایع سیاسی دوران خودش نمی‌گوید اما با شرح عواطف و احساساتش گریزی هم به دنیای سیاست می‌زند. دنیایی که البته برای مخاطبان امروز آشنا است. جهانی که او ترسیم می‌کند با آغاز اعتراضات در لیبی و کشته شدن قذافی، به وضوح پیش چشم مردم جهان نقش بسته است.

هشام مَطَر در سال ۱۹۷۰ در لیبی متولد شد و در حال حاضر در لندن زندگی می‌کند. او رمان‌نویس و روزنامه‌نگاری است که مقالاتش را در در نشریاتی مانند الشرق الاوسط، ایندیپندنت، گاردین، تایمز و نیویورک تایمز منتشر می‌شود.


کتاب در کشور مردان
نویسنده: هشام مطر
مترجم: مهدی غبرایی
نیکو نشر
272 صفحه


آخرین تابستانی که مرا به خارج فرستادند یادم می‌آید. ۱۹۷۹ بود و روزی آفتابی طرابلس ساکت و آرام زیر تیغ آفتاب می‌درخشید. آدم و چارپا و مورچه بیتاب سایه‌ای می‌جستند، تکه خاکستری نادری از رحمت که سفیدی خیره‌کننده اشیا را می‌برید؛ اما رحمت حقیقی فقط شبها از راه می‌رسید، نسیمی که بیابان بیآب و علف خنکایی بر آن می‌دمید و دریای پرهمهمه نمناکش می‌کرد، مهمانی بیمیل که خاموش از خیابان‌های خلوت می‌گذشت، بیآن که بداند تا کجا مجاز است در این قلمرو ستاره خودکامه گام بردارد، و حالا این ستاره با وفاداری همیشگی باز طلوع می‌کرد و نسیم رحمت را پس می‌زد. دیگر صبح شده بود.

پنجره اتاق خوابش چارطاق باز بود و درخت صمغ کنارش خاموش و برگ‌های سبزش در نور بامدادی خجول. تا آسمان از نور بامدادی خاکستری نشده بود، به خواب نرفته بود. حتی در این وقت به قدری آشفته بودم که نمی‌توانستم از کنارش بلند شوم بروم و می‌گفتم مبادا مثل یکی از عروسکهای خیمه شب بازی که خود را به مردن‌زده، ناگهان جستی بزند، سیگار دیگری روشن کند و مثل چند دقیقه پیش باز تمنا کنان از من بخواهد: « نگو، نگو! »

بابا هیچ وقت نفهمید مامان ناخوش است؛ فقط وقتی بابا پی کار و کاسبی‌اش می رفت، مامان ناخوش می‌شد. انگار هر وقت دنیا از او خالی بود، من و او بازماندگان ابلهی بودیم، صفحه‌هایی خالی که خاطرات زمان زناشویی و چگونگی آن پرش می کرد.

می نشستم و صورت قشنگ و سینه‌اش را که از نفس نفس زدن بالا و پایین می‌رفت تماشا می‌کردم و نمی‌توانستم از کنارش بروم و چیزهایی که تازه به من گفته بود در سرم دور میزد و تکرار می‌شد.

سرآخر از او جدا شدم و رفتم توی رختخواب. بیدار که شد، آمد سراغ من. سنگینی‌اش را حس کردم که کنارم در تخت فرو رفت، بعد انگشتهایش لای موهایم بود. صدای ناخن‌هایش روی جمجمهام مرا یاد روزی انداخت که بد آورده بودم. خرمایی را پیش از آن که دونیمه‌اش کنم به دهن گذاشته بودم و بعد فهمیدم پر از مورچه است، چون تن کوچکشان زیر دندانم غژغژ کرد. دراز کشیدم و وانمود کردم خوابم و به صدای نفس‌هایش که اشک‌ها بریده بریده‌اش می‌کرد، گوش دادم.

موقع صبحانه سعی کردم تا آنجا که ممکن است کم حرف بزنم. سکوتم او را عصبی می‌کرد. از غذایی که می‌خواست برای ناهار درست کند حرف زد. پرسید مربا می‌خواهم یا عسل. گفتم هیچ کدام، اما رفت طرف یخچال و قدری آورد. بعد طبق معمول روزهای بعد از ناخوشی مرا با اتومبیل به گردش برد تا سکوت را بشکنم و به حال عادی خودم برگردم.

تا موتور گرم شود، رادیو را روشن کرد و پیچ را می‌چرخاند تا صوت دلنشین عبدالباسط عبدالصمد بلند شد. خوشحال شدم، چون همه می‌دانند که آدم باید ساکت شود و با تواضع به صوت تلاوت قرآن گوش دهد.

درست پیش از آن که به خیابان قرقریش، خیابان ساحلی، بپیچیم، بهلول گدا معلوم نیست از کجا یکهو سر و کله‌اش پیدا شد. مامان محکم پا روی ترمز گذاشت و گفت: « یا ستار! » بهلول آهسته آهسته قدم برداشت و به سمت راننده رفت، دستهای کثیفش را به معده خود چسباند و لب‌هایش لرزید. مامان که تو کیف پولش جست وجو می‌کرد، گفت: « سلام، بهلول. » بهلول گفت: « می‌بینمت، می‌بینمت. » و هرچند بهلول همیشه این کلمات را می‌گفت، فکر کردم عجب آدم احمقی است و آرزو کردم کاش گورش را گم می‌کرد. در آینه بغل او را دیدم که وسط خیابان ایستاده و پولی را که مامان به او داده به سینه چسبانده است، درست مثل کسی که پروانه‌ای را گرفته باشد. مرا برد مرکز شهر به خشکبارفروشی بازار کنار میدان شهدا، میدان مشرف به دریا.

مجسمه سپتیموس سه وروس، امپراتور رومی که سال‌ها پیش در لپسیس به دنیا آمده بود، مغرورانه وسط میدان ایستاده بود. هرچه دلم می‌خواست حلوا کنجدی برایم خرید که همه را تو کاغذ مومی سفید پیچیده بودند و دو سرش را گره‌زده بودند. قبول نکردم آن‌ها را تو کیف دستی‌اش بگذارد. در چنین صبح‌هایی همیشه کله شق بودم. گفت: « اما من خریدهای دیگری هم دارم. اینها از دستت می‌افتد. » پیچ و تابی به ابروهایم دادم و گفتم: « نه. بیرون منتظر میشوم.» و با عصبانیت راه رفتم و عین خیالم نبود که گمش کنم یا تو شهر بزرگ گم شوم. پشت سرم داد زد و توجه مردم را جلب کرد. « ببین، کنار سپتیموس سه وروس منتظرم باش.»

کافه بزرگی در کنجی از میدان بود که مشتری‌هایش بیشتر پیاده رو را اشغال کرده بودند. مردهایی که صورت بعضی‌شان آشنا بود، نشسته بودند دومینو و ورق بازی می‌کردند. چشمهاشان به مامان بود. از خودم می‌پرسیدم که پیرهنش نباید گل و گشادتر باشد.

همین که از او دور شدم، احساس کردم تسلطم را بر او از دست داده‌ام؛ بنا کردم به تأسف و غصه خوردن که چطور در این صبح‌ها همیشه دست و دلباز و دستپاچه است، انگار برهنه راه می‌رود. دلم می‌خواست به طرفش بدوم، دستش را بگیرم و وقتی می‌ایستاد و با دنیا معامله می‌کرد، دنیای پر از مردها و حرص و آز مردها، پیرهنش را به چنگ بگیرم. هرطور بود به عقب نگاه نکردم و درعوض توجهم به دکان‌های طاق ضربی در هر دو سوی بازار سرپوشیده جلب شد. شال گردن‌های

ابریشمی مشکی بالای دکانی با ملایمت تاب می‌خورد، ستون‌های کلاه‌های توهم رفته قرمز، به بلندی قد یک مرد، جلو دکان دیگری سر برداشته بود. سقف آنجا از نوارهای تیره پارچه یی بود. تیغه‌های سفید نور از شکافها گهگاهی میتراوید و غبار شناور در فضا را روشن می‌کرد و آرام و قشنگ روی طاق‌ها و کف آنجا می‌تابید، اما مثل جرقه‌هایی روی سر و تن رهگذران می‌پرید و سایه‌ها را تاریک‌تر از آن که بود می‌نمود.

بیرون، میدان غرق نور بود. زمین از درخشش کم و بیش سفید بود و کفش‌های مشکی و هیکل‌هایی را که از آن می‌گذشتند مانند اشیایی نشان می‌داد که روی دنیا شناورند. گفتم کاش حلوا کنجدی را پیش مامان می‌گذاشتم. حالا سوزن‌های ریزی به بازوهایم فرو می‌رفت. از کله شقی خودم و این که گذاشتهام این همه حلوا کنجدی برایم بخرد پشیمان شدم. به آن همه حلوا کنجدی در بغلم نگاه کردم و اشتهایی برای خوردنشان در خود ندیدم.

به مرمر خنک پایه مجسمه سپتیموس سه وروس تکیه دادم. امپراتور روم بالای سرم بود و کمربند نقره نشان زیر شکمش حلقه‌زده بود و با دست به سوی دریا اشاره می‌کرد. اوستا رشید ژست او را این طور توضیح می‌داد: « به لیبی اصرار می‌کند به سمت روم نگاه کند.» اوستا رشید در دانشگاه الفاتح تاریخ هنر درس میداد و پدر بهترین دوستم، کریم، بود. یادم آمد روزانقلاب قائد ما در یکی از یونیفورم‌های نظامی همین طور ایستاده بود و به تانکها که از جلو او رژه می‌رفتند دست تکان می‌داد.

رو به دریا کردم، دریای فیروزهایی درخشان آن سوی میدان. شبیه غولی عظیم و آبی بود که از لبه دنیا سر برمی آورد. غریدم و به دور و برم نگاه کردم که ببینم کسی صدایم را شنیده. پاشنه پایم را بارها به پایه مجسمه کوبیدم. به زمین و به گرما و درخششی که وادارم می‌کرد بخواهم با چشم باز بخوابم زل زدم؛ اما بعد، بیآن که جستوجو کنم، یکراست به هدف رسیدم و بابا را دیدم.

در خیابانی روبه روی میدان در حاشیه پیاده رو ایستاده بود و به رفت و آمد اتومبیل‌ها نگاه می‌کرد و طوری خمیده بود که انگار نزدیک است بیفتد. پیش از این که به خیابان قدم بگذارد، با دست اشاره‌ای کرد و دو بار بشکن زد. این اطوار را می‌شناختم. گاهی همین طور به من اشاره می‌کرد، انگار بخواهد بگوید: « بیا، بیا! » بعد بشکن میزد: « آهای، پاشو! » پشت سرش ناصر، همکار بابا در اداره، پیدا شد که ماشین تحریر مشکی براقی را بغل کرده بود و سعی می‌کرد از او عقب نیفتد. حالا بابا داشت از خیابان رد می‌شد و به سمت من می‌آمد. لحظه‌ای خیال کردم شاید ناصر را به طرف سپتیموس سه و روس می‌آورد تا همه چیزهایی را که درباره امپراتور روم، لپسیس ماگنا و روم یادم داده به او هم بگوید. چون بابا با ناصر مثل برادر کوچکش رفتار می‌کرد، غالبا خودش همین را می‌گفت.

زمزمه کردم: « بابا! » دو شیشه سیاه مثل کاسه پشت لاک پشت‌ها روی چشم‌هایش بود. خداوند آسمان و خورشید و دریا را به رنگ‌هایی نقاشی کرده بود که می‌شد به همه‌شان اشاره کنیم و بگوییم دریا فیروزایی است و خورشید زرد و آسمان آبی؛ اما عینک آفتابی چیز مزخرفی است، چون رنگها را عوض می‌کند و کسی که آن را می‌زند از دیگران فاصله می‌گیرد. در آن لحظه یادم آمد که چطور دو روز پیش بابا ما را بوسیده بود و خداحافظی کرده بود. مامان به او گفته بود: « خدا پشت و پناهت. سفرت پرخیر و برکت باشد. » من هم همان طور که یادم داده بود دستش را بوسیده بودم. او خم شده و در گوشم پچ پچ کرده بود: « مواظب مادرت باش. حالا دیگر مرد خانه تویی.» و مثل همه کسانی لبخند‌زده بود که به خیالشان تعارفی با طرف می‌کنند؛ اما اینجا را باش، ببین، دارد می‌آید جایی که دستم به او می‌رسد، اینجایی که باید با هم باشیم. قلبم تند و تند میزد. داشت نزدیک می‌شد. شاید مرا می‌خواست. دیدن چشم‌هایش ممکن نبود.

طرز راه رفتن آشنایش را می‌دیدم – سرش کمی پیش انداخته بود، کفش‌های واکس خورده چرمی‌اش با هر قدم برق برق می‌زد و امیدوار بودم صدایم بزند، دست تکان بدهد، بشکن بزند. قسم میخورم اگر این کار را می‌کرد، می‌پریدم تو بغلش.

وقتی آنجا رسید و چنان نزدیک شد که اگر دست دراز می‌کردم به او می‌خورد، نفس در سینه حبس کردم و گوشم سرشار از سکوت شد. حالت موقرش را دیدم – حالتی که هم تحسینم را بر می‌انگیخت و هم ترسم را – بوی ادوکلنش به مشامم رسید و وقتی از کنارم گذشت تراکم هوا را احساس کردم. ناصر که ماشین تحریر مشکی براق را زیر بغل‌زده بود، به فاصله کمی دنبالش بود. آرزو کردم کاش جای او بودم و مثل سایه بابا را تعقیب می‌کردم. آن دو وارد ساختمانی مشرف به میدان شدند. ساختمان سفیدی بود با پشتدریهای سبز. سبز رنگ انقلاب بود، اما کمتر پشتدریهایی را به این رنگ می‌دیدی

صدای مامان را از پشت سر شنیدم. «نگفتم کنار مجسمه منتظرم باش؟ » سر برگردانم و دیدم چقدر از سپتیموس سه وروس دور شده‌ام.

از نگرانی این که مبادا کار غلطی کرده باشم، حالم داشت به هم می‌خورد. بابا به سفر تجاری نرفته بود، همین جا در طرابلس بود، جایی که باید با هم می‌بودیم.

می توانستم دست دراز کنم و نگذارم به جایی که می‌خواست برود؛ چرا این کار را نکردم؟ وقتی مامان خریدها را توی اتومبیل می‌گذاشت، من حلوا کنجدی در بغل توی آن نشستم. نگاهی به ساختمانی که بابا و ناصر وارد آن شده بودند انداختم. پنجره‌ای در طبقه بالا تکان خورد و باز شد. بابا پشت آن پیدا شد. حالا بدون عینک نگاهی به خیابان انداخت، دست‌ها را روی قاب پنجره گذاشت و خم شد، مثل رهبری که منتظر است کف زدن و هلهله جمعیت فروکش کند. حوله کوچک قرمزی روی بند رخت انداخت و توی اتاق ناپدید شد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]