کتاب ظهور امپراتوری کهکشانها – بنیاد – نوشته ایزاک آسیموف

بنیاد Foundation رمانی علمی-تخیلی، نوشتهٔ نویسندهٔ آمریکایی آیزاک آسیموف است. اولین کتاب از سهگانه بنیاد است. این سهگانه بعداً به مجموعه کتاب بنیاد تبدیل شد.
چهار داستان از پنج داستان، قبلاً بین سالهای ۱۹۴۲ و ۱۹۴۴ در مجلهٔ «علمی-تخیلیِ شگفتآور» با عناوینی دیگر چاپ شده بودند. بخشِ پنجمی، که از نظر ترتیب زمانیِ داستانی بخش اول محسوب میشود، برای چاپِ سال ۱۹۵۱ انتشارات نوم اضافه شد. اندکی بعد دو کتابِ دیگر (هر کدام شامل دو رمان کوتاه) منتشر شدند و مجموعاً سهگانهای را به وجود آوردند. بعدها آسیموف به آنها دو رمانِ دنباله و دو رمانِ پیشدرآمد اضافه کرد. مجموعهٔ بنیاد معمولاً به عنوان یکی از بهترین کارهای او در نظر گرفته میشود (همراه با مجموعهٔ رباتها که جهانی مشترک با هم دارند).
روانتاریخدانان
این بخش برای انتشار در کتاب (۱۹۵۱) نوشته شد. رویدادهایشْ در سالِ ۰ (صفر) ع.ب. (عصر بنیاد) رخ میدهند. داستان در ترانتور، پایتخت امپراتوری کهکشانی ۱۲/۰۰۰ ساله، شروع میشود. امپراتوریْ قدرتمند ولی به آرامی در حال فروپاشیست. ریاضیدان و روانشناسی به نام هری سلدون رشتهای جدید در علم و روانشناسی ایجاد کرده: روانتاریخ؛ که با آن میتوان رویدادهای آینده را در جوامع بزرگْ با فرمولهای ریاضی پیشبینی کرد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
هری سلدون با استفاده از روانتاریخ به طبیعتِ در حال زوال امپراتوری پی برده، و خشم اعضایِ اشرافی کمیتهٔ امنیت عمومی، حاکمانِ حقیقیِ امپراتوری، را برانگیخته است. کمیته عقاید و گفتههایِ سلدون را خیانتآمیز میداند و او را همراه با ریاضیدانِ جوان گَل دورنیک (که برای دیدن سلدون به ترانتور آمدهاست) بازداشت میکند. سلدون توسط کمیته محاکمه میشود و از عقایدش دفاع میکند، نظریهها و پیشبینیهایش را توضیح میدهد، از جمله اینکه امپراتوری در طی ۳۰۰ سال فرو میپاشد و واردعصرِ تاریکِ ۳۰/۰۰۰ ساله خواهد شد. سلدون به کمیته میگوید که جایگزینی برای این آینده در دسترس است، و توضیح میدهد که ایجاد چکیدهای از همه دانش بشری، دانشنامه کهکشانی، جلوی سقوطِ اجتنابناپذیرِ امپراتوری را نمیتواند بگیرد ولی عصر تاریک را به هزار سال کاهش میدهد.
اعضای شکاک کمیته که نمیخواهند از سلدون شهیدی بسازند، به او پیشنهاد میدهند همراه با کسانی که در ایجادِ دانشنامه کمکش میکنند، به جهانی دوردست به نام ترمینوس تبعید شود. پیشنهادشان را میپذیرد، آمادهٔ خروجِ «دانشنامهنویسان» میشود، و فرمانی شاهنشاهی دریافت میکند که رسماً از اقداماتش قدردانی میکند. سلدون، دورنیک را در جریان میگذارد که گرچه امپراتوری فکر میکند با تبعید سلدون پیروز شدهاست، نتیجه دقیقاً همانیست که او امیدوار بوده رخ دهد. ترمینوس خانهٔ بنیادِ اول خواهد بود و دومی در «پایان ستاره» برپا خواهد شد. علاوه بر این سلدون میگوید که مرگش فرارسیده و کسانی چون دورنیک رهبران بنیاد خواهند بود.
دانشنامهنویسان
این بخشِ کتاب در واقع قبلاً با عنوان «بنیاد» در شمارهٔ ماه مِیِ علمی-تخیلیِ شگفتانگیز در سال ۱۹۴۲ منتشر شده بود. داستان در سال ۵۰ ع.ب. و در ترمینوس (که منابع معدنی ندارد) شروع میشود. منطقهای مناسب برای ایجاد یک شهر بزرگ وجود دارد که نامش را شهر ترمینوس گذاشتهاند. جرگهٔ متخصصین که خود را وقف ایجاد دانشنامه کردهاند توسط هیئت امنایِ بنیادِ دانشنامهٔ کهکشانی سرپرستی میشوند و تنها شامل دانشمندانی هستند با عنوان دانشنامهنویسان. امور شهر ترمینوس توسط سالوُر هاردین اداره میشود، او نخستین شهردار و سیاستمدارِ بینفوذیست که به خاطر توفقِ هیئت امنا تقریباً هیچ قدرتی ندارد. هاردین وضع موجود را نمیپذیرد و معتقد است که ترمینوس در معرض بهرهبرداری سیاسی همسایگانش قرار دارد: چهار بخش امپراتوری که اعلام استقلال کردهاند و رابطهشان را با ترانتور (پایتخت امپراتوری) قطع کردهاند و خود را چهار پادشاهی مینامند.
تلاشهای هاردین با مقاومت هیئت امنا و رئیس آن لوئیس پیرن مواجه میشود که به اشتباه فکر میکنند در امانِ فرمان شاهنشاهی هستند. برای برداشتن این مانع هاردین و مشاور ارشدش، یوهان لی، کودتایی را برای برداشتن هیئت امنا از منصب سیاسی پرقدرتش طراحی میکنند. روز کودتا همان روزیست که قرار است در طاقِ زمانِ شهر، ضبطی هولوگرافیک از هری سلدون پخش شود.
در روز موعود تصویر هولوگرافیک هری سلدون بر روی صندلی چرخدارش پخش میشود. او آشکار میکند که دانشنامهٔ کهکشانی در واقع برای ایجاد گمراهی بوده تا ایجاد مستعمره را امکانپذیر کند. هدف اصلی از بنیاد ایجاد هستهٔ امپراتوری کهکشانی دوم است و اینکه زمان هرجومرج از سی هزار به فقط هزار سال برسد.
سخنان سلدون تأیید پیشبینیهای هاردین است، راه حل بحرانِ پیش آمده روشن است. او موفق میشود که مانع حرکتِ پادشاهی آناکریان برای تأسیس پایگاههای نظامی در ترمینوس شود و برای این کار از نیروی هستهای (که ترمینوس دارای آن ولی چهار پادشاهی فاقدش هستند) بهره میبرد. هاردین موفق میشود که آناکریان را از اهداف اولیهاش منحرف کند و هدف خود را برای تأسیس یک سیستمِ باثبات سیاسی پیش ببرد.
شهرداران
این بخشِ کتاب در واقع قبلاً در شمارهٔ ماه ژوئنِ علمی-تخیلی شگفتانگیز در سال ۱۹۴۲ با عنوان «لگام و زین[پ]» چاپ شده بود. تا سال ۸۰ ع.ب. هرچند بنیاد هنوز از امپراتوری کهکشانی جدا افتادهاست ولی علمْ اهرمِ قابلتوجهی را در مقابل چهار پادشاهی در اختیار ترمینوس قرار دادهاست. بنیاد فناوری خود را با چهار پادشاهی به اشتراک گذاشته ولی این کار را از طریق دینی ساختگی، کلیسای علم، انجام داده تا بر منطقه تسلط یابد. تکنسینهایِ نگهداریْ روحانیتِ کلیسا را تشکیل میدهند که در ترمینوس آموزش دیدهاند. اکثریتِ کشیشها خودشان از ماهیتِ واقعیِ دین بیخبرند و فناوری پیشرفته را سازه و ابزاری مقدس میدانند. این دین توسط نخبگان سکولارِ چهار پادشاهی (که یادآور حاکمان اروپای غربی در دورهٔ قرون وسطی هستند) سرکوب نشده و آنها از آن برای تحکیم قدرتشان بر عامهٔ معتقد استفاده میکنند.
سالوُر هاردین، در مقام شهردار ترمینوس حاکم تاثیرگذارِ بنیاد است و از زمان پیروزی سیاسیاش بر هیئت امنای دانشنامهٔ کهکشانی بهطور مداوم به شهرداری انتخاب شدهاست. با این حال نفوذِ او توسط جنبش سیاسیِ جدیدی به رهبریِ عضو شورای شهر، سِف سرمَک، به چالش کشیده میشود. این جنبش در پیِ تأسیس حزبی به نام «حزب کنشگر» است و طرفداران بسیاری دارد و رهبرانِ آن با اقدام مستقیم علیهِ چهار پادشاهی موافقند و مخالف ادامهٔ کمکِ علمیِ به آنها هستند.
پیش گفتار کتاب بنیاد – ایزاک آسیموف کتاب ظهور امپراتوری کهکشانها – بنیاد – نوشته ایزاک آسیموف
زمان، اوت سال ۱۹۴۱ بود. از دو سال پیش، آتش جنگ دوم جهانی برافروخته شده بود. فرانسه سقوط کرده بود. نبرد بریتانیا ادامه داشت و اتحاد شوروی زیر چکمه نازیهای آلمانی میلرزید. چهار ماه به بمباران «پرهاربورا» مانده بود. در آن روزها که شعلههای جنگ در اروپا زبانه میکشید و سایه جهنمی «آدلف هیتلر ۲» بر تمامی جهان گسترده شده بود، قرار دیداری فوری داشتم.
بیست و یک ساله بودم و فارغ التحصیل رشته شیمی دانشگاه کلمبیا و از سه سال پیش داستانهای علمی مینوشتم. پنج عنوان از داستانهایم را به «جان کمپ بلا» مدیر نشریه «استوندینگ ۲ فروخته بودم و قرار بود پنجمین داستان با نام «شبانه» در سپتامبر ۱۹۴۱ چاپ شود.
ملاقات من با آقای کمپ بل درباره خلاصه داستانی بود که میخواستم آن را بنویسم ولی برای نوشتن، سوژهای در ذهن نداشتم. بنابراین به طرحی پرداختم که گاهگاه از آن استفاده میکردم. تصاف کتابی را باز کردم و بدون در نظر داشتن موضوعی، تصمیم گرفتم به اولین مطلبی که رسیدم آن را مورد ملاحظه قرار دهم. کتابی را که انتخاب کرده بودم، مجموعهای از نمایشنامههای « ژیلبرت و سولیوان ۳» بود. کتاب را که باز کردم، تصویر ملکه «لولانته » را دیدم، در حالی که خود را به پای « پیرایوت ویلیز» میافکند. به فکر ارتش افتادم: به ارتش امپراتوری، به امپراتوری رومیان و به امپراتوری کهکشانی. آهان! آیا بهتر نیست مطلبی درباره سقوط امپراتوری کهکشانی و بازگشت فئودالیسم بنویسم؟ مطلبی مبتنی بر نظریات کسی که در دوره امپراتوری کهکشانی دوم زندگی میکند. کتاب اعلامیه گیبون» و سقوط امپراتوری روم را خوانده بودم؛ نه یک بار بلکه دوباره
هنگامی که به دفتر کار کمپ بل» رسیدم، دچار جوش و خروش زایدالوصفی شده بودم و جدیت من به رازورمز میمانست. کمپ بل از آن همه جدیت، برافروخته شده بود. طی مدت یک ساعت در مورد نوشتن یکسری داستان پیوسته، به توافق رسیدیم که موضوع آنها در فاصله زمانی هزار ساله، بین دوره اول و دوم امپراتوری کهکشانی اتفاق میافتاد.
در آن داستانها میبایست علم تجزیه و تحلیل تاریخ، به شکلی بارز جلوه میکرد و من و کمپ بل در این مورد به توافق رسیدیم.
بنابراین در یازدهم اوت ۱۹۴۱ داستان دوره هزار ساله فترت را با عنوان بنیاد شروع کردم. در این داستان تشریح کردم که چگونه «هاری سلدون»، پژوهشگر تاریخ در آن سوی گیتی در جهت مخالف زیست ما، بر اساس پیشامدها و واقعیتها، تأسیساتی را دایر کرد تا اطمینان یابد که نیروهای تاریخی در حال تکوین، پس از هزار سال دومین امپراتوری خواهند بود در حالی که پس از سی هزار سال میبایست این اتفاق میافتاد ولی به هر حال چنین چیزی ممکن شده بود.
داستان، در هشتم سپتامبر ارائه شد و برای اطمینان از این که کمپ بل چه ایدهای برای سری داستانهای بعدی دارد، “بنیاد” را در پرتگاه به پایان رساندم. گرچه، بنظرم میرسید که او را ناگزیر کردهام تا داستان دوم هم را خریداری کند.
بهر حال، وقتی در بیست و چهارم اکتبر داستان دوم را شروع کردم، دریافتم که نبوغ خود را از دست دادهام، از این رو خود را در بن بست یافتم. حس کردم تقدیر چنین است که قهرمانان سری داستان “بنیاد” با مرگی افتضاحآمیز بمیرند و اگر در دوم نوامبر (چنان که روی پل بروکلین اتفاق افتاد) با ” فرد پول” صحبت نکرده بودم، بدون شک این اتفاق میافتاد. به راستی نمیدانم فرد چه گفت ولی گفته او باعث شد تا به خود آمده و به اصطلاح از انزوا خارج شوم.
“بنیاد” در ماه مه سال ۱۹۴۲ در نشریه استوندینگ به چاپ رسید و داستان موفق “لگام و زین” هم در ژوئن همان سال منتشر شد.
از آن پس طبق روال، دردسر نوشتن داستانهای پیوسته را داشتم.
در مدت باقی مانده یک دهه، جان کمپ بل، زمام امورم را به دست گرفت زیرا اطمینان داشت که به داستانهای قراردادیاش دست یافته است.
بزرگ و کوچک” در شماره اوت سال ۱۹۴۴ نشریه “استوندینگ” چاپ شد. “سه گوشه” در شماره اکتبر و “دست بیجان” درآوریل ۱۹۴۵. این داستانها را هنگامی که در نیروی دریائی در “فیلادلفیا “بودم، نوشتم.
در بیست و ششم ژانویه ۱۹۴۵ “دورگه” را آغاز کردم که در میان سری داستانهای “بنیاد” با پنجاه هزار کلمه طولانیترین آنها و مورد علاقهام است. این داستان در دو قسمت چاپ شد و این اولین سریال داستانی بود که عهده دار نوشتن آن شدم). داستان “دورگه ” در نوامبر و دسامبر سال ۱۹۴۵ چاپ شد. هنگامی که قسمت دوم آن چاپ شد، من در ارتش بودم.
پس از این که از ارتش بیرون آمدم، اکنون آن را میبینی ” را نوشتم که در ژانویه ۱۹۴۸ چاپ شد. در این هنگام که از نوشتن داستانهای پیوسته “بنیاد خسته شده بودم، سعی کردم تا آنها را با برنامه ر بزی خوب و با ارائه راه حل مناسب به پایان رسانم که بهر حال رمز یافتن موفقیت در “بنیاد دوم” شد. کمپ بل که بهر حال موفق به دسترسی به آن نمیشد، وادارم کرد تا پایان داستان را تغییر دهم و از من قول گرفت که یکسری دیگر از داستانهای بنیاد” را بنویسم.
خوب، کمپ بل از آن دسته ناشرانی بود که نمیتوان انکارشان کرد. بنابراین یک داستان دیگر از سری داستانهای “بنیاد” را نوشتم، با | این امید که آخرینشان باشد و اسمش را گذاشتم و اکنون نمیدانی” این داستان در سه شماره نشریه استوندینگ چاپ شد. در نوامبر و دسامبر ۱۹۴۹ و در ژانویه ۱۹۵۰.
زمانی که در رشته بیوشیمی دانشگاه بوستون در مدرسه داروسازی تحصیل میکردم، کتاب اولم چاپ شد و مرا به سوی افقهای تازهتر رهنمون کرد. هشت سال از عمرم را صرف نوشتن “بنیاد” کردم که حاصل آن نه داستان حدود دویست و بیست هزار کلمه است. جمع کل دریافتی من از آن نوشتهها سه هزار و ششصد و چهل و یک دلار شد که کافی به نظر میرسید تا آن جا که میدانم، “بنیاد” بارها و بارها تجدید چاپ شد.
در سال ۱۹۵۰ داستانهای علمی با روی جلد ضخیم پای به عرصه وجود گذاشتند. من اجازه نداشتم تا با چاپ مجدد “بنیاد” برای خودم پولی دست و پا کنم. این سری داستان را به دابل دیا پیشنهاد کردم (او پیش از آن داستانی از من به چاپ رسانده و قرار دادی نیز برای داستان دوم منعقد کرده بود) و نیز به لیتل براون، ولی هر دو پیشنهادم را رد کردند. در آن سال یک انتشارات کوچک به نام “نوم پرس” که به تازگی تاسیس شده بود، آماده شد تا سری کتاب “بنیاد” را در سه جلد به چاپ برساند.
ناشر نوم پرس عقیده داشت که داستان، بسیار ناگهانی شروع میشود، از این رو مرا ترغیب کرد تا مقدمه کوتاهی بر داستان بنویسم و در آن پیش گفتار، روح داستان را در کتاب اول بیاورم به نحوی که بیانگر کل نظریات نویسنده در سه جلد دیگر باشد از این رو اولین قسمت “بنیاد” همان است که در روزهای آخر نوشته شده).
در سال ۱۹۵۱ داستان “بنیاد” توسط انتشارات نوم چاپ شد و این کتاب شا مل پیش گفتار و چهار داستان در سری اول بود. در سال ۱۹۵۲ “بنیاد و امپراتوری ” به چاپ رسید که این کتاب شامل داستانهای پنجم و ششم سری اول بود و در سال ۱۹۵۳ “بنیاد دوم” چاپ شد. این کتاب نیز حاوی داستانهای هفتم و هشتم بود. این سه کتاب در مجموعهای به نام “سه گانگی بنیاد” جمعآوری و نامگذاری شده است.
حقیقت محض وجودی سه گانگی مرا راضی میکرد ولی انتشارات نوم در این باره شم اقتصادی و یا دانش پخش خوب نداشت و نتوانست آن را بطور کامل و دلخواه توزیع کند، بنابراین مجلدات کمی از آن به فروش رفت و بقیه آن در ازای حق تألیف به من داده شد. اکنون، نسخههای چاپ اول انتشارات نوم هر جلد بیش از ۵۰ دلار به فروش میرسد ولی حق امتیازی به من تعلق نگرفته است).
انتشاراتآسا دو کتاب “بنیاد” و “امپراتوری و بنیاد” را با تغییرات و حذف بعضی از مطالب با چاپ معمولی منتشر کرد. البته پولی به من پرداخت نشد و حقوقی که قابل واگذاری بود به انتشارات نوم تعلق گرفت. در دهه اول انتشار “سه گانگی بنیاد” شاید در مجموع، هزار و پانصد دلار حق امتیاز دریافت کردم. |
هنوز در خارج کشور علایقی به آن نشان داده میشد. در اوایل سال ۱۹۶۱ “تیموتی سلدز” سر دبیر نشریههای دابل دی گفت که از او درخواست شده تا حق امتیاز سری کتابهای “بنباد” را در کشور پرتغال، واگذار کند، و چون آن کتابها به دابل دی تعلق نداشت، به خود من اعاده شد. به تیموتی گفتم:
. چه، تازه فهمیدید که از آنها به من امتیازی داده نشده.
سلدز به فوریت بر آن شد تا کتابها را از انتشارات نوم پس بگیرد و خودش آنها را چاپ کند. او به ترسی که من از عدم موفقیت چاپ آن داشتم توجهی نکرد. حتی گفتم که سرانجام نشریه دابل دی تمامی سرمایه خود را بر سر این کار خواهد گذاشت و ورشکست خواهد شد. در اوت ۱۹۶۱ به توافق رسیدیم و سری کتابهای “بنیاد” به انحصار نشریه دابل دی در آمد. بعلاوه، انتشارات “اون” که چاپ معمولی و سادهای از “بنیاد دوم” منتشر کرده بود، بر آن بود تا حقوق هر سه عنوان کتاب را از دابل دی دریافت دارد. این کتاب بعدها با چاپ زیبای آون به بازار آمد.
از آن هنگام به بعد “بنیاد” اوج گرفت و حق امتیاز آن نیز فزونی یافت. مجلدات کتاب به سرعت و به خوبی فروش رفتند و این فروش در دو شکل جلد معمولی و جلد ضخیم تا دو دهه ادامه داشت. نامه هائی که از خوانندگان کتابهایم میرسید، بیانگر علاقه و امتنانشان بود. سری کتابهای “بنیاد” نسبت به دیگر کتابهایم از توجه بیشتری برخوردار گردید.
دابل دی بعدها کتابی جامع ولی ارزان قیمت به نام “سه گانگی بنیاد برای باشگاه کتابهای علمی – داستانی منتشر کرد.
سال ۱۹۶۶ سال اوج “بنیاد” بود. شرکت انتشارات “فن” که آن سال سازمان دهنده داستانهای علمی در جهان بود، تصمیم گرفت تا جایزه “هوگو” را به سری داستانهای خوبی که همواره خواهان داشته باشد، اهدا کند و این سری حداقل میبایست از سه داستان پیوسته تشکیل میشد. اولین بار بود که چنین تصمیماتی اتخاذ میشد، کاری که هرگز تکرار نشد. سری داستان “بنیاد” انتخاب شد و این برای من پیروزی بزرگی به شما میرفت چرا که فکر میکردم جایزه به داستان “خداوند حلقهها” اثر “تولکین” تعلق خواهد گرفت. اما جایزه هوگو به داستان علمی بنیاد” تعلق گرفت و از آن زمان تا کنون این جایزه روی قفسه کتابهای کتابخانهام وجود دارد.
در قبال این همه موفقیت چه در زمینه مالی و چه محبوبیت اجتماعی، یک اثر جانبی توجه برانگیز نیز وجود داشت. خوانندگان آثارم توجه دادند که سری کتابهای “بنیاد” تنها سی درصد از زمان هزار سال بین دو امپراتوری را شامل میشود. این بدان معناست که سری داستانهای “بنیاد” هنوز تکمیل نشدهاند. نامههای بیشماری از خوانندگان کتابهایم دریافت کردم که از من خواسته بودند تا خلأ زمانی را پر و داستان را تمام کنم. کسانی هم بودند که موفقیت را در تمام نکردن آن میدانستند و در نشریه دابل دی نیز افرادی اشاره میکردند که خردمندانه آن است تا داستان در همین جا به پایان برسد.
البته این مداهنه بود، ولی مداهنهای آزار دهنده. سالها گذشتند و سپس دههها. در سالهای گذشته در دهه ۱۹۴۰ حالت مناسب برای نوشتن سری داستان “بنیاد” را داشتم ولی حالانه. وقتی که در اواخر دهه ۱۹۵۰ شروع به نوشتن کردم بیشتر و بیشتر شوق نوشتن مطالب غیر افسانهای را داشتم. این بدان معنا نیست که هرگز مطالب غیر افسانهای ننویسم. در حقیقت در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دونوول علمی – افسانهای نوشتم و گرچه از صدها داستان کوتاهی که نوشته بودم بهتر در نیامد ولی هشتاد درصد از مطالبی را که نوشتم غیر افسانهای بود.
یکی از منتقدین ثابت سری داستان “بنیاد” نویسنده بزرگ داستانهای علمی – تخیلی و دوست خوب من “لستر دل ری بود که غالبا میگفت نبایستی داستان را تمام کنم و همواره نظریات خود را در آن زمینه بیان میکرد. او حتی به “لاری اشمید” سر دبیر نشریه دابل دی گفت که اگر من از نوشتن ادامه مطالب “بنیاد” سرباز زنم، او خودش این کار را ادامه خواهد داد.
وقتی اشمید در سال ۱۹۷۳ این موضوع را به من اطلاع داد، شروع کردم به نوشتن مطلبی دیگر در زمینه “بنیاد و نام “عصای درخشان” را برای آن برگزیدم.
در ژانویه ۱۹۷۷ “کاتلین جوردن ” سر دبیر و مقالهنویس نشریه دابل دی پیشنهاد کرد روی کتابی مهم که شاید منظورش نوولی در زمینه “بنیاد” بود، کار کنم. به او گفتم: ترجیح میدهم روی مطلبی در زمینه شرح حالنویسی کار کنم و کاری را با شصت و چهار هزار کلمه شروع کردم.
در ژانویه ۱۹۸۱ نشریه دابل دی به وضوح از شدت هیجانش کاسته شد. سرانجام “هاف اونیل” سردبیر نشریه اطلاع داد که “بتی پراشگر میخواهد با من ملاقات کند، و مرا به دفتر او روانه کرد. بتی زن شیرین گفتار و با وقاری بود که مدیر انتشار نشریه به شمار میرفت او تا مرا دید بیدرنگ گفت:
– آیزاک، تو برای مانو ولی خواهی نوشت و در ازای آن قراردادی را امضاء خواهی کرد. گفتم:
– بتی، من هم اکنون روی یک کتاب بزرگ علمی، برای دابل دی
کار میکنم و باید فرهنگ جامع تشریحی برای نشریه شما. . بتی گفت:
– برای آن میتوان صبر کرد. ما اکنون میخواهیم قرار داد نوول را بنویسیم، بعلاوه، پیش از شروع کار، پنجاه هزار دلار به تو پرداخت خواهد شد.
گیجکننده بود. من پیشنهادهای کلان را دوست ندارم. چنین پیشنهادهائی کلان، اختیارات را سلب میکند و الزاماتی را به وجود میآورد. رقم پیشنهادی من چیزی حدود سه هزار دلار است و چرا؟ حق امتیازم باید چیزی در این حدود باشد. گفتم:
– بتی، این مبلغ زیادی است.
– نه، این طور نیست.
– دابل دی ورشکست خواهد شد.
– تو همیشه این را میگوئی، نه ورشکست نمیشود.
پس بناچار گفتم:
– بسیار خوب، اما در قرار داد بنویس که پولی قبول نمیکنم مگر زمانی که به شما اعلام کنم مطلبی برای نوشتن دارم.
بتی گفت:
– این دیوانگی است. وقتی چنین چیزی را در قرار داد بنویسیم، هرگز مطلبی را شروع نخواهی کرد. بیست و پنج هزار دلار را همین حالا و موقع امضاء قرار داد دریافت میکنی و بیست و پنج هزار دلار هم زمانی که نسخه کامل نوشته را تحویل دهی
. ولی تصور کن که نوول جالبی از کار در نیاید. ا. حالا دیگر داری حرفهای خنده دار میزنی.
و ملاقات ما تمام شد.
. همان شب “پت لوبروتو” ناشر مطالب علمی – افسانهای دابل دی تلفن کرد و در یک گفتگوی تلفنی احساس خود را بیان داشت:
– … و به خاطر داشته باش، وقتی میگوئیم نوول، منظور ما نوول علمی – افسانهای است، نه چیز دیگر. و وقتی میگوئیم نوول علمی – منظور ما نوولهای بنیاد” است، نه چیز دیگر!
در پنجم فوریه ۱۹۸۱ قرارداد را امضاء کردم و همان هفته چکی به مبلغ بیست و پنج هزار دلار از طرف نشریه دابل دی برایم نقد گردید. با نگرانی دریافتم که دیگر آقای خودم نیستم. هاف اونیل با خوشحالی گفت:
– درست است، و از این به بعد، یک هفته در میان با هم تماس خواهیم داشت و خواهم پرسید دست نوشتهها کجاست؟ (ولی نه تماسی بود و نه درخواستی از نوشتهها).
حدود چهار ماه بعد دریافتم کارهائی مانده که باید انجام دهم. در اواخر ماه مه نسخه نوشته شده “سه گانگی بنیاد” را به دست گرفته و مشغول خواندن آن شدم. باید این کار را میکردم. چرا که در سی سال گذشته “سه گانگی” را نخوانده بودم، گرچه خط سیری از کل موضوع را به خاطر داشتم ولی جزئیات را فراموش کرده بودم. بعلاوه، پیش از شروع نوولی جدید، بر اساس “بنیاد”، میبایست خود را با حال و هوای آن تطبیق میدادم. با نگرانی آن را خواندم. منتظر بودم که اتفاقی بیفتد، اما هرگز اتفاقی نیفتاد. هر سه جلد تقریبا تمام دویست و پنجاه هزار کلمه، ترکیبی بودند از اندیشهها و مکالمات. عملی اتفاق نمیافتاد. تحرک نبود.
. پس اینها چیستند؟ چرا مردم این همه دنبال چنین مطالبی میگردند؟ با اطمینان دریافتم که نمیتوانم کاری بکنم ولی مشتاقانه کتاب را ورق میزدم و هنگامی که آن را تمام کردم غمگین شدم چون توقع مطالبی بیشتر از آن داشتم، اما من نویسنده بودم و نویسنده نمیتواند با خواننده هم پا باشد.
بر حاشیه تصمیمی ایستاده بودم که فکر میکردم دارم دچار اشتباه بزرگی میشوم. مصمم بودم تا پول را به طرفهای قرارداد پس بدهم که تصادف ) به مطالبی رسیدم که نویسنده و منتقد معروف
“جیمز گان” در ارتباط با سریال داستانیام نوشته بود:
“حرکات و روایات عجیب و غریب، کارهای کوچکی هستند که میتوانند در موفقیت “سه گانگی بنیاد موثر باشند. این حرکات، همه بیرون صحنه اتفاق میافتند و عجیب و غریب بودن داستان، تقریبا غیر قابل رؤیت است ولی داستان، هیجانات داستانهای پلیسی را در خاطر تداعی میکند و تغییر و تبدیل و واژگونسازی را تحقق. میبخشد. ”
پس این طور؟ اگر منظور تغییر و تبدیل و واژگونسازی باشد میتوانم این کار را انجام دهم.
در دهم ژوئن ۱۹۸۱ به جستجوی چهارده صفحه مطلبی پرداختم که هشت سال پیش نوشته بودم و سرانجام آنها را در میان نوشتههایم یافتم. بنظرم خوب بودند به خاطر ندارم که هدف بعدیام چه بود ولی میدانستم باید کاری کنم که پایانی خوش داشته باشد. پس همان روز با تور پایانی تازه و خوش بر کارهایم، صفحه پانزدهم را شروع کردم. با آرامش کامل دریافتم که برایم مشکلی نیست تا دوباره در حال و هوای داستان “بنیاد” قرار گیرم. در حالی که از مطالعه مجدد کار خود احساس تازگی میکردم، تاریخچه “بنیاد” را بر نوک پنجههایم داشتم. برای اطمینان بیشتر، تغییراتی را در نظر آوردم:
۱- داستانهای اصلی که برای قسمت علمی – افسانهای مجله نوشته شده بودند چیزی حدود هفت تا پنجاه هزار کلمه را شامل میشد، نه بیشتر، و هر کتاب در موضوع “سه گانگی” حداقل دو داستان داشت. بر آن شدم تا کتاب تازه را با یک داستان، شروع و به پایان برسانم.
۲- از موقعیت ویژه و خوبی برخوردار بودم چون هاف اونیل گفته بود: “آیزاک، اجازه بده کتاب اندازه خودش را پیدا کند، ما به داستانی طولانی فکر نمیکنیم. پس من طرح و برنامه کاریام را روی کتابی با محتوای صدو چهل هزار کلمه ریختم. چیزی که سه برابر داستان “دورگه ” میشد.
۳- سری کتابهای بنیاد” در زمانی نوشته شده بودند که دانش فضائی ما محدود و در مقام مقایسه با اطلاعات امروزی، اندک و ابتدائی بنظر میرسید. میتوانستم برای مثال آن را با داستان “حفره سیاه” مقایسه کرده و مورد نظر قرار دهم. همچنین میتوانست مقایسهای با کامپیوترهای الکترونیکی که تا نیمههای کار داستانهایم هنوز اختراع نشده بودند، داشته باشم.
نوول با قدرت شروع شد و در هفدهم ژانویه ۱۹۸۲ نسخه نهائی آن را شروع کردم و پس از اتمام، دستنوشتهها را نزد هاف بردم. در ۲۵ مارس ۱۹۸۲ آخرین قسمت آن را آماده کردم و تقریبا روز بعد بقیه مبلغ پیشنهاد شده به من تعلق گرفت.
همواره ” عصای درخشان را به عنوان موضوع کارم قرار داده بودم. سرانجام روزی هاف گفت:
– آیزاک، آیا راهی پیدا نمیکنی تا “بنیاد” را مبنای کارت قرار دهی؟
بنابراین موضوع، ، بنیاد در میان دودکن “، ، را مورد ملاحظه قرار دادم. و این احتمالا همان موضوعی است که باید مورد استفاده قرار گیرد.
متوجه شدهاید که تا کنون چیزی در مورد اهم داستان جدید “بنیاد” نگفتهام. خب، طبیعتا ترجیح میدهم که خودتان کتاب را بخوانید. و چیزی هست که باید نزد شما اقرار کنم. همواره سعی کردهام تا پایانهای شل و وارفته داستانهایم را به پایانی منسجم و جمعبندی شده مبدل سازم. گرچه امکان دارد اهم موضوع داستان را پیچیده و سردرگم کند. در این شکل کار، بهر حال، توجه کردهام که هرگاه کارم تمام شد، با یک نگاه اجمالی میتوان فهمید که ممکن است موضوعی الاینحل مانده باشد.
امیدوارم کسی به این مطلب توجه پیدا نکند زیرا این بوضوح راهی را که برای ادامه کارم در داستانها، در پیش گرفتهام، روشن میسازد. حتی این ممکن را میسر ساختم که در پایان نوولهایم بنویسم: “پایان تا این زمان”.
ترسم از این است که اگر داستان، موفقیت خود را اثبات کند، بار دیگر نشریه دابل دی گلویم را بفشارد. همان طور که در روزگاران گذشته، کمپ بل این کار را کرد! و هنوز این کار را نمیتوانم بکنم جز این که امیدوارم باشم تا کارهایم موفق باشند.
چند صفحه آغازین کتاب ظهور امپراتوری کهکشانها – بنیاد – نوشته ایزاک آسیموف
«هاری سلدون» در یازده هزار و نهصد و هشتاد و هشتمین سال از عصر کهکشان به دنیا آمد و در دوازده هزار و شصت و نهمین سال آن از دنیا رفت. در دوره کهکشانی، زمان، معمولا بر اساس سالهای معمول بنیادی محاسبه میشود که در قیاس، هر سال ۷۹ سال است. هاری در منطقه “هلیکون آرکتروس” در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. پدر او در آن منطقه با سیستم آبیاری قطرهای به کشت توتون اشتغال داشت. البته این افسانهای است که صحت آن مورد تردید است. هاری از اوان جوانی، نبوغ خود را در عرصه ریاضیات نشان داد. بدون شک او در رشته تجزیه و تحلیل تاریخ، بیشترین توانائیها را داشته است. این رشته از علم پایه، هنوز در قاعده کلی، دارای ابهاماتی بود.
بارزترین منبع موجود از جزئیات زندگی او، شرح حالی است که “گال دورنیک” مرد جوانی که دو سال پیش از مرگ هاری سلدون ریاضیدان و تحلیلگر تاریخ بنیادی، او را ملاقات کرده، دربارهاش نوشته است. داستان آن دیدار چنین است…
« دائره المعارف کهکشانی »
نام او گال دورنیک و جوانی بود که تا آن زمان “ترانتور” را از نزدیک ندیده بود. گرچه بارها ترانتور را در سوپر ویدئو و گاهی در دستگاه عظیم سه بعدی خود که تصاویر اخبار گیتی را در آن میدید مشاهده کرده بود زیرا دستگاه عظیم سه بعدی او پوششی کامل بر کهکشان نامحدود داشت. با این که تمام مدت عمرش را در دنیای “سینا کس” که در مدار یکی از ستارههای حاشیه غبار آبی رنگ میچرخید، گذرانده بود ولی از تمدن دور نمانده بود. زیرا در آن زمان در کهکشان جائی با آن مشخصات وجود نداشت.
در دومین نیمه قرن حاضر در کهکشان، نزدیک به بیست و پنج میلیون سرزمین قابل سکونت وجود داشت که مرکز امپراتوری کهکشانها در ترانتور بود.
این سفر برای گال، بدون شک عبور از اوج جوانی و گذر از مرز فاضلانه آن بود. او پیش از این در فضا زندگی کرده بود بنابراین، این سفر، با عنوان مسافرت و نه چیزی دیگر، برای او کار در خور توجهی نبود. پیش از این با ماهواره از سینا کس سفر کرده بود و مسافرت او به منظور به دست آوردن اطلاعاتی در مورد مکانیسم سقوط شهابها بود که برای تکمیل رساله تحصیلیاش به آن نیاز داشت. به نظر او همه سفرهای فضائی، مانند هم بود چه فاصله نزدیک، چه فاصله نیم میلیون مایلی یا سفری به اندازه سالهای نوری.
گال اندکی خودرا سر جایش محکم کرد تا برای پرش به فضای بالاتر آمادگی داشته باشد. پدیدهای که کمتر کسی در سفرهای بین سیارهای تجربه میکرد. پرشها، پرش هائی میشدند که گاهی تا ابد باقی میماندند. تنها روش تمرین مفید، سفر بین ستارهها بود. سفر در فضای معمولی شتابی بیشتر از سفرهای نوری نداشت این یافته علمی از زمان افول تاریخ انسان، با نگرش به گذشته باقی مانده بود) و معنی سالها سفر کردن بین نزدیکترین سیستمهای مسکونی را میرساند. سفر در میان فضای غیر قابل تصور بالاتر، که نه فضا بود و نه زمان، نه ماده بود و نه انرژی، نه همه چیز و نه هیچ چیز، بدین
معنا بود که کسی میتوانست بین دو لحظه زمان از طول کهکشان، عبور کند.
گال برای اولین پرش تأمل کرد. پیچش ملایمی در شکمش افتاده بود که آن را چون کوزهای ناچیز و میان تھی جلوه میداد. ضربههای داخلی، پیش از آن که بتواند احساس کند، قطع میشدند. همهاش همین بود، و بعد از آن سفینه بود: بزرگ و درخشان. محصول تلاش هزار و دویست سال امپراتوری. گال به تازگی دکترای ریاضیات را گرفته بود و به دعوت هاری سلدون بزرگ، به ترانتور میرفت تا در تلاش او و گروه همکارانش سهیم شود و به هر حال به طرحهای پر رمز و راز خود سامان دهد.
چیزی که گال پس از عدم موفقیت در پرش منتظرش بود، اولین منظره از ترانتور بود که به چشمش میآمد. در کابین چشم انداز نشسته بود. صفحههای فلزی باز و بسته شونده در زمان معین جلو و عقب میرفتند. او در آن جا نشسته بود و درخشش سخت ستاره را مشاهده میکرد. غبار در حال افزایشی پیرامون ستاره شکل میگرفت که چون زبانه آتش میشد و پیچ و تاب میخورد و آن گاه بسان تصویری ابدی باقی میماند. اندکی بعد سرما بود. نور لطیف آبی رنگ که چون دود گازهای پنج سال نوری فضا را میانباشت و به شیشههای کابین ماسیده میشد، مانند شیری که از فاصله دور به سفینه پاشیده شده باشد، کابین را یخزده جلوه میداد. دو ساعت بعد مناظر اطراف ستاره از حوزه دید خارج میشد و بار دیگر یک پرش بود.
اولین منظره از خورشید ترانتور، لکه سفید رنگ قابل تشخیصی بود که در پرتو طلائی رنگ، محو میشد. این لکه رو به روی سفینه قرار داشت. در این جا نزدیک کهکشان، ستارهها بزرگتر به نظر میرسیدند و در هر پرش درخشانتر مینمودند، به شکلی که دیگر ستارهها در فضای بیکران، کورسو میزدند و آن قدر ضعیف که انگار در حال محو شدناند.
با افسری وارد کابین شد و گفت:
۔ کابین چشم انداز تا پایان سفر بسته خواهد شد. برای فرود آماده شوید.
افسر، آستینهای اونیفورم سفید رنگش را که با آرم سفینه فضائی و خورشید در امپراتوری تزیئن شده بود در پنجه میفشرد. گال که خود را مطیع اوامر او نشان میداد، پرسید:
. ممکن است اجازه بدهید این جا بمانم؟ میخواهم ترانتور را
افسر لبخندی زد و رنگ چهره گال از شرم به سرخی گرائید. چنین به نظر میرسید که افسر با حالت متقاعدکننده حرف میزند:
– ما فراد صبح در ترانتور فرود خواهیم آمد. . منظورم این است که میخواهم ترانتور را از فضا تماشا کنم. – اوه فرزندم، متاسفم. اگر در قایق فضائی بودیم میتوانستیم این کار را بکنیم ولی ما در جهت حرکت خورشید هستیم و تو دلت نمیخواهد که ذوب یا نابینا شوی و تشعشعات خورشیدی ناراحتت کند، مگر نه؟
گال از آن مکان دور شد. افسر از پشت سر او را صدا زد و گفت:
– فرزندم، به هر حال، رنگ ترانتور، آبی مایل به خاکستری است. آیا مایل نیستی وقتی در ترانتور فرود آمدیم از گشت فضائی استفاده کنی؟ برایت هزینه چندانی نخواهد داشت.
گال سربرگرداند و در جواب افسر سفینه فضایی گفت: . خیلی ممنون.
بچگانه بود که احساس ناراحتی کند ولی گاهی کارهای بچگانه برای بزرگسالان طبیعی جلوه میکند، و حالا عقدهای گلوی گال را میفشرد. او هرگز ترانتور را به آن شکل باور نکردنی ندیده بود. ستارهای بزرگ و کشیده به بزرگی زندگی و تصور نمیکرد که بتواند زندگی را در آن تحمل کند.
سفینه در گونهای از آمیختگی صداهای مختلف فرود آمد. در فضا، از دور دست صدای هیس مانندی به گوش میرسید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و بر بدنه سفینه مینشست. قطرات بخار آب از دستگاه تهویه به بیرون میتراوید و با گرمای ایجاد شده از تماس سفینه با فضای سیاره، برخورد و مبارزه میکرد و این اصطکاک چرخش موتور را آرام و در نتیجه باعث کندی حرکت سفینه میشد. صدای در هم مردان و زنانی به گوش میرسید که در سالن قرنطینه اجتماع کرده بودند و دستگاه نقالهای لوازم سفر و ساک دستی مسافران را در طول محور سفینه حرکت میداد و از آن خارج میکرد و سپس لوازم مسافران از آن جا به فضای بازی که برای تخلیه بار در نظر گرفته شده بود، به جلو رانده میشد.
گال احساس کرد، آن کوزه شکم باریک که سفینه نامیده میشد برای حرکت از خود استقلالی ندارد. نیروی جاذبه سفینه، قدرت خود را به نیروی جاذبه سیاره داده بود و این وضع تا چند ساعت ادامه مییافت. هزاران مسافر، صبورانه داخل سالن قرنطینه نشسته بودند و حرکت سفینه را که در حوزه نیروی احتیاطی، چرخش خود را در جهت تغییر قوه جاذبه تطبیق میداد، احساس میکردند. اندکی بعد با حرکتی شبیه به وول خوردن، به جایگاه بزرگی وارد شدند که به بازداشتگاه میمانست و افرادی به خاطر انتظار زیاد، در حال خمیازه کشیدن بودند. گال با چمدان متوسط خود پشت میزی قرار گرفت که بسرعت و با مهارت، مونتاژ شده بود. گواهی و رودش بازرسی و مهرزده شد. خودش توجهی به امور نداشت.
این ترانتور بود! احساس میکرد که این جا هوا سنگینتر وقوه جاذبه اندکی بیشتر از مکان زندگیاش در سیناکس است، ولی میتوانست به آن عادت کند. نگران بود که چگونه خود را به وسعت و عظمت آن مکان عادت دهد.
ساختمان قرنطینه شکلی ترسناک داشت. سقف ساختمان آن قدر ارتفاع داشت که به طور دقیق دیده نمیشد. گال بر این تصور بود که اگر پائینتر از ارتفاع ساختمان قرار گیرند، ابرها میتوانند آن وسعت و عظمت را نشان دهند. دیواری نبود. سقف، روی چیزی قرار نداشت. فقط افراد بودند و میزها و کف سالن که تا دور دست امتداد داشت و در غبار محو میشد.
مردی که پشت میز ایستاده بود به صدا در آمد: . حرکت کن “دورنیک”. و پیش از این که نام او را بر زبان بیاورد، ناگزیر شد تا بار دیگر به
برگه اجازه ورودش نگاه کند تا نام او را به خاطر بیاورد. گال پرسید:
– کجا، کجا…؟
مردی که پشت میز ایستاده بود با انگشت به سوئی اشاره کرد و گفت:
به سمت راست، تاکسی هائی هستند که به همه جا میروند. گال حرکت کرد. چشمش به بالا و به چرخش پر تلألوئی افتاد که در ارتفاع، در آن جا که دیگر چیزی دیده نمیشد تابلو “تاکسی برای همه جا”نظرش را جلب کرد.
هنگامی که گال از میز فاصله گرفت، یک شبح سرگردان خود را به میز چسباند. انگار لحظهای پیش از عدم به وجود آمده بود. مردی که آن طرف میز ایستاده بود، با ابراز آشنائی سر تکان داد. شبح نیز در جواب او سر تکان داد و به دنبال مسافر جوان حرکت کرد. او اکنون در وضعی بود که میتوانست صدای گال را که بیانگر مقصدش بود، بشنود.
گال خود را در حوزه عبور از ریلهای متعدد یافت. علامت کوچک هشدار دهندهای کلمه “سرپرست” را نشان میداد. مردی که سمت سرپرست داشت بدون این که به گال نگاه کند، پرسید:
. کجا؟
گال مقصد معینی را در نظر نداشت. چند ثانیه درنگ او باعث شد تا افرادی که پشت سر او صف بسته بودند و هر ثانیه تعدادشان بیشتر میشد، به ارتعاش درآیند. سرپرست به او نگریست و مجددا پرسید:
– به کجا میروی؟
اندوخته مالی گال اندک بود ولی فقط همان یک شب را در پیش داشت زیرا میتوانست کاری به دست بیاورد و گذران کند. در حالی که سعی میکرد تا بر خود مسلط باشد گفت:
. لطفا، یک هتل خوب. سرپرست با چهرهای ناراضی گفت: – همه هتلها خوب هستند، یکی را نام ببر. گال با درماندگی گفت: . لطفا، نزدیکترین هتل
سرپرست، کلیدی را فشرد. از روزنهای باریک، نور به بیرون تابیده شد و روی کف سالن شکل گرفت. نور باریک با پیچ و تاب، رنگ و شکلهای مختلف به خود میگرفت. لحظهای بعد چیزی مثل بلیت، در دست گال جای گرفت که نور ضعیفی از آن پراکنده میشد.
سرپرست گفت:
– یک و دوازده صدم.
گال به دنبال سگه هائی در جبیبش گشت. سپس پرسید: به کجا باید بروم؟
به دنبال نور برو. تا زمانی که مسیر را بسمت راست ادامه میدهی،
بلیتی که در دست داری با نور افشانی راه را نشانت میدهد.
گال نگاهی به بالای سرش کرد و دوباره به حرکت ادامه داد. صدها نفر چون او کف سالن به جنبش در آمده و در پی مسیر مشخص خود بودند. خود را وارسی میکردند، به خود پیچ و تاب میداند و این پیچ و تاب ادامه مییافت تا به مقصد مورد نظر خود برسند.
نورساطع شونده از بلیت گال که ادامه راه را برایش مشخص میکرد، تمام شد. مردی که اونیفورم آبی و زرد پوشیده بود و در لباس تازهاش براق به نظر میرسید، جلو آمد، دو بسته چمدان او را به دست گرفت و گفت: دور ۔ مستقیم به طرف هتل لوکسور”
مردی که به دنبال گال بود، این جمله را شنید. همچنین شنید که
گال گفت: بسیار خوب.
و او را مشاهده کرد که داخل وسیله نقلیهای شد که بدون دماغه بود. تاکسی از جای کنده شد و مستقیم بالا رفت. گال به پنجره محدب و شفاف آن نگریست. در حالی که پشت صندلی راننده را در چنگ میفشرد، در قالب جسم محصور خود، پرواز فضائی را احساس میکرد. وسعت مکان کمتر شد و مردم چون مورچه هائی سرگردان، به هر سو حرکت میکردند. صحنه در دور دستها کوچکتر میشد و در مکانی بسیار بعید، احساس میکردی که صحنه وارونه شده است و مردم نیز وارونه حرکت میکنند. در جائی که لحظهای پیش هیچ چیز وجود نداشت، در برابرشان دیواری پدید آمد. دیواری که لحظه به لحظه بلندتر و عظیمتر میشد تا جائی که دیگر چشم از دیدن بالای آن عاجز بود. در آن دیوار حفره هائی بیشمار دیده میشد که مانند دهانه تونل بودند. تا کسی که در حال حرکت بود به مقابل یکی از این حفرهها، رسید و آن گاه وارد آن شد. گال لحظهای ابلهانه اندیشید که چرا راننده تاکسی، از میان آن همه حفره، این یکی را انتخاب کرد، آیا به بیراهه نرفته است؟
حالا دیگر تاریکی محض بود. در تاریکی، نوری رنگین از علامت روشن و خاموش شوندهای ساطع میشد. اشعهای، مسیر حرکت تاکسی را مشخص میکرد. هوا آکنده بود از صداهای عجیب و غریب. صداهائی که شتاب و سرعت را میرساند.
گال به جلو خم شد. از سرعت کاسته شد و سپس تاکسی از تونل بیرون پرید و بار دیگر در سطح زمین به حرکت خود ادامه داد. اندکی بعد جلو هتلی توقف کرد و راننده گفت:
هتل لوکسور.
آن گاه به گال کمک کرد تا لوازم سفرش را بر دارد. با پیاده شدن گال، راننده تاکسی مسافر دیگری را که به انتظار ایستاده بود سوار کرد و به سوی بالا به راه افتاد. در تمام مدت، از لحظهای که از قرنطینه خارج شده بود تا آن زمان حتی یک لحظه، آسمان را بالای سرش ندیده بود