داستان کوتاه «سیب درخت دانش»، نوشته اچ جی ولز

0

این داستان مربوط است به افسانه سیب درخت دانش.

مطابق روایات تاریخی و مذهبی، وقتی آدم و حوا، اولین آفریده‌های خداوند در باغ پر برکت بهشت جایگزین شدند به آن‌ها امر شد که از بین میوه‌های متعددی که در آنجا وجود دارد فقط اجازه خوردن یک نوع میوهرا ندارند. آن میوه سیب بود.

ولی شیطان به شکل ماری ظاهر می‌شود و آن‌ها را وسوسه می‌کند که آن را هم بخورند. در نتیجه خوردن سیب ممنوعه با شمشیر آتشین از بهشت رانده می‌شوند تا برای تأمین معاش خود به روی زمین آیند.

در داستان سیب اچ جی ولز، روایتی داستانی از این روایات رو به صورت خلاقانه انجام داده است.

در این داستان محل بهشت را ارمنستان ذکر کرده‌اند سرزمینی بین دریای سیاه و دریای خزر و در منقطه‌ای بین روسیه، ترکیه و ایران.

فرشته‌ها از آن محل مراقبت می‌کنند و هیچ انسانی مجاز نیست قبل از روز قیامت یا روز رستاخیز به آنجا قدم گذارد.


مردی که در گوشه کوپه قطار نشسته بود ناگهان سکوت را شکست وگفت: «باید از قید و‌بند ر‌ها شد.

آقای هیچکلیف (Hinchcliff) نظری بدو انداخت. منظور او را کاملا نفهمیده بود. او در خیالات خود غوطه ور بود و شیفته کلاه خود شده بود، کلاهی که به دانشجویان می‌دهند. کلاه را با رشته نخی به چمدان خود گرده‌زده بود. آن کلاه یک نشانه نمایان و قابل توجه از موقعیت‌های تحصیلی جدیدی بود که به دست آورده بود. غرق در بحر رضایت از رؤیای مطبوعی بود که او را به هیجان آورده بود زیرا او اخیرا در دانشگاه پذیرفته شده و ثبت نام کرده بود و به زودی می‌رفت که در دبیرستان هولم وود (Holmwood) به عنوان دستیار که یک سمت مورد توجه و غبطه‌انگیز بود به کار تدریس مشغول گردد .

به همسفرش که در واگن نشسته بود خیره شد. آن شخص تکرار کرد بلی از قید ر‌ها شو. اینقدر در فکرش نباش.

آن شخص مردی بود بلند قد با صورتی تیره رنگ و آفتاب خورده که دستانش را روی سینه‌اش محکم تاکرده بود و پا‌هایش در جلو او دراز شده بود. در حالیکه مشغول کشیدن سبیل‌های سیاه خود بود به نوک پا‌هایش خیره شده بود بلی، چرا نه.

آقای هینچکلیف سرفه‌ای کرد. مرد ناشناس چشمان کنجکاو خود را که خاکستری رنگ بود متوجه او نمود نگاهی ساده داشت تقریبا یک دقیقه به صورت هینچکلیف خیره شد. چشمانش کم کم حالت جالبی به خود می‌گرفت. او آهسته ادامه داد بلی، چرا نه؟ و ساکت شد.

هینچکلیف با سرفه‌ای گفت ببخشید منظورتان را درست نفهمیدم و ناشناس ناخود آگاه گفت آری شما منظور مرا نفهمیدید و چشمانش که حالتی فوق العاده داشت به آن کلاه و سپس به طرف هینچکلیف برگشت و به نگاه آرام او خیره شد.

هینچکلیف با عذرخواهی گفت شما ناگهانی شروع گردید و ناشناس پاسخ داد، چرا نباید اینطور باشد و در دنباله افکار هینچکلیف ادامه داد: آیا شما یک دانش‌آموز هستید؟ او گفت بلی، من از طریق مکاتبه با دانشگاه لندن توانستم – این جمله را بدون ناراحتی و با غرور ادا نموده و بعد با احساسی عصبی به کراواتش چشم دوخت.

ناشناس گفت آری در جستجوی دانش و پا‌هایش را جمع کرد مشتانش را روی زانوانش گذاشت و باز به هیچکلیف خیره شد مثل اینکه تاکنون دانش‌آموزی ندیده است.

با انگشت اشاره‌ای کرد و گفت، بلی پس از آن برخاست و از داخل ساک خود شیئی‌گره مانند که در کاغذی نقره‌ای رنگ پیچیده بود بیرون آورد با دقت آن را باز کرد و جلو هینچکلیف نگهداشت، میوه‌ای صاف، کوچک و طلایی رنگ، چشم‌ها و دهان هینچکلیف از تعجب باز ماند البته خیال نداشت آن را به هیچکلیف بدهد حتی اگر او مصمم بود آن را بگیرد.

ناشناس صحبت را شروع نمود و گفت: این سیب درخت دانش است، به آن نگاه کن کوچک، درخشان و شگفت‌انگیز – دانش – و من می‌خواهم آن را به شما بدهم.

فکر هینچکلیف برای مدتی ناراحت شد سپس کلمه “دیوانه” به فکرش خطور کرد که می‌توانست مصداق مناسبی برای او باشد و تمام مطلب به نظرش روشن گردید.

با خود گفت او یک ابله اهل مزاح و شوخی است. سرش را به یک طرف کج کرد و گفت: اوه، سیب درخت دانش، و با یک علاقمندی و حالتی جالب به آن نظر انداخت و سپس به مصاحب خود نگاه کرد و گفت:

ولی چرا خیال ندارید خودتان آن را بخورید؟ از آن گذشته کجا آن را پیدا کردید؟ – ناشناس پاسخ داد: آن هرگز پژمرده نمی‌شود. الآن سه ماه است که آن را دارم همینطور درخشان و صاف و رسیده و خواستنی است همانطوری که می‌بینی او دستش را روی زانوانش قرار داد و غرق در افکار خود شد سپس آن را مجددا در کاغذ خودش پیچید و به نظر می‌رسید که از خیال بخشیدن به او منصرف شده است.

هیچنکلیف سوالش را تکرار کرد: ولی چگونه و کجا آن را یافتی و چطور می‌دانی که این همان میوه است؟ ناشناس پاسخ داد: من آن را سه ماه قبل در برابر قطعه‌ای نان و جرعه آب خریدم. شخصی آن را به من داد به این علت که جانش را نجات داده بودم او یک ارمنی بود، ارمنستان!

آن کشور شگفت‌آوری که از همه کشور‌ها مقدم‌تر است. مکانی که کشتی سیل‌زده (حضرت نوح) تا امروز برجا مانده است و آن سیب در زیر یخ‌های کوه آرارات مدفون شده بود. این مرد داشت همراه مردان دیگر از برابر کرد‌ها که به آن‌ها حمله ور شده بودند فرار می‌کرد و به مکان‌های متروک و دوری در میان کوه‌ها می‌رفت جایی ماوراء دانش بشر. آن‌ها از یک چیز فرار می‌کردند فرار از یک تعقیب بزرگ و حتمی و قریب الوقوع. آن‌ها از یک سراشیبی بلندی از قله کوهی سبز و خرم آمده بودند که آنجا علف‌هایی داشت که مانند تیغه شمشیر تیز و بران بود و هر کس از آن سرزمین عبور می‌کرد بیرحمانه مجروح می‌گردید. کرد‌ها نزدیک می‌شدند و هیچ مأمن و پناهگاهی نبود به جز اینکه داخل آن ورطه، و تیغ‌های با شوند بدتر از همه این بود که جاده‌ای که آن‌ها از میان آن عبور می‌کردند و به بهای خونشان تمام شده بود اکنون کرد‌ها داشتند برای تعقیب از آن استفاده می‌کردند. تمام فراریان غیر از آن مرد ارمنی و یک نفر دیگر کشته شدند. او فریاد و‌ گریه دوستانش را شنیده بود صدای سوت مانند و خش خش ناشی از برخورد علف‌ها با آن‌هایی که در تعقیب متواریان بودند به گوش می‌رسید. علف‌ها آنقدر بلند بودند که تا بالای سر آن‌ها می‌رسید و متعاقب فریاد آن‌ها جواب‌هایی شنیده می‌شد ولی وقتی آن مرد توقف نمود همه چیز و همه جا ساکت شده بود.

بار دیگر آن مرد ناگهان بیرون آمد و بدون اینکه متوجه باشد که بدنش در حال خونریزی است سعی نمود به سراشیبی صخره‌ها برسد، پس از آن مشاهده کرد که تمام علف‌ها در آتش می‌سوزند و دود ناشی از آن مانند پرد‌های بین او و دشمنان حائل شد.

ناشناس پس از آن مکثی کرد. هینچکن که منتظر بود بقیه داستان را بشنود گفت: خوب!

و ناشناس ادامه داد آن شخص ارمنی آنجا بود بدن همه زخمی و پاره پاره و در حال خونریزی بود که در اثر اصابت تیغه‌های علف به وجود آمده بود سنگ‌ها در زیر آفتاب بعد از ظهر شعله می‌کشیدند آسمان مانند مس قرمز شده بود و دود ناشی از آتش به طرف او در حرکت بود او جرأت نکرد آنجا بایستد به مرگ اهمیتی نمی‌داد ولی از شکنجه وحشت داشت. در دوردست‌ها، در آن طرف دود صدای فریاد و شیون شنیده می‌شد. زن‌ها جیغ می‌کشیدند بنابراین او از یک پرتگاه که در میان صخره‌ها بود بالا آمد همه جا بوته‌هایی بودند با شاخه‌های خشک که مانند خار‌هایی به هم چسبیده بودند تا اینکه آن مرد از یک صخره بالا آمد و به سیتغ کوه که او را پنهان می‌کرد رسید. آنجا دوست خودش را پیدا کرد دوستش شبانی بود که او هم فرار کرده بود. به نظر او گرسنگی و سرما و تشنگی در برابر حمله شدید کرد‌ها ناچیز بود. آن‌ها راهشان را از میان برف و یخبندان به طرف ارتفاعات ادامه دادند سه روز تمام در آنجا سرگردان ماندند.

سومین روز دچار وهم و خیال شدند. فکر می‌کنم گرسنگان معمولا دچار رؤیا و اوهام می‌شوند و پس از آن، “این سیب! ” آن گوی پیچیده در کاغذ را گشود بلند نمود و در دستش گرفت و گفت: این داستان را من از کوه نشینان نیز شنیده‌ام. هنگام غروب بود ستارگان تعدادشان رو به فزونی می‌رفت. آن‌ها از سراشیبی صخره پایین آمدند. صخره‌ای بود براق و صیقلی که در ژرفای در‌های ظلمانی قرار داشت و اطراف آن را درختان رشد نکرده احاطه کرده بودند. روی درختان گوی‌هایی درخشان چون کرم‌های شب تاب می‌درخشیدند که مانند چراغ‌هایی زردرنگ و مدور به نظر می‌آمدند.

ناگهان از دور دست‌ها، از فرسنگ‌ها دور شعله‌هایی طلایی رنگ نمایان شدند که در امتداد دره پیش می‌آمدند به طوری که درختان کوتاه مقابل آن‌ها که مانند شب سیاه بودند تغییر رنگ داده و روشن شدند. همه آن‌ها که در خیال خود افسانه کوه‌ها را می‌دانستند بلافاصله متوجه شدند که آنچه دیده بودند بهشت و یا طلیعه‌ای از آن است بدین جهت مانند مردگان با صورت بر روی زمین افتادند.

وقتی به خود جرأت دادند تا دوباره سر بلند کنند آن دره که قسمتی از آن ظلمانی بود نوری به خود گرفت. نوری کهربایی که تمام دره را روشن کرده بود. با مشاهده آن، شبان از جا پرید و با فریادی به طرف نور شروع به دویدن نمود ولی مرد دیگر وحشت‌زده‌تر از آن بود که بتواند همراه او پیش برود او وحشت‌زده و حیران به دوست خود که داشت به سوی آن تابش خیره‌کننده می‌رفت می‌نگریست.

شبان به سختی و اشکال در حرکت بود که ناگاه غرشی رعدآسا برخاست، هرائی گوشخراش و کوبنده از طرف بالا می‌آمد و وحشتی بزرگ پدید آورده بود. مردی که این سیب را به من داده بود برگشت تا ببیند هنوز می‌تواند فرار کند و دوباره با عجله شروع به بالا آمدن از سراشیبی نمود در اثر غرشی که به دنبالش بود در کنار یکی از آن بوته‌ها به زمین افتاد و ناگهان سیبی در میان دست‌هایش حس کرد یعنی همین سیب! پس از آن بلافاصله آن غرش و هرا اطرافش را گرفت در نتیجه به حال اغما به زمین افتاد. زمانی که به هوش آمد خود را در کنار ویرانه‌های دهکده خویش یافت و من و دیگران مشغول مواظبت و تیمار او شدیم. یک شهود! بلی میوه زرین آن درخت را در دستش داشت. کسان دیگر هم بودند که از این افسانه باخبر بودند و می‌دانستند این سیب چه می‌توانسته باشد. آری این همان سیب است.

این خارق العاده‌ترین داستانی بود که در یک کوپه قطار درجه 3، قطاری که به سوسکس (Sussex) می‌رفت نقل شد.

همیشه واقعیت بر خیال و تصور حجاب می‌کشد در اینجا تصور و خیال بر واقعیت تأثیر گذارده است. اینطور نیست؟ این تنها اظهارنظر هینچکلیف بود.

ناشناس گفت: این داستان به ما می‌گوید که آن درخت‌های انبوه و کوتاه که اطراف باغ می‌روید از سیبی منشاء گرفته که آدم زمانیکه با حوا بود آن را چید و رانده شد. او حس کرد چیزی در دستش است. سیبی نیم خورده که با تنفر آن را دور انداخت. همان سیبی که در دره متروک روئید اطراف آن را برف دائمی احاطه نمود و در آنجا شمشیر‌های آتشین مانند نگهبانانی بودند برای روز رستاخیز. هینچکلیف با مکثی اظهار نمود فکر می‌کنم این‌ها افسانه است. منظورت این است که در ارمنستان… و ناشناس با سیبی که در دستش بود سؤال او را تکمیل نمود و گفت آری در ارمنستان.

هینچکلیف گفت ولی شما مطمئن نیستید که این همان سیب درخت دانش است. شاید آنچه آن مرد دیده رؤیا بوده است مثلا… و ناشناس پاسخ داد. این شیئی را ببین این یک گوی عجیب است که در واقع یک سیب. هینچکلیف با دقت به آن نگاه کرد. شیئی دید عجیب طلائی رنگ مثل اینکه نسوج آن از نور بافته شده بود. وقتی در آن دقیق شد آن دره متروک، آن شمشیر‌های آتشین محافظ را که ناشناس چند دقیقه قبل تعریف کرده بود در آن دید چشمان خود را با‌بند انگشتش مالید و گفت درست است. سه ماه از چیدن آن گذشته ولی هنوز صاف و درخشان و کامل است پس از سه ماه هنوز مانند سیبی چند روزه به نظر می‌رسید نه پژمرده شده بود نه خشک و نه فاسد.

او ادامه داد شما خودتان حقیقتا آن را باور دارید؟ و آیا این همان سیب ممنوعه است. هیچ شبهه و تردیدی در صمیمیت و علاقه آن مرد دیده نمی‌شد. رفتار معقولی داشت هینچکلیف با خود گفت “سیب دانش” نهایتا فکر کنیم این طور باشد لکن از نوع دانشی که من اندوخته‌ام نمی‌باشد. از طرفی آدم و حوا آن را خورده‌اند.

ناشناس گفت: ما وارث گناه آن‌ها هستیم نه دانش آن‌ها. ما باید به همه چیز به دقت بگیریم و به ژرفای معانی هر چیز توجه کنیم. هینچکلیف نفسی تازه کرد و گفت: چرا آن را نمی‌خورید؟

مرد گفت: منهم آن را ابتدا به همین منظور خریده بودم. بشر یک بار سقوط کرده و خوردن دوباره آن بندرت…

هینچکلیف گفت: “دانایی توانائی است و مرد ناشناس جواب داد ولی آیا خوشبختی هم هست؟ من از شما مسن‌تر هستم دو برابر سن شما را دارم. بار‌ها آن را در دست خود نگهداشته‌ام. دل من نمی‌تواند قبول کند که یک نفر همه چیز را بداند یعنی همه چیز جهان را در قلب اشخاص ببیند. اگر همه چیز در دنیا در ضمیر اشخاص نمایان و قابل رؤیت گردد و همه بفهمند در قلب همه مردم دیگر چه می‌گذرد. آن وقت دنیا به طرز بیرحمان‌های جلوہ‌گر می‌شود.

هینچکلیف ناگهان گفت اینکه خیلی خوب و یک امتیاز است ناشناس جواب داد فکر کن تو از آنچه در ضمیر کسی می‌گذرد با خبر باشی، زوایای ضمیر او را به وضوح ببینی. آن مردمی که دوستشان داشتی برایشان ارزش قائل بودی واقعا چگونه خواهد بود هینچکلیف شدیدا تحت تأثیر قرار گرفت گفت آری، به فریب و دورنگی آن‌ها پی خواهم برد.

ناشناس ادامه داد: بدتر از آن اینکه خودت بدانی که محرمانه‌ترین خیالات تو عریان و مرئی است و خودت را در جای (واقعی) خودت ببینی. تمام آن نقاط ضعف و حرص و آز تو را از انجام کار بازداشته است. نه این نمی‌تواند دورنمای زیبایی داشته باشد. ولی خودشناسی نیز می‌دانی یک چیز عالی است. ناشناس گفت: تو جوان هستی. هینچکلیف گفت: اگر خیال نداری آن را بخوری چرا آن را دور نمی‌اندازی؟ در این مورد هم شاید متوجه منظورم نشده‌ای شخصی مانند من چگونه می‌تواند آن را دور بیاندازد. چیزی درخشان و حیرت‌انگیز مانند این وقتی کسی مالک آن است مقید می‌شود. از طرفی اگر بخواهم آن را از دست بدهم آن را به کسی می‌دهم که تشنه دانش است، در پی دانش است و وحشتی از آن روشنی و عریانی ضمیر ندارد.

هینچکلیف متفکرانه گفت: البته ممکن است آن سیب مسموم باشد و ناگهان در جلو چشمش جسمی بی‌حرکت نظرش را جلب کرد. در انتهای تابلوی در بیرون قطار نوشته سیاهرنگی حروف “وود” را از طرف چپ از کلمه “هلم وود” مشاهده نموده و با خود گفت عالی است! لحظه‌ای دیگر داشت درب واگن قطار را باز می‌کرد و چمدان در دست پیاده می‌شد و مأمور ایستگاه پرچم سبز خود را به اهتزاز می‌آورد. هینچکلیف بیرون پرید صدایی از پشت سرش شنید که می‌گفت اینجا! و چشمان سیاه مرد ناشناس را دید که می‌درخشید و به او خیره شده بود و پس از آن میوه طلایی و درخشان و بدون پوشش از دریچه قطار بیرون نگهداشت و او به طور غریزی آن را گرفت و قطار حرکت کرده بود. ناشناس فریاد زد: نه! مثل اینکه می‌خواست آن را پس بگیرد.

باربر دهکده فریاد کرد کنار بایست! و درب را جلو کشید تا ببندد.

ناشناس با صدای بلند چیزی گفت که هینچکلیف نتوانست خوب بشنود سر و دستش را از پنجره قطار با فشار بیرون آورد پس از آن سایه پل روی دستش افتاد. سه دقیقه بعد او ناپدید شده بود هینچکلیف حیرت‌زده به آخرین واگن که در حال پیچیدن بود خیره شد در حالیکه آن میوه در دستش بود. حدود یک دقیقه به حالت بهت بسر برد پس از آن متوجه دو نفر با سه نفر در سکوی قطار شد که با توجه و علاقه به او نگاه می‌کردند و فکر می‌کردند او استاد جدید دبیرستان است که برای شروع به کار آمده است. به نظرش آمد که تا آنجا که می‌توانست تشخیص دهد آن شیئی میوه‌ای بود به تازگی یک پرتقال.

از فکر آن میوه و وضعی که پیدا کرده بود رنگش تغییر کرد میوه را با فشار در جیب پهلویش جا داد چون با وضع نامطلوبی بیرون‌زده بود ولی هیچ کارش نمی‌شد کرد بنابراین با همین وضع نزد آن‌ها آمد و با آن وضع و ظاهر ناشیانه خود سعی کرد احساسش را به طریقی پنهان سازد. مثلا با سؤال کردن راه دبیرستان یا طریقه گرفتن چمدانش و آن دو چمدان فلزی دیگر که در آن طرف سکو قرار داشتند یا با گفتن آن داستان افسانه‌آمیز مثلا به شخصی دیگر احساسش را نهان سازد فکر کرد بار و بنه سفر را می‌تواند با کامیونی با پرداختن شش پنی حمل نماید. او دریافت که می‌تواند آن‌ها را پیاده هم ببرد. تصور خنده‌آوری از آن وضعی که داشت در صدایش منعکس بود او آن برآمدگی را به طرز دردناکی احساس می‌کرد.

شوق و حرارت عجیب آن مرد ناشناس در قطار و جذبه داستانی که تعریف کرده بود برای مدتی رشته افکار هینچکلیف را منحرف کرده بود و مانند مهی در جلو افکار او قرار گرفته بود و تنها مشکل فکری او شده بود آتشی که به جلو و عقب حرکت می‌کرد. ولی دو مرتبه فکرش متوجه اشتغال جدیدش شد و آن در وهله اول احساسی بود که از “هولم وود” داشت و دوم افراد آن مدرسه که باید در آن تلاش می‌کرد این‌ها مشغله فکری او بودند که گاهی تشدید می‌شدند به طوری که خاطرات ایستگاه راه آهن به شکلی از نظر ش پاک شده بود ولی اضافه شدن آن میوه طلایی نرم و درخشان که قطر آن از سه اینچ افزون نبود برای جوانی حساس مانند او معضلی ناراحت‌کننده شده بود جیب کتش به طور وحشتناکی برآمده شده بود و لباسش را از آراستگی انداخته بود.

از کنار خانم مسنی گذشت که لباس سیاه رنگی داشت احساس کرد چشمان آن زن فورا متوجه برآمدگی ناهنجار او شد دستانش نیز خالی نبودند در یک دستش دستکش و در دست دیگرش عصایی حمل می‌کرد بنابراین به دست گرفتن آن میوه غیر ممکن بود. در جاده‌ای که به شهر ختم می‌شد محل مناسبی یافت و آن شیئی دست و پا گیر مزاحم را از جیبش بیرون آورد و داخل کلاهش قرار داد سعی نمود آن را به طور مناسی جا دهد ولی آن شیئی خیلی بزرگ بود و به طرز خنده‌آوری شل و لغزان شده بود به طوری که وقتی آن را دوباره بیرون می‌آورد یک پسر قصاب که داشت آن حدود قدم می‌زد آن را دیده بود هینچکلیف تا او را دید گفت: لعنتی! فکر کرد اگر آن را خورده بود و به علم و دانشی بی‌پایان می‌رسید و بر همه چیز وقوف می‌یافت و پس از آن … ولی اندیشید که خوردن آن سیب پرآب در حال راه رفتن نه … به نظرش احمقانه آمد حتما باید سیبی پر آب هم باشد.

اگر یکی از آن پسر بچه‌ها از کنار او بگذرد برای او جدا مایه خجالت خواهد بود که با آن سر و وضع مرتب و نظمی که داشت دیده شود. و حتی عصاره آن ممکن بود صورت و سرآستین او را چسبناک نماید و یا ممکن بود مانند لیمو اسیدی باشد و رنگ لباس‌هایش را ببرد.

پس از آن در خم کوچه اندام دو دختر زیبا آفتاب خورده ظاهر شد. آن‌ها آهسته در حال قدم زدن به طرف شهر بودند و داشتند با یکدیگر صحبت می‌کردند. در یک لحظه ممکن بود برگردند و به سیمای برافروخته جوانی نظر بیاندازند که پشت سرشان می‌آمد و چیزی درخشان زرد رنگ با خویش حمل می‌نمود، آن وقت حتما به من می‌خندیدند.

لعنت بر این سیب برو گمشو! آن چیز مزاحم را با یک حرکت از روی دیوار سنگی باغی که نزدیک جاده بود به داخل باغ پرتاب نمود. به محض اینکه آن شیئی ناپدید شد، ناگهان احساس ضعیفی از سرزنش وجدان برای از دست دادن آن به او دست داد که تقریبا یک دقیقه به طول انجامید و سپس عصا و دستکش‌ها را در دستش منظم کرد و راست و مستقیم و با اطمینان خاطر از کنار دختران گذشت. لکن در آن شب هینچکلیف خوابی دید، دره را دید و شمشیر آتشین و درختان کوتاه را و دانست که آن واقعا سیب درخت دانش بوده است که او این طور بی‌اهمیت و بی‌توجه به دور انداخته بود. بسیار اندوهگین از خواب بیدار شد.

صبح زود بعد تأسفش پایان گرفته بود ولی بعد‌ها به سراغش آمد و فکرش او را آزار می‌داد جز اوقاتی که خوشحال بود یا سخت مشغول کاری بود. ایام دیگر هرگز شاد نبود و از فکر آن ر‌هایی نداشت. بالاخره در یک شب مهتابی حدود ساعت یازده زمانی که هلم وود در سکوت و آرامش بود. تأسف او شدت گرفت و بلافاصله تحت تأثیر و انگیزه آن سرگذشت از خانه بیرون آمد و به کنار دیواری نزدیک

زمین بازی رسید و پس از آن آرام به طرف شهر و کوچه ایستگاه راه آهن روان شد در آنجا به دیواری رسید از دیوار باغ بالا رفت و به جستجوی آن شیئی پرداخت لکن در میان علف‌های شبنم‌زده جز گوی‌های کوچک و سبک و غیرقابل لمس قاصدک‌ها هیچ چیز دیگر در روی زمین نیافته بود.

ترجمه : علی الستی


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

آیا تا حالا عکس‌های باکیفیت از فضای داخلی پنهان سازهای موسیقی مختلف دیده بودید؟!

آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید که داخل سازها و آلات موسیقی چگونه است؟در کودکی و نوجوانی بسیار پیش آمده بود که وسایل الکترونیکی را باز کرده باشیم. اما خب آنها پیج داشتند و ما خودمان را متقاعد می‌کردیم که دوباره می‌توانیم سر هم‌شان…

بیماری‌ها و مشکلات روانی می‌توانند به مانند همین غول‌های تصور شده توسط میدجرنی باشند، اما می‌توان…

تا وقتی کسی مبتلا به یک مشکل روانپزشکی نشده باشد یا آشنا و فامیلی نداشته باشد که مبتلا به شکل جدی آنها باشد، نمی‌داند که چقدر روی کیفیت زندگی تاثیرگذار هستند. کسی که افسردگی ندارد، تعجب می‌کند که مثلا چطور کسی از قدم زدن یا غذای خوب یا…

بازیگران سریال به‌یادماندنی «آفیس» را در قالب تصویری گیم GTA یا سریال گیم آو ترونز ببینید!

سریال دفتر یا "The Office" یک سریال کمدی تلویزیونی محبوب آمریکایی بود که از سال 2005 تا 2013 پخش شد. این سریال توسط گرگ دانیلز ساخته شد و توسط ریکی جرویز و استفان مرچنت که در اصل نسخه بریتانیایی سریال را ایجاد کرده بودند، توسعه یافت. سریال…

چرا غذاها در کتاب‌های مصور و انیمیشن‌ها اینقدر اشتها برانگیزند؟!

دوران کودکی خودم را که به یاد می‌آورم، یاد کتاب‌های داستان مصور می‌افتم که در بعضی از صفحات آن عکس میزهای پر از غذا درج شده بود. نقاشی‌های آنقد آنقدر خوب بودند که تصور می‌کردم میوه‌ها و مرغ و بوقلمون و سوسیس فرنگی‌ها مسلما باید کیفیت…

بهترین سریال های هندی | 49 سریال هندی تماشایی به همراه توضیحات

محتوای شرقی به صورت عام و فیلم‌ها و سریال‌های هندی به صورت خاص طرفداران خاص خودشان را دارند. به خصوص با توجه به کم‌مایه شدن سینما و تلویزیون آمریکا روز به روز افراد بیشتری رو به سریال‌های کره‌ای یا سینمای مستقل‌تر کشورهایی مثل اسپانیا و…

مجموعه‌ای از تصاویر هراس‌آور، عجیب با به اصطلاح نفرین‌شده!

برای قسمتی از شگفتی یا ترس خودمان از پیرامون یا عکس‌ها نمی‌شود توضیح صریح ارائه کرد. احتمالا منشا این ترس‌ها به تدریج در سیناپس‌های مغزی ما از هزاران سال پیش یه یادگار گذاشته شده.آدم فکر می‌کند اگر قرار باشد برنامه هوش مصنوعی ایجاد شود…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / کلینیک زیبایی دکتر محمد خادمی /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.