پیشگفتار ایزاک آسیموف برای کتاب غارهای پولادی

سالها بود که به عنوان خواننده داستانهای علمی۔ تخیلی با آدم آهنیها راز و نیازهای عاشقانه داشتم، ولی نوشتن دربارهی آنها را از دهم ماه «مه»ی ۱۹۳۹ آغاز کردم. حتا در سال ۱۹۳۹، این موضوع به کل روشن بود که آدم آهنیها، گذشته از مسائل دیگر، پدیدهی تازهای در داستانهای علمی تخیلی نیستند.
انسانهای مصنوعی را میتوان در اسطورهها و افسانههای عهد کهن و دوران قرون وسطی پیدا کرد. کلمهی «ر بات» (آدم آهنی) بار اول در نمایش نامهای از «کارل چاپک»* به نام «آر. یو. آر. » به کار برده شد. این نمایش نامه نخستین بار به سال ۱۹۲۱ در چکسلواکی روی صحنه آمد، ولی به زودی به تمام زبانهای دنیا برگردانده شد. «آر. یو. آر. » حروف اول عبارت «Rossum’s Universal Robots »، به معنی آدم آهنیهای جهانی «راسوم»، است.
«راسوم» سرمایه داری انگلیسی است که انسانهای ماشینی تولید میکند. این انسانهای مصنوعی طوری طراحی و ساخته شدهاند که بتوانند کارهای انسان را روی زمین انجام دهند تا بشر، با رهایی از کار کردن، زندگی آسوده بال و خلاقی را بگذراند. خود کلمهی «ربات» از کلمهای چکسلواکی گرفته شده که به معنی «کار اجباری» است. گرچه « راسوم» هدف خوبی دارد، ولی کارها مطابق طرح و برنامهی او پیش نمیرود: آدم آهنیها سر به شورش برمی دارند و درنتیجهی این شورش، نسل بشر از روی زمین برکنده میشود.
شاید جای شگفتی نباشد که وقتی در سال ۱۹۲۱ تصوری از پیشرفت صنعتی به دست داده شد، همه آن را به عنوان حرکتی که به فاجعهای جهانی خواهد انجامید، نگریستند. فراموش نکنیم که آن موقع جنگ جهانی اول باتانکها، هواپیماها و گازهای سمیاش تازه به پایان آمده بود و «طرف تاریک قدرت» را برای مردم به نمایش گذارده بود. («طرف تاریک قدرت» اصطلاحی است که در داستان علمی- تخیلی «جنگ ستارگان» به کار رفته است).
نمایشنامهی «آر. یو. آر. » دید تیره و بدبینانهی «فرانکشتیں» را نسبت به آدمهای مصنوعی ساخت بشر، تیرهتر کرد. در داستان «فرانکشتین» نیز همانند نمایشنامهی «آر. یو. آر. » خلق نوع دیگری از انسان مصنوعی، به فاجعه میانجامد، هرچند دامنهی فاجعه در اینجا به مراتب محدودتر از «آر. یو. آر. » است
به پیروی از این دو نمونه، در سالهای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به کل رسم بر این شده بود که آدم آهنیها را مخلوقهایی خطرناک تصویر کنند، مخلوقهایی که بدون استثناء خالق خود را نابود میکردند. اخلاق پشت سرهم یادآوری میکرد: «چیزهایی هست که بشر نباید بداند. »
حتا زمانی هم که جوانکی بیش نبودم، نمیتوانستم خود را متقاعد سازم که اگر دانش خطر عرضه میکند، راه حل آن جهل و ندانستن است. همیشه فکر میکردم راه حل مقابله با خطر دانش، باید «خرد انسان باشد. نباید به این دلیل که دانش خطر دارد از رفتن به طرف آن خودداری کنیم، بلکه باید یاد بگیریم از چه راههای امنی میتوانیم آن را مهار سازیم و به کار گیریم. چرا که، گذشته از هر چیز، از آغاز بشریت تا کنون، انسان همیشه در این راه مبارزه کرده است. هرنوع پیشرفت تکنولوژیک میتواند خطرناک باشد. آتش از همان ابتدا خطرناک بوده و همینطور (حتا بیش از آن)، سخن گفتن. حتا تا امروز هم هردوی اینها خطرناکند، ولی بشر بدون اینها، بشر نیست.
به هر صورت، بدون اینکه به طور کامل بفهمم چه چیز داستانهایی که دربارهی آدم آهنیها میخواندم ناخوشنودم میکند، در انتظار چیز بهتری بودم و آن را در شمارهی دسامبر ۱۹۳۸ مجلهی «استاوندینگ ساینس فیکشن» (داستانهای علمی تخیلی شگفتانگیز) یافتم. در این شماره داستانی با عنوان «هلن او لوی» از «لستر دل ری» به چاپ رسیده بود. در این داستان یک آدم آهنی با دیدی موافق و طرفدارانه به تصویر کشیده شده بود. فکر میکنم «هلن او لوی» دومین داستان «دل ری» بود ولی از آن زمان به بعد، برای همیشه هواخواه پر و پا قرص «دل ری» شدم. (لطفا کسی این را به «دل ری » نگوید، او نباید بداند! )
به تقریب در همان زمان، در شمارهی ژانویهی ۱۹۳۵ مجلهی «امیزینگ استوریز» (داستانهای حیرتانگیز) ایندو بیندر) در داستان «من، آدم آهنی» یک آدم آهنی همدرد را به نمایش گذاشت. این نوشته در مقایسه باد استان «هلن او لوی» به مراتب کم مایهتر بود ولی یک بار دیگر مرا تکان داد. به طرزی مبهم احساس کردم دلم میخواهد داستانی بنویسم که در آن یک آدم آهنی، دوست داشتنی نشان داده شود. در دهم ماه مه ۱۹۳۹ نوشتن چنین داستانی را آغاز کردم. کار نوشتن داستان دو هفته طول کشید که مدت به نسبت زیادی بود. چون در آن روزها در مدتی خیلی کمتر از این میتوانستم یک داستان کوتاه بنویسم.
اسم این داستان را «روبی» گذاشتم. داستانی بود در بارهی یک دختر پرستار که نگهداری از کودکی را بر عهده داشت. کودک او را دوست داشت، ولی مادر کودک از وی میترسید. «فردپوهل» (که آن موقع نوزده سال داشت و از آن زمان تاکنون دوش به دوش من حرکت میکند. عاقلتر از من بود. وقتی داستان را خواند، گفت «جان کمپبل» سردبیر همه کارهی مجلهی «استا وندینگ» آن را چاپ نخواهد کرد، چون خیلی شبیه داستان «هلن اولوی» است. حق با او بود. «کمپبل» درست به همین دلیل، داستان را چاپ نکرد.
ولی به زودی «فردپوهل» سردبیر یک مشت مجلات جدید شد و در بیست و پنجم ماه مارس ۱۹۹۰، داستان مرا پذیرفت. داستان در شمارهی سپتامبر 1940 مجلهی سوپرساینس استوریز» (ابر داستانهای علمی) به چاپ رسید. اسم داستان از «روبی» به هم بازی عجیب» تغییر یافته بود. («فرد» همیشه این عادت وحشتناک را دارد که عنوانها را تغییر میدهد و بد بختانه عنوانی بدتر از قبلی انتخاب میکند. از آن زمان تاکنون این داستان با رها به چاپ رسیده، ولی همیشه با همان عنوان اصلی که من برایش برگزیده بودم. )
باوجود به چاپ رسیدن داستان، در آن روزها ناخوشنود بودم از اینکه نتوانستهام داستانی را در این زمینه به «کمپبل » بفروشم و به همین دلیل کوشیدم داستان آدم آهنی دیگری بنویسم. پیش از آغاز، اندیشهی خودم را با «کمپبل درمیان نهادم. میخواستم یقین کنم «کمپبل» به دلیل دیگری غیر از کم مایگی در نویسندگی، داستان را رد نخواهد کرد. بعد از آن بود که داستان «خرد» را نوشتم که در آن یک آدم آهنی، به اصطلاح، مذهبی میشود.
در بیست و دوم نوامبر 1940 «کمپبل» این داستان را از من خرید و در شمارهآوریل 1940 مجلهی خود آن را چاپ کرد. سومین بار بود داستانی را به «کمپبل» میفروختم و اولین بار بود که آن را به همان صورت و بدون اصلاح و تجدید نظر، میپذیرفت. از این موضوع به اندازهای خوشحال شدم که به سرعت شروع کردم به نوشتن داستان سومی دربارهی آدم آهنی. این داستان دربارهی آدم آهنی ای بود که افکار دیگران را میخواند و من اسم داستان را «در وغگو! » گذاشتم. «کمپبل» این یکی را هم پذیرفت و در شمارهی مه 1940 چاپش کرد. بدین ترتیب در دو شمارهی پشت سر هم، دو داستان آدم آهنی به چاپ رسانده بودم.
بعد از آن دیگر قصد نداشتم بایستم. یک سلسله داستان پشت سرهم چاپ کردم، و مهمتر از آن: در بیست و سوم دسامبر 1940، وقتی داشتم اندیشهی خودم را در بارهی یک آدم آهنی کاشف افکار دیگران با «کمپبل» درمیان میگذاشتم، ناگهان متوجه شدیم داریم در بارهی قوانین حاکم بر رفتار و حرکات آدم آهنی بحث میکنیم. این اندیشه به ذهنم رسید که آدم آهنیها ابزارهای مهندسی ای هستند که در داخلشان دستگاههای ایمنی کار گذاشته شده، اینجا بود که من و «کمپبل» به طور شفاهی دربارهی چگونگی این تدابیر ایمنی با همدیگر صحبت کردیم و همین صحبتها بعدأ مبنای تدوین «سه قانون آدم آهنی» قرار گرفت. نخست، شکل نهایی این قانون را روی کاغذ آوردم و در داستان آدم آهنی خودم که در شمارهی مارس ۱۹۹۲ «استاوندینگ» به چاپ رسید، به طور ضمنی آن را به کار گرفتم. خود «سه قانون آدم آهنی» نخستین بار در صفحهی ۱۰۰ همان شماره چاپ شد. من گشتم و این صفحهی مجله را پیدا کردم، چون در صفحهای که «سه قانون آدم آهنی» به چاپ رسیده، تا آنجا که من میدانم برای اولین بار در تاریخ دنیا از کلمهی «رباتیکز» (امور آدم آهنی)، استفاده شده.
در سالهای ۱۹۹۰ همکاریام را بامجلهی استاوندینگ» همچنان ادامه دادم و چهار داستان آدم آهنی دیگر برای آن مجله نوشتم. این چهار داستان عبارتند از: «آن خرگوش را بگیر»، «فرار» (که «کمپبل» عنوان آن را به «فرار معمایی» تبدیل کرد، چون دو سال پیش، داستانی با عنوان «فرار» را منتشر کرده بود)، «مدرک» و برخورد گریزپذیر». این داستانها در شمارههای فوریهی 1944، اوت ۱۹۶۵، سپتامبر 1946 و ژوئن ۱۹۵۰ مجلهی «استا وندینگ» چاپ شدند.
در سال ۱۹۵۰، بنگاههای انتشاراتی مهم، به ویژه بنگاه «دابل دی» و «کمپانی»، شروع کردند به چاپ داستانهای علمی به صورت کتابهای جلد مقوایی. در ژانویه ۱۹۵۰ انتشاراتی «دابل دی» نخستین کتاب مرا به چاپ رساند. این کتاب داستانی علمی تخیلی بود به نام «ریگی در آسمان». بعد، به سرعت دست به کار شدم تا داستان بلند دیگری بنویسم که به صورت کتاب درآید. و «فرد پوهل» که آن موقع برای مدتی کوتاه نمایندهی من بود، گفت شاید بتوانیم از جمعآوری داستانهای کوتاه آدم آهنی که پیشتر منتشر کرده بودم، یک کتاب جور کنیم. آن موقع انتشاراتی «دابل دی» مایل به چاپ مجموعهی داستانهای کوتاه نبود، ولی یک انتشاراتی دیگر که خیلی کوچکتر از «دابل دی» بود، به این کار علاقه نشان میداد. این انتشاراتی کوچک «گنوم پرس» نام داشت.
در هشتم ژوئن ۱۹۵۰ این مجموعه به «گنوم پرس» داده شد. عنوانی که برای این مجموعه برگزیده بودم «مغز و آهن» نام داشت. ناشر سرش را تکان داد:
بیایید اسمشو بذاریم؛
گفتم: «نمیتونیم، ده سال پیش، «ایند و بیندر» داستان کوتاهی با همین عنوان نوشته. »
ناشر گفت: «چه اشکالی داره». کتاب من در واقع نسخهی پاکیزه شدهی آن چیزی بود که «ایند و بیندر» مطرح کرده بود. گرچه با ناراحتی، ولی به هر حال پذیرفتم که اسم کتاب همان «من، آدم آهنی» باشد. «من، آدم آهنی» دومین کتاب من بود و درست پیش از پایان سال ۱۹۵۰، از چاپ بیرون آمد.
این کتاب در برگیرندهی هشت داستان کوتاه آدم آهنی بود که آنها را در مجلهی «استاوندینگ» چاپ کرده بودم. این داستانها باترتیب تازهای پشت سرهم قرار گرفتند تا پیشرفت منطقیتری را در کار نشان بدهند. گذشته از این، اولین داستان آدم آهنی خود «روبی» را نیز در این مجموعه جای دادم، هرچند «کمپبل» از چاپ آن در مجلهی «استا وندینگ» خودداری کرده بود.
در سالهای 1940 سه داستان آدم آهنی دیگر نیز نوشته بوده که «کمپبل» یا آنها را رد کرده بود یا اصلا ندیده بود. ولی این داستانها در مسیر مستقیم پیشرفت من در نوشتن داستانهای آدم آهنی قرار نداشتند، از این رو آنها را از مجموعهی اول کنار گذاشتم. اما، همین داستانها و چند داستان دیگری که در همان دهه، تاچاپ «من، آدم آهنی»، نوشته شده بودند، در مجموعهی بعدی به چاپ رسیدند. همهی آنها بدون استثناء در مجموعهای به نام «آدم آهنی کامل» چاپ شدند. این مجموعه را انتشاراتی «دابل دی» در سال ۱۹۸۲ منتشر کرد.
«من، آدم آهنی» در زمان انتشارش سروصدای زیادی نکرد، ولی به تدریج و سال به سال به فروش رفت. در مدت پنجسال چاپهای دیگری از این مجموعه درآمد: چاپ نیروهای مسلح)، چاپ جلد مقوایی نامرغوبتر دیگر، چاپ انگلیس، چاپ آلمان (نخستین چاپ کتابم به زبان خارجی). در سال ۱۹۵۹ حتا «نیوامریکن لایبریری» این مجموعه را به صورت کتابی جلد کاغذی در آورد.
تنها اشکالی که پیش آمد، «گنوم پرس» بود که به زحمت خود را سرپا نگه میداشت، هیچ گزارش درستی از اوضاع به من نمیداد و پرداختهایش نیز نامرتبتر از همه بود. این وضع در مورد سه کتاب مسلسل «فاندیشن» من که «گنوم پرس» نیز آنها را منتشر کرد، ادامه داشت. ) در سال ۱۹۹۱، «دابل دی» از این حقیقت که «گنوم پرس» دچار مشکل است، با خبر شد و آن گاه دوتایی نشستند
و دربارهی ترتیب تحویل و ادارهی «من، آدم آهنی» و همینطور سه کتاب مسلسل «فاندیشن» من به توافق رسیدند. از این زمان به بعد، کتابها وضع بهتری پیدا کردند. درحقیقت «من، آدم آهنی» از زمان انتشار تا کنون، یعنی به مدت ۳۳ سال، همیشه زیر چاپ بوده. در سال ۱۹۸۱، این کتاب برای ساختن فیلم فروخته شد، گرچه این فیلم هنوز ساخته نشده است. «من، آدم آهنی»، تا آنجا که میدانم، تاکنون به هیجده زبان مختلف خارجی، از جمله روسی و عبری، برگردانده و چاپ شده است.
مثل اینکه از داستان جلو میافتم.
بیایید برگردیم به سال ۱۹۵۲، یعنی زمانی که «من، آدم آهنی» به عنوان کتابی از انتشاراتی «گنوم پرس» لنگ لنگان راه میپیمود و من هیچ امیدی به موفقیت آن نداشتم. در آن زمان مجلههای درجه اول تازهای در زمینهی نوشتههای علمی تخیلی در عرصهی مطبوعات ظاهر شده بود و این رشته از ادبیات در یکی از دورانهای پررونق خود به سر میبرد.
مجلهی «فانتزی و ساینس فیکشن» در سال ۱۹۶۹ و مجلهی «گالگسی ساینس فیکشن» در سال ۱۹۵۰ به بازار آمد. با ورود این مجلهها، «جان کمپبل» انحصار خود را در این رشته از دست داد و «دوران طلایی» سالهای ۱۹۹۰، به سر آمد.
شروع کردم به نوشتن برای «هوراس گلد» سردبیر مجلهی «گالگسی» (کهکشان). درضمن، در این دوره، با آرامش بیشتری مینوشتم. به مدت هشت سال فقط برای «کمپبل» نوشته بودم و این احساس به من دست داده بود نویسندهای هستم که تنها یک سردبیر دارد و اگر اتفاقی برای این سردبیر – کمپبل – بیفتد، کارم تمام است. وقتی موفق شدم داستانی به «هوراس» بفروشم خیالم راحت شد، نگرانیام در این زمینه از بین رفت و به آرامش رسیدم.
هوراس» حتا داستان بلند دومم را به صورت مسلسل منتشر کرد. عنوان این داستان «ستارهها، همچون غبار» بود که البته «هوراس» آن را به «تایران» تغییر نام داد و من آن را یک عنوان وحشتناک تلقی کردم.
از سوی دیگر، در این دوران «گلد» تنها سردبیر من نبود. به طور کلی در آن زمان قصد نداشتم داستان آدم آهنی دیگری بنویسم. به نظر میرسید چاپ مجموعهی «من، آدم آهنی» این بخش از حرفهی ادبی مرا به پایان طبیعیاش نزدیک کرده و من داشتم به سوی چیزهای دیگر کشیده میشدم.
اما «گلد» که داستانی مسلسل از من چاپ کرده بود، میل داشت من داستان دیگری بنویسم، به ویژه که «کمپبل» پذیرفته بود داستان بلند تازهی من، یعنی جریانهای فضا» را به صورت مسلسل چاپ کند.
در نوزدهمآوریل ۱۹۵۲ «گلد» و من داشتیم در بارهی موضوع داستان تازهای که قرار بود در «گالگسی» چاپ شود، صحبت میکردیم. «گلد» پیشنهاد کرد یک داستان آدم آهنی بنویسم. من سرم را به شدت تکان دادم و پیشنهادش را رد کردم.
آدم آهنیهای من فقط در داستانهای کوتاه ظاهر شده بودند و به هیچوجه اطمینان نداشتم بتوانم داستانی بلند که تمامیاش برمبنای آدم آهنی باشد، بنویسم.
گلد» گفت: «معلومه که میتونی. چطوره داستانی در بارهی دنیایی پرجمعیت بنویسی که در آن آدم آهنیها کار انسانها را از دستشون میگیرند؟ »
گفتم: «خیلی کسلکننده است، مطمئن نیستم بتونم از عهده به داستان سنگین روانی بر بیام. »
با «به روش خودت اونو بنویس. تو، داستانهای پلیسی رو دوست داری. پس داستانت را برمبنای وقوع قتلی در این دنیای پرجمعیت پایهریزی کن و اون وقت به کارآگاه تو داستان بذار که به اتفاق همکار آدم آهنیاش، راز این جنایت رو کشف بکنه. اگه کارآگاه نتونه راز جنایت رو کشف کنه، آدم آهنی جانشین اون میشه و کارش رو از دستش میگیره. »
این موضوع به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. «کمپبل »
همیشه میگفت یک داستان علمی- تخیلی پلیسی، تضادی در خود دارد. میگفت پیشرفت در تکنولوژی گرفتاریهای کارآگاهان را حل خواهد کرد و دیگر مجالی برای هنرنمایی آنان نخواهد ماند و سر خواننده کلاه خواهد رفت.
من نشستم و به خود گفتم باید داستانی بنویسم که سه شرط عمده داشته باشد: ۱- یک داستان پلیسی کلاسیک باشد. ۲- سر خواننده کلاه نرود ۳- یک داستان علمی تخیلی واقعی باشد. نتیجهی کار همین داستان غارهای پولادی» است.
این داستان بلند به عنوان داستانی سه قسمتی در شمارههای اکتبر، نوامبر و دسامبر ۱۹۵۳ مجلهی «گالگسی» به چاپ رسید و در سال ۱۹۵۹ به عنوان یازدهمین کتاب من از طرف بنگاه «دابل دی» منتشر شد.
کمترین تردیدی وجود ندارد که «غارهای پولادی» موفقترین کتاب من تا آن روز بود. بهتر از تمام کتابهای پیشینم به فروش رفت، خوانندهها نامههای زیادی در بارهاش برایم نوشتند، و مهمتر از همه «دابل دی» گرمتر از همیشه برایم لبخند زد. تا آن موقع مسئولین «دابل دی» پیش از اینکه قراردادی با من بنویسند، خلاصهی کتاب و بعضی از قسمتهایش را از من میخواستند، ولی از آن تاریخ به بعد،فقط کافی بود بگویم میخواهم کتاب دیگری بنویسم، همین برای امضای قرارداد، بس بود.
«غارهای پولادی» درحقیقت به اندازهای موفقیتآمیز بود که من چارهای نداشتم جز اینکه دنبالهی آن را نیز بنویسم. فکر میکنم اگر کار «دانش برای عموم» را آغاز نکرده بودم و آن را بسیار لذت بخش نیافته بودم، بیدرنگ نوشتن داستانی را که دنبالهی «غارهای پولادی» باشد، شروع میکردم. ولی سرانجام در سال ۱۹۵۵ در عمل نوشتن داستان «خورشید برهنه» را آغاز کردم. با تمام اینها، وقتی شروع به نوشتن کردم، کار به آرامی پیش رفت. «خورشید برهنه» از خیلی جهات در کفهی دیگر ترازوی «غارهای پولادی» قرار میگیرد. ماجرای «غارهای پولادی» روی زمین اتفاق میافتد، در دنیایی که تعداد انسانها در آن زیاد و تعداد آدم آهنیها، اندک است. ماجرای «خورشید برهنه» در «سولاریا» اتفاق میافتد، دنیایی که در آن تعداد آدم آهنیها زیاد و تعداد انسانها اندک است. افزون بر این، هرچند من در داستانهایم از بازگویی داستانهای احساساتی عاشقانه میپرهیزم، در «خورشید برهنه» یک داستان عشقی ناگفته را تصویر میکنم.
این داستان به کل راضیام کرد و حتا در قلب خودم چنین احساس میکردم که این حتا از «غارهای پولادی» نیز بهتر است ولی مانده بودم که با آن چکار کنم؟ من به نحوی از «کمپبل» دلسرد شده بودم. «کمپبل» فقط قسمت عجیب و غریب چیزی را که میتوان علم دروغین نامید انتخاب کرده بود و درنتیجه به اموری که ارتباط چندانی با علم نداشتند علاقمند شده بود، به اموری مانند بشقاب پرندههای دور از علم و پدیدههای روانی عجیب و غریب و خیلی مسایل تردید برانگیز دیگر. از سوی دیگر، من به «کمپبل» خیلی مدیون بودم و حالا از اینکه تا اندازهی زیادی سوی «گلد» آمده بودم، احساس گناه میکردم. «گلد» دوتا از کتابهایم را به صورت مسلسل چاپ کرده بود. ولی از آنجا که «خورشید برهنه) هیچ ارتباطی با او نداشت، میتوانستم آن را هرطور که دلم میخواهد عرضه کنم. از این رو داستان را به «کمپبل» پیشنهاد کردم و او در دم آن را پذیرفت. آن گاه «خورشید برهنه» به صورت داستانی سه قسمتی در شمارههای اکتبر، نوامبر و دسامبر سال ۱۹۵۹ مجلهی «استاوندینگ» به چاپ رسید. این بار «کمپبل» حتا عنوان مراهم تغییر نداد.
در سال ۱۹۵۷«خورشید برهنه» به عنوان بیستمین کتاب من از طرف دابل دی» منتشر شد.
«خورشید برهنه» نیز اگر نگوییم موفقتر از «غارهای پولادی» بود، دستکم باید بگوییم به همان اندازه موفقیت به همراه آورد و «دابل دی» بیدرنگ یادآور شد که نباید قضیه را همین جا رها کنم. گفت باید سومین کتاب را نیز در همین زمینه بنویسم و یک «تریلوژی» (قطعهی سهگانه) به وجود بیاورم، همان طور که کتابهای سهگانهی سری «فاندیشن»ام یک «تریلوژی» ساخته بودند.
من به کل با این پیشنهاد موافقت کردم. از طرح کتاب سوم اندیشهی خامی در ذهن داشتم و نیز عنوانی برایش انتخاب کرده بودم: «مرزهای بینهایت». را در جولای ۱۹۵۸، خانوادهام در منزلی ساحلی در «مارشفیلد» «ماساچوست داشتند تعطیلاتشان را میگذراندند، برنامهام این بود که همان جا مشغول کار بشوم و مقدار زیادی از کارهای داستان تازهام را به انجام رسانم. قرار بود محل وقوع حوادث داستان، سیارهی «آرورا» باشد، سیارهای که در آن از نظر تعداد، میان انسانها و آدم آهنی،
تعادلی برقرار باشد و از این نظر، کفه ترازو نه مانند «غارهای پولادی» به نفع انسانها باشد و نه مثل «خورشید برهنه) به نفع آدم آهنیها. افزون بر این، قرار بود، عنصر عشق و عاشقی در این داستان پر چربتر شود.
همه چیزآماده بود، ولی به نظر میرسیدیک جای کاراشکال دارد. در سالهای ۱۹۵۰ روز به روز بیشتر به موضوعهای غیرتخیلی علاقمند میشدم و برای اولین بار داستانی را آغاز میکردم که پیش نمیرفت، کشش نداشت. بعد از نوشتن چهار فصل، حوصلهام سر رفت و آن را کنار گذاشتم. به این نتیجه رسیدم که در قلبم احساس میکنم نمیتوانم ماجرایی احساساتی و عاشقانه را در داستانم پیش ببرم، نمیتوانم به طور کاملا مساوی تعادلی در ترکیب آدم آهنی- انسان، به وجود بیاورم.
به مدت ۲۵ سال وضع بدین صورت باقی ماند. در این مدت نه «غارهای پولادی» و نه «خورشید برهنه»، هرگز از نظرها محو نشدند و همیشه زیر چاپ بودند. این دو داستان، در کنار هم، در مجموعهی «داستانهای آدم آهنی» و همچنین همراه مجموعهای دیگر از داستانهای کوتاه، با عنوان «بقیهی آدم آهنیها »، به چاپ رسیدند. از آن گذشته، این دو داستان تا کنون بارها به صورت کتابهای جلد کاغذی چاپ شدهاند.
بدین ترتیب در این ۲۵ سال. خوانندهها همیشه این دو کتاب را دم دست داشتهاند تا آنها را بخوانند و به تصور من از آنها لذت ببرند. درنتیجه، خیلیها به من نامه نوشته و خواستار داستان سوم شدهاند. در بعضی جلسات نیز نوشتن داستان سوم را مستقیم از خودم خواستهاند. این درخواست، به جز تقاضاهایی که برای نوشتن داستان چهارم از سلسله داستانهای سهگانهی «فاندیشن» از من میشد، نتیجه بخشترین درخواست بود.
هرموقع که از من میپرسیدند آیا میخواهم داستان آدم آهنی سومی بنویسم یا نه، همیشه جواب میدادم: «بله… به روز… پس دعا کنید عمر طولانی داشته باشم. »
احساس میکردم هرجور هست باید این داستان را بنویسم، ولی با گذشت سالها بیشتر و بیشتر مطمئن میشدم که از عهدهاش برنمی آیم و با اندوهی بیشتر و بیشتر متقاعد میشدم که داستان سوم هرگز نوشته نخواهد شد.
ولی باتمام اینها، در مارس ۱۹۸۳ داستان سوم را – در پی انتظاری چنین طولانی به «دابل دی» عرضه کردم. این داستان هیچ ارتباطی با تلاش نافرجام سال ۱۹۵۸ ندارد و اسمش «آدم آهنیهای سپیده دم» است.
دابل دی» آن را در اکتبر ۱۹۸۳ منتشر خواهد کرد. تا اینجا بس است. دیگر نمیخواهم در بارهی این کتاب چیزی بگویم. این پیشگفتار مربوط است به چاپ تازهی داستانهای «غارهای پولادی» و «خورشید برهنه» که به صورت کتابهای جلد کاغذی از طرف انتشارات «دل ری» منتشر میشود. ماجرای نوشتن داستان سوم مطلبی است که باید به آینده واگذاشت.
ایزاک آسیموف