دیالوگ: فیلم ویل هانتینگ نابغه به کارگردانی گاس ون سنت Good Will Hunting

کارگردان: گاس ون سنت
فیلمنامهنویس: مت دیمون، بن افلک
سال تولید: 1997
ویل هانتینگ (مت دیمون) را به علت پرخاشگری بازداشت میکنند، در این میان متوجه میشوند او مغزی منحصر به فرد دارد و میشود در پروژههای عظیم از او استفاده کرد. در دادگاه به او تخفیف میدهند و چند شرط برایش میگذارند که یکی از آنها این است که ساعتهای مشخصی را نزد روانپزشک برود و پرخاشگریاش را درمان کند. ویل رابطهی خوبی با روانپزشکها برقرار نمیکند و یکی پس از دیگری او را رد میکنند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
در نهایت او را نزد روانپزشک مهجوری با نامشان مک گوایر (ویلیامز) میبرند. در جلسهی اول ویل راجع به نقاشی که «شان» کشیده است نظرات تندی میدهد و به همسر او توهین میکند. با اینکه جلسهی اول تقریباً با درگیری فیزیکی به اتمام میرسدشان قبول میکند بار دیگر ویل را ملاقات کند. در ملاقات دومشان و ویل کنار رودخانهای نشستهاند و ویل هنوز در فکر آزار رساندن کلامی به «شان» است. ولی «شان» مردی آرام است که همواره لبخند بر لب دارد، کمی به محیط اطراف نگاه کرده و شروع به صحبت میکند.
شان: «خب اگه من از تو درباره هنر سئوال کنم، تو احتمالاً یه اظهارنظری در مورد هر کتاب هنری که نوشته شده میکنی. اگه بگم «میکل آنژ» … حتماً راجع بهش زیاد میدونی، زندگی کاری، تمایلات سیاسی، رابطهاش با پاپ، گرایشات جنسی، تمام آثارش… درسته؟ اما شرط میبندم عمرا بتونی بگی توی «کلیسای سیستین» چه احساسی به آدم دست میده. تو خودت هیچوقت اونجا نایستادی و به اون سقف زیبا نگاه نکردی… نه ندیدیش. اگر من راجع به زنها ازت سئوال کنم احتمالاً فهرستی از زنهای محبوبت رو قطار میکنی. شاید هم تو زندگیت با چند نفری ارتباط داشتی. اما هیچ وقت نمیتونی بگی حس هر روز صبح در کنار یک زن بیدار شدن و واقعن احساس خوشبختی کردن چطور حسی میتونه باشه… بچهی سرسختی هستی. اگر راجع به جنگ ازت بپرسم احتمالاً شعری از شکسپیر برام میخونی…
که از زبون هنری پنجم میگه «بیایید یکبار دیگر امتحان کنیم اگرچه خونهای زیادی ریخته میشود»… اما تو هیچ وقت یه صحنه جنگ رو از نزدیک ندیدی. تو هیچوقت سربهترین دوستت رو تو بغلت نگرفتی در حالی که آخرین نفسهاش رو میکشه و با نگاهش برای کمک به تو التماس میکنه. اگه ازت در مورد عشق سئوال کنم احتمالاً یه غزل عاشقانه برام میخونی… اما هیچوقت به زنی نگاه نکردی که بخوای جونت رو فداش کنی… کسی رو نشناختی که بتونه با چشمهاش تو رو از خود بیخود کنه… احساس کنی انگار خدا فرشتهای رو از آسمان فقط برای تو به زمین فرستاده… که تو رو از اعماق جهنم نجات بده و تو نمیدونی چطور میتونی فرشتهی اون باشی تا همون عشق رو نسبت به اون برای همیشه نگه داری و کنارش باشی…
با هر شرایطی… حتا سرطان. تو هیچی نمیدونی در مورد نشسته خوابیدن تو اتاق بیمارستان به مدت دو ماه… اونم در حالی که دستش رو تو دستهات نگه داشتی و دکترها تو چشمهات میخونن که شرایط ساعت ملاقات برای تو معنی نداره. تو در مورد از دست دادن چیزی نمیدونی. چون تنها زمانی متوجه میشی که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی. شک دارم تو جرأتش رو داشته باشی که اینقدر عاشق کسی بشی. بهت که نگاه میکنم یه مرد مطمئن و با اعتماد به نفس نمیبینم. فقط یه بچهی از خود راضی توسو و بینهایت وحشتزده میبینم… اما تو نابغهای ویل و کسی نمیتونه این رو انکار کنه… هیچکس نمیتونه عمق وجود تو رو درک کنه، اما تو فکر کردی همه چی رو راجع به من میدونی چون فقط یه نقاشی از منو دیدی…
چون فقط یه تیکهی لعنتی از زندگیم رو جدا کردی. تو یتیمی درسته؟ (ویل جواب نمیدهد) فکر میکنی من میتونم بفهمم زندگی تو چقدر سخت بوده… چه احساسی داری، کی هستی… فقط چون الیور توییست رو خوندم؟ تمام سختیهای زندگیت رو میتونه به من تو یه حجم فشردهی چند برگی القا کنه؟ من شخصاً پشیزی برای تمام این مزخرفات قائل نیستم چون میدونی چیه؟ من نمیتونم هیج چیزی در مورد تو بفهمم… من نمیتونم توی هیچ کتاب لعنتی راجع به تو بخونم. مگه اینکه خودت بخوای راجع به خودت صحبت کنی… که کی هستی. من واقعاً مشتاقم، جدی میگم… اما تو نمیخوای این کار رو بکنی درسته؟ تو از چیزی که میخوای بگی میترسی… حالا نوبت حرکت توئه رئیس. » (منتظر جواب نمیماند و میرود).
ویل با استفاده از هوش بالایی که دارد حصاری دور خود کشیده و با جمله به اشخاصی که سرراهش قرار میگیرند آنها را دور میکند و اجازه وارد شدن به دنیای کوچکش را به هیچکس نمیدهد. در مقابل با «شان» روبرو میشویم، فرد باهوشی که پا به سن گذاشته و در جوانی، درست در نقطهی شروع پیشرفت با زنی آشنا شده که دنیای در کنار او بودن را به هر پیشرفتی ترجیح داده است.
او اگرچه مهرهای ارزشمند است ولی از سوختن به هوای عشق زندگیاش راضی است و بعد از فوت همسرش نیز از راهی که انتخاب کرده پشیمان نیست. تمام سعی و تلاششان با گفتن این مونولوگ راضی کردن ویل برای انتخاب صحیح است. او از ویل نمیخواهد با مغز فوقالعادهاش مسیری جدید برای زندگی بشر پیدا کند. تنها خواستهاش همان انتخابی است که باید از ته دل برآید تا حتا پس از شکست هم پشیمانی دربرنداشته باشد. با این مونولوگ «شان» تفاوت خواندن و دیدن را به ویل گوشزد میکند. قدرت مطالعه را میستاید ولی گوشزد میکند غرق شدن در این عمل هم اشتباه است و بسیاری از چیزها را باید تجربی بدست آورد.
«شان» حسهای انسانی را به ویل یادآوری میکند و از درک والایی سخن میگوید که در هیچ کتابی قابل مطالعه نیست و فقط میتوان با حضور در جامعه آن را بدست آورد. ویلیامز برای ایفای این نقش برندهی جایزهی اسکار بهترین نقش مکمل شد و از طرفی فیلم دو اسکار فیلمنامهنویسی را برای دیمون و افلک به ارمغان آورد. دیمون بدون گفتن هیچ دیالوگی در گوشهای نشسته و ما به آرامی حرفهای روانشناس ژولیده و شکست خوردهای را برای خود تصویر میکنیم و از توان بازیگری آقای ویلیامز لذت میبریم. او در اینجا آرامش عجیب کاراکتر «شان» را به تصویر کرده است، شمرده سخن میگوید و هنگام تعریف ماجرای مرگ همسرش لبخندی غمگین بر لب دارد که برای مدتها در ذهن میماند.