کتاب سرآغاز بنیاد کهکشانی، نوشته ایزاک آسیموف

سرآغازِ بنیادِ کهکشانی کتابی علمی-تخیلی نوشتهٔ آیزاک آسیموف است.
این کتاب، ششمین کتابِ مجموعه بنیاد از نظرِ زمانِ چاپ و از نظرِ خطِ زمانی، نخستین کتاب و سرآغازِ داستان به شمار میآید. سرآغازِ بنیادِ کهکشانی به سال ۱۹۸۸ توسط دابل دی منتشر شدهاست.
در ابتدا پایتخت امپراطوری رو به زوال ترانتور است. دنیایی که سطح آن تماماً پوشیده از فلز بوده و توسط انسانها به تمامی اشغال شدهاست. دانشمند ریاضیدانی به نام هری سلدون، دانشی جدید را توسعه میدهد که بر اساس آن میتوان رفتار گروهإهای عظیم اجتماعات بشری را به صورت آماری پیشبینی کرد. روباتی به نام آر دانیل اولیوا در این زمان در قالب صدراعظم امپراطوری کهکشانی، برای محافظت از نسل بشر فعالیت میکند. وی بر این عقیدهاست که امپراطوری در شرف انقراض است و اگر این اتفاق رخ دهد، سالیان سال تباهی در انتظار بشر خواهد بود و بنابراین با گماشتن یک روبات مؤنث دیگر به همراهی و محافظت از سلدون، هری را ترغیب میکند تا دانش نوین خود را توسعه داده و با استفاده از آن راهی بیابد که این زمان تباهی و نابودی به حداقل زمان ممکن (۱۰۰۰ سال) کاهش یابد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
مقدمه ایزاک آسیموف
هنگامی که داستان بنیاد را نوشتم و در شماره ماه مه ۱۹۴۲ (مجله) داستانهای علمی – تخیلی شگفتانگیز آن را به چاپ رساندم، فکر نمیکردم سلسله داستانهایی را آغاز کرده باشم که سرانجام به شش جلد و مجموع ۶۵۰۰۰۰ کلمه (تاکنون) سر بزند. و هیچ نمیدانستم که با سری داستانهای کوتاه و بلندم درباره روبوتها و داستانهای بلند دیگرم در مورد امپراتوری کهکشانی ادغام شده، به جمع کل چهارده جلد و ۱۴۵۰۰۰۰ کلمه (تا کنون بالغ میگردد.
چنانچه تاریخ انتشار این کتابها را بررسی کنید، خواهید دید که در بین سالهای ۱۹۵۷ تا ۱۹۸۲ فاصلهای وجود دارد که در ضمن آن سالها چیزی بر این مجموعه نیفزودهام. نه به این دلیل که دست از نوشتن کشیده بودم. در واقع در طی این یک ربع قرن با تمام سرعت سرگرم نگارش بودم، اما چیزهای دیگری مینوشتم. عقیده بازگشتم به این مجموعه در سال ۱۹۸۲ مال خودم نبود، بلکه نتیجه ترکیبی از فشار خوانندگان و ناشران بود که سرانجام غیرقابل مقاومت شد.
به هر تقدیر، موقعیت چنان برایم پیچیده شده بود که حس میکردم خوانندگان ممکن است از یک راهنما بر این مجموعه استقبال کنند، زیرا (شاید) داستانهای آن منطبق با نظمی که باید مطابق با آن خوانده میشدند نوشته نشده بودند.
این چهارده کتاب، که همگی از سوی شرکت دابل دی در آمریکا به طبع رسیدهاند، تاریخی از آینده را ارائه میکنند که شاید وقایعش چندان با یکدیگر سازگار نباشد، زیرا از آغاز مطابق یک طرح مشخص و واحد پیش نرفتم. ترتیب تاریخی یا تقویمی این کتابها از حیث تاریخ آینده (و نه زمان انتشار) به قرار زیر است:
1-روبوت کامل (۱۹۸۲). این مجموعهای است از سی و یک داستان کوتاه روبوتی که بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۷۶ به چاپ رسیده و شامل تمامی داستانهای موجود در مجموعه قبلیام، من، روبوت (۱۹۵۰) است.
از هنگام انتشار این مجموعه تاکنون تنها یک داستان کوتاه نوشته شده است. آن داستان رؤیاهای روبوت ” است که هنوز در هیچ یک از مجموعه داستانهای چاپ دابل دی انتشار نیافته است.
۲. غارهای پولادی (۱۹۵۴). این نخستین داستان بلند روبوتی من است.
٣. خورشید عریانه (۱۹۵۷). دومین داستان بلند روبوتی
۴. روبوتهای سپیده دم (۱۹۸۳). سومین داستان بلند روبوتی
۵. روبوتها و امپراتوری (۱۹۸۵). چهارمین داستان بلند روبوتی.
۶. جریانهای فضا (۱۹۵۲). این نخستین داستان بلند امپراتوری من است.
۷. ستارگان همچون غبار (۱۹۵۱). دومین داستان بلند امپراتوری.
۸. ریگی در آسمان (۱۹۵۰).
سومین داستان بلند امپراتوری.
9. سرآغاز بنیاد (۱۹۸۸). این نخستین داستان بلند بنیاد است (گرچه، تاکنون آخرین داستان نگاشته شده میباشد).
۱۰. بنیاد (۱۹۵۱). دومین داستان بلند بنیاد. این کتاب درواقع ترکیبی است از چهار داستان که برای نخستین بار طی سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۴، به علاوه یک بخش مقدمه که در سال ۱۹۴۹ برای کتاب نوشته شد، به طبع رسیدهاند.
11- بنیاد و امپراتوری (۱۹۵۲). سومین داستان بلند بنیاد، که بر ساخته از دو داستان چاپ شده در ۱۹۴۵ است.
12. بنیاد دوم (۱۹۵۳). چهارمین داستان بلند بنیاد، بر ساخته از دو داستان انتشار یافته در ۱۹۴۸ و ۱۹۴۹.
13. کناره بنیاد ۳ (۱۹۸۲). پنجمین داستان بلند بنیاد.
14-بنیاد و زمین ۴ (۱۹۸۶). ششمین داستان بلند بنیاد.
آیا باز هم به این مجموعه کتابها خواهم افزود؟ شاید. بین کتابهای ۵ و ۶، و بین ۹ و ۱۰، و البته بین سایر کتابها نیز جایی برای اضافه کردن یک کتاب وجود دارد و بعد هم میتوانم کتابهای بعدی را به دنبال شماره ۱۴ بیاورم. هر قدر که بخواهم.
طبیعتا، محدودیتی در این مورد وجود دارد، چون توقع ندارم تا ابد زنده بمانم، اما خیال دارم تا جایی که ممکن است به این دنیا بچسبم.
چند صفحه آغازین کتاب سرآغاز بنیاد کهکشانی، نوشته ایزاک آسیموف
ریاضیدان
کلئون اول – آخرین امپراتور کهکشانی از خاندان آنتون. وی در سال ۱۹۸۸ د. ک. (دوران کهکشانی)، در همان سال که هری سلدون” به دنیا آمد، متولد شد. (عقیده بر این است که تاریخ تولد سلدون – که برخی آن را مشکوک میدانند. شاید به عمد دستکاری شده است تا با تاریخ تولد کلئون، که تصور میرود سلدون وی را به محض ورودش به ترانتور ملاقات کرده باشد، یکسان باشد. )
فرمانروایی کلئون اول با تاجگذاری و جلوس بر سریر امپراتوری در ۱۲۰۱۰، در سن بیست و دو سالگی، نشانگر دورهای آرام در آن سالهای پر آشوب است. و این امر بیگمان معلول مهارت رئیس ستاد وی، اتو دمر زل، است که چنان به دقت نام خود را در سوابق عمومی در پردهای از ابهام فرو برده است که اطلاعات اندکی از وی وجود دارد.
کلئون، شخصا ۔
دایره المعارف کهکشانی
کلئون با مخفی کردن خمیازه کوچکش، گفت: «دمرزل، از قضا هیچ اسم هری سلدون به گوشت خورده؟ »
کلئون تنها ده سال بود که امپراتور شده بود و گاهی در مراسم رسمی، هنگامی که با جبه و نشانهای سلطنتی ظاهر میشد، میتوانست ظاهری دولتمندانه و مقتدر به خود گیرد. به عنوان مثال، در تصویر هولوگرافی که در تاقچه پشت سرش قرار داشت، چنین هیبتی به خود گرفته بود. تابلو چنان تعبیه شده بود که آشکارا سایر تاقچههایی را که تصاویری هولوگرافیک از چندین نسل از نیاکانش را در خود جای میداد، در سایه خود قرار دهد.
این هولوگراف به طور کامل هم مطابق واقعیت نبود، زیرا اگرچه موهای کلئون در هولوگرام و در واقعیت نیز قهوهای روشن بود، اما در هولوگراف کمی پرپشتتر شده بود. نوعی عدم تقارن خاص در چهره وی وجود داشت، انگار طرف چپ لب بالایی اندکی بالاتر از طرف راست میایستاد، ولی در هولوگراف چنین چیزی دیده نمیشد. و اگر برمی خاست و کنار هولوگراف میایستاد، دو سانتی متر کوتاهتر از تصویر 1.83 متریاش مینمود. و شاید کمی هم تنومندتر. البته هولوگراف تصویر رسمی مراسم تاجگذاری بود و او در آن
هنگام جوانتر بود. هنوز هم جوان و به نسبت خوش سیما به نظر میآمد و هنگامی که در چنگال بیترحم تشریفات رسمی اسیر نبود، نوعی خوش طینتی مبهم در چهرهاش خوانده میشد.
دمرزل با لحنی احترامآمیز، که به دقت آن را در صدایش پرورده بود، گفت: «هری سلدون؟ برایم نامی نا آشناست، اعلی حضرت. باید او را بشناسم؟ »
دیشب وزیر علوم اسمش را برد. گفتم شاید او را بشناسی. » دمرزل اخم مختصری کرد، البته فقط خیلی مختصر، زیرا هیچ کس حق اخم کردن در حضور امپراتور را نداشت. «اعلی حضرتا، وزیر علوم باید با من که رئیس ستاد هستم صحبت میکرد. اگر بنا باشد شما را از هر طرف زیر بمباران مسئولیت »
کلئون دستش را بالا آورد و دمرزل در دم کلامش را قطع کرد.
خواهش میکنم، دمرزل، همیشه که نمیشود تشریفات را تحمل کرد. در بارعام دیشب از کنار وزیر علوم رد شدم و چند کلمه با او حرف زدم، و این موضوع از دهانش پرید. نمیتوانستم گوش نکنم و خوشحالم که گوش کردم، چون جالب بود. »
از چه نظر جالب بود، اعلی حضرت؟
«خوب، حالا دیگر مثل گذشته نیست که علم و ریاضیات یکپارچه شور و جنون باشد. به نظر میرسد که این جور چیزها به دلیلی از میان رفته، شاید به این خاطر که هرچه کشف شدنی بوده کشف شده، مگر نه؟ ولی ظاهرا هنوز هم چیزهای جالب رخ میدهند. لااقل، گفتند که جالب است. »
وزیر علوم این طور گفت، اعلی حضرت؟
«بله. او گفت که این هری سلدون در یک انجمن ریاضیدانان که در همین ترانتور منعقد است، شرکت کرده به ظاهر آنها به دلیل خاصی هر ده سال یکبار این کار را میکنند. و گفت که او ثابت کرده، میشود آینده را به شیوه ریاضی پیش بینی کرد. »
دمرزل جرأت یک لبخند کوچک را به خود داد. «یا وزیر علوم که مردی کم فراست است، به خطا رفته یا آن ریاضیدان اشتباه میکند. مسئله پیشگویی آینده بیگمان رؤیایی کودکانه و سحرآمیز است. »
واقعا، دمرزل؟ مردم به این جور موضوعات اعتقاد دارند.
مردم به خیلی چیزها اعتقاد دارند، اعلی حضرت.
ولی آنها به این نوع موضوعات ایمان دارند. بنابراین اهمیتی ندارد که پیشگویی آینده واقعی باشد یا کذب. در صورتی که یک ریاضیدان فرمانروایی طولانی و شادی را برای من پیش بینی کند، دورانی پر از آرامش و رونق و وفور نعمت برای امپراتوری – خوب، این چه عیبی دارد؟ »
مطمئنا شنیدنش مطبوع است، اما چه فایده عملی دربردارد، اعلی حضرت؟
آخر اگر مردم به این مسئله اعتقاد پیدا کنند، یقینا براساس همین عقیده عمل خواهند کرد. چه بسیار پیشگوییهایی که به صرف نیروی اعتقاد و باور به آنها، به واقعیت پیوستهاند. اینها را پیشگوییهای خودشکوفا، میگویند. در واقع حالا که فکرش را میکنم، این خود تو بودی که این مسئله را برایم تشریح کردی.
دورزل گفت: گمان کنم همین طور باشد، اعلی حضرت.
چشمانش به دقت امپراتور را میپاید، انگار که میخواست حدس بزند وی تا کجا میتواند به تنهایی پیش برود. «با این وجود، اگر چنین باشد، هر کسی قادر است دست به پیشگویی بزند. »
حرف هر کسی را باور نمیکنند، دمرزل. اما حرف یک ریاضیدان را، که میتواند با فرمولها و اصطلاحات ریاضی از پیشگوییاش دفاع کند، ممکن است هیچ کس نفهمد و در عین حال همگان هم آن را باور کنند. »
دمرزل گفت: مثل همیشه، اعلی حضرت، کلامتان کاملا منطقی است. ما در زمان پر فتنهای زندگی میکنیم و به زحمتش میارزد که بدون صرف هزینه یا نیروی نظامی که در تاریخ اعصار اخیر، فوایدی اندک و صدمات بسیاری در بر داشته به آن را آرام کنیم.
امپراتور با هیجان گفت: «دقیقه، دمرزل. این هری سلدون را به قلاب بینداز. مدعی هستی که تارهایت را به سرتاسر این جهان آشفته تنیدهای، حتی در جاهایی که نیروهای من هم جرأت ورود به آن را ندارند. پس یکی از آن تارهایت را بکش و آن ریاضیدان را به این جا بیاور. میخواهم او را ببینم. »
دمرزل که از هم اکنون سلدون را در اختیار داشت، گفت: «همین کار را میکنم، اعلی حضرت» و به خاطر سپرد که به خاطر این کار پخته و خوب وزیر علوم را تشویق کند.
در این زمان، هری سلدون ظاهر چندان گیرایی نداشت. او نیز همچون امپراتور کلئون سی و دو ساله بود، اما 1.73 متر بیشتر قد نداشت. چهرهای مهربان و بشاش داشت، موهایش قهوهای تیره، تقریبا مشکی بود و تن پوشش بیگفتگو رنگ و لعابی دهاتی مآب داشت. برای هر کس که بعدها وی را تنها به عنوان نیم خدایی افسانهای میشناخت، دیدن این که از آن موهای سپید، چهره سالخورده و پرچین، آن لبخند آرام و حکیمانه و صندلی چرخدار خبری نیست، تقریبا نوعی بیحرمتی به مقدسات به نظر میرسید. حتی در آن هنگام نیز، در دوران کهولت و پایان عمر، چشمانش همچنان بشاش بود.
و اکنون، در سن سی و دو سالگی چشمانش شادابی خاصی داشت، زیرا مقالهاش در انجمن ده سالانه پذیرفته شده بود. و دورادور مقالهاش حتی توجه برخی را نیز به خود جلب کرده بود، به گونهای که اوسترفیت پیر برایش سر تکان داده و گفته بود، «استادانه است، مرد جوان بسیار استادانه است. » که شنیدنش از زبان اوسترفیت، رضایتبخش بود. بسیار رضایتبخش.
اما حالا موضوعی تازه و کاملا غیرمنتظره پیش آمده بود که سلدون نمیدانست آیا به شادابی و حس رضامندیاش خواهد افزود یا خیر.
او به مرد جوان بلند قامت یونیفورم پوش زلزده به علامت کشتی فضایی – و – خورشید به شکل مرتبی روی کتش، در طرف چپ، قرار گرفته بود.
افسر گارد امپراتوری گفت: «ستوان آلبان ولیس؟ » و کارت شناساییاش را سر جایش گذاشت. «حاضرید با من بیایید، قربان؟
البته، مسلح بود. دو نگهبان دیگر نیز بیرونی درگاه، در راهرو ایستاده بودند. سلدون میدانست که به رغم این همه آداب دانی ستوان، چارهای جز قبول ندارد، اما دلیلی هم وجود نداشت که او را از کسب اطلاعات بیشتر منع کند. وی گفت: «برای دیدن امپراتور؟ »
جهت حضور در کاخ، قربان. محدوده دستورات من تا همین جاست. »
ولی برای چه؟
دلیلش را به من نگفتهاند، قربان. دستور اکید دارم که شما باید با من بیایید. به هر طریق ممکن. »
اما به نظر میرسد که بیشتر شبیه دستگیری است. من هیچ کاری که مستحق دستگیری باشد نکردهام. »
در عوض تصور کنید که یک گارد احترام شما را اسکورت میکند. البته اگر بیش از این مرا معطل نکنید. »
سلدون بیش از این معطل نکرد. لبانش را به هم دوخت، انگار که میخواهد راه خروج سؤالهایش را به بیرون سد کند، سر تکان داد و راه افتاد. حتی اگر برای دیدار با امپراتور و ابراز تفقد سلطنتی نیز میرفت، خود را خوشحال نمییافت. او طرفدار امپراتوری بود؛ یعنی هوادار جهانهای مسکون که در صلح و اتحاد به سر میبردند؛ اما طرفدار امپراتور نبود.
ستوان از پیش میرفت و دو نفر دیگر از پشت سلدون میآمدند. وی به کسانی که از کنارش میگذشتند و تلاش میکردند بیتوجه به نظر رسند، تبسم میکرد. بیرون از هتل سوار یک اتومبیل زمینی رسمی شدند. (سلدون روی تشکها دست میمالید، زیرا تاکنون چیزی به این آراستگی و ظرافت ندیده بود).
آنها در یکی از اعیان نشینترین بخشهای ترانتور بودند. در این جا گنبد چنان مرتفع بود که انسان احساس میکرد در هوای آزاد است و میشد قسم خورد. حتی هری سلدون نیز که در جهانی با هوای آزاد متولد و بزرگ شده بود همین احساس را داشت. که اکنون زیر پرتوهای مستقیم آفتاب قرار دارند. خورشید یا سایهای دیده نمیشد، ولی هوا تازه و معطر بود.
و سپس از آن جا گذشتند، سقف گنبد پایین آمد، دیوارها به هم نزدیک شد، و آن گاه در طول راهگذری روبسته در حرکت بودند که به تناوب با تصویر کشتی فضایی. و. خورشید نقشزده شده و (سلدون اندیشید) آشکارا مخصوص خودروهای رسمی بود.
دری باز شد و خودرو زمینی به شتاب از آن گذشت. در پشت سرشان بسته شد و آنها را در معرض فضای باز قرار داد. فضای باز واقعی و طبیعی در برابرشان پهنهای دویست و پنجاه کیلومتر مربعی از تنها زمین خالی روی ترانتور گسترده بود که کاخ امپراتوری را در خود جای میداد. سلدون فرصتی برای گشت وگذار در این گستره خالی را مغتنم میشمرد – نه به خاطر کاخ، زیرا این زمین دانشگاه امپراتوری و وسوسهانگیزتر از همه، کتابخانه کهکشانی را نیز دربر داشت.
و با این حال، وی با گذر از جهان بسته ترانتور و رسیدن به این قطعه زمین باز جنگل کاری شده و پارک مانند، به جهانی پا گذاشته بود که آسمانش را ابرها تیره کرده و سوزی گزنده پیراهنش را به حرکت درآورده بود. دگمهای را که پنجره خودرو را میبست فشرد.
در آن بیرون روزی ملالانگیز حاکم بود.
سلدون به هیچ روی مطمئن نبود که به دیدار امپراتور میرود. در بهترین حالت شاید با یک مقام رسمی ملاقات میکرد؛ مقامی رسمی از رده چهارم یا پنجم که ادعا میکرد از جانب امپراتور سخن میگوید.
تاکنون چند نفر امپراتور را دیده بودند؟ دیدن رو در رو، نه از طریق هولوویژن؟ چند نفر خود امپراتور واقعی را دیده بودند، امپراتوری که هرگز از محوطه کاخهای امپراتوری، که اینک سلدون در آن در حرکت بود، خارج نمیشد.
تعداد چنین افرادی فوق العاده کم بود. بیست و پنج میلیون جهان مسکونی وجود داشت و هر یک میلیاردها انسان را در خود جای داده بود. و از میان تمامی این کاتریلیونها موجود بشری، تاکنون چند تن امپراتور واقعی را دیده بودند، یا ممکن بود ببینند. هزار نفر؟
و آیا کسی به این مسئله اهمیتی میداد؟ امپراتور چیزی بیش از یک نماد برای امپراتوری نبود، درست مانند علامت کشتی فضایی – و – خورشید، اما بسیار نا آشناتر وخیالیتر. اکنون، این سربازان و مقامات رسمی وی بودند که به هر جا سر میکشیدند و نمایندگی امپراتوریی را داشتند که چون بار گرانی بر دوش مردمش – ونه بر امپراتور – سنگینی میکرد. بنابراین هنگامی که سلدون را به اتاقی با اندازه معمولی و با اثاثیهای پر زرق و برق هدایت کردند، وی مردی ظاهر جوان را در آن یافت که در کناره شاه نشین پنجره داری یک بری روی لبه میز نشسته بود، یک پایش روی هوا تاب میخورد و پای دیگرش روی زمین قرار داشت؛ این جا بود که با خود اندیشید آیا هیچ مقام مسئولی میتواند با چنان خوش خلقی و ملایمتی به او نگاه کند یا نه. تا به حال بارها و بارها این حقیقت را آزموده بود که همه مقامهای حکومتی، به ویژه مقامهای دربار، همیشه چهرهای جدی و گرفته دارند، گویی بار تمامی کهکشان را یک تنه به دوش میکشند. و چنین مینمود که هرچه در طبقهبندی مقامات پایینتر بروی، با چهرههایی گرفتهتر و تهدید آمیزتر مواجه میشوی.
پس این مسئول در طبقهبندی چنان مرتبه بالایی دارد که خورشید قدرت مدام بر سرش میتابد و نیازی نمیبیند که با ابرهای اخم و بد خلقی با آن مقابله کند.
سلدون نمیدانست که چقدر باید ابراز فروتنی کند، اما حس میکرد که بهترین راه ساکت ماندن است تا دیگری آغاز سخن کند.
مرد جوان گفت: «گمانم تو هری سلدون باشی. همان ریاضیدان. »
سلدون با حداقل کلمات ممکن پاسخ داد، «بله، قربان» و دوباره ساکت و منتظر ایستاد.
مرد جوان دستی تکان داد. «باید میگفتی اعلی حضرت، ولی من از تشریفات متنفرم. تنها چیزی که در اطرافم میبینم همین است و دیگر خستهام کرده. ما تنهاییم، پس کمی به خودم خوش میگذرانم و تشریفات را کنار میگذارم. بنشین،
پروفسور در میانه کلام، سلدون دریافت که مخاطبش امپراتور کلئون اول است و احساس کرد کهبند از بندش میگسلد. خوب که نگاه میکرد شباهت کمی به آن هولوگراف رسمی، که دائما در اخبار پخش میشد، وجود داشت، ولی در آن هولوگراف کلئون همیشه لباسی فاخر به تن داشت، بلندتر و اصیلتر نشان میداد، و چهرهای چون یخ بیاحساس داشت.
اما در این جا، اصل و صاحب تصویر حاضر بود و به ترتیبی کاملا عادی مینمود.
سلدون جنب نخورد.
امپراتور کمی اخم کرد و مطابق عادتش به فرمان دادن، که حتی اکنون نیز ناخواسته و برخلاف میلش آن را ادامه میداد، با تحکم گفت: «گفتم بشین، مرد. روی صندلی. زود باش. »
سلدون بیگفتگو نشست. حتی نمیتوانست بگوید، بله، اعلی حضرت.
کلئون تبسم کرد. «بهتر شد. حالا میتوانیم مثل دو نفر آدم عادی حرف بزنیم؛ آخر اگر تشریفات در بین نباشد چیزی بیش از این هم نیستیم. درست است، آقا؟ »
سلدون محتاطانه گفت: «چنانچه اراده همایونی بر این است که چنین بگویند، پس همین طور است. »
راه، دست بردار، تو چرا این قدر محتاطی؟ میخواهم مثل دو نفر آدم عادی با هم حرف بزنیم. از این کار خوشم میآید. راحت باش. )
بله، اعلی حضرت. » فقط یک بله ساده، مرد. هیچ جور نمیشود تو را مطمئن کرد؟ »
کلئون به سلدون زل زد، و سلدون پیش خود اندیشید که این نگاهی مشتاق و علاقهمند است.
سرانجام امپراتور گفت: «ظاهرت شبیه ریاضیدانها نیست. »
سلدون بالاخره قدرت سخن گفتن را بازیافت. «نمیدانم یک ریاضیدان باید چه شکلی باشد، اعلى –
کلئون دستش را به علامت هشدار بالا آورد و سلدون لقب تشریفاتی را از نیمه قورت داد.
کلئون گفت: «فکر کنم با موهایی سفید؛ شاید ریشدار؛ و قطعا پیر. » با این حال ریاضیدانها هم باید از جوانی شروع کنند. »
ولی در آن موقع شهرتی ندارند. و تا زمانی که توجه کهکشان را به خودشان جلب میکنند، همان اوصافی را دارند که من گفتم. »
متأسفانه من شهرتی ندارم.
با این وصف در آن مجمعی که در این جا منعقد میکنند سخنرانی کردی.
خیلیها این کار را کردند و بعضیشان جوانتر از من بودند. جز به دو سه نفر، به کس دیگری بذل توجه نشد.
ظاهرا گفتههای تو که توجه مأموران مرا جلب کرده. این طور به
من گفته شده که تو تصور میکنی پیش بینی آینده میسر است. »
سلدون ناگهان احساس ضعف کرد. همیشه این سوء تعبیر وجود
داشت. شاید اصلا نباید مقالهاش را مطرح میکرد.
او گفت: «نه واقعا. کاری که من کردهام خیلی محدودتر از این است. در بسیاری دستگاهها یا سیستمها، موقعیت به گونهای است که تحت برخی شرایط رویدادهای آشوبگری رخ میدهند. به عبارت دیگر، با فرض یک نقطه معین برای شروع، پیش گویی برآیندها ناممکن است. این حکم درباره پارهای از دستگاهها بسیار ساده هم صادق است، اما هر چه یک دستگاه یا سیستم پیچیدهتر شود، احتمال آشوبی شدنش بالاتر است. همیشه فرض بر این بوده که چیزی به پیچیدگی جامعه بشری به سرعت آشوبی و درنتیجه، غیرقابل پیش بینی میشود. اما کاری که من کردهام این بوده که نشان دهم در مطالعه جوامع بشری هم میشود نقطهای برای شروع انتخاب کرد و پیش فرضهای مناسبی در نظر گرفت که آشوب را کنار بزند و به این ترتیب پیش بینی آینده را میسر سازد، البته نه به طور جزء به جزء، بلکه به شکلی کلی و فراگیر؛ نه بادقت تمام، بلکه با احتمالات قابل محاسبه. »
امپراتور که به دقت گوش میکرد، گفت: «اما مگر معنیش این نیست که تو نشان دادهای چطور میتوان آینده را پیش بینی کرد؟ »
بازهم، نه کاملا. من فقط نشان دادهام که این امر از لحاظ نظری ممکن است، نه بیش از آن برای بیش از این، باید واقعا یک نقطه شروع صحیح انتخاب کنیم، فرضهای درست انجام دهیم و در زمانی محدود راههایی برای جامه عمل پوشاندن به محاسباتمان بیابیم. هیچ موردی از استدلالهای ریاضی من نمیگوید که این کارها را چطور باید انجام داد. و حتی در صورتی که تمامی این کارها را هم بکنیم، حداکثر فقط میتوانیم برآوردی از احتمالات در دست داشته باشیم. این با پیش بینی آینده فرق دارد؛ این تنها حدسی است از این که چه اتفاقی ممکن است بیفتد. هر سیاستمدار موفقی، هر بازرگان موفقی، یا هر انسان موفقی در هر زمینه، باید چنین تخمینهایی از آینده داشته باشد، وگرنه اساسا موفق نخواهد بود. »
«آنها بدون استفاده از ریاضیات این کار را میکنند. »
درست است. آنها این کار را از طریق کشف و شهود یا نوعی بینش درونی انجام میدهند. »
با استفاده از ریاضیات هر کسی باید بتواند برآوردی از احتمالات داشته باشد. این شامل انسانهای نادری نمیشود که به خاطر بینش درونی در خور توجهشان موفقند. »
باز هم درست است. ولی من فقط ثابت کردهام که تجزیه و تحلیل ریاضی آن امکانپذیر است: نگفتهام که عملی هم هست.
چطور میشود که چیزی ممکن، اما غیرعملی باشد؟
به طور نظری برای من این امکان وجود دارد که به تک تک جهانهای درون کهکشان سفر و به یکایک مردمان آن سلام کنم. اما این خیلی بیشتر از مدتی طول میکشد که از عمر من باقی است و حتی اگر موجودی ابدی و جاویدان هم بودم، نرخ زاد و ولد انسانها بیشتر از سرعتی بود که من میتوانستم با پیرترها صحبت کنم، و پیرترها نیز با سرعتی بیش از آن که به آنها دسترسی پیدا کنم میمردند.
و این جور مسائل در مورد ریاضیات آینده تو هم صدق میکند؟ » سلدون درنگی کرد و بعد ادامه داد: «شاید مشکل این جا باشد که حتی در صورت وجود یک کامپیوتر به عظمت کیهان و با سرعتی در حد سرعتهای فرافضایی، باز هم حل این ریاضیات بیش از اندازه طول میکشد. تا هنگامی که به هر نوع پاسخی دست یابیم، سالها از پی هم گذشتهاند و در این میان موقعیت چنان تحولاتی به خود دیده که هر نوع جوابی را بیمعنا میسازد. »
کلئون با تندی پرسید: «چرا نمیتوان این فرایند را ساده کرد؟ »
اعلی حضرتا»، – سلدون احساس میکرد هرچه جوابها بیشتر برخلاف میل امپراتور پیش میروند، وی نیز رسمیتر میشود، بنابراین او نیز با لحن رسمیتری پاسخ میداد – «روشی را که دانشمندان در برخورد با ذرات زیراتمی در پیش گرفتند در نظر بگیرید. شمار عظیمی از این ذرات وجود دارد که هر یک به گونهای غیرقابل پیش بینی و تصادفی در حرکت و لرزشند، اما معلوم شد که در این آشوب نظمی خاص نهفته است، به ترتیبی که میتوانیم قوانینی در مکانیک کوانتیک پیدا کنیم که به تمامی پرسشهایی که راه طرح کردنشان را بلد باشیم، پاسخ بدهد. در مطالعه جامعه، انسانها را به جای ذرات زیر اتمی قرار میدهیم، ولی حالا عامل ذهن انسان را
نیز باید به کل مسئله اضافه کرد. ذرات بیهدف و بدون فکر حرکت میکنند، اما انسانها نه. با به حساب آوردن ایستارها و کششهای مغزی انسان، چنان پیچیدگیها و معضلاتی به مسئله اضافه میشود که زمان کافی برای پرداختن به این همه باقی نمیماند. »
یعنی نمیتوان برای مغز هم، مثل حرکت بیفکر و بیهدف، نوعی نظم پنهان پیدا کرد؟ »
شاید. تحلیل ریاضی من اقتضا دارد که نظم بر همه چیز حاکم باشد، هرچند که به ظاهر نامنظم بنماید؛ ولی هیچ نشانهای از این که چطور باید این نظم پنهان را پیدا کرد در خود ندارد. فکرش را بکنید – بیست و پنج میلیون جهان، هر کدام با ویژگیها و فرهنگ خاص خود، هر یک دارای شخصیتی جداگانه و کاملا منفرد از سایر جهانها، هر کدام دارای یک میلیارد یا بیشتر جمعیت انسانی و هر کدام از این انسانها با مغزی مستقل و یکتا، و تمامی این جهانها به روشهایی بیشمار و ترکیبی از این روشها در حال برهمکنش با هم! گرچه از جنبه نظری یک تحلیل روان – تاریخی امکانپذیر است، اما احتمال این که بتوان چنین تحلیلی را در عمل محقق ساخت، نمیرود. »
منظورت از روان – تاریخ چیست؟ « منظورم از روان – تاریخ برآورد نظری احتمالات مربوط به آینده است.
امپراتور ناگهان به پا خاست، به طرف دیگر اتاق گام زد، چرخید، دوباره برگشت و در برابر سلد ون که همچنان نشسته بود ایستاد.
دستور داد: «بایست! »
سلدون ایستاد و کمی به بالا، به طرف امپراتور، نگاه کرد. کوشید تا نگاهش را ثابت نگه دارد.
سرانجام کلئون گفت: «این روان – تاریخ تو… اگر به مرحله عمل درآید کارایی فوق العادهای خواهد داشت، مگر نه؟ »