کتاب پیشبرد بنیاد کهکشانی ، نوشته ایزاک آسیموف

پیشبرد بنیاد Forward the Foundation رمانیست نوشتهٔ نویسندهٔ آمریکایی آیزاک آسیموف که پس از مرگ او در سال ۱۹۹۳ چاپ شد. این کتاب دومین پیشدرآمدِ مجموعهٔ بنیاد است. تقریباً به همان سبک رمان اصلی (بنیاد) نوشته شده، رمانی ایجاد شده از فصلهایی با فاصلههای طولانی در بین آنها. هر دو کتاب در ابتدا به صورت داستانهای کوتاهِ مستقل در مجلههای علمی-تخیلی منتشر شدند.
خواندن دقیقِ پیشبرد بنیاد میتواند افکار درونی آسیموف را در پایان عمر روشن کند. پیشبرد بنیاد به گاهشماری زندگی هری سلدون، که در سرآغاز بنیاد شروع شد، میپردازد.
این کتاب با عنوان پیشبرد بنیاد کهکشانی (چاپونشر بنیاد، چاپ اول ۱۳۷۶) به ترجمهٔ «پیمان اسماعیلیان خامنه» منتشر شدهاست.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
چند صفحه آغازین کتاب پیشبرد بنیاد کهکشانی ، نوشته ایزاک آسیموف
دمرزل، اتو …
هر چند شکی نیست که اتو دمرزل قدرت واقعی حکومت در بخش عمده دوران فرمانروایی امپراتور کلئون اول بود، مورخان بر سر ماهیت حکمروایی وی اختلاف نظر دارند. تفسیر متداول این است که دمرزل نیز نمونهای دیگر از سلسله دراز مستبدان قدرتمند و بیترحم در واپسین قرن حیات امپراتوری کهکشانی یکپارچه بود، اما دیدگاههای تجدید نظر طلبی نیز سر برداشته و پای میفشرند که حکومت وی هر چند استبدادی، ولی خیراندیش بوده است. در این دیدگاه بیش از هر چیز بر رابطه او با هری سلدون” تأکید شده است، گو این که این امر تا ابد نا مشخص خواهد ماند، به ویژه در دورۀ لاسکین جورانیوم که خیزش شهابوارش –
دایره المعارف کهکشانی
یوگو آماریلا گفت: باز هم میگویم، هری، دوستت اتو دمرزل توی بد دردسری افتاده. او تأکید اندکی روی کلمه “دوستت” گذاشت و آن را با آهنگی بیگمان انزجار میز بیان کرد.
هری سلدون متوجه این ناخرسندی شد، اما وقعی به آن ننهاد. از روی کامپیوتر سه بعدیاش سر بلند کرد و گفت: “من هم دوباره میگویم، یوگو، حرفت مزخرف است. سپس او نیز به بارگهای از رنجیدگی خاطر، آن هم بسیار خفیف – افزود: “چرا وقتم را با این پافشاریها تلف میکنی؟ ”
چون فکر میکنم مهم است. ” آماریل با حالتی مبارزه جو نشست. این حرکت حاکی از آن بود که قصد ندارد به این آسانی تسلیم شود. او آمده بود که بماند.
تا هشت سال پیش او یک گرمچالهای از بخش دال بود. و در ردهبندی اجتماعی در پایینترین سطح ممکن قرار داشت. سلدون او را از آن وضعیت نجات داده و از او یک ریاضیدان و یک اندیشمند – حتی بیش از اینها، از او یک روان تاریخشناس – ساخته بود.
آماریل حتی برای لحظهای نیز فراموش نکرده بود که پیش از این چه بوده و اکنون چیست و این تحول را مدیون کیست. بنابراین اگر لازم میشد. به خاطر خود سلدون – با خشونت و تندی هری سلدون را مورد خطاب قرار دهد، هیچ نوع ملاحظه احترام و عشقی که نسبت به آن پیر مرد حس میکرد و هر گونه ملاحظه کاری برای حفظ موقعیت شغلی خودش نمیتوانست او را از این کار باز دارد. او این خشونت – و بسیار بیش از آن را به سلدون بدهکار بود.
او در حالی که دست چپش را به سرعت بالا و پایین میبرد گفت: “توجه کن،هری، به دلیلی که فراتر از حدود درک من است تو خیلی به دمرزل اعتقاد داری، ولی من ندارم. هر کسی که من واقعا به عقایدش احترام میگذارم به او بدگمان است. البته به جز تو. برای شخص من هیچ اهمیتی ندارد که چه بلایی بر سرش خواهد آمد، هری، اما چون فکر میکنم برای تو مهم است، چارهای ندارم جز این که تو را از موضوع مطلع کنم.
سلدون به آن همه هیجان و پافشاری او و به اعتقاد خویش مبنی بر بیهودگی نگرانی یوگو لبخند زد. او شیفته یوگو آماریل بود. حتی چیزی فراتر از شیفتگی یوگو یکی از چهار نفری بود که در آن دوره کوتاه زندگیش که بهگریختن و آوارگی در سیاره ترانتور گذشته بود، برخورد کرده بود. اتو دمرزل، دورس و نابیلی، یوگو آماریل، رایش – چهار تنی که دیگر هرگز با کسانی مانند آنان برخورد نکرده بود.
این چهار نفر در هر مورد و هر یک به روشی خاص و جداگانه انفکاک ناپذیر از او بودند – یوگو آماریل به سبب درک سریعش از اصول روان تاریخ و کاوشهای خیالپردازانهاش در عرصههایی نوین. از این که میدانست در صورت بروز هر گونه پیشامدی برای او تا پیش از تکمیل و تعیین راه حلهای ریاضی این رشته – آخ که این کار چقدر کند پیش میرفت و موانع راه چقدر عظیم و تسخیر ناپذیر بود به دست کم یک مغز آماده و خوب برای ادامه پژوهش وجود دارد، احساس آرامش و راحتی میکرد.
سلدون گفت: “مرا ببخش، یوگو. نمیخواهم با تو بد خلقی کنم یا آنچه را که تو میخواهی درک کنم به کناری بیندازم. همهاش به خاطر این کار است؛ همهاش به دلیل تصدی مقام ریاست دانشکده است که –
آماریل دریافت که دیگر نوبت اوست که لبخند بزند و راه خندهاش را در بین راه سد کرد. “عذر میخواهم، هری، نباید میخندیدم، ولی تو هیچ نوع استعداد ذاتی برای این مقام نداری.
“خودم هم میدانم، ولی بالاخره مجبورم یاد بگیرم. باید وانمود کنم که کار بیضرری انجام میدهم و هیچ چیز به هیچ چیز – بیضررتر از ریاست دانشکده ریاضی دانشگاه استریلینگ نیست. میتوانم روزم را با انجام دادن وظایف بیاهمیت پر کنم، به ترتیبی که هیچ کس نفهمد یا نپرسد که پژوهش روان تاریخیمان چطور پیش میرود، ولی مشکل این جاست که روزم را با انجام دادن وظایف بیاهمیت پر میکنم و دیگر فرصت کافی برای انجام دادن – چشمانش با نگاهی گذرا پیرامون دفتر و مواد ذخیره شده در کامپیوترها را که تنها او و آماریل کلید دستیابی به آن را داشتند کاوید، موادی که حتی اگر فردی بر حسب اتفاق به آنها دست مییافت چنان به دقت با رمزی ابتکاری جملهبندی شده بود که فرد دیگری قادر به درک آنها نمیشد.
آماریل گفت: وقتی در وظایفت بیشتر پیشرفت کردی، خودت کمکم کارها را به دیگران واگذار میکنی و آن وقت فرصت بیشتری خواهی داشت.
سلدون با لحنی تردیدآمیز پاسخ داد: امیدوارم این طور باشد. خوب، حالا بگو ببینم چه چیزی درباره اتو د مرزل وجود دارد که این قدر مهم است؟
هیچ، فقط اتو دمرزل، نخست وزیر کبیر امپراتور، سخت سرگرم عملیات براندازی است. ” سلدون اخم کرد. “چرا باید دنبال همچون چیزی باشد؟
نگفتم لزوما دنبال همچون چیزی است. فقط دارد همین کار را میکند – دانسته یا ندانسته آن هم با کمک شایانی از جانب دشمنان سیاسی خودش. البته از نظر من که هیچ ایرادی ندارد، خودت که بهتر میدانی. به عقیده من تحت شرایط آرمانی بهتر است او را بیرون بیندازند، چه از کاخ، چه از ترانتور… و حالا که حرفش پیش آمد، اصلا از خود امپراتوری. ولی همان طور که گفتم تو به أو اعتقاد داری، پس دارم به تو هشدار میدهم، چون به گمانم مسیر وقایع سیاسی اخیر را آن اندازه که باید دنبال نمیکنی
سلدون با ملایمت گفت: “ما کارهای خیلی مهمتر از این داریم که انجام بدهیم مثل روان تاریخ. قبول دارم. ولی اگر از امور سیاسی بیخبر باشیم چطور میتوانیم امیدی به تکمیل موفقیتآمیز روان تاریخ داشته باشیم؟ منظورم امور سیاسی روزمره و جاری است. حالا به همین حالا به وقت تبدیل شدن حال به آینده است. ما نمیتوانیم فقط به مطالعه گذشته دل خوش کنیم. خودمان میدانیم در گذشته چه اتفاقاتی افتاده. ما باید نتایجمان را با زمان حال و آینده نزدیک مقایسه کنیم
سلدون گفت: “به نظرم این استدلال را قبلا هم شنیدهام.
باز هم میشنوی. به نظرم هیچ لزومی ندارد که موضوع را برایت توضیح بدهم.
سلدون آهی کشید، به پشتی صندلیاش تکیه داد و با لبخندی به آماریل نگاه کرد. این مرد جوان سوهان روح بود، اما به هر حال روان تاریخ را جدی میگرفت. و همین امر همه چیز را جبران میکرد
هنوز نشانههایی از سالهای گذشته که آماریل یک گرمچالهای بود در وجودش دیده میشد. پیکر چهار شانه و ساختار ماهیچهای او خبر از این میداد که روزگاری به کار سخت جسمانی اشتغال داشته است. او نگذاشته بود بدنش پیه بیاورد و این خود امتیازی بود، زیرا سلدون را نیز وا میداشت در برابر وسوسه گذراندن تمام اوقاتش در پشت میز مقاومت کند. البته فاقد قدرت بدنی آماریل بود، اما هنوز هم از فنون کشتی کج مطلع بود. دیگر به چهل سالگی رسیده بود و تا ابد نمیتوانست روی فرم بماند. اما فعلا به تمرین ادامه میداد. به لطف تمرینات منظم روزانه کمرش همچنان باریک و رانها و بازوانش همچنان محکم و پر مانده بود.
او گفت: “این نگرانی برای دمرزل ممکن نیست فقط به این دلیل باشد که او دوست من است. باید انگیزه دیگری داشته باشی معمایی در کار نیست. تا وقتی دوست دمرزل باشی موقعیت در دانشگاه مطمئن است و میتوانی به تحقیقات روان تاریخیات ادامه بدهی”
“دیدی گفتم. پس من هم برای دوستی با او دلیلی دارم. خودت که این را خوب فهمیدی. ”
“تو در بهرهبرداری از او ذی نفعی. این را میفهمم. ولی در مورد دوستی با او … این یکی را دیگر نمیفهمم. با این وجود… اگر دمرزل از منصب قدرت سقوط کند، گذشته از تأثیری که ممکن است روی موقعیت تو داشته باشد، آن وقت کلئون شخصا امپراتوری را اداره خواهد کرد و سرعت افول آن بیشتر خواهد شد. ممکن است پیش از آن که تمامی پیامدهای روان تاریخ را محاسبه و راه این دانش را برای نجات دادن تمام نژاد بشر هموار کنیم، هرج و مرج روی سرمان نازل شود. ”
متوجه هستم. – ولی میدانی، صادقانه بگویم، من که فکر نمیکنم بتوانیم روان تاریخ را پیش از سقوط امپرتوری تکمیل کنیم. ”
حتی اگر نتوانیم از سقوط هم جلوگیری کنیم، میتوانیم آثارش را تخفیف دهیم، مگر نه؟ ”
“شاید”
باز هم درست گفتی. هر چه دوران طولانیتری را در صلح و آرامش کار کنیم، احتمال این که ناچار از جلوگیری از سقوط یا حداقل تخفیف آثارش شویم بیشتر میشود. حالا که این طور است، اگر به عقب برویم، ممکن است مجبور به نجات دادن دمرزل شویم، چه ما – یا حداقل، من – دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم. ”
ولی همین الان گفتی که بهتر است او را از کاخ، یا ترانتور و اصلا از خود امپراتوری بیرون بیندازند. ”
بله، اما گفتم تحت یک شرایط آرمانی. ولی ما که در شرایط آرمانی زندگی نمیکنیم، و به نخست وزیرمان هم احتیاج داریم، ولو این که تجسم سرکوب و استبداد محض هم باشد. ”
متوجهام. ولی چرا فکر میکنی امپراتور آن قدر به فروپاشی نزدیک است که از دست رفتن نخست وزیر آن را محقق خواهد کرد؟ ”
“به اتکای روان تاریخ. ”
یعنی داری از آن برای پیش بینی استفاده میکنی؟ ما حتی چارچوبش را هم مشخص نکردهایم. مگر چه نوع پیش بینی ای از تو ساخته است؟ ”
“حس شهودیام میگوید، هری. ”
حس شهودی چیز جدیدی نیست. ما دنبال چیزی بیش از این هستیم، مگر نه؟ ما یک تدبیر ریاضی لازم داریم که احتمال تحولات و وقایع خاص آینده را تحت فلان یا بهمان شرایط در اختیارمان بگذارد. اگر درک شهودی برای هدایت ما کافی بود که دیگر احتیاجی به روان تاریخ نداشتیم. ”
“لزوما این طور نیست که یا جای این باشد یا جای آن، هری. من درباره هر دو اینها حرف میزنم: ترکیبی از هر دو که ممکن است از هر کدام به تنهایی بهتر باشد. حداقل تا وقتی روان تاریخ کامل شود. ”
سلدون گفت: البته اگر بشود. ولی بگو ببینم، این خطر برای دمرزل از کجا ناشی میشود؟ چه چیزی میتواند به او آسیب برساند یا سرنگونش کند؟ یعنی بحث از سرنگونی دمرزل در میان است؟
آماریل گفت: “بله” و نگاهی پریشان در چشمانش جای گرفت. پس به من هم بگو. مرا از ظلمت جهل بیرون بیاور.
خون به گونههای آماریل دوید. “داری ملایم میشوی، هری. حتما اسم جوجو جورانیوم را شنیدهای
معلوم است. همان رهبر عوام فریب
– راستی، اهل کجاست؟ نیشایای درست است؟ یک جهان واقعا بیاهمیت. فکر کنم بزچران باشند. کیفیت پنیرهایشان خیلی بالاست. ”
“خودش است. ولی فقط یک رهبر عوام فریب نیست. پیروان قدرتمندی را زیر فرمان دارد و هر روز هم قویتر میشود. مدعی است که هدفش عدالت اجتماعی و مشارکت سیاسی بیشتر مردم است. ”
سلدون گفت: “بله، من هم همین را شنیدهام. شعارش این است: «حکومت متعلق به مردم است. »”
این طور نیست، هری. او میگوید: «حکومت خود مردم است. »”
سلدون با حرکت سر تأیید کرد. “خوب، میدانی، من تقریبا با این فکر موافقم
من هم همین طور. کاملا قبولش دارم…. . اگر جورانیوم راست بگوید. ولی راست نمیگوید. فقط به عنوان سکوی پرتاب از آن استفاده میکند. برای او فقط یک وسیله است، نه هدف. او میخواهد از شر د مرزل خلاص شود. بعد از آن آلت دست کردن کلئون کار آسانی است. آن وقت جورانیوم خودش بر سریر سلطنت تکیه میزند و خودش مردم خواهد شد. خودت برایم گفتی که در تاریخ امپراتوری از این دورهها چند تایی وجود داشته به این روزها هم که امپراتوری ضعیفتر و سست بنیادتر از گذشته است. ضربهای که در قرون گذشته فقط آن را میلرزاند، حالا ممکن است آن را از هم بپاشد. امپراتوری در جنگ داخلی غرق میشود و هرگز هم کمر راست نمیکند، ما هم دیگر به موقع به روان تاریخ نخواهیم رسید که یادمان دهد چکار باید بکنیم.
بله، متوجه نکته مورد نظرت شدم، ولی بدون شک خلاص شدن از شر دمرزل به این سادگی هم نیست. ”
“تو نمیدانی جورانیم دارد چه قدرتی به هم میزند. ”
مهم نیست چقدر قدرت پیدا کند. سایهای از اندیشناکی در چینهای پیشانی سلدون پدیدار شد. نمیدانم والدینش چرا اسم او را جو۔ جو گذاشتهاند. این اسم یک حالت بچگانه دارد. ”
هیچ ربطی به والدینش ندارد. اسم واقعیاش لاسکین است، که در نیشایا خیلی هم متداول است. او اسم جو جو را خودش انتخاب کرده و احتمالا آن را از هجای اول نام خانوادگیاش گرفته. ”
این که بیشتر حماقتش را نشان میدهد، موافق نیستی؟ ”
“نه، نیستم. پیروانش پیاپی فریاد میکشند: «جو… جو… جو… جو… هیپنوتیزمشان میکند. ”
سلدون گفت، “خوب، و دوباره آماده شد که به طرف کامپیوتر سه بعدیاش برگردد و شبیهسازی چند بعدی را که ایجاد میکرد تنظیم نماید، بالاخره معلوم میشود چه خواهد شد
واقعا میتوانی این طور بیتفاوت باشی؟ دارم میگویم که این خطر مهلک است. ”
سلدون با چشمانی به سردی و سختی فولاد و با صدایی که به ناگاه محکم شده بود گفت: “نه، این طور نیست. تو همه چیز را نمیدانی”
چه چیز است که نمیدانم؟
در این باره بعد بحث میکنیم، یوگو. فعلا به کار خودت برس و بگذار غصه د مرزل و وضعیت امپراتوری را من بخورم
آماریل دندانها را به هم فشرد، اما خوی اطاعت از سلدون عادتی قدرتمند بود. باشد، هری. ”
سلدون تبسمی گذرا کرد. فکر نمیکنم. ولی هشدارت را شنیدم و یادم میماند. با این وجود، همه چیز درست خواهد شد. ”
با خروج آماریل تبسم سلدون نیز محو شد. . آیا واقعا همه چیز درست خواهد شد؟
سلدون با آن که هشدار آمارین را فراموش نکرده بود، با تمرکز خاصی نیز به آن نمیاندیشید. چهلمین سالگرد تولدش نیز با همان ضربه روانی همیشگی۔ آمده و رفته بود.
چهل سال! دیگر جوان نبود. زندگی دیگر به سان میدانی پهناور با افقهایی دور دست و ناپیدا در برابرش دامن تنگسترده بود. هشت سال بود که در ترانتور به سر میبرد و زمان خیلی زود سپری میشد. هشت سال دیگر که میگذشت به نزدیکی پنجاه سالگی میرسید. پیری در مقابلش قد بر میافراشت.
ولی حتی به سرآغاز روان تاریخ هم نرسیده بود! وگو آماریل با امیدواری از قوانین آن سخن میگفت و معادلاتش را با مفروضات متهورانه مبتنی بر کشف و شهود حل میکرد. اما چطور ممکن بود این فرضیات را به محک تجربه آزمود؟ روان تاریخ هنوز تبدیل به یک علم تجربی نشده بود. مطالعه کامل روان تاریخ نیازمند آزمایشهایی بود که خود جهانهایی پر از انسان و قرنهای متمادی زمان – و بیمسوؤلیتی اخلاقی تمام عیار – را میطلبید.
روان تاریخ مستلزم حل مسألهای غیر ممکن بود و او از صرف وقت برای کارهای جاری دانشکده تنفر داشت، بنابراین با حالتی گرفته و عبوس پیاده به سمت خانه راه افتاد.
به طور معمول و همواره میتوانست به این دلخوش باشد که قدم زدن در محوطه دانشگاه روحیهاش را به او باز خواهد گرداند. دانشگاه استریلینگ گنبدی مرتفع داشت و محوطه دانشگاه احساس حضور در هوای آزاد را القا میکرد، بیآن که فرد ناچار از تحمل آب و هوایی باشد که او تنها یک بار در کاخ امپراتوری تجربه کرده بود. درختها و چمن کاریها و پیاده روها در همه سو به چشم میخورد، انگار که در محوطه دانشگاه قدیمی خودش در هلیکون گام میزد.
توهم آسمانی نیمه ابری را همراه با ظهورها و مخفی شدنهای متناوب و نامنظم آفتاب (البته فقط آفتاب، نه خورشید واقعی برای آن روز ترتیب داده بودند. هوا نیز اندکی خنک بود، فقط اندکی.
از دید سلدون چنین مینمود که تناوب روزهای خنکتر بیشتر از پیش شده است. آیا ترانتور در حال صرفه جویی انرژی بود؟ آیا بیکفایتیاش فزونی میگرفت؟ یا (با این فکر دندان قروچهای کرد این که او داشت پیرتر و خونش رقیقتر میشد؟ دستها را در جیب کتش فرو برد و کمی قوز کرد.
معمولا زحمت گزینش آگاهانه یک راه خاص را به خود نمیداد. کالبدش راه میان دفتر کار به اتاق کامپیوتر و از آن جا به آپارتمان و بالعکس را خوب میدانست. عموما با افکاری گوناگون و پراکنده طی طریق میکرد، اما آن روز صدایی در ضمیرش طنین میانداخت، صدایی بیمعنا.
“جو… جو… جو… جو…”
صدایی به نسبت ملایم و دور دست بود، اما چیزی را در ذهن سلدون زنده میساخت. بله، هشدار آماریل. همان رهبر عوام فریب. یعنی به محوطه دانشگاه آمده بود؟
بیآن که تصمیمی آگاهانه گرفته باشد پاهایش چرخید و او را به پای برآمدگی پستی مشرف به ورزشگاه دانشگاه رساند که برای نرمشهای سبک، مسابقات ورزشی و نطقهای دانشجویی استفاده میشد.
در وسط میدان تجمعی از دانشجویان، با حرارت در حال شعار دادن بودند.
روی یک سکو فردی ایستاده بود که سلدون او را نمیشناخت، فردی با صدایی رسا و لحن کلامی آهنگین
ولی آن مرد جورانیوم نبود. او بارها جورانیوم را در هولوویژن دیده بود. از هنگام شنیدن هشدار آماریل، سلدون به دقت او را زیر نظر گرفته بود. جورانیوم مردی درشت اندام بود و لبخندی حاکی از رفاقتی شرورانه بر لب داشت. موهایش پر پشت و خاکستری و چشمانش به رنگ آبی روشن بود.
این سخنران ریز نقش و برخلاف جورانیوم باریک اندام، دهان گشاد، سیاه مو و پر سروصدا بود. سلدون به کلماتش گوش نمیداد، گو این که عبارت انتقال قدرت از یکی به همگان و فریادهایی که در پاسخش بر میخاست را میشنید.
سلدون اندیشید، این که بد نیست، اما چگونه میخواهد آن را محقق کند. و آیا در کلامش صادق است؟
اکنون به حاشیه بیرونی جمعیت رسیده بود و به دنبال یافتن یک نفر آشنا چشم میگرداند. فینانجلوس، دانشجوی ریاضیات کهن را پیدا کرد. پسر بدی نبود و موهایی سیاه و وزوزی داشت.
او را صدا زد: “فینانجلوس. ”
فینانجلوس که گویی بدون وجود یک صفحه کلید کامپیوتر قادر به تشخیص سلدون نبود، پس از یک لحظه نگاه کردن با حالتی بهتزده گفت: بله، پروفسور سلدون. دوان دوان پیش دوید. برای گوش دادن حرفهای این مرد آمدهاید؟ ”
“فقط برای این آمدهام که ببینم این سروصدا برای چیست. او کیست؟ ” اسمش نامارتی است، پروفسور، در طرفداری از جو۔ جو حرف میزند. ”
سلدون همان طور که دوباره به شعار دانشجویان گوش میداد گفت: این را خودم میشنوم. ولی خود نامارتی کیست؟ اسمش برایم آشنا نیست. مال کدام دانشکده است؟ ”
از اعضای دانشگاه نیست، پروفسور. یکی از افراد جو جوست. ”
اگر از اعضای دانشگاه نیست حق حرف زدن بدون مجوز در این جا را ندارد. فکر میکنی مجوز گرفته باشد؟ ”
“هیچ نمیدانم، پروفسور.
خوب پس بیا ببینیم مجوز دارد یا نه. ”
سلدون به قصد رفتن به میان جمعیت راه افتاد، ولى فینانجلوس آستینش را گرفت. “لطفا کاری نکنید، پروفسور. با خودش یک مشت بزن بهادر آورده. ”
شش نفر به فواصل زیاد، با پاهایی از هم گشاده، بازوانگره خورده روی سینه و چهرههایی عبوس پشت سخنران ایستاده بودند.
بزن بهادر؟ ” برای زد و خورد، البته اگر کسی قصد مداخله و بیحرمتی داشته باشد. ”
“پس بدون شک از اعضای دانشگاه نیست و حتی کسب مجوز هم وجود آن به اصطلاح «بزن بهادرها» را توجیه نمیکند. – فینانجلوس، مأموران انتظامات دانشگاه را خبر کن. بدون اطلاع دادن هم باید تا به حال خود را به این جا رسانده بودند. ”
فینانجلوس زیر لب گفت: “لابد نمیخواهند توی درد سر بیفتند. پروفسور خواهش میکنم هیچ اقدامی نکنید. اگر میخواهید نیروهای انتظامی را خبر کنم، این کار را میکنم، ولی فقط صبر کنید تا آنها برسند. ”
شاید بتوانم تا پیش از رسیدنشان خودم آنها را متفرق کنم. ”
سلدون شروع کرد به باز کردن راه از میان جمعیت. کار دشواری نبود. برخی از حاضران او را میشناختند و همه میتوانستند سر دوشیهای پروفسوری او را ببینند. خود را به سکو رساند، هر دو دست را روی سکو گذاشت و با هن وهنی کوچک از ارتفاع یک متری سکو بالا رفت.
با تأسف اندیشید که ده سال پیش میتوانست این کار را با یک دست و بدون هن وهن انجام دهد.
سلدون قد راست کرد. سخنران دست از سخن گفتن برداشت و با چشمانی
هشیار و سرد همچون یخ او را نگریست.
سلدون به آرامی گفت: “لطفا مجوز سخنرانیتان برای دانشجویان، آقا. ” سخنران گفت: “شما که هستید؟ ” او با صدای بلند و رسا این جمله را ادا کرد.
سلدون نیز با صدایی به همان بلندی گفت: “من عضو هیأت علمی دانشگاه هستم. مجوزتان کجاست، آقا؟ ”
“شما حق چنین در خواستی را از من ندارید. آن شش نفر جوان پشت سر سخنران به آن دو نزدیکتر شده بودند.
“اگر مجوز ندارید توصیه میکنم محوطه دانشگاه را بیدرنگ ترک کنید. ” “اگر ترک نکنم چه میشود؟ ”
“خوب، از یک طرف مأموران انتظامات دانشگاه در راه آمدن به این جا هستند. ” سپس رو به دانشجویان کرد و فریاد کشید: دانشجویان عزیز، ما در این دانشگاه از حق آزادی بیان و آزادی اجتماعات برخورداریم، ولی اگر نخواهیم آن را از ما سلب کنند، نباید بدون اخذ مجوز به بیگانگان بیصلاحیت اجازه دهیم –
دستی سنگین روی شانه وی قرار گرفت و او خود را جمع کرد. او برگشت و دریافت که او یکی از کسانی است که فینانجلوس با عنوان “بزن بهادر ” از او یاد کرده بود.
آن مرد با لهجهای ثقیل که سلدون نتوانست به فوریت منشاءش را به جا آورد گفت: “بزن به چاک. زود باش. ”
سلدون گفت: “فایدهاش چیست؟ دیگر هر دقیقه ممکن است نیروهای انتظامی از راه برسند. ”
نامارتی با پوزخندی وحشیانه گفت: در این صورت شورش به پا میشود.
ما ترسی از این حرفها نداریم.
سلدون گفت: “معلوم است که نمیشود. در این صورت شما خوشحال میشوید، ولی بدانید که شورشی در کار نخواهد بود. همگی بیسروصدا خواهید رفت. ” سلدون دوباره رو به دانشجویان کرد و با حرکت شانه دستی را که روی آن بود پس زد. “خودمان ترتیبش را میدهیم، مگر نه؟ ”
یک نفر از میان جمعیت فریاد زد: “این پروفسور سلدون است! آدم خوبی است! نزنیدش! ”
سلدون نوعی دوگانگی را در جمعیت حس کرد. میدانست که عدهای حتی برای حفظ اصول هم که شده از یک گردگیری با نیروی انتظامی دانشگاه استقبال میکنند. از سوی دیگر نیز لابد افرادی هم بودند که شخص به او علاقه داشتند و عده دیگری که او را نمیشناختند، ولی حاضر نبودند شاهد اعمال خشونت روی یکی از اعضای هیأت علمی باشند.
صدایی زنانه طنین انداخت. “مراقب باشید، پروفسور! ”
سلدون آهی کشید و جوان درشت اندام پیش رویش را برانداز کرد. مطمئن نبود که از عهدهاش برآید. آیا باز تابهایش به اندازه کافی سریع بود؟ آیا ماهیچههایش به حد کافی قدرت داشت، هر چند که در این نوع مبارزات مهارت کافی داشت؟
یکی از آن چماقدارها، البته با اعتماد به نفسی بیش از حد به او نزدیک میشد. او چندان سریع نبود و همین امر زمان لازم را در اختیار بدن روبه فتور سلدون قرار میداد. چماقدار دستش را با اعتماد به نفسی اغراقآمیز پیش آورد و همین مسأله کار را سادهتر کرد.
سلدون دست او را گرفت، روی پاشنه چرخید و خم شد، دست حریف را بالا برد و سپس با یک هن وین – اصلا چرا به هن وهن میافتاد؟ ) دست او را پایین کشید. به این ترتیب چماقدار بر اثر این حرکت و اندازه حرکت قبلی خود در هوا به پرواز درآمد. با صدایی گڑمپ مانند نزدیک به لبه بیرونی سکو فرود آمد، در حالی که مفصل کتفش از جا در رفته بود.
حاضران در قبال این واقعه کاملا غیر منتظره با فریادی بلند و وحشیانه واکنش نشان دادند. در یک آن احساس غروری سازمانی در وجودشان جوشیدن گرفت.
صدای تنهایی نعره زد. “دخلشان را بیاور، استاد! ” دیگران نیز با او هم آوا شدند.
سلدون که میکوشید جلوی نفس نفس زدنش را بگیرد دستی به موهایش کشید و آنها را صاف کرد. با پا بزن بهادری را که ناله کنان روی سکو افتاده بود به پایین هل داد.
سلدون با لحنی خوشایند پرسید: “کس دیگری نبود! یا شاید بیسروصدا میخواهید بروید؟ ”
او رو به نامارتی و پنج نفر قلدرش کرد که بیتزلزل پیش میآمدند. “اخطار میکنم، جمعیت دیگر طرفدار من هستند. اگر بخواهید به طرفم هجوم بیاورید، تکه تکهتان میکنند. . خوب، حالا نوبت کیست؟ زود باشید. یکی یکی بیایید. ”
او برای گفتن آخرین جمله صدایش را بلند کرد و با حرکت کوچک انگشتانش آنها را به پیش خواند. جمعیت فریادی از سرخرسندی برآورد.
نامارتی بیحرکت همان جا ایستاده بود. سلدون با یک خیز از کنارش رد شد و از پشت گلوی او را میان بازو و ساعدش زیر فشار قرار داد. دانشجویان، دیگر از سکو بالا آمده و با فریاد یکی یکی بیایید! یکی یکی بیایید! راه میان محافظهای شخصی نامارتی و سلدون را سد میکردند.
سلدون بر فشار روی راه تنفس نامارتی افزود و زیر گوشش پچ پچ کرد: “این کار یک روش مخصوص دارد و من راهش را بلدم، نامارتی. سالهای سال روی آن تمرین کردهام. اگر کوچکترین حرکتی بکنی و قصد فرار داشته باشی، بلایی سر حنجرهات میآورم که دیگر هرگز نتوانی صدایی بلندتر از یک نجوا از دهانت بیرون بدهی. اگر برای صدایت ارزش قائلی هر کاری که میگویم بکن. وقتی رهایت کردم به دار و دسته قلدرهایت میگویی راهشان را بگیرند و بروند. اگر حرف دیگری بزنی، همانها آخرین کلماتت خواهند شد که با صدای عادی ادا کردهای. اگر هم دوباره پا به محوطه این دانشگاه بگذاری دیگر با سلدون خوب و نازنین رو به رو نخواهی شد. در جا کارت را تمام خواهم کرد. ”
سلدون برای لحظهای فشار را قطع کرد. نامارتی با صدایی خفه گفت: همگی بروید بیرون. ” آنها به سرعت عقب نشستند و رفیق آسیب دیدهشان را نیز بردند.
هنگامی که مأموران انتظامات دانشگاه دو سه دقیقه بعد از راه رسیدند،
سلدون گفت: “متأسفم، آقایان به اشتباه خبرتان کردهاند. ”
از ورزشگاه بیرون رفت و با تأسفی افزونتر از قبل به سمت خانه به راه افتاد. او گوشهای از وجودش را پدیدار نموده بود که خواهان عیان شدنش نبود. او هری سلدون ریاضیدان بود، نه هری سلدون کشتی گیر مردم آزار.
وانگهی، با خود به تلخی اندیشید، خبرش به گوش دورس خواهد رسید. در واقع بهتر آن بود که ماجرا را خود برایش بازگو کند، مبادا که داستان این واقعه را به گونهای بدتر از آنچه در عمل روی داده بود برایش نقل کنند.