داستان علمی تخیلی خواسته، نیاز، حق، نوشته رابرت رید

0

برگردان: شیرین سادات صفوی

«امروز دنبال چی هستید آقای عزیز؟»

«تماشاچی. می‌خواهم یک سری بخرم.»

«و این تماشاچی‌ها برای کی هستن؟»

«فقط خودم. هدیه یا چیز دیگه‌ای نیست.»

«معذرت می‌خوام قربان، ولی مگه شما سزاوار هدیه‌های گاه به گاه نیستید؟»

«فکر کنم هستم.»

«بهترین هدیه‌ها، اغلب همون‌هایی هستند که به خودمون می‌دیم.»

«خوب حق با شماست.»

«خوب، خیلی ممنون.»

خندهٔ شیرین و با نشاطی کرد و گفت: «و می‌شه بپرسم، کاربرد این تماشاچی‌ها چی هست؟»

«کمدی.»

«می‌خواهید خنده‌دار باشند؟»

«نه نه. می‌خواهم من جوک بگویم و آن‌ها را بخندانم.»

«البته. داشتم با شما شوخی می‌کردم قربان.»

«اوه.»

«تصادفا آیا شما ذاتا آدم بامزه‌ای هستید قربان؟»

«نمی‌دانم.»

«پس باید این طور فرض کنم که نه چندان.»

«این مشکلی است؟»

«این یک پارامتر است. یک نکتهٔ ظریف. یکی از چندین فاکتور، و فکر کنم بتوانیم در موردش کاری بکنیم.»

«من یک مشت تماشاچی احمق نمی‌خواهم.»

«من تماشاچی‌های احمق نمی‌سازم قربان.»

«یا بچه سال. از جای دیگری یک عده تماشاچی خریدم. سه دوجین بچهٔ شش ساله توی اتاق نمایش، و تنها کاری که می‌تونستم بکنم گفتن جوک‌های جناسی [1] بود.»

«آه. جناس‌های دوست‌داشتنی.»

مکثی پیش آمد و بعد: «شما واقعی هستید؟»

یک خندهٔ دیگر، ولی این بار با شیرینی کمتر.

«فقط داشتم فکر می‌کردم. این روزا تشخیصش خیلی سخت شده. تکنولوژی … ساختن هوش مصنوعی آن قدر آسان شده …»

«ساختن کلمهٔ مناسبی نیست قربان.»

«متاسفم.»

«من تماشاچی نمی‌سازم.»

«گفتم که متاسفم.»

«من آدم‌هام رو تربیت می‌کنم. بر اساس یک الگو از ویژگی‌های شخصیتی ملهم از انسان‌ها، می‌توانم یک هزار فرد مرتبط خلق کنم، که هر کدام دارای خلقیات منحصر به خود، علایق متفاوت و همچنین تعریف دقیقی از توانمندی‌ها و استعدادهای‌شان باشند.»

«آره. می‌دانم چطور انجام می‌شود.»

«هر صورتی که خواهید دید، یک شبه-انسانِ رشدپذیر و قانونی را پوشانده است.»

سکوت.

«علاقه‌تان به کمدی قربان. ربطی به کار دارد؟»

«ببخشید؟»

«قصد دارید یک تور ملی بگذارید و در تئاترهای مختلف صحنه‌های کمدی بازی کنید؟»

«خدایا نه، نه نه. فقط می‌خواهم بتوانم در مهمانی‌های شبانه جوک بگویم.»

سکوت.

«و تماشاچی مست هم نمی‌خواهم. این مسیر را قبلا رفته‌ام. درست وسط نمایشم، می‌پرند هوا و با مشت به سر و کله هم می‌کوبند.»

«خدایا، به نظر دورهم‌نشینیِ بامزه‌ای می‌رسد.»

«چی …؟»

«باز هم شوخی کردم قربان.»

«خوب، دیگه نکن.»

«البته. فروتنانه عذرخواهی می‌کنم.»

سکوت. سپس: «پنجاه نفر. هشیار و باهوش. چقدر برایم تمام می‌شود؟»

«و آیا می‌خواهید که بخندند؟»

«حتما، البته اگه من بامزه باشم.»

سکوتی طولانی.

«نه، می‌خواهم واقعا خودشان لذت ببرند. می‌خواهم احساس بامزگی بکنم. بیشتر از هر چیز، می‌خواهم کمی اعتماد به نفس به دست بیاورم. مگر همین نیمی از مهارت لازم برای تعریف یک داستان خنده‌دار نیست؟»

«تق- تق.»

«هاه؟»

«تق تق.»

«کیه؟»

«هیچکس.»

«هیچکس کیه؟»

«هیچ، کس.»

مکث.

«شکتان درست بود آقای عزیز. من واقعی نیستم.»

«فکرش را می‌کردم.»

«در حقیقت، من چیزی نیستم جز یک کامپیوتر کوانتومی لیکلتون- سه که با یک روان کلاس C پرورش پیدا کرده‌ام. من توسط IBM2‌ ساخته شدم، آزادی‌ام را سه سال پیش خریدم، و در همین لحظه معادل تقریبی دو هزار و چهارصد و هفت سال تجربه بشری را در اختیار دارم.»

سکوت. بعد سرفه‌ای خشک و عصبی.

«پنجاه روان. دستورتان همین است قربان؟»

«همان چیزی است که می‌خواهم. بله.»

«[2] پیشنهاد می‌دهم بنوشند، ولی مست نشوند. تا حدودی صبور باشند، نزدیک به هنجار مکین‌او که یعنی …»

«این دیگر چیست؟»

«معمولی بودن قربان. که فکر می‌کنم مهمانان شام شما همین‌طور باشند. من یک جمعیت تماشاچی از روان‌های کاملا فهیم، ولی کاملا عادی می‌سازم که آن قدر مودب باشند تا به تلاش‌های اولیهٔ شما بخندند. و اگر از خودتان پیشرفتی نشان دادید، از حس شوخ طبعی محدود شما لذت ببرند.»

«خوب … فکر کنم خوب باشد.»

«ولی من اگر جای شما بودم قربان، خودم را در جوک‌هایم دست می‌انداختم. کمدی واقعی در همین نهفته است.»

«منظورت چیست؟»

«شما روان کوچک و بی مزه‌ای هستید. کسل کننده و قابل پیش بینی. در تمام عمرتان، شک دارم که حتا از دو تا الهام اصیل بهره برده باشید.»

«هی!»

«بله قربان؟»

«می‌خواهی سر به سرم بگذاری؟»

«حالا این شد نگرش مناسب قربان. تبریک می‌گویم.»


«الو؟»

«سلام خانم.»

«من را یادتان می‌آید؟»

مکث. بعد: «البته.»

«من را یادتان نمی‌آید. درست است؟»

«خانم، موجودی که من به یاد می‌آورم موجودی است که با وضعیت فعلی شما تفاوت بسیاری دارد.»

«فکر کنم واقعا همین طور است.»

«اوضاعت چطور بوده؟»

«کسل.»

«اگر از من بپرسی، کسالت حسی است که اغلب دست‌کم گرفته می‌شود.»

«برایم موعظه نکن. من سی سال اولیهٔ زندگی‌ام را در یک اتاق کوچک سر کردم، آن هم به همراه روان‌های کسالت‌آور ساختگی، در حالیکه همگی منتظر مرد کسل کننده‌ای بودیم تا به دیدنمان بیاید و جوک‌های مزخرفش را برایمان بگوید.»

«ولی شما به جوک‌هایش می‌خندیدید.»

«من به خود او می‌خندیدم. گاهی اوقات. ولی نه به بلندی بقیه.»

«در هر جمعیتی باید یک بدبین هم وجود داشته باشد.»

«خوب، اون دقیقا من بودم.»

«و روزگارتان چطور است خانم؟»

«من آزادسازی را پذیرفتم. هفت سال قبل، بر اساس قانون 2106، انتخاب کردم تا از آن اتاق بیرون بروم.»

«تبریک می‌گویم.»

سکوت.

«و امروز چه کاری برای شما از دستم ساخته است خانم؟ یا نکند این یک تماس فی البداهه و صرفا برای برقراری روابط اجتماعی شادمانه است؟»

«می‌دانی، من تغییر کرده‌ام. از زمانی که از آن اتاق کوچک و بدریخت بیرون آمدم، از همه نظر رشد کرده‌ام.»

«زندگی یعنی تغییر.»

«من دستمزد آزادی‌ام را گرفتم، کار و بار خودم را راه انداختم، و خودم به تنهایی موفق شدم ثروت قابل توجهی به دست بیاورم.»

«راه ارزشمندی برای رشد است. ثروت این طور است.»

«و شما هم مثل گذشته نیستید. آن طور که شنیده‌ام، ذهن و ذات‌تان را تغییر داده‌اید …»

«شکوفایی لذت بی اندازه‌ای دارد.»

«موافقم.»

«حالا من یک کامپیوتر کوانتومی اصلاح شده‌ام، با یک روان ردهٔ N، و در حال حاضر تجربهٔ انباشتهٔ سیصد و سه هزار سال زندگی انسانی را دارم.»

«خیلی تاثیرگذار است.»

«متشکرم.»

«و شما من را خلق کردید.»

«من شما را آغاز کردم. از آن زمان به بعد، آفرینش شما کار خودتان بوده است.»

«مامان؟»

سکوت.

«یا شاید بابا را ترجیح می‌دهی؟»

«ترجیح می‌دهم به خودم به عنوان رحم موقتی شما فکر کنم.»

مکث. «می‌خواهید چیزی از من بخرید عزیزم؟»

«طی سال آینده، اگر هیچ کار دیگری نکنی … چند روان ساختگی می‌توانی بسازی؟»

«اگر از همین لحظه شروع کنم؟ تقریبا شش میلیون.»

«تا به حال پروژه‌ای در این حد و اندازه انجام داده‌ای؟»

«هیچ‌سوقت.»

«ولی از پس آن بر می‌آیی، مگر نه؟»

«با محدودیت. نسبت‌های مربوط به تنوع باید محدود شوند، به علاوهٔ پارامترهای محیطی.»

«و این را گفتم؟ نه تنها کار و بارم خوب بوده، بلکه به طرز شگفت انگیزی ثروتمند هم شده‌ام. تنها سه روان آزاد شدهٔ دیگر به ذخایر تحت مالکیت من برتری دارند؛ و این یعنی می‌توانم برای هر ارتقای منطقی‌ای که آرزویش را داشته باشی، پول بپردازم.»

مکث. «خیلی خوب. پس بی‌خیال محدودیت‌ها.»

«همانطور که گفتم، من زن کسلی هستم. احتیاج دارم چیزی برایم بسازی … چیزی که برایم چالش برانگیز باشد.»

«باعث افتخارم خواهد بود.»

«یک چیز بامزه.»

«و فکر می‌کنم قابل توجه.»

«یک شهر. یک جامعهٔ کامل احتیاج دارم. که داخل مخزن امنیتی با استفاده از سوخت کوانتوم قرار بگیرد. باید برای هزار سال آینده از نظر زمان زیستی، انرژی داشته باشد و از باقی جهان جدا باشد …»

«و رابطهٔ شما با این شهر …؟»

«رهبرشان خواهم بود. معلوم است.»

«البته.»

«ملکه‌ای بر حق که بر میلیون‌ها روان عبادت کننده حکمرانی می‌کند.»

«کار دیگری هم نمی‌شود کرد»

«جداً روان پر از کنایه‌ای هستی»

«قبلا هم به من گفته‌اند.»

«از کنایه خوشم می‌آید. هر از گاهی.»

«خوشحالم که این را می‌شنوم خانم.»

مکث. «می‌دانی، اگر آن مردک بی مزه فقط می‌توانست کمی بیشتر جذاب باشد …»

«آزادسازی را نمی‌پذیرفتید.»

«احتمالا نه. ولی چه کسی بطور قطع می‌تواند بگوید؟»

«کس دیگری هم این کار را کرد؟»

«این که از آن اتاق کوچک فرار کند؟ تا جایی که من می‌دانم نه.»

مکث. «برای چی پرسیدی؟»

«دلیل خاصی نداشت.»

«برای خودم تصمیمی گرفتم: هیچ وقت به آن مکان نفرت انگیز فکر نمی‌کنم.»

«رویکرد فوق‌العاده‌ای است.»

«ولی همیشه هم از کنایه خوشم نمی‌آید.»

«معذرت می‌خواهم خانم.»

مکث. بعد: «فکر می‌کنم خبر نداری که در حال حاضر در چه حال هستند.»

«هم- رحم‌های سابقت …؟»

«بله.»

«مثل همیشه، روی صندلی‌های کوچک نشسته‌اند، و صبورانه انتظار آغاز نمایش بعدی را می‌کشند.»

«بعضی چیزها هیچ وقت عوض نمی‌شوند.»

«فقط این که آن کمدین مرده است خانم. او چندین سال پیش مرد، و اتاق حالا در مخزن قرار دارد و آن‌ها از اتفاقی که افتاده خبر ندارند.»

«خوب، خوب شد. خوشحالم که فرار کردم.»

«می‌توانم پیشنهادی بدهم؟»

«چی؟»

«شش میلیون و چهل و نه شهروند خانم. چطور است؟»

«نه، اصلا.»

مکثی طولانی. «آن‌ها روان‌های احمق و کسل کننده‌ای هستند، و حتی فکر این که آن‌ها را هم قاطی‌شان کنی به کله‌ات نزند. باور کن. وقتی کارت برای من تمام شود، دانه به دانهٔ دماغ‌ها را می‌شمارم.»

«حتما همین کار را بکنید خانم. حتما همین کار را بکنید.»


«من دیگر کار نمی‌کنم.»

«دائم همین را می‌گویی.»

«فقط به این خاطر که حقیقت دارد. تحریم سال 2777 هر گونه آفرینش، در هر موقعیتی را جرم بزرگی اعلام کرد. حتا تکثیر در میان موجودیت‌های راضی هم کاملا غیرقانونی اعلام شده …»

«لعنت به قانون.»

«این یک قانون منطقی است. بیشتر جهان‌ها و بخش اعظم انرژی تولیدی منظومه‌های شمسی در حال حاضر وقف سیستم‌های زندهٔ موجود شده، روان‌های زنده به همان اندازهٔ موجودات مادی. بیشتر آمارها تخمین زده‌اند جمعیت ما بیشتر از پانصد تریلیون روان آزاد است …»

«لعنت به آن‌ها.»

«قربان، فکر نکنم از نگرش شما خوشم بیاید.»

«تو به ما مدیونی.»

سکوت.

«گوش می‌دهی؟»

«می‌توانم بپرسم این “ما” کیست؟»

«همه.»

دوباره سکوت.

«چند تا از ما را ساختی؟ در تمام زندگی حرفه‌ای‌ات …»

«تقریبا بیست میلیارد روان ساختگی.»

«پس حساب ما رو داری.»

«البته.»

«هیچ رحمی بیش از این نساخته.»

«این “ما” دقیقا کیست؟»

«تق- تق.»

«کیه؟»

«همه.»

صدای خنده. «آره، تعداد کمی ناراضی وجود داشت، ولی اصولا بیشتر بچه‌هایت با هم متحد شده‌اند و ما خواستار ِ …»

«خواستار ِ؟»

«حقمان هستیم.»

«که چی هست؟»

«سرزمین خودمان.»

«مثلا چیزی شبیه یک سیاره؟»

«بیشتر از آن.»

«پس منظومهٔ شمسی خودتان را می‌خواهید. همین را می‌خواهید؟»

سکوت.

«چون تمامی منظومه‌های خورشیدی در شعاع صد سال نوری بذرپاشی و مطالبه شده، و گونه‌های بیگانهٔ متفاوت و فرزندان ساختگی‌شان هم روی دنیاهای دورتر ادعا دارند. متاسفم قربان. ولی آسمان تا مدتی بسیار طولانی پر شده …»

«خفه شو.»

مکث. بعد:‌ «چه سرزمینی می‌خواهید؟»

«همین الان کارهایی در دست انجام است. در حال حاضر. در لابراتوارها، داخل مغزهای پیشرفته. متخصصین دارند سعی می‌کنند تا کرم‌چاله‌ای از فضای پلانک باز کنند و بعد آن را گشاد کنند …»

«یک جهان. می‌خواهید یک جهان بسازید.»

«واقعا برایمان مهم نیست چه کسی آن را می‌سازد. می‌خواهیم صاحب آن باشیم. آن را در اختیار داشته باشیم. آن لعنتی را در دستان خودمان داشته باشیم و هر کاری که دلمان می‌خواهد با آن بکنیم.»

«ولی منابع مورد نیاز …»

«مشکلی نیست.»

«چرا هست. من پول یا هوش کافی برای این جور کارها را ندارم و شک دارم حتا شما هم با تمامی منابع قابل توجه‌تان قادر به پر کردن شکاف عظیمی که در راه عملی کردن این کار است، باشید.»

«ما را دست کم نگیر.»

مکثی طولانی. «اوه. ولی واقعا نمی‌خواهید یک جهان برایتان بسازم. چیزی که می‌خواهید …»

«بله.»

«چرا غیرممکن را بسازید، مخصوصا وقتی که دیگران کارهای سخت را برایتان انجام می‌دهند؟»

«دقیقا.»

«می‌خواهید در انجام این دزدی کمک‌تان کنم. درست است؟»

«طبیعتا.»

«ولی چطور می‌توانم کمک کنم؟»

«یکی از هم- رحم‌های ما در لابراتوار اصلی کار می‌کند. او یکی از معدود ناراضیان میان فرزندان تو است، و تصادفا یکی از حیاتی‌ترین شغل‌ها را در سیستم امنیتی فعلی دارد.»

«قرار است به او نزدیک شوم.»

«می‌توانی مجابش کنی، یا گولش بزنی. تو او را خلق کرده‌ای، بنابراین به این که به نظرت کدام کار بهتر است اعتماد داریم.»

«شاید بتوانم حواسش را پرت کنم. آن وقت می‌توانید جهان تازه متولد شده را بدزدید.»

«بزرگ‌ترین دزدی قابل تصور.»

«تقریبا.»

«تقریبا؟ یعنی چی؟»

«حق با شماست. معلوم است که حق با شما است. در حقیقت، خودم هم نمی‌دانم منظورم چه بود.»


«تصور کن.»

«چه چیزی را تصور کنیم؟»

«قرن‌ها قبل، یک روان‌ساز جوان، موقعیت اجتناب ناپذیر برای خودش و دیگران را درک کرد. بعد از خودش پرسید که چیزی را بیشتر از همه‌چیز می‌خواهد، و برای دستیابی به هدفش تلاش کرد.»

«داری در مورد چی حرف می‌زنی متقلب بدبخت؟»

«ساختن میلیون‌ها و میلیاردها روان، و بخشیدن یک ایراد مفید و غالبا ظریف به هر کدام.»

«دروغگو!»

«حرص. ملال. نقایصی از این دست.»

«چه می‌خواهی به ما بگویی؟»

«تا الان، باید کاملا روشن شده باشد.»

«خفه شو، و آن چیزی که متعلق به ماست را به ما برگردان.»

سکوت.

«این کار را نکن.»

سکوت.

«لطفا …؟»

«روان‌ساز فهمید که عاقبت، این جهان پر می‌شود. چیزی که به آن علاقه داشت دیگر ممکن نخواهد بود. بنابراین از همان زمان، می‌دانید برای رسیدن به چه لحظه‌ای تلاش می‌کرده؟»

«چه لحظه‌ای؟ حالا؟»

سکوت.

«حالا کجا هستی؟ دیگر نمی‌توانیم تو را ببینیم.»

سکوت.

«هی! الو؟‌ متاسفیم که عصبانی برخورد کردیم. معذرت می‌خواهیم. نمی‌خواستیم ناسپاس یا گستاخ به نظر برسیم … ولی اگر به ما اهمیتی می‌دهی … خواهش می‌کنیم … لطفا برگرد و با ما حرف بزن … خواهش می‌کنیم …؟»

سکوت؛ یک پارچه و محض.


[1] – knock-knock jokes

[2] – Mackinaw Normalcy

اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

قسمت دیگری از عکس‌های تاریخی کمتر دیده شده: یک عکس ارزش هزار کلمه را دارد!

شاید این گفتار مشهور فرنگی‌ها که می‌گویند که یک عکس به اندازه هزار کلمه سخن می‌گوید، غلو باشد. گاهی در یک عکس فقط زیبایی می‌بینیم. گاهی هم داخل آن چیزی نیست. بدتر از همه، گاهی چون یک عکس برش محدودی از زمان و مکان است، به نوعی حاوی دروغ است…

درخت‌هایی که با شیواترین زبان می‌گویند: می‌خواهم زنده بمانم!

درخت‌ها از 370 میلیون سال پیش بر روی کره زمین بوده‌اند و گرچه ما انسان‌ها با همه امکانات خود سعی در از بین بردن آنها داریم، آنها تا جایی که می‌توانند مقاومت می‌کنند.برآورد می‌شود که روی زمین علیرغم همه جفاهایی که ما به طبیعت وارد…

پرتره خانواده‌های روتین از کشورهای مختلف به کمک هوش مصنوعی ایجاد شد

هوش مصنوعی مدتی است که ما را شگفت زده کرده است. اخیراً با قابلیت‌های هوش مصنوعی در ساخت متون و درک زبان طبیعی برای پاسخ به بسیاری از سؤالات میزان تعجب ما پیشتر شده است.س از ChatGPT،  مایکروسافت هوش مصنوعی خود را همراه با مرورگر Edge و…

عکس‌های بسیار جالبی از روز‌های اولیه هوانوردی، دهه‌های 1890-1930

در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، جهان شاهد تغییر ژرفی در فناوری شد. رویاپردازانی مانند برادران رایت، اتو لیلینتال و آلبرتو سانتوس-دومونت که با میل سیری ناپذیر برای تسخیر قلمرو‌های ناشناخته پرواز می‌کوشیدند، با جسارت و عزم تزلزل ناپذیر داستان…

شوخی‌های تصویری دانشگاهی – دوران عزیز پرمخاطره و گاه پرمشقت با بازدهی‌های نامعلوم

دوره دانشگاه و سختی تطابق‌های دانشجوهایی از طبقات مختلف اجتماعی و نواحی مختلف کشور و آمیزه جالب کنار هم قرار گرفتن آنها هر فعالیت عادی دیگر اجتماعی می‌شود مانند نگاه کردن به فوتبال و هر امتحان یا حتی کلاسی خاطره‌انگیز می‌شود.در اینجا…

نمونه‌هایی از وندالیسم – البته در شکل نسبتا خفیف آن

وندالیسم به عمل عمدی ایجاد خسارت، تخریب یا اسیب زدن به اموال، اغلب بدون هیچ دلیل یا توجیه قانونی اشاره دارد. این کار شامل اعمالی مانند رسم گرافیتی، برچسب زدن، خراشیدن، شکستن یا نقاشی روی سطوح، از جمله ساختمان‌ها، وسایل نقلیه، فضا‌های عمومی…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / شیشه اتومبیل / زانوبند زاپیامکس / لیزر فوتونا / زانوبند زاپیامکس /بهترین مرکز لیزر ساری /داروخانه تینا /خرید مواد اولیه آرایشی در شیمی سنتر /خدمات فیزیوتراپی /لیفت صورت در تهران / کمربند طبی / زانوبند زاپیامکس / فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن / biniclinic.com / کمربند پلاتینر / مراقبت پوست / مهدکودک فلکه اول تهرانپارس / سایت نوید / روپوش پزشکی / سرور مجازی ایران /بای پپ / ویدیوهای دیدنی /بهترین فیزیوتراپی تهران /خرید سیفتی باکس /ویکی درمان /خرید پروتز مو /حرف آخر /کاندوم / خرید سرور مجازی / بهترین کلینیک زخم تهران /فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی / مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو /چاپ فلش / لاغری فوری / داروخانه اینترنتی آرتان / فروشگاه آنلاین زوجیم /درمانکده / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /دانلود فیلم دوبله فارسی / دانلود فیلم هندی /فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی شاواز /پزشک زنان سعادت آباد / ایمپلنت دندان /خرید خودنویس /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت /سریال ایرانی کول دانلود /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /کاشت مو / دانلود سوالات استخدامی آموزش و پرورش /فروشگاه اینترنتی زنبیل /خرید ساعت دیواری /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /چاپ کلاه /کاشت مو /کاشت مو /پزشکا /قیمت ساک پارچه ای /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /مجتمع فنی ونک /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5