پیشنهاد فیلم برای تماشای خانوادگی در صبح روز جمعه: چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی

کارگردان: تیم برتون
نویسنده فیلمنامه جان اوت بر اساس کتاب رولد دال
بازیگران: جانی دپ – فردی هایمور – دیوید کلی -هلنا بونهام کارتر – میسی پایل – کوین الدن -آنت بدلند
چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی را تیم برتون، بر اساس کتابی به همین نام نوشته روالد دال ساخته شدهاست، دال کتابهای زیادی برای کودکان نوشته که چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی یکی از آنهاست که در سال ۱۹۶۴ چاپ و منتشر شد. برخی از کتابهای دیگر او عبارتند از:
گرملینها (۱۹۴۳)
جیمز و هلوی غول پیکر (۱۹۶۱)
چارلی و کارخانه شکلات سازی (۱۹۶۴)
انگشت جادویی (۱۹۶۶)
آقای روباه شگفتانگیز (۱۹۷۰)
چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای (۱۹۷۲)
دنی، قهرمان جهان (۱۹۷۵)
تمساح غولپیکر (۱۹۷۸)
سرزنشها (۱۹۸۰)
داروی شگفتانگیز جورج (۱۹۸۱)
غول بزرگ مهربان (۱۹۸۲)
جادوگرها (۱۹۸۳)
من و زرافه و پلی (۱۹۸۵)
ماتیلدا (۱۹۸۸)
تشپ کال (۱۹۹۰)
مینپینها (۱۹۹۱)
کشیش نیبلزویک (۱۹۹۱)
در سال ۱۹۷۱ یک فیلم سینمایی ضعیف تحت عنوان ویلی وانکا و کارخانهٔ شکلات سازی از روی کتاب دال ساخته و عرضه شد. فیلم تیم برتون دومین نسخهٔ سینمایی از روی کتاب مذکور است.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
کتاب فیلم چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی یکی از بهترین کتابهای کودکان است؛ هم سرگرم کننده و جذاب است و هم آموزنده.
چارلی باکت، تنها فرزند خانوادهای مستمند و فقیر است. این شخصیت را نویسنده در بستر خانوادگی و اجتماعی آن معرفی میکند. خانوادهٔ باکت از هفت نفر تشکیل شده است که جز چارلی، شامل پدر و مادر چارلی و دو پدربزرگ و دو مادربزرگ او میشود: «همه اعضای این خانواده، شش آدم بزرگ (بشمرید) و چارلی باکت کوچک باهم در یک خانهٔ کوچک چوبی در حاشیهٔ یک شهر بزرگ زندگی میکردند.»
تأکید بر «در حاشیه بودن» این خانواده در ابتدای داستان، فقط به معنای حاشیهنشینی یک شهر نیست، بلکه تلویحا به فراموششدگی و بیاهمیتی آنها اشاره دارد. شرایط بد رفاهی و اقتصادی نیز این خانواده را دربرگرفته است: «خانه برای این همه آدم جای کافی نداشت و زندگی به همهٔ آنها فوق العاده سخت میگذشت. سرتاپای این خانه فقط دو تا اتاق بود که یک تخت بیشتر نداشت. تخت را به چهار تا پدربزرگ و مادربزرگ داده بودند؛ چون خیلی فرتوت و از پا افتاده بودند که هرگز از بستر بیرون نمیآمدند.»
به سن و سال چارلی اشارهای نمیشود، احتمالا بدین سبب که تمامی کودکان را در هر گروه سنی بتوانند با او همذات پنداری کنند. این خانواده در نگونبختی و نابه سامانی کامل به سر میبرد، فقر این خانواده باعث میشود که در منزلی محقر که تابستانها قابل تحمل، اما در زمستانها سرد و منجمدکننده است، به سر برند و حتی فکر خرید یک تخت دیگر نیز به ذهنشان نمیرسد، آقای باکت، تنها فرد این خانواده که شاغل است، در یک کارخانه خمیردندانسازی، مسئول سفت کردن در قوطی خمیردندانهای تولید شده است: «دستمزد او حتی کفاف یک وعده غذای مناسب برای همهٔ آنها را نمیداد. خوراک آنها صبح نان و کرهٔ نباتی، ظهر سیبزمینی و کلم پخته و شب سوپ کلم بود. یکشنبهها غذاشان تفاوتی با بقیه روزها نداشت، اما میتوانستند چند لقمه بیشتر بخورند.»
در نزدیکی منزل باکتها یک کارخانهٔ شکلاتسازی قرار دارد که بوی شکلاتهای آن، همواره مشام اعضای این خانواده تهیدست را وسوسه میکند. این کارخانه که بزرگترین کارخانهٔ شکلاتسازی جهان است، لذیذترین و مشهورترین و پرطرفدارترین شکلاتها و شیرینیهای دنیا را تولید میکند. ضمنا سالهای سال است که هیچ کس داخل این کارخانه را ندیده و حتی دیده نشده است که کسی به آن داخل یا از آن خارج شود. تنها سایههای افرادی که به کوتولهها شباهت دارند، از پشت پنجرههای آن خانه در شبها به چشم خورده است.
ویلی وانکا صاحب این کارخانهٔ عجیب است. ویلی وانکا پیش از آن که به صورت عینی وارد داستان شود، از طریق نشانههایش، نظیر کارخانه، معرفی میشود. در ادامه، پیش از ورود ویلی وانکا به دساتان، یک آگهی در تمامی روزنامههای دنیا چاپ میشود که در آن، ویلی وانکا اعلام کرده که پنج بلیت مشخص را در شکلاتهایش قرار داده است تا برندگان آن پنج بلیت، اجازه داشته باشند یک روز تمام از کارخانه او دیدن کنند و تا پایان عمر، به صورت رایگان از شیرینیهای کارخانه وانکا استفادهکننده (بناست چارلی کی از برندگان این بلیتها باشد). نخستین بار، ویلی وانکا از زبان پدربزرگها و مادربزرگهای چارلی، به او و خواننده معرفی میشود. این نحوه معرفی شخصیت، در مورد تمامی شخصیتهای رمزآمیز و رازآلود استفاده میشود. ویلی وانکا به لحاظ شخصیت، آمیزهای از ناجیها و شریرهای مشهور در اساطیر و افسانههاست.
داستان فیلم چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی
چارلی باکت (فردیهایمور) یک پسر بچهٔ فقیر لندنی است که به همراه پدر و مادر و نیز دو پدربزرگ و دو مادربزرگاش در یک خانهٔ کوچک محقرانه زندگی میکنند، چارلی در اغلب اوقات گرسنه است اما خانوادهٔ مهربان و خوبی دارد. در نزدیکی خانهٔ چارلی، یک کارخانهٔ بزرگ شکلات سازی وجود دارد. رئیس این کارخانه مرد مرموزی به اسم ویلی وانکا (جانی دپ) است، کارخانهٔ وانکا بزرگترین کارخانهٔ شکلات سازی دنیاست. تا چند سال پیش صدها کارگر در کارخانه کار میکردند، اما کارخانههای رقیب از طریق عناصر نفوذی خود موفق شدند فرمول ساخت شکلاتهای خوشمزهٔ کارخانهٔ وانکا را به سرقت ببرند.
وانگا از آن هنگام کارگران را مرخص کرد و درهای کارخانهاش را بست. چند سال بعد مردم با تعجب دیدند که کارخانه مجددا فعالیتاش را آغاز کرده، اما هیچ کارگری در آن کار نمیکند و درهای کارخانه همچنان قفل است. حالا برای همهٔ مردم جای سئوال بود که کارخانهای به این بزرگی چگونه بدون کارگر کار میکند. در همین هنگام روزنامهها یک آگهی از ویلی وانکا را به چاپ میرسانند وانکا در این آگهی اعلام کرده که: «اینجانب تصمیم گرفتهام که اجازه دهم پنج کودک، امسال از کارخانهام بازدید کنند، این پنج نفر خوش شانس شخصا توسط خود من راهنمایی خواهند شد و اجازه خواهند داشت که همهٔ اسرار و جادوی کارخانهٔ مرا ببینند. سپس در پایان بازدید بهعنوان یک جایزهٔ ویژه، به همهٔ آنها بهاندازه مصرف بقیهٔ عمرشان شکلات و شیرینی داده خواهد شد. در انتظار بلیطهای طلایی باشید! پنج بلیط طلایی روی کاغذهای طلایی چاپ شده و این پنج بلیط طلایی زیر پوشش کاغذی معمولی پنج قطعه شکلات معمولی پنهان شدهاند، این پنج قطعه شکلات ممکن است در هر مغازه و هر خیابانی و در هر شهر و کشوری در دنیا، و روی پیشخوان هر مغازهای که شکلاتهای وانکا را میفروشد، پیدا شوند.» …
بریدهای از متن کتاب
کارخانهی آقای ویلی ونکا
معمولا هر غروب بعد از این که او شامش را که سوپ آبکی کلم بود- میخورد، به اتاق پدربزرگ و مادربزرگهایش میرفت تا به داستانهای آنها گوش دهد. آنها بیش از نود سال عمر داشتند و مثل آلو بخارا، خشکیده و مثل اسکلت، استخوانی بودند. در تمام طول روز و تا زمانی که چارلی به خانه برگردد، شب کلاه به سرتوی رختخواب لم میدادند و چرت میزدند، بدون آن که هیچ کاری انجام دهند. اما به محض این که در باز میشد و آنها صدای چارلی را میشنیدند که میگفت: «عصر بخیرا»، پدربزرگ جو، مادربزرگ ژوزفین، پدربزرگ جورج و مادربزرگ جورجینا، هر چهار تا فورا توی رختخواب مینشستند و صورتهای چروکیدهشان با لبخند شادی میدرخشید و صحبت آغاز میشد؛ چون آنها او را دوست داشتند و شاید تنها چیز امیدوارکننده و درخشان در زندگی آنها بود. دیدار عصرانهی او تنها چیزی بود که همه آنها در طول روز منتظرش بودند. غالبا پدر و مادر چارلی هم به درون اتاق میآمدند، کنار در میایستادند و به داستانهایی که آنها میگفتند، گوش میدادند. هر شب مدت نیم ساعت این اتاق محلی شاد میشد و تمام افراد خانواده، فقر و گرسنگی را فراموش میکردند.
یک روز غروب، وقتی که چارلی به دیدن پدربزرگها و مادربزرگهایش رفت، از آنها پرسید: «آیا حقیقت دارد که کارخانهی شکلاتسازی ونکا، بزرگترین کارخانه در جهان است؟ »
همهی آنها یک جا فریاد کشیدند: «البته که حقیقت دارد. خدای بزرگ، مگر تو این را نمیدانستی؟ کارخانهی ونکا حدود ۵۰ برابر بزرگتر از کارخانههای دیگر است. »
و چارلی ادامه داد: «آیا واقعا آقای ونکا با هوشترین شکلات ساز جهان است؟ » پدربزرگ جو در حالی که خودش را کمی بالا میکشید تا به حالت نشسته درآید، گفت: «پسر عزیزم، آقای ویلی ونکا زرنگترین، ماهرترین و با هوشترین شکلاتسازی است که دنیا تا به حال به خود دیده است. من فکر میکردم تو این موضوع را میدانی. »
چارلی گفت: «من شنیدهام که او بسیار مشهور و خیلی باهوش… پدربزرگ جو با حالت فریاد گفت: «باهوش؟ او خیلی بالاتر از این هاست. اصلا با شکلات جادو میکند. او با شکلات، هر چیزی که بخواهد، میتواند بسازد؛ هرچیزی که بخواهد، عزیزانم! مگر این طور نیست؟ »
و آن سه فرد پیر سرشان را آهسته بالا و پایین تکان دادند و گفتند: «حقیقت محض است. درست همین طور است. » پدربزرگ جو گفت: «معلوم میشود که من در بارهی آقای ونکا و کارخانهاش با تو حرف نزدهام. » چارلی جواب داد: «بله هیچ حرفی نزدهاید. اوه خدای بزرگ که در آسمانی، پدربزرگ جو، لطفأ همه چیز را برایم بگو. »
پدربزرگ جو گفت: «بله، مطمئن باش که میگویم. عزیزم، لطفا کنار من روی تخت بنشین و با دقت گوش کن. »
پدربزرگ جو پیرترین فرد در بین آن چهار پیرمرد پیرزن یا حتی هر فرد پیر دیگری بود. او مثل همهی پیرها، ظریف و ضعیف بود. در طول روز بسیار کم صحبت میکرد. اما غروبها که نوهی دوست داشتنیاش وارد اتاق میشد، او هم به طور عجیبی احساس جوانی میکرد. تمام خستگیهایش از بین میرفت و مثل یک پسر جوان، مشتاق و هیجانزده میشد. پدربزرگ جو ناگهان فریاد کشید: «اوه، این آقای ویلی ونکا چه مردی است. هیچ میدانید که او بیش از ۲۰۰ نوع شکلات اختراع کرده که هر کدام از دیگری شیرینتر و خوش مزهتر است؟ حتی از شکلاتهای کارخانههای شکلاتسازی دیگر هم بهتر است. »
مادربزرگ ژوزفین فریاد کشید: «کاملا حقیقت دارد. او این شکلاتها را به سرتاسر جهان میفرستد. پدربزرگ جو، این طور نیست؟ »
– همین طور است. کام همین طور است، عزیزم. او برای همهی پادشاهها و رئیس جمهورهای جهان شکلات میفرستد. اما او که فقط شکلات نمیسازد، عزیز من، او اختراعات بسیار عالی و با شکوهی دارد. آیا شما میدانید که او بستنی شکلاتی هم میسازد؟ این بستنی اگر ساعتها بیرون از یخچال باشد، سرد میماند. حتی میتوانی آن را در یک روز داغ توی آفتاب صبح گاهی قرار دهی و مطمئن باشی که ذوب نمیشود!
چارلی کوچولو در حالی که خیره به پدربزرگش مینگریست، گفت: «اما چنین چیزی غیر ممکن است. »
پدربزرگ جو فریاد زد: «البته که ممکن است. آقای ویلی ونکا چنین کاری انجام داده است. »
پدربزرگ جو دوباره به حرفهایش ادامه داد: اما این بار آرامتر تا چارلی، همهی حرفهای او را به خوبی بفهمد. – بله! آقای ونکا نوعی شیرینی میسازد که طعم گل ختمی و بنفشه میدهد. او نوعی کارامل پر انرژی میسازد که هر دہ ثانیه، همان طور که آن را میلیسید، رنگش عوض میشود؛ شیرینیهایی درست میکند که به نازکی پر هستند و بسیار خوش مزهاند و به محض این که آن را بین دو لبتان قرار میدهید، آب میشوند. او آدامسی میسازد که هرگز طعم خود را از دست نمیدهد. همین طور نوعی بادکنکهای شکری میسازد که شما میتوانید آنها را باد کنید و بعد با یک سوزن بترکانید و بخورید. او روشهای سری و مخصوص به خود دارد. با آن روشها از شکلات، تخمهای آبی رنگ پرندههایی را میسازد که آنها، خالهای سیاهی دارند. وقتی آنها را روی زبانتان قرار میدهید، کم کم کوچکتر و کوچکتر و بعد آب میشود و از آن فقط یک جوجهی صورتی رنگ باقی میماند که نوک زبانتان نشسته است.
پدربزرگ جو لحظهای مکث کرد و زبانش را به آرامی روی لبهایش چرخاند و ادامه داد: «حتی فکر کردن به آن، دهان مرا آب میاندازد. »
چارلی کوچولو گفت: «دهان من را هم همین طور. »
در تمام این مدت، آقا و خانم باکت، یعنی پدر و مادر چارلی، بدون سر و صدا به درون اتاق آمده بودند و حالا هر دوی آنها ساکت کنار در ایستاده بودند و گوش میکردند. مادربزرگ ژوزفین گفت: «از آن شاهزادهی دیوانهی هندی برای چارلی بگو. حتما از شنیدن ماجراهای او هم خوش حال میشود. »
پدربزرگ جو که با شنیدن نام شاهزاده داشت از خنده خفه میشد، گفت: «منظورت شاهزادهی پاندیتری است؟ » مادربزرگ جورجینا گفت: «او خیلی ثروتمند بود. » پدربزرگ جو گفت: «خوب گوش کن الان میگویم. »