کتاب های جدید تابستان 1400، دوازده عنوان خواندنی و پرمفهموم

گفتگو با صاحبان کتابفروشیها و حتی مرور آمار خواده شدن پستهای مربوط به کتاب نشان میدهد که در یک سال اخیر، میزان فروش کتابها و حتی میزان پیگیر بودن کاربران وب برای خواندن اخبار و نوشتههای مربوط به کتاب، کاهش قابل توجهی یافته است. اما اینها مانع نمیشوند که ما هم ناامید شویم و کتابهای خوب را به هم معرفی نکنیم و بر سنگینی حزنانگیز جو یأس بیافزاییم.
برای همین در این پست 12 عنوان از کتاب های جدید را به شما معرفی میکنم. سعی کردهام که کتابها متنوع باشند، طوری که دست کم یکی دو عنوان از کتابها در این فهرست بتواند نظر هر کسی را با هر سلیقهای به خود جلب کند.
کتابهایی در این پست معرفی و پیشنهاد میشوند، اینها هستند:
- کتاب معمای بازگشت – دنی لافریر
- کتاب ریبوت – رهبری و هنر رشد یافتن – جری کلونا
- کتاب چگونه فریب می خوریم؟ معرفی ۱۰ روش که فروشندهها برای فریب دادن شما استفاده میکنند – سیدمحمد وفایی
- کتاب کشتن کتابفروش – سعد محمد رحیم
- کتاب آنجا که جنگل و ستاره ها به هم می رسند – گلندی وندرا
- کتاب دزد سایه ها – مارک لوی
- کتاب نمایشنامه دروغ و سکوت – ناتالی ساروت
- کتاب اول شخص مفرد – هاروکی موراکامی
- کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد – رافائل ژیوردانو
- کتاب زیر نگاه پدر، خاطرات مهرماه فرمانفرماییان از اندرونی – مهرماه فرمانفرماییان
- کتاب عربستان از درون – تاریخ جدید عربستان، پادشاهان، نهادهای دینی، لیبرالها و افراطیون- رابرت لیسی
- کتاب سپری کردن زمستان – قدرت خلوتگزینی در روزگار سختی – کاترین می
1- کتاب معمای بازگشت
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
نویسنده: دنی لافریر
مترجم: علی نساجی زواره
نشر افکار
دنی لافریر در کتاب معمای بازگشت، داستان نویسندهای تبعیدی را نوشته است که بعد از شنیدن خبر درگذشت پدرش به وطنش برمیگردد. پدرش هم عمرش را در تبعید به سر برده است. دنی لافریر در این کتاب به خوبی موفق شده تا روایت شعرگونه را با داستانش بیامیزد و نتیجه، اثری جذاب است که زندگی سخت و فشارهای تبعید را ترسیم کرده است. مردمی که بدون هیچ امید و امیدواری در غم و اندوه و بدبختی غرق شدهاند و دلیلشان هم شاید عشق به وطنشان باشد. همان چیزی که آنان را تبعید کرده است.
این کتاب در سال ۲۰۰۹ به عنوان بهترین رمان سال در ردهبندی بهترین کتابهای سال مجله کتاب شناخته شد و در دستهبندی بهترین کتابهای مجله خواندن هم عنوان بهترین رمان فرانسهزبان را از آن خود کرد. در سال ۲۰۱۴ نیز موفق شد تا جایزه بینالمللی ادبیات توسط خانه فرهنگ دنیا برلین را با خود به خانه ببرد.
دنی لافریر”، زاده ۱۳آوریل ۱۹۵۳ در پورت او پرنس هاییتی، روزنامهنگار، داستاننویس و نمایشنامهنویس ساکن مونترال کبک کانادا است. وی در سال ۲۰۰۹ جایزه مدیسیه را برای رمان معمای بازگشت گرفت. ۱۲ دسامبر ۲۰۱۳ به عنوان عضو آکامی فرانسه انتخاب شد و در ۲۸ می۲۰۱۵ به طور رسمی نشان آن را دریافت کرد. پس از ژولینگرین، لافریر دومین فردی است که بدون اینکه ملیت فرانسوی داشته باشد، به عضویت این نهاد درآمده است. دنی کودکیاش را در پتی گواوا با مادربزرگش – یکی از شخصیتهای درخشان اثر حاضر – گذراند. مادرش در سن چهارسالگی با ترس از رژیم فرانسوا دووالیه به دلایل سیاسی مرتبط با پدرش، وی را به کبک فرستاد. از یازده سالگی، در بازگشت به پورت او پرنس، زندگی در کنار مادرش را از سر گرفت و تحصیلات راهنمایی را گذراند. سپس، نویسنده فرهنگی در یک هفته نامه شد. در ۱۹۷۶، دوست روزنامه نگارش گاستر ریموند که مانند او ۲۳ سال داشت، کشته شد. به دنبال این اتفاق، از ترس در «لیست بودن» به سرعتهاییتی را به مقصد مونترال ترک کرد و هیچ کس را به جز مادرش در جریان نگذاشت. در ۱۹۷۹ به مدت شش ماه به پورت او پرنس برگشت و با مگی بروت۱۱ آشنا شد که از او سه دختر دارد. در بازگشت به مونترال در ژوئن ۱۹۷۶، در خیابان سنت دنیز ۱۲ساکن شد و تا ۱۹۸۵ در کارخانهها کار میکرد؛ همین موقع بود که نخستین رمانش را با نام رابطه خستگی ناپذیر با یک رنگین پوست منتشر کرد. رمانی که موفقیت بسیار را برای او – به خصوص در کشورهای انگلیسی زبان – به همراه داشت، تا جایی که نویسنده را با بوکوفسکی مقایسه کردند. الافریر از سال ۱۹۹۰ با خانوادهاش در میامی فلوریدا ساکن شد، اما از ۲۰۰۲ در مونترال زندگی میکند.
تبعید
صبح امروز، اولین دفترچه یادداشتم را برداشتم، که شرح رسیدنم به مونترال بود؛ تابستان ۱۹۷۶ که بیست و سه سال داشتم کشورم را ترک کرده بودم. امروز سی و سه سال میشود که دور از نگاه مادرم زندگی کردهام. میان سفر و بازگشت پریشانی است؛ این زمان سخت ممکن است به دیوانگی ختم شود. همیشه لحظهای میرسد که دیگر خودمان را در آینه نمیشناسیم؛ با زندگی کردن بدون انعکاس خودم را با عکس جوانیام قبل از سفر مقایسه میکنم. مادرم آن را در جیبم گذاشت، وقتی که از حصار کوچک سبزرنگی عبور میکردم.
به یاد میآورم که آن زمان، زیاده احساساتی بودن باعث خندهام میشد. این عکس قدیمی اکنون تنها شاهد خاص من برای سنجش زمانی است که گذشته. بعد از ظهر یکشنبه در پورت او پرنس است. این را میدانم، چون حتی گیاهان احساس کلافگی دارند. ما هستیم، من و مادرم؛ در سکوت بالکن نشستهایم و انتظار میکشیم، که شب بر خرزهرهها چیره شود. در عکسی که امروز قدیمی شده، من در حال ورق زدن دستهایم قطعا نمناک هستند و قلبم پر از اشتیاق) شماره تابستانی مجله زنانه با دخترهایی بیکینی پوش هستم. در کنارم، مادرم تظاهر میکند خوابیده است. گرچه نمیدانستم که خواهم رفت و دیگر برنخواهم گشت؛ مادرم، آن روز آن قدر مضطرب بود، که باید از عمق وجودش آن رازگونهترین موضوع را فهمیده باشد. این گونه خودم را در رمان دردناکی حس کردم، که در آن مستبدی ۶۷ استوایی مسلط است؛ از دستور دادن دست نمیکشد و سر رعیتهایش را جدا میکند. زمان کمی داشتم، برای نجات دادن خودم در میان راهی که به سمت حاشیه دریای کارائیب ختم میشد. اکنون، سالها بعد از آن، در شهری برفی راه میروم بیآنکه به چیزی فکر کنم؛ به آرامی رهایم میکند تا با حرکت باد سرد راهنمایی شوم و این گردن شکنندهام که جلوتر از من به پیش میرود. بیشتر کنجکاو نیروی این دختر جوان با ظاهر مصمم شدهام، که با بادهای نیرومند و سرد، مواجه شده و گاهی مانند درویشی میچرخد؛ بادهایی که اشک از چشمانم سرازیر میکند. کودکی وسط پلهها نشسته؛ منتظر پدرش است که باید او را به ورزشگاه ببرد. در نگاه غمگین او، حدس میزنم که بازی هاکی شروع شده است. حاضرم همه چیزم را بدهم، برای از دست دادن تماشای بازی به همراه پدرم، و گذراندن بعدازظهر به نگاه کردن او، که روزنامهاش را در کافه گوشه خیابان میخواند. این خانه را با گربهای در پنجرهاش میشناسم. برای داخل شدن، باید کلید را تا انتها داخل برد، سپس چرخاند و به آرامی از قفل بیرون آورد. پلهها از هشتمین قدم شروع به صدا میکنند.
خانه بزرگ چوبی. میز بزرگ خالی از اثاث با سبدی میوه در وسطش. روی دیوار، نمایشگاهی از عکسهای سیاه و سفید داستانی روایت میکند: داستان زن و مردی در شعله یک عشق. سنجاب کوچکی با سرعت زیاد روی درختی میپرد و به سمت من برمی گردد، به گونهای که مرا به دنبال کردنش دعوت میکند. نورپریده رنگ ساعت سه صبح، که نوجوانها هنوز با کفشهای پاشنه بلندی میچرخند، که کمرشان را قبل از رسیدن به سی سالگی به فنا میدهد. این دختر جوان با دامن کوتاه سبزرنگ و لبهای شکافته شده باید تا صبح قبل از رسیدن پلیسها کراک بخرد و همانجا مصرف کند تا بتواند نگاه سخت بورژواهایی را تاب بیاورد که بیگودی ارغوانی روی سرشان است و از پشت پنجره شیشهای مواظب بچههایشان هستند. به ندرت پیش میآید که بیشتر از یک سنجاب عجله داشته باشم. اما امروز این گونه است. اکنون همه متعجباند که یک رهگذر به غذا دادن یا سرگرم شدن با او تلاش نمیکند. به او یاد ندادهاند که سنجاب بیچارهی پارک کوچک منطقه است. طبقات اجتماعی شاید در بین حیوانات وجود ندارد. برای من، چرا. منتظر باز شدن کافه هستم. دختر خدمتکار علی رغم سرما با دوچرخه میرسد. دو دسته روزنامه را جمع میکند، که جوان پخشکننده همان لحظه روبه روی در گذاشته بود. نگاهش میکنم که در پشت پنجره شیشهای تلاش میکند؛
حرکاتش دقیق و معمولی است. بالاخره در را باز کرد. برای خوردن نخستین قهوه، و خواندن سرمقالههای صبح وارد میشوم، که همیشه خشمگینم میکند. هوی متال میگذارد. به محض اینکه نخستین مشتریها میآیند، به جون بایز ۶۸ تغییر میدهد. همیشه سری به کتاب فروشی کناری میزنم. کتاب فروش پشت پیشخوان است. خطوط کشیده چهره و رنگ پریدهاش. زمستان برای او فرقی ندارد. آماده شده تا به دیدار دوست نویسندهاش در کی وست ۶۹ برود که از سالها پیش در آنجا زندگی میکند. ادبیات، مانند جرمی برنامهریزی شده شبکه خودش را دارد. گردن خوانندهای ایستاده آن ته، نیمرخ چپش، فک کوچکش. تمرکز زیاد. آماده است تا قرن را تغییر دهد؛ آنجا، زیر نگاه من، بدون صدا.
همیشه فکر میکردم که کتابها قرنها را رها میکنند، برای رسیدن تا ما. تا جایی که با دیدن این مرد فهمیدم این خواننده است که جابه جایی را ایجاد میکند. زیاد به این شیء پر از نشانه، که در دست داریم، مغرور نشویم، که تنها گواه این است که سفر رخ داده. به کافه کناری برمی گردم. دختر خدمتکار سری به من اطلاع میدهد که مدتی منتظرم بودهاند. بعد از جون بایز نوبت خواننده بومی آمریکایی، بافی سنت مری، است. کاملا این قرار را فراموش کرده بودم. عذرخواهی میکنم. دختر جوان روزنامهنگار به سردی از من درخواست میکند که آیا میتواند گفت وگویمان را ضبط کند؟ میگویم بله. در حالی که میدانم اصول یک گفت و گو این است که هیچ ردی از آن باقی نماند. دختر برای یکی از هفته نامههای رایگانی کار میکند که در پیش خوان کافههای اطراف پخش میشود. تی شرت جین، خالکوبی، پلک صورتی و چشمهای درخشان دارد. سالاد گوجه فرنگی سفارش میدهم، او سالاد سبزیجات.
از فرهنگ استیک اواخر دهه هشتاد به سمت سالاد رفتیم، در حالی که امیدوار بودیم من و او را آشتی دهد. دستگاه ضبط میکند. در پایان، شما فقط درباره شخصیت مینویسید؟ من فقط درباره خودم مینویسم. شما قبلا این را گفتهاید. حالت کسی را که شنیده است، ندارد. شما حس میکنید به شما گوش نمیدهیم؟ آدمها میخوانند تا خودشان را جست وجو کنند و نه کشف فرد دیگری. پارانویا؟ به اندازه کافی نبودهایم. شما فکر میکنید که روزی برای خودتان خوانده باشید؟ این آخرین تصور من قبل از دیدار شما بود. شما برای من در واقعیت فرد متفاوتی بروز کردید. ما قبلا همدیگر را در کتاب ملاقات کردهایم؟ وسایلش را با حالت کلافگی که قادر است روز آفتابی شما را خراب کند، جمع میکند. تنها جایی که حس میکنم کاملا در خانه خودم هستم، این آب گرمی است که باعث نرم شدن استخوانهایم میشود. شیشه شراب در دستم است، هرگز از دیوان اشعار سزر دور نیست. هر جرعه شراب را با یک صفحه دفترچه یادداشت مینوشم تا جایی که کتاب روی زمین میافتد. همه چیز در دور آهسته میگذرد. در رویایم سزر با پدرم یکی میشود. همان خنده پژمرده و گذاشتن پاهایش روی هم که یادآور مرد آراسته بعد از جنگ است. مدتهاست این عکس پدرم را نگاه میکنم؛ یقه پیراهنش به خوبی آهارزده است. دکمههای آستینش از صدف، جورابش از ابریشم و کفشهایش واکسزده. گره کرواتش شل است. یک انقلابی در ابتدا یک اغواگر است. اخبار هواشناسی اعلام میکند دمای امروز صبح کمتر از بیست وهشت درجه ۷۲ است.
چای گرم. کنار پنجره یخزده مشغول خواندن هستم. دچار کرختی میشوم. کتاب را روی شکمم میگذارم. دستهای درهم رفته و سرم آشفته. هیچ اتفاقی امروز رخ نمیدهد. پرتوی خورشید گونه سمت چپم را گرم میکند؛ خواب بعدازظهر یک فرزند، نه آن چنان دور از مادرش، در سایه خرزهره. مانند مارمولکی پیر که خودش را از آفتاب پنهان میکند. ناگهان صدای خفهای میشنوم، که باعث میشود کتاب روی زمین بیفتد. همان صدایی که انبههای آبدار و سنگین کودکیام در سقوطشان نزدیک وان حمام داشتند. همه اینها مرا به کودکیام میبرد، به این کشور بدون پدر.
آنچه حتمی است، این است که این گونه نمینوشتم، حتی اگر آنجا میماندم. شاید اصلا نمینوشتم. بیرون از کشور مینویسیم برای تسکین یافتن؟ تردید میکنم در تمام تمایلات نویسندگان در تبعید.
2- کتاب ریبوت – رهبری و هنر رشد یافتن
نویسنده: جری کلونا
مترجم: مهسا سادات حسینیان
ویراستار: فاطمه قضاوی
هورمزد
جری کلونا، مدیرعامل و موسس ریبوت، در این کتاب، تجربیات سالها تلاش خود را به عنوان سرمایهگذار و مدیر اجرایی در اختیار مخاطبانش قرار داده است. او که تابهحال بارها به عضویت هیئت مدیره سازمانهای گوناگون درآمده است، در این اثر به ما کمک میکند تا به انسان بهتری تبدیل شویم. چراکه به عقیده او، انسانهای بهتر، رهبران بهتری هستند. کتاب ریبوت ذهن شما را به چالش میکشد و کمکتان میکند تا در جنبههای گوناگون و مختلف فردی رشد کنید. اما خواندن این کتاب در صورتی ثمربخش است که آن را به چشم یک کارگاه آموزشی ببینید و به تمام آنچه که میگوید، عمل کنید. به این ترتیب آمادگی شما برای تبدیل شدن به آدمی بهتر و در نتیجه رهبری بهتر بیشتر میشود.
هدف من از نگارش این کتاب، کارآزمودگی شماست تا بتوانید کارتان را به نحو احسن انجام دهید. میخواهم به چالش کشیده شوید تا رشد کنید و به ساختار زندگی خود بیندیشید. خواندن این کتاب باید شبیه کلاس مربیگری یا کارگاه آموزشی باشد، به گونهای که از الگوهای همیشگی و دیرینه دورتان کند و با ابزارهای پرسشگری به ذهن ناخودآگاهتان ضربه بزند. نقابتان را بردارد. حس اجتماعی بودنتان را تقویت کند، چیزی که برای بهبودیتان ضروری است. سؤال خوب حس خوب ایجاد میکند؛ حتی اگر داستانی را مختل کند که برای محافظت از خود ساخته بودید. همان طور که کتاب را میخوانید، از شما میخواهم که این سؤالات را در قلب خود نگه دارید:
1 . چگونه اولین بار رابطهام با پول شکل گرفت و چگونه بر نحوه کارم در مقام فردی رشدیافته تأثیر میگذارد؟ نظام باور پیرامون پول و کاری که با آن رشد کردم چه بود؟ (فصل ۱)
۲. چگونه میتوانم با شایستگی، شجاعت و متانت که حق طبیعیام است رهبری کنم؟
چگونه میتوانم حتی با نداشتن اعتبار و عزت نفس که اساس رهبری هستند، آن طور که میخواهم رشد کنم؟ (فصل ۲)
٣. از چه راههایی خودم را تهی ساختم و از نو بنا نهادم؟ از کجا میآیم و به کجا میروم؟ چرا اجازه دادهام خستگی بر من چیره شود؟
۴. در تمام زندگی چگونه فردی بودهام؟ آن فرد درباره رهبری که میخواهم باشم چه آموزشی به من میدهد؟ چه داستانی درباره واقعی بودن، آسیبپذیر بودن و حقیقی بودن به خانوادهام میگوید؟ (فصل ۴)
۵. چرا در زندگیام با مردم کشمکش زیادی دارم؟ چرا روابط این قدر دشوار است؟ چرا چیزهایی که باید به مؤسس شرکت، همکاران، اعضای خانواده و شریک زندگیام بگویم، نمیگویم؟ (فصل ۵)
۶. هدف من چیست؟ چرا هرگاه تلاش میکنم روبه جلو حرکت کنم احساس شکست میکنم؟ چگونه رشد کنم، متحول شوم و به معنا برسم؟ (فصل ۶)
۷. شخصیتی که با آن خودم و دیگران را رهبری میکنم، چگونه شکل گرفته است؟ الگوهای ناخودآگاه ساختار شخصیت من در سازمانها چه هستند؟ (فصل ۷)
۸. چگونه ممکن است زندگیام را از اندوه و ناامیدی نجات دهم؟ چگونه میتوانم در آرامش زندگی کنم؟ (فصل ۸)
۹. چه نوع رهبر و فرد رشد یافتهای هستم؟ تا چه اندازه کافی است؟ از کجا بفهمم وظیفهام را انجام دادهام؟ (فصل ۹)
3- کتاب چگونه فریب می خوریم؟ معرفی ۱۰ روش که فروشندهها برای فریب دادن شما استفاده میکنند
نویسنده: سیدمحمد وفایی
انتشارات پارسیان البرز
تابهحال چند بار کالایی را خریدهاید و بعد از خرید آن پشیمان شدهاید؟ چند بار پیشآمده که با خود فکر کردهاید که واقعا چرا من چنین چیزی را خریدم؟ تا به حال فکر کردهاید چطور کالایی را میخرید که اصلا به فکر خرید آن نبودهاید؟
برخلاف تصور عموم بخش عمدهای از تصمیمهای خرید ما مثل سایر تصمیمهای ما بر اساس منطق گرفته نمیشود. ما حتی در منطقیترین خریدهایمان مثل خرید گوشی موبایل و رایانه و خودرو بازهم صد درصد منطقی تصمیم نمیگیریم. بحث درباره اینکه خریدهای ما بیش از آنکه منطقی باشند احساسی هستند خارج از حیطه این کتاب است. در این کتاب قرار است با ترفندهایی آشنا شویم که معمولا علیه ما استفاده میشوند و باعث تصمیمگیری اشتباه ما میشوند.
این کتاب شامل ۱۰ فصل است. در هر فصل به یکی از این ترفندها پرداخته شده است. برای هر ترفند یک داستان نوشته شده که با روش استفاده این ترفند آشنا شوید. سپس توضیح داده میشود که چرا این اتفاق میافتد و ما تصمیم اشتباه میگیریم. در پایان درباره راهکار این که چگونه در دام این ترفندها نیافتیم صحبت شده است. ۱۰ ترفند مهم فروشندهها برای فروش به خود را بشناسید و مراقب آنها باشید.
تابه حال چند بار کالایی را خریدهاید و بعد از خرید آن پشیمان شدهاید؟ چند بار پیش آمده که با خود فکر کردهاید که واقعا چرا من چنین چیزی را خریدم؟ برخلاف تصور عموم بخش عمدهای از تصمیمهای خرید ما مثل سایر تصمیمهای ما بر اساس منطق گرفته نمیشود. ما حتی در منطقیترین خریدهایمان مثل خرید گوشی موبایل و رایانه و خودرو بازهم صد درصد منطقی تصمیم نمیگیریم. بحث درباره این که خریدهای ما بیش از آن که منطقی باشند احساسی هستند خارج از حیطه این کتاب است. در این کتاب قرار است با ترفندهایی آشنا شویم که معمولا علیه ما استفاده میشوند و باعث تصمیمگیری اشتباه ما میشوند. ترفندهای بسیار خلاقانهای که فروشندههای حرفهای و هوشمند به کار میبرند تا ما خریدمان را کامل کنیم. برخی از این ترفندها در کلاسهای آموزش فروش تدریس میشود. عموما این روشها و ترفندها بر مبنای کارکرد مغز انسان ایجاد شدهاند. ملاکها و روشهای مغز برای تصمیمگیری سریع و پردازش کمتر برای انتخاب، به فروشندهها کمک میکند که ما را به سمتی هدایت کنند که تصمیم مدنظر آنها را بگیریم.
چنان که اشاره شد همواره این موارد به فروشندهها آموزش داده شده است و برای اولین بار است که کتابی در این زمینه برای خریداران تهیه شده است تا به آنها کمک کند کمتر در دام تصمیمها و انتخابهای اشتباه ناشی از کارکرد مغز بیفتند. عملکرد مغز عملکرد مغز انسان نیاز به توضیحات چند صد صفحهای دارد. اما به اندازهای که مطالب این کتاب را روشن کند به آن میپردازیم. مغزما حدود دو درصد از وزن و حجم بدن ما را تشکیل میدهد. اما همین دو درصد حدود یک سوم انرژی ما را مصرف میکند. یعنی یک سوم تغذیه ما صرف انرژی مصرفی مغز میشود. به همین دلیل مغز تمام تلاش خود را میکند که تا جای ممکن پردازش کمتری انجام دهد و انرژی کمتری مصرف کند. برای کم کردن این مصرف انرژی تا جای ممکن انتخابها و تصمیمها را خودکار میکند. سعی میکند به جای بررسی و پردازش دقیق و طولانی، سریعتر تصمیم بگیرد. برای این تصمیمگیری سریعتر، از اولین اطلاعاتی که به دست میآورد استفاده میکند. در حالی که این اطلاعات ممکن است چندان مفید نباشند و تصمیمگیری بر اساس آنها تصمیم درستی نباشد. در این کتاب به جای ورود به مغزو دقیق شدن در عملکرد آن، ۱۰ روش و شیوه غلط تصمیمگیری را تعریف کردهایم. ۱۰ شیوهای که بیشترین استفاده را در فروش دارند. روال این کتاب این کتاب شامل ۱۰ فصل است. در هر فصل به یکی از این ترفندها پرداخته شده است. برای هر ترفند یک داستان نوشته شده که با روش استفاده این ترفند آشنا شوید. سپس توضیح داده میشود که چرا این اتفاق میافتد و ما تصمیم اشتباه میگیریم. در پایان درباره راهکار این که چگونه در دام این ترفندها نیافتیم صحبت شده است. ۱۰ ترفند مهم فروشندهها برای فروش به خود را بشناسید و مراقب آنها باشید. نویسنده کتاب محمد وفایی مدیر سایت و مجموعه راه نهان موفقیت است. او مدرس و مشاور در زمینه رشد شخصی و کوچ زندگی است. پیش از این کتاب نقشه گنج زندگی، رستگاری، هنر متقاعدسازی را نوشته است. . ضمنا این کتاب دارای یک محصول هدیه با نام کشف دروغ است که برای تهیه آن میتوانید به انتهای کتاب مراجعه کنید.
فصل اول: فریب شباهت، من هم مثل توام. تو هم مثل منی
داستان کمی لهجه دارید. در هنگام صحبت، فروشنده از شما میپرسد که آیا شما هم اهل فلان شهر هستید؟ جواب شما بله است. سؤال بعدی کاملا مشخص است. در کدام منطقه از فلان شهر زندگی میکنید و …. . او هم اهل همان شهر است. احساس میکنید که در یک شهر غریب یک همشهری یک آشنا پیدا کردهاید. گاهی حتی سادهتر از این است. فروشنده از روی لباس یا روزنامهای که در دست دارید و با توجهی که به یک خبر در حال پخش از تلویزیون میکنید متوجه میشود که شما طرفدار تیم خاص فوتبال و یا هنرمند خاصی هستید. درست لحظاتی بعد او هم به اندازه شما طرفدار و علاقهمند همان تیم یا هنرمند است. احساس میکنید که وجه اشتراکی با او دارید. به صورت ناخودآگاه به این فروشنده خاص نسبت به دیگران حس بهتری دارید. توضیح ما انسانهای شبیه خودمان را دوست داریم و به آنها اعتماد میکنیم. این در ذات ما و در ناخودآگاه ما قرار دارد. البته در حالت عادی خیلی هم ایرادی ندارد. این که من به کسی که اهل همان شهری است که من هستم، یا همان عقیدهای که من دارم را دارد توجه بیشتری داشته باشم.
مشکل از جایی شروع میشود که از این مورد در راستای فریب ما استفاده شود. برای تشخیص این موارد مراقب اتفاقاتی مثل موارد زیر باشید.
– وقتی بیمورد سؤالاتی مشابه زیر از شما میشود: اهل کجا هستی؟
چه غذایی را دوست داری؟
نظرت درباره … چیست؟ چه رنگی را میپسندی؟ چه ورزشی میکنی؟ چه کتابی میخوانی؟ و سؤالات مشابه. و البته هر پاسخ شما با جملهای شبیه جمله زیر پاسخ داده میشود: من هم همین طور. در این شرایط میتوانید حدس بزنید که احتمالا طرف مقابل سعی دارد از این حس ناخودآگاه ما استفاده کند و اعتماد ما را بیشتر جلب کند.
وقتی هرچه میگویید تحسین میشود. گاهی اوقات هم طرف مقابل سؤال نمیپرسد اما با همه آنچه شما میگویید موافق است. او همه نظرات، سلیقه و …. شما را تحسین میکند. در این وضعیت سعی کنید به جای آن که از تحسین او به خود ببالید و احساس کنید که چقدر آدم باهوش و خوش سلیقه و کاملی هستید، به این فکر کنید که شاید طرف مقابل در حال شروع یک فریب برای جلب اعتماد شماست.
راهکار: حال اگر در چنین موقعیتی قرار گرفتیم چه کنیم؟ آیا به طرف مقابل بگوییم که کاملا متوجه شدهایم که او در حال فریب دادن ماست؟ آیا به او توهین کنیم و او را یک فریبکار بیاخلاق خطاب کنیم؟ خیر. ابتدا در نظر داشته باشید که به هرحال درصد کمی هم این احتمال وجود دارد که ما اشتباه میکنیم و قصد طرف مقابل واقعا این نیست. اما در این شرایط بهتر است با دقت بیشتری عمل کنیم. سعی کنیم برای تصمیمگیری بیشتر فکر کنیم و بیشتر به عقل و منطق خود مراجعه کنیم. تا جای ممکن از تصمیم احساسی خودداری کنیم. هدف این است که با داشتن این آگاهی احتمال گرفتن تصمیم اشتباه را کمتر کنیم.
4- کتاب کشتن کتاب فروش
نویسنده: سعد محمد رحیم
مترجم: محمد حزبائیزاده
نشر نیماژ
کشتن کتاب فروش، روایتی است از ماجرای کشته شدن کتابفروشی در عراق. مرد ناشناسی و ظاهرا ثروتمندی با روزنامهنگاری به نام ماجد بغدادی تماس میگیرد و از او میخواهد درباره قتل این کتابفروش هفتادساله، گزارشی دقیق تهیه کند. به نظر میرسد که مرد بانفوذی باشد و البته پیش پرداخت مفصلی هم به ماجد میدهد. ماجد به شهر بعقوبه میرود. آنجا به دنبال دوستان، آشنایان و نزدیکان مقتول میگردد و تلاش میکند تا اطلاعاتی به دست بیاورد. در این میان چیزی به دستش میرسد که ارزش بسیاری دارد.
دفتر یادداشتهای روزانه مقتول و نامههایی که او با زنی فرانسوی به نام ژانت رد و بدل کرده است، مدارک مهمیاند. با دقت در آنها میتوان شخصیت پیچیده و زندگی سیاسی و هنری و فکری کتابفروش را شناخت اما هنوز هم گرههای بسیاری در ماجرای قتل وجود دارند که با همین مدارک حل نمیشوند. سعد محمد رحیم مخاطبانش را با خود به عراق میبرد و بخش مهمی از تاریخ عراق را در سیر داستان بیان میکند.
کشتن کتاب فروش از رمانهای تحسین شده و معتبر ادبیات عرب امروز است. نویسنده این رمان، سعد محمد رحیم، متولد سال ۱۹۵۷ شهر دیالی عراق، دانش آموخته رشته اقتصاد و نیز مدرس و روزنامهنگار بود. علاوه بر تعدادی پژوهش سیاسی، شش مجموعه داستان از سعد منتشر شده است؛ همچنین سه رمان گرگ و میش آبچران (برنده جایزه نخست نوآوری رمان عراق در سال ۲۰۰۰)، نغمه یک زن، شفق دریا (۲۰۱۲) و مرگ کتاب فروش (۲۰۱۶) از آثار اوست. وی در سال ۲۰۰۵ جایزه بهترین پژوهش مطبوعاتی عراق، و در سال ۲۰۱۰ جایزه خلاقیت در داستان کوتاه را به خاطر مجموعه داستان گل بادام (۲۰۰۹) از آن خود کرد. رمان کشتن کتاب فروش نیز در سال ۲۰۱۷ به فهرست نهایی جایزه بوکر عربی راه یافت. دو رمان وقتی کوزه شکست و قطاری به سوی خانه هانا پس از مرگ سعد از او منتشر شد. سال گذشته، ناشر عربی کتاب حاضر قراری حضوری برای من و سعد در نمایشگاه بغداد گذاشت، برای رأس ساعت شش عصر روز چهارشنبه در غرفه انتشارات سطور. اما سعد ساعتی بعد تماس گرفت و عذرخواهی کرد که ناچار است فردا صبح زود برای شرکت در جشنواره گلاویژ به سلیمانیه برود، و دیدار را به بعد موکول کرد. ۹آوریل ۲۰۱۸، او در سلیمانیه دچار حمله قلبی شد و پس از انتقال به بیمارستان درگذشت، و دیدار ما برای همیشه به بعدی نامعلوم موکول شد.
من آخرین نفری بودم که از ون پیاده شدم…. . توی پیاده روی خیابان گاراژ قدیمی ایستادم تا سرووضعم را مرتب کنم. نگران به اطراف نگاهی انداختم؛ انگار بوی حادثه نابهنجاری به مشامم خورده بود… اولین بار بود که پایم را به بعقوبه میگذاشتم. شهر در مهی نرم غوطه میخورد… شهری که هفت سال گذشته را در خشم و خون گذرانده بود سرصبح آرام به نظر میرسید… تک و توک رهگذرانی میرفتند سمت گاراژ. آن سمت خیابان جلوی ورودی یک ساختمان دولتی، سه مأمور مسلح ایستاده بودند، دوتایشان تفنگهایشان را شل وول گرفته بودند و مغموم سیگار دود میکردند. نفر سوم اما انگشتش روی ماشه بود و زل میزد توی صورت رهگذران…ها کردم کف دستهایم تا گرمشان کنم… سه کیف کوچک همراهم داشتم، برداشتمشان: یکی پر از کاغذ که انداختمش روی شانهام، یکی هم کیف لپتاپ که گرفتمش توی دستم، سومی را هم با دست دیگرم گرفتم که چند تکه لباس و وسایل شخصیام تویش بود. مضطرب قدم برمیداشتم، انگار مطمئن نبودم راه را به درستی میروم. از هول وولای مبهمی که به جانم افتاده بود جرئت نمیکردم از کسی نشانی را بپرسم… گدای چاق و خل وضعی با دشداشه سیاه و چرکی که دکمههای جلوی سینهاش باز بود نشسته بود کف سیمانی و مرطوب خیابان، جدوآبای آنهایی را که پولی کف دستش نمیگذاشتند به باد فحش میگرفت. کارگر جوان شهرداری هم سربه سرش میگذاشت تا فحشهای رکیکتری نصیب رهگذران کند…. .
به خودم قبولاندم همه چیز عادی است. آرامشم را حفظ کردم… رفتم توی غذاخوری محلی… پشت تنها میز خالی نشستم. نزدیک روشویی بود… گارسون بدون اینکه سفارشی بدهم، ظرف عدسی و دو قرص نان گذاشت جلویم… دستگیرم شد که اینجا غیر از عدسی غذای دیگری برای صبحانه ندارند… گرمایش آن قدر دلچسب بود که ظرف غذا را با آخرین تکههای نان چنان تمیز کردم انگار تازه شسته شده باشد. لیوان چای حالم را حسابی جا آورد… با مردی که پشت دخل نشسته بود حساب کردم و از او نشانی دفتر کار مصطفی کریم را گرفتم. گفت سر خیابان باید بپیچم سمت چپ. هفته پیش در نیمههای شبی توفانی و بارانی تلفن عجیبی داشتم. از لحن خسته و صدای خش دارش حدس زدم مردی که آن طرف خط است هفتاد سال را گذرانده… گفت نوشتههایم را در روزنامه ضد دنبال میکند، از ستونها و گزارشهای عمیقی که مینوشتم تعریف کرد… خیال کردم این هم از همان تماسهای خوانندگان به به و چه چه گوست که روزنامهنگارها به آن عادت کردهاند… از او تشکر کردم و منتظر بودم مکالمه را درز بگیرد؛ اما رفت سراغ محمود المرزوق، کتاب فروش پیری که یک ماه پیش در خیابان پزشکان بعقوبه کشته شد… المرزوق بیرون از شهرش چهره چندان شناخته شدهای نبود، اما خبر مرگش توی چند کانال ماهوارهای عراقی زیرنویس شد و روزنامههای پایتخت چندین مقاله دربارهاش نوشتند…
آن موقع خبر را دنبال نکردم… پیرمرد مرموز، که نمیخواست خودش را پشت تلفن معرفی کند، گفت المرزوق را خیلی خوب میشناسد و بیش از بیست سال پیش سر موضوعات پیش پا افتادهای میانهشان شکرآب شده و از آن زمان هم رابطهشان قطع شده بود… از او پرسیدم از من چه میخواهد. گفت: «میخوام کتابی درباره ش بنویسی. هزینه چاپش هم با کیفیت عالی توی بیروت با من. » خواستم بهانهای بیاورم؛ انگار که با دانشآموز ابتدایی طرف باشد نهیبی زد و گفت: «توی حرفم ندو… کتاب فوق العادهای میشه… یه کتاب عمری… شک ندارم… تو روزنامهنگار باهوشی هستی، گزارش هات نشون داده که خودت رو برای کشف معماها به آب و آتیش میزنی. » توضیح داد که زندگی المرزوق شبیه جنگلی پررمزوراز است و من باید به آن پا بگذارم. «در مجموع درام بزرگی ست آمیخته به تراژدی… درامی که عصاره تاریخ پروپیمان نسل ماست»، این طور گفت. . بیشک مرد پولدار و بانفوذی بود که گفت میتواند از روزنامه برایم مرخصی شش ماهه بدون حقوق ردیف کند و در عوض به اندازه درآمد دو سالم از مؤسسه به من پول بدهد: «نصف مبلغ، قبل شروع کار و نصف دیگرش، بعد از اتمام کار. اول خوب فکر کن، بعد جواب بده. شبت به خیر. » و تلفن را قطع کرد…
وقتی دو روز بعد، درست سر همان ساعت تماس گرفت، هنوز با خودم کنار نیامده بودم… موبایل همچنان زنگ میزد و من در سرگردانی دست و پا میزدم. تلفن خفه شد… بار دوم که صدای زنگ تلفن بلند شد، دکمه سبز را به سرعت فشار دادم. مهلت ندادم دهان باز کند، گفتم: «موافقم. » پیشنهاد داد ماشین مدل بالایی در اختیارم بگذارد با رانندهای گوش به فرمان. زیر بار نرفتم: «ممنون… ماشین دارم؛ ولی میذارم بغداد بمونه… از تاکسی و اتوبوس استفاده میکنم… فکر کنم امنیتش بیشتره. » در آلومینیومی شیشهای را هل دادم و وارد دفتر مصطفی کریم شدم. او سرش را از روی کاغذهایی که روی میزش پهن کرده بود بلند کرد. نگاهی شیطنتآمیز به من انداخت… از پشت میز پت و پهن بلند شد و دستش را دراز کرد سمتم: «جناب ماجد خوش اومدی، با همون نگاه اول شناختمت. به برکت عکسایی که توی روزنامه چاپ میشه و توی فیس بوک میذاری» باهم دست دادیم و روی مبل کنار بخاری نشستیم. بخاری نفتی وسط دفتر، روی فرشی قرمز، روشن بود… گفت نشریاتی را که کله سحر از بغداد دستش رسیده بین کتاب فروشیها و دکهها توزیع کرده و منتظر بوده من هر لحظه برسم. سهمیه شهرستانها و شهرهای کوچک را با اولین اتوبوسهایی میفرستد که صبح سحر از گاراژ راه میافتند… به پسرش که توی دفتر وردستش بود گفت قهوهای آماده کند… طعم محشر قهوه و سرزندگی مصطفی آتش اشتیاقم را برای کار شعله ور کرد…
طرحی که خیلی هم دلم قرص نبود در آن موفق میشوم یا زمین میخورم. نگاهم را روی قفسههای کتاب دو طرف دفتر راندم… گفت کتابها را از خیابان المتنبی بغداد میآورد، نه برای سودشان؛ بلکه به خاطر مشتریهای فرهنگی و دانشجویان… به چهار عکس ارنستو چگوارا اشاره کردم که به دیوار آویزان کرده بود، دوتا پشت صندلی گردانش و دوتای دیگر هم کنار قفسههای کتاب. خندید و گفت: «دیگه مثلش پیدا نمیشه، برای دنیایه نماده. » با انگشت اشاره کرد به مبارز آمریکای لاتین که روبه روی ما بود؛ با آن کلاه و ریش تنک و فلفل نمکی و سیگار کوبایی گوشه لبش. چشمان براقش را به افقی دور و ناپیدا دوخته
بود. یک ماه پیش نیروهای آمریکایی ریختن اینجا رو بازرسی کنن. نگاهشون افتاد به چگوارا… فرماندهی گروه به کمک مترجم پرسید: «این کیه؟ . .» گفتم: «چگوارا! » گفت: «کی؟ » گفتم: «مردی که دیکتاتورای آمریکای لاتین رو سرنگون کرد و خودش با خیانت کشته شد. » بعید نبود به تهمت تروریست بودن بازداشتم بکنه؛ ولی نکرد… باورت میشه چگوارا رو نمیشناخت؟ » قهوه دوم را که سر کشیدیم، مصطفی پرسید: «چطور شد زندگی محمود المرزوق برات جالب شد… خوب میشناختیش؟ » گفتم:
راستش رو بخوای هیچی ازش نمیدونم. » و داستان پیرمرد هفتادساله را برایش تعریف کردم که این مأموریت را به من محول کرد و سر حرفش بود و پول را به حساب بانکیام ریخت، پولی معادل حقوق یک سال کار در روزنامه. گفتم: «به خاطر پول نیست که سمت این ماجراجویی میرم… کنجکاوی و اشتیاق و چیزایی که شنیدم… به نظرم حقشه با یه کتاب جاودانه بشه… دوست نویسنده م سعد محمد رحیم نشونی تو رو به من داد. شونزده سال توی بعقوبه بود تا سال ۲۰۰۶ که یه بمب منفجر شد و نصف خونه ش رفت هوا، اون هم از شهر رفت… گفت دوستته و المرزوق رو میشناسه… به من گفت هیچ کسی غیر از مصطفی کریم نمیتونه کمکت کنه تا یه طرحی برای کارت ترسیم کنی. شماره موبایلت رو داد و تماس گرفتم و حالا هم اینجام. » مصطفی گفت: «خشونت نصف آدمای خوش فکر بعقوبه رو گرفت… بعضیا فرار کردن، بعضی هم ترور شدن، بعضی هم دق مرگ. . امیدواریم شهر حالا جون تازهای بگیره. »
حالا از کجا شروع کنیم؟ » گفت: «اول تصمیم بگیریم کجا جاگیر بشی، بعقوبه هتل نداره. » با تعجب گفتم: «این مشکله…» لبخندی زد: «هر مشکلی راه حلی داره. » توضیح داد دوستی دارد که بچههایش رفتهاند سوریه و او هم منتظر فرصت مناسب است تا به آنها ملحق شود، با او صحبت کرده تا در خانه کوچکش در مرکز شهر ساکن شوم و گفت: «استاد حیدر، مدرس بازنشسته هنره… سال ۲۰۰۷ زنش رو توی انفجار ماشین بمبگذاری شده توی بازار از دست داد… وقتی پیشنهاد کردم همخونه ش بشی خوشحال شد… نقاشی میکشه؛ ولی ادعای نقاش بودن نداره… میخونه؛ ولی خیال نمیکنم اهل قلم باشه. از خوانندههای پروپاقرص روزنامه تونه، نوشته هات رو دنبال میکنه. خوش مشربه، مذهبیه؛ اما متعصب نیست… اونجا راحت راحتی، هیچ قیدوبندی نداری. »| جای اعتراض نبود، اگر زیر بار نمیرفتم، چارهای نداشتم… حرفش را از سر گرفت، انگار به همه چیز فکر کرده باشد: «چهار نفر دیگه هم به جز من میتونن کمکت کنن تا اطلاعات مفیدی برای کتابت جمع کنی، فراس سلیمان، خواهرزاده المرزوق که دانشجوی مطالعات آموزش عالی رشته تاریخه؛ هیمن قره داغی، یکی از ادیبان برجسته استانه، گرده و به عربی مینویسه، فکر میکنم بشناسیش؛ سامی رفاعی نقاش، ساکن هلنده و خیلی راحت میتونی از طریق اینترنت باهاش مکاتبه کنی» بعد هم ساکت شد… چانهام را خاراندم و پرسیدم: «و چهارمی؟ چهارمی کیه؟ نگفتی…» گفت: «چهارمی… زنه. » «زنه؟ » «آره، رسیدن به اون خیلی سخت نیست، هرچند از کشته شدن المرزوق شوکه شده و موبایلش همیشه خاموشه. راهی پیدا میکنم و باهاش تماس میگیرم. » «این زن کیه؟ » کمی مکث کرد و ادامه داد: «خودم هم خیلی نمیشناسمش… خونواده ش خیلی قدیمی نیستن، دهه هشتاد ساکن شدن… فکر میکنم از بغداد اومدن… اسم زنه ربابه و دوست نزدیک المرزوق… میشه گفت دوست جون جونی. توی این داستان، نقش کلیدی رو داره. رباب هم زیباست و هم آزاده، خونه برادرش زندگی میکنه. برادرش آدم تندروییه. رابطه شون تعریفی نداره… گمون میکنم تروریسته. » خواستم بپرسم این رباب چه کمکی میتواند بکند که منصرف شدم و گفتم:
به نظر میرسه فصل پردردسر و پرخطری پیش رومونه. » « خیال نکن مأموریت راحتی داری؛ به خصوص اگه بخوای بری عمق ماجرا رونقب بزنی. » به نظرت کدوم بهتره، همون بالا بمونم؟ » برعکس… امیدوارم بری و به ریشهها برسی… به هرچی برسی، آبروشون رو میبری. » به نظرت میتونم اسم واقعی افراد رو بنویسم؟ » «خیلی مطمئن نیستم… همیشه نه… با این کار ممکنه برای خودت دردسر قانونی درست کنی… میتونی از حروف اول یا اسم مستعار استفاده کنی… خودت بهتر میدونی. »
5- کتاب آنجا که جنگل و ستاره ها به هم می رسند
نویسنده: گلندی وندرا
مترجم: سیدرضا حسینی
نشر آموت
جو زن جوانی است که چند ماه در سال به یک کلبه بزرگ برای تحقیق میآید. در سفر آخرش ناگهان اتفاق عجیبی میافتد. شب دختربچهای از جنگل بیرون میآید و به حیاط او میآید، دختر بچه میگوید از یک سیاره دیگر نزدیک دب اکبر آمده است و باید ۵ معجزه ببیند تا به سیارهاش برگدد. جو حرفهای دختر را باور نمیکند و سعی میکند از او درباره خانوادهاش اطلاعات بگیرد. از او میپرسد چندسالش است و برای چه شبیه یک دختر بچه است، دختر توضیح میدهد او بدن یک انسان زمینی را گرفته است که مرده است و خانهای روز زمین ندارد. جو میخواهد به پلیس زنگ بزند اما دختر میگوید اگر پلیس خبر کند فرار میکند. جو روز بعد هم دختربچه را میبیند و با یکی از افراد محلی به نام گابریل صحبت میکند. او میگوید دختر را نمیشناسد اما برای دیدن دختر به خانه جو میاید. این آغاز شناخت این سه نفر است که داستانها بعدی را میسازد.
به دخترک میخورد پریزاده باشد. با آن صورت رنگ پریده، ژاکت کلاه دار و شلوارش در تاریک و روشن جنگل پشت سرش به سختی دیده میشد. با پاهای برهنه بیحرکت ایستاده بود و یک دستش را دور تنه درخت گردو حلقه کرده بود و وقتی اتومبیل به آخر راه شنی ماشین رو رسید و چند متر آن طرفترش ایستاد، از جایش تکان نخورد. جو ماشین را خاموش کرد، نگاهش را از دختر برداشت و دوربین، کوله پشتی و برگههای یادداشتش را از روی صندلی جلو جمع کرد. شاید اگر تماشایش نمیکرد، دختر به دنیای خودش، پیش بقیه پریها برمی گشت. اما جو که از ماشین پیاده شد، او هنوز آنجا بود. به دختر که مثل سایهای به درخت گردو تکیه داده بود، گفت: «دارم میبینمت. » دختر گفت: «میدونم. » گلی که روی چکمههای جو خشک شده بود، کنده شد و خردههایش روی آسفالت پخش شد.
چیزی نیاز داری؟
دختر جواب نداد.
تو حیاط خونه من چی کار میکنی؟ » میخواستم سگتون رو نوازش کنم اما نذاشت. » اون سگ من نیست. » پس سگ کیه؟ » جو در ایوان شیشهای را باز کرد و گفت: «هیچ کس. بهتره تا هوا تاریک نشده برگردی خونه تون. » به لامپ حشره کش جلوی در ضربهای زد، کلید انداخت و در را باز کرد و وارد خانه شد. لامپ را که روشن کرد، برگشت و در چوبی را قفل کرد. دختر حداکثر نه ساله نشان میداد اما باز هم ممکن بود کاسهای زیر نیم کاسهاش باشد. جو ظرف پانزده دقیقه دوش گرفت، تی شرت و شلوار گرمکن پوشید و صندل به پا کرد. چراغهای آشپزخانه را که روشن کرد، یک دسته حشره بیسروصدا روی شیشههای تاریک پنجره نشستند. وقتی داشت بساط کباب را آماده میکرد، فکر دختری که زیر درخت گردو بود همین طوری در ذهنش میچرخید. حتما آن قدر از جنگل تاریک میترسید که آن بیرون نمیماند. الان هم لابد به خانه برگشته بود. سینه مرغ خوابانده شده در ادویه و سه سیخ سبزیجات را بیرون برد و روی منقل سنگی گوشه حیاط پر از علفی گذاشت که کلبه زردرنگ تخته کوب شده را از چند هکتار چمنزاری که نور ماه روشنش کرده بود، جدا میکرد. این خانه اجارهای قدیمی که به کینی کاتج معروف بود، روی تپهای مشرف به جنگل قرار داشت و در پشتی آن به علفزاری کوچک باز میشد که صاحبش راه به راه علفهایش را آتش میزد تا جلوی پیشروی جنگل را بگیرد. جو آتش را روشن کرد و توری را روی منقل گذاشت. سیخها را که روی آتش میگذاشت سایه سیاهی دید که از پشت دیوار چرخید و به سمتش آمد. ترسید. دخترک بود. چند قدمی آتش ایستاده بود و جو را تماشا میکرد. پرسید: «تو خونه اجاق گاز نداری؟ »
«چرا، دارم. »
پس چرا بیرون غذا میپزی؟
جو روی یکی از چهار صندلی زهواردر رفته حیاط نشست و گفت: «چون دوست دارم. »
بوی خوبی داره.
اگر به هوای خوراکیهای رنگارنگ آمده بود، با دیدن قفسههای خالی آشپزخانه یک محقق زیستشناس که برای خرید از سوپرمارکت وقت زیادی نداشت، حسابی سرخورده میشد. دختر با لهجه روستاییهای همان منطقه شل وول و کشدار صحبت میکرد و پای برهنهاش نشان میداد خانهشان خیلی دور نیست. قطعا برای شام به خانه میرفت. نزدیکتر آمد. گونههای برجسته و موهای تقریبا بلوندش در پرتو نور آتش، قرمز به نظر میآمدند اما چشمانش همچنان مانند دو حفره سیاه بودند در صورت یک پریزاده.
جو گفت: «فکر نمیکنی دیگه وقتش رسیده که بری خونه تون؟ »
دختر نزدیکتر شد. «من روی زمین خونه ندارم. » و در حالی که با انگشت به آسمان اشاره میکرد، گفت: «من از اونجا میآم. »
از کجا؟
«اورسا میجر.
صورت فلکی اورسا میجر؟
«آره. شما بهش خرس بزرگ یا دب اکبر هم میگین. من از کهکشان فرفرهای میآم که نزدیک دم خرس بزرگه. » جو درباره کهکشانها چیزی نمیدانست اما با خودش فکر کرد این اسمها را هر بچهای میتواند بسازد. کهکشان فرفرهای؟ تا حالا همچین اسمی نشنیدهم. »
«شما زمینیها بهش میگین فرفرهای، ما بهش یه چیز دیگه میگیم. »
جو حالا میتوانست چشمانش را ببیند. برق نگاه هوشمندانهاش به صورت بچگانهاش نمیخورد و جو این را نشانهای میدانست از این که دختر همه این حرفها را به شوخی میزند. «اگه راست میگی و موجود فضایی هستی، چرا شبیه آدمهایی؟ » «چون رفتهم تو بدن یه دختر»
6- کتاب دزد سایه ها
نویسنده: مارک لوی
مترجم: شقایق مختاری
نشر البرز
رمان دزد سایه ها، داستان پسری است که با یک موهبت خدادادی، یک توانایی خاص و عجیب به دنیا میآید. او این توانایی را دارد که با سایهها حرف بزند، آنها را بدزدد و محرم اسرار سایهها باشد. سایهها هم برای کمک گرفتن همیشه به سراغ او میآیند. کمکم بزرگ میشود و تصمیم میگیرد حرفه پزشکی را در پیش بگیرد. به این امید که بتواند با کمک موهبتی که خدا به او داده است، بیماران را درمان کند. اما در این میان مشکلی وجود دارد: او نمیتواند خودش را درمان کند زیرا که سایهاش سالهای سال است که در جستجوی عشق، گم شده…
این داستان، اثری فانتزی و جذاب است که مخاطبان را به دنیای دیگری میبرد و همزمان با یک خیالپردازی لطیف و عاشقانه، از روابط انسانی، عواطف میان آدمها و … صحبت میکند.
آدمهایی هستند که تنها سایهها را در آغوش میگیرند؛ آنها فقط به سایهای از خوشبختی میرسند. »
ویلیام شکسپیر
میدانی، عشق بیش از هر چیز به قدرت تخیل وابسته است. لازم است هریک دیگری را کاملا در خیالش به تصویر بکشد و در برابر حقیقت تسلیم نشود. در نهایت روزی که تصوراتشان باهم تلاقی کند… زیباترین حالت ممکن رخ میدهد. »
رومن گاری
از شب و شکلهای نامفهومی که در تاریکی آن، روی پیلههای پرده و کاغذدیواری اتاق خواب به رقص در میآمدند میترسیدم. این ترسها با گذشت زمان از بین رفتند؛ ولی کافیست کودکیام را به یاد بیاورم تا آن شکلهای ترسناک و نگرانکننده دوباره ظاهر شوند. ضرب المثلی چینی میگوید که فرد بانزاکت روی سایه بغل دستیاش راه نمیرود. هنوز که به این مدرسه جدید نیامده بودم، از این موضوع خبر نداشتم. کودکیام در حیاط این مدرسه گذشت. دوست داشتم از خودم دورش کنم و بزرگ شوم، اما انگار در جسمی که به نظرم لاغرو بیش از حد کوتاه بود، به پوست و استخوانم چسبیده بود.
همه چیز درست میشه، حالا میبینی… روز اول مدرسه بود. تکیه داده بودم به درخت چناری و گروههایی را که دانشآموزان تشکیل میدادند نگاه میکردم. به هیچ کدامشان تعلق نداشتم. کسی به من لبخند نمیزد و در آغوشم نمیگرفت. کسی نبود که از دیدنش، بعد از تعطیلات، خوشحال باشم و برایش از تعطیلات تعریف کنم. بچههایی که مدرسهشان را عوض کردهاند، باید صبحهای ماه سپتامبر را تجربه کرده باشند؛ صبحهایی که بغض گلویتان را گرفته و نمیدانید در جواب پدر و مادرتان که به شما اطمینان میدهند همه چیز درست میشود چه بگویید. گویی ناگهان خاطرات گذشته در ذهنشان جان گرفته است. پدر و مادرها همه چیز را فراموش کردهاند، البته تقصیری هم ندارند، دیگر سنی از آنها گذشته است. صدای زنگ مدرسه در محوطه سرپوشیده پیچید و دانشآموزان جلوی معلمهایی که حضور و غیاب میکردند صف کشیدند. فقط سه نفرمان عینک میزدیم. تعدادمان زیاد نبود. من در کلاس ۶ بودم و طبق معمول، از همه کوچکتر از بدسلیقگی پدر و مادرم بود که مرا در ماه دسامبر به دنیا آورده بودند. خودشان خوشحال بودند که همیشه شش ماه جلو بودم و این باعث افتخارشان بود، اما من، در آغاز هر سال تحصیلی از این بابت ناراحت بودم. اینکه در کلاس از همه کوچکتر باشی، یعنی اینکه باید کارهایی از این قبیل را بر عهده بگیری: پاک کردن تخته سیاه، مرتب کردن گچها، جمع کردن تشکهای سالن ورزش، مرتب کردن توپهای بسکتبال روی قفسههای بلند، و بدتر از همه، اینکه مجبور هستی در عکسهای دسته جمعی کلاس، تنها، در ردیف اول، چهارزانو بنشینی. در مدرسه هیچ مرزی برای تحقیر شدن وجود ندارد. اگر در کلاس C۶ دانشآموزی به اسم مارکها- آدمی وحشتناک و درست نقطه مقابلم- وجود نمیداشت، هیچ کدام از این مسائل برایم اهمیتی پیدا نمیکرد. اگر از بخت خوش پدر و مادرم در تحصیلم شش ماه جلو بودم، مارکه دو سال عقب بود و این مسئله برای پدر و مادرش به هیچ وجه مهم نبود. همین که مدرسه مراقب پسرشان بود، ناهارش را در غذاخوری مدرسه میخورد و تا پایان روز خبری از او نبود، راضیشان میکرد. من عینکی بودم و مارکه چشمهای تیزی داشت. من ده سانت از پسرهای هم سن و سالم کوتاهتر بودم ولی او ده سانت بلندتر بود و همین باعث اختلاف چشمگیری بین قد ما شده بود. من از بسکتبال متنفر بودم و او کافی بود فقط دستش را دراز کند تا توپ را در حلقه بیندازد؛ من به شعر علاقه داشتم و او به ورزش، نه اینکه ورزش و شعر باهم قابل مقایسه نباشند، اما به هر حال متفاوتند؛ من تماشای جست ملخها روی شاخه درختان را دوست داشتم و او عاشق این بود که آنها را بگیرد و بالهایشان را بکند.
با این حال دو نقطه مشترک باهم داشتیم، در واقع یکی الیزابت بود! هر دو عاشق الیزابت بودیم ولی به هیچ کداممان محل نمیگذاشت. این مسئله میتوانست نوعی همدستی بین من و مارکه ایجاد کند، اما متأسفانه بینمان رقابت شکل گرفت. الیزابت خوشگلترین دختر مدرسه نبود، اما از دور جذابترین دختر بود. موهایش را به شکل خاص خودش میبست، حرکاتش ساده و جذاب بود و لبخندش بس بود تا غم انگیزترین روزهای پاییز را روشن کند: وقتهایی که باران بیوقفه میبارد و کفشهای خیستان روی آسفالت شلپ شلوپ میکند؛ صبح و عصرهایی که تیرهای چراغ برق، تاریکی راه مدرسه را روشن میکنند. کودکی غمگین من در این شهرستان کوچک سپری شد. ناامید منتظر بودم الیزابت مرا قابل بداند و نگاهم کند و ناامیدانه منتظر بودم که بزرگ شوم.
7- کتاب نمایشنامه دروغ و سکوت
نویسنده: ناتالی ساروت
مترجم: فهیمه نجمی
نشر نیماژ
تئاتر ساروت؛ تئاتری برآمده از هیچ شش نمایشنامهای که ناتالی ساروت (۱۹۰۰-۱۹۹۹)، نویسنده بلندآوازه «رمان نو»، بین سالهای ۱۹۶۳ و ۱۹۸۲ به نگارش درآورد، در نهایت و با گذشت زمان، جایگاه عمدهای در آثار وی به خود اختصاص دادند: آنها راه گشای مخاطب عام برای رخنه به جهان ادبی نویسنده فرانسوی روسی تباری شدند که پیشتر اغلب دشوار و غیرقابل دسترس توصیف میشد. مجموعه پیش رو دربرگیرنده دو نمایشنامه نخست اوست: سکوت (۱۹۶۴) و دروغ (۱۹۶۶). این هر دو، که از منشأ رادیویی یکسانی برخوردارند، مقاومت مشابهی را نیز در برابر شرایط معمول اجرای صحنهای نشان میدهند. ساروت در پاسخ به دعوت نماینده یک رادیوی محلی آلمانی، ورنر اشپیس، آنها را تحریر کرد. این منتقد هنری آینده، که در آن زمان دانشجویی بیش نبود، با پشتکار و جدیت موفق شد بر مخالفت نویسنده با نوشتن برای رادیو و تئاترنویسی فائق آید. آلمان پس از جنگ، با تکیه بر شبکهای منسجم از ایستگاههای رادیویی منطقهای و سنت نمایش رادیویی به نوسازی ادبیات فرانسه علاقه خاصی نشان میداد و از این رو، پیش از ساروت از نویسندگانی چون روبر پنژه، کلود سیمون و مونیک ویتیگ دعوت به همکاری شده بود.
ناتالی ساروت با روشن بینی خاص خود گذارش به حیطه تئاتر را این گونه تبیین کرده است: «من هرگز فکر نمیکردم که روزی بخواهم به جز رمان چیزی بنویسم. تصور نمیکردم بتوانم از زبان دیگری استفاده کنم. به نظرم میرسید که فقط تصاویر و ریتمها میتوانند به من اجازه انتقال این حرکات ظریف و به سختی قابل درک را بدهند که میکوشم در کتابهایم ضبط کنم. نمایش رادیویی پیشاپیش این مزیت را داشت که مثل یک نمایشنامه یا فیلم مرا مجبور نکند تا شخصیتهایی را با گوشت و خون در حال حرکت بر روی صحنه یا روی پرده نشان دهم. در اینجا فقط گفت وگوی (دیالوگ) بین شخصیتهای رؤیت ناشدنی است که تمامی توجه را به خود جلب میکند. اما حرکاتی که من سعی میکنم نشان دهم فقط هرازگاهی گفت وگو را میخراشند. دیالوگ، بیش از آشکار کردنشان، آنها را استتار میکند. بنابراین این حرکات باید در خود گفت و گو ظاهر شوند. برای همین لازم بود و این همان چیزی است که این کار را برای من جالب میکند که شخصیتهای گوینده رویه ظاهری را رها کنند و در سطحی زندگی کنند که این حرکات رخ میدهند، سطحی که ما معمولا از فرود به آن امتناع میورزیم. »
محصول مستقیم این رویکرد در سکوت و دروغ خود را بروز میدهد، دو نمایشنامهای که نه تنها – همچنان که گفتیم – در منشأ مشترک رادیویی بلکه همچنین در شرایط نخستین آفرینش صحنهایشان به سال ۱۹۶۷ و نیز چارچوبی کلی که درش سهیم هستند، در پیوند با یکدیگر قرار میگیرند. این چارچوب کلی را به ویژه در یک فضای انتزاعی، که به زحمت تداعیکننده دلالتهای بورژوازی است، و در گروهی از شخصیتها (هفت نفر برای سکوت، نه نفر برای دروغ) میتوان یافت که امکان استقرار گرالی از صداها جهت جایگزینی توزیع دقیق نقشها را فراهم میآورند. زبان رسمی و گفتار شکسته و غیرخطی شخصیتها، که ما نیز کوشیدهایم در برگردان فارسی به آن وفادار باشیم، این فضا را تشدید میکند. در سکوت فقط یک «شخصیت» نامگذاری شده: ژان – پییر، کسی که صحبت نمیکند، کسی که سکوت میکند و سکوتش سنگینی میکند. آیا او همان کسی است که میخندد و باعث فاجعه میشود؟
بنابراین، شش پرسوناژ دیگر حرف میزنند، چون هفتمی از حرف زدن سر باز میزند. آنها هویتی ندارند و فقط با «م» و «ز»، مخفف مرد و زن، مشخص و شمارهگذاری شدهاند؛ «عمل» طی یک مکالمه تراش داده میشود، بیهیچ مقدمهای. اینجا از پیش درآمد وگره گشایی خبری نیست. همه چیز از قبل شروع شده و در پایان، هیچ چیز واقعأ حل نشده است. دشوار بتوان ناراحتی یا ناخشنودی ای جزئیتر از چیزی یافت که دستمایه نمایشی در سکوت قرار گرفته است. | دروغ رویکرد مشابهی را در پیش میگیرد. نه شخصیت این نمایشنامه گرچه نامهای مشخصی دارند، ولی آنها نیز از هم میپاشند چون یکی از ایشان جرئت کرده با برملا کردن یک دروغ کوچک به ظاهر بدون عواقب هارمونی گروه را در هم بشکند. پس موضوع، این بار هم مثل هر بار در آثار ساروت، چیزی است که «هیچ» خوانده میشود، یکی از آن «هیچ»هایی که تاروپود زندگی روزمره را میتنند: «من اگریک دروغ بزرگ را نشان داده بودم، یکی از آنهایی که روابط عاطفی شناخته شده را زیر سؤال میبرد و به احساسات شناخته شده و به این روابط صدمه میزند، نمیشد روی ظاهری را ترک کرد. » از این رو، چیزی که در دروغ اهمیت دارد خود دروغ است: ناچیزترین دروغ، دروغی که در زندگی روزمره تقریبا مورد توجه قرار نمیگیرد، دروغی در خالصترین شکلش، که فقط ناراحتی مبهم و سریعی را موجب میشود و ما از اهمیت دادن به آن خودداری میکنیم، در اینجا، در این سطح، حرکات به اندازه کافی بزرگ و به اندازه کافی قوی را جهت به وجود آوردن تمام مراحل یک عمل دراماتیک ایجاد میکند.
در این صورت، صداهایی که شنیده میشوند میتوانند با شنونده و با مخاطب از یک واقعیت دقیق و روزمره صحبت کنند که او میبایست دست کم در لحظاتی وجودشان را حس کرده باشد و قادر نخواهد بود از بازشناسیشان سر بازبزند. بنابراین، ساروت نمونههایی دست اول از آن چیزی را در دسترسمان قرار میدهد که تمامی آثار خویش را بر آن بنا کرده است: تروپیسم، واژهای وام گرفته شده از زیستشناسی که او آن را برای نامیدن ناراحتیها، حالات تعریف ناپذیری که به زعم وی واکنش ارگانیسمهای زنده به یک عنصر فیزیکی یا شیمیایی خارجی است، به کار برد. بدین ترتیب، شخصیتهای ناتالی ساروت را نه یک عمل بیرونی بلکه حرکتی از درون برمی انگیزد. حرکتی مبهم که آنها را وادار به صحبت میکند، برای ابراز ناراحتی ای که آنها نمیتوانند توضیح دهند، اما احساس میکنند قربانی آن هستند. ناگفته نگذاریم که این کارکرد دیالوگ را پیشتر رماننویس در عصر بدگمانی اینچنین برجسته کرده بود که گفت وگو بیش از هر چیز ادامه حالات درونی در بیرون است». پس ساروت که گفت و گوی تئاتری را بینیاز از قیم میدانست و بر این باور بود که در آن، نویسنده هر لحظه این احساس را به وجود نمیآورد که حضور دارد و آماده است تا دست کمک از آستین بیرون آورد و ناگزیر باید بر خود تکیه کند و همه چیز مبتنی بر آن است، و گفت و گوی تئاتری فشردهتر و چگالتر و پرتنشتر و پرهیجانتر از گفت وگوی رمانی است. و میاندیشید که گفت و گوی تئاتری بهتر میتواند همه نیروهای تماشاگر را به جنبش درآورد، علیرغم تردیدهای اولیه، در نگارش نمایشنامه به چنان رضایتی رسید که اعتراف میکرد: «هر بار که کتابی را تمام میکنم، میل دارم یک نمایشنامه بنویسم. به این کار علاقه مندم، آسانتر است، انجامش سرگرمکننده است. »
تمایل ساروت به گنجاندن این دو اثر در قالب نمایش رادیویی مانع از اجرای صحنهایشان نشد و نسبت به سرعت به تماشا گذاشته شدند. ژان لویی بارو در سال ۱۹۶۷، پس از اجرای کفش اطلسی از پل کلودل و پاراوانها نوشته ژان ژنه، در مقام نخستین اجراکننده آثار دراماتیک ساروت، سکوت و دروغ را در افتتاح سالن کوچک تئاتر اودئون، تئاتر فرانسه – تماشاخانهای که مدیریتش را عهده دار بود- بر صحنه برد. و دو نمایشنامه این گونه به رپرتوار تئاتر معاصر راه یافتند و به دو دلیل عمده در آن ماندگار شدند. چالشی را که بازی در نمایشنامههای ساروت در مقابل بازیگران قرار میدهد بیشک میتوان از جمله این دلایل برشمرد. ما در تئاتر ساروت با شخصیت در معنای سنتی آن سروکار نداریم؛ از حقیقت روان شناختی خبری نیست؛ حتی توضیحات صحنهای هم وجود ندارند؛ نمایشنامههای او غالب پر از حفرهها و تعلیقها هستند. با این اوصاف، ناتالی ساروت نمایشنامهنویسی است که بیشترین آزادی را به بازیگران متون خود واگذار میکند. اینکه بازیگر چگونه با اتکا بر معدود علائم مینیمالیستی، که ساروت در اختیارش قرار داده، از پس ایفای نقش و علی الخصوص بیان دیالوگها برآید، آزمونی است که کمتر بازیگری را بیتفاوت بر جای میگذارد. ماندگاری این دو اثر را همچنین باید در هوشمندی و فراست ناتالی ساروت در گزینش موضوعاتی جست وجو کرد که گذشت چندین دهه از نگارششان، به هیچ عنوان از اهمیتشان نکاسته است. گسترش روزافزون شبکههای اجتماعی و تلاش بیوقفه برای گفتن، بودن، دیده شدن، که در نهایت به «کاکوفونی» ناهنجاری میانجامد، به برجسته شدن بیش از پیش پرسش سکوت انجامیده است: پرگویی و غوغای بیشتر قدرت را به همراه خواهد داشت؟ و ما که خواهان صداقتیم چه میزان صداقت را تاب میآوریم؟ تئاتر ساروت با طرح چنین پرسشهای بیرحمانهای ما را در برابر خودمان قرار میدهد و از همین رو، تمام ناشدنی است.
8- کتاب اول شخص مفرد
مجموعه داستان
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: شیوا مقانلو
نشر نیماژ
اول شخص مفرد مجموعه هشت داستان کوتاه از هاروکی موراکامی، نویسنده مشهور ژاپنی است. او در تمام دنیا با داستانهایی شناخته میشود که عناصر رئالیسم جادویی را در خود دارند و ترکیبشان را عناصر فرهنگی و بومی ژاپن، ترکیبی خلاقانه و البته جذاب ساخته است. این داستانها هم حس آشنای شرقی را دربردارند و هم روح ادبیات مدرن غرب در آنها دمیده شده است.
در این کتاب هم هشت داستان را میخوانیم که این ویژگیها را دارند و البته قلم روان و پخته موراکامی نیز سبب شده تا متفاوتتر از هر داستان دیگری شوند. همه این داستانها از زبان اول شخص مفرد بیان میشوند و مخاطب است که باید تصمیم بگیرد آیا این داستانها روایتی از یک زندگیاند و یا یک روایت خیالی.
خامه، اعترافات میمون شیناگاوا، کارناوال، مجموعهشعر پرستوهای یاکولت، اول شخص مفرد، با بیتلها، چارلی پارکر باسا نوا میزند، روی یک بالش سنگی نام داستانهایی است که در این مجموعه میخوانیم.
هاروکی موراکامی، نویسنده نام آشنای ژاپنی، از نویسندگانی است که تأیید مخاطبان جهانی و منتقدان ادبی را باهم دارد؛ هم مردم کتابهایش را مثل ورق زر میبرند و هم اهالی حرفهای ادبیات برایش کف میزنند. مجموعه داستان حاضر نیز همین ویژگی را دارد و به رغم کوتاه زمانی از انتشار جهانیاش، بسیار مورد توجه واقع شده است. موراکامی در سال ۱۹۴۹ در کیوتو به دنیا آمد، یعنی زمانی که ژاپن دوران پساجنگ جهانی دوم را میگذراند و وضعیتی دوگانه در قبال فرهنگ آمریکایی داشت: هم در جنگ، از این کشور دشمن شکست خورده بود و هم فرهنگ آمریکایی در حال نفوذ در فرهنگ سنتی خانوادههای ژاپنی بود.
این دوگانگی و تأثیرات آن، بر فضای ذهنی و داستانی موراکامی نیز تأثیر بسیار داشته است؛ چنان که گرچه او گاه از سوی ادبای هموطنش محکوم به بیاعتنایی به ساختار ادبیات ژاپن و به اصطلاح غربی بودن میشود، ولی همزمان رگههایی بسیار شرقی نیز در آثارش دارد. به هر حال، او از همان ابتدا علاقه زیادی به ادبیات غربی داشت، از کلاسیکهای روسی گرفته تا رئالیستهای آمریکایی و سوررئالیستهای اروپایی، و از ژانرهای کارآگاهی و معمایی گرفته تا ادبیات پست مدرن. حتی به قول خودش چون همیشه آثار غربی میخوانده، در اوایل کار نویسندگی، نمیدانسته ژاپنی نوشتن چگونه است. موراکامی در کودکی به خاطر شغل پدر و مادرش، که مدرس ادبیات ژاپنی بودند، با این حوزه به خوبی آشنا شد و در سال ۱۹۶۸ به دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا در توکیو رفت. اوایل جوانی، همراه همسرش یک بار محلی کوچک راه انداخت که در کنار غذا و نوشیدنی، پاتوقی برای اهالی موسیقی نیز به شمار میرفت. همان جا و در بیست و نه سالگی، نخستین رمانش با نام به آواز باد گوش بسپار را نوشت، یعنی بخش اول از سهگانهای با نام موش وحشی که جایزه ادبی مجله گونزو را نیز برایش به همراه آورد. (مضمون این کتاب بازی بیسبال است که به عنوان محبوبترین ورزش موراکامی، در داستان مجموعه شعر پرستوهای یاکولت مجموعه حاضر نیز وجود دارد. )
موراکامی در سال ۱۹۸۰ رمانی به نام پینبال ۱۹۷۳ و یک سال بعد هم رمان تعقیب گوسفند وحشی را منتشر کرد که برنده جایزه ادبی نوما شد. به دنبالش رمانهای سرزمین عجایب وحشی و انتهای دنیا (برنده جایزه تانیزاکی) و زیرزمین (برنده جایزه تاکئو) را نوشت، اما با رمان جنگل نروژی به سال ۱۹۸۷ بود که به شهرتی بین المللی و محبوبیتی عام دست یافت. پس از نوشتن چند اثر دیگر، موراکامی دوباره با کافکا در کرانه (۲۰۰۲) مورد استقبال جهانی عظیمی قرار گرفت. رمانهای پس از تاریکی (۲۰۰۴)، (۲۰۱۰) IQ۸۴، سوکوروتازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش (۲۰۱۳)، و کشتن شوالیه (۲۰۱۷) کارهای بعدی او هستند، و البته در فواصل اینها مجموعه داستانهای مهمی نیز منتشر کرده است، از جمله بید خفته، زن کور (۲۰۰۶) که جایزه فرانک اکانر را ربوده. این آثار به بیش از چهل زبان دنیا ترجمه شدهاند. موراکامی از سال ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۱ در دانشگاه پرینستون آمریکا مشغول تدریس ادبیات بود و اینک به همکاری از راه دور با دانشگاههای معتبر آمریکا ادامه میدهد.
علاوه بر تألیف داستان، او مقالات غیرداستانی هم دارد، و نیز مترجم معتبر برخی آثار مهم انگلیسی زبان است که به گفته خودش، تأثیر بسیاری بر او داشتهاند، از جمله: گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتزجرالد، خواب گران اثر ریموند چندلر، و ناتوردشت اثر جی. دی سلینجر و البته آثار ریموند کارور، داستان کوتاهنویس معروف و معاصر آمریکایی که دوست او نیز به شمار میرفته است. در مقام دوست دیگر هم باید از کازوئو ایشی گورو، دیگر نویسنده ژاپنی الاصل معروف و برنده نوبل ادبی، نام برد که موراکامی را آشکارا تحسین میکند. در داخل و خارج از ژاپن، اقتباسهای سینمایی، تئاتری و حتی ویدئو گیمی مختلفی از آثار این نویسنده پرکار، دور از حاشیه و تا حدودی منزوی، و البته ثروتمند انجام پذیرفته است. موراکامی، که دونده ماراتن نیز است، مدتهاست علاوه بر آثارش، به خاطر رعایت یک سبک زندگی منظم و سالم (از جمله دویدن و شنا کردن طولانی مدت در روز و زود خوابیدن در شب)، علاقهاش به موسیقی (به خصوص ترومپت و پیانو) و همین طور عشقش به گربهها، شهره است.
آثار موراکامی چه در زمان و مکانهای واقعی رخ دهند و چه فضایی غیرواقعی داشته باشند، چه شخصیتهایی معمولی و امروزی را به تصویر بکشند و چه شخصیتهای اسطورهای و تاریخی را، در چند مضمون پایه و همیشگی مشترک هستند، از جمله: تنهایی انسان و تصمیماتی که به خاطر این تنهایی میگیرد (یا نمیگیرد)، عشق و فقدان آن، یادآوری و مرور خاطرات، فقدان و سوگ ناشی از آن و پشت سر جا ماندن. او مثل یک روانکاو چیره دست و خونسرد اعماق روان و ذهن آدمی را نشان میدهد و میکاود، اما در مقام قضاوت قرار نمیگیرد و چیزی را رد یا تأیید نمیکند. خود مخاطب است که در پایان هر کتاب و پس از فروکش کردن بهتش در مقابل آن همه موشکافی، قضاوت خود را خواهد داشت. این روایتها با سبک و ساختاری ساده و صمیمی ارائه میشوند و نویسنده در پی به رخ کشیدن تواناییهای ادبی خود نیست و شادی همین امر همذات پنداری خواننده با داستانها را راحتتر میکند.
داستانهای اول شخص مفرد را شاید بشود خاطرهنویسی و اعترافنویسی پرظرافت موراکامی دانست که متکی بر همان مضامین قبلی هستند و با همان سبک آشنا و محبوب روایت میشوند. موراکامی هفتاد و دو ساله، اینک مثل ناظری دقیق و بیطرف، جوانی خودش و آدمهایی واقعی اما بدون نام ۔ اکثر زنانی را به یاد میآورد که با یک لحظه از کنارشان گذشته و یا سالهایی را با آنها گذرانده، اما رد و تأثیر آن عبور جایی در ذهنش مانده و هرگز پاک نشده است. البته او ما را به تمامی در تماشای این تجربیات و خاطرات شریک نمیکند: تا جایی میگوید و چیزهایی را هم نمیگوید. هر داستان با روایتی ملموس و واقعی و ریتمی نسبت کند شروع میشود، اما به تدریج و با چرخشی ظریف و نادیدنی به بستری فراواقعی یا سوررئال میغلتد تا ما ناگهان به خود بیاییم و مردد شویم که یک خاطره غریب اما واقعی را خواندهایم یا داستانی به کل تخیلی و فراواقعی را که با زبانی بینهایت ساده و دوستانه بیان شده است. موراکامی در مصاحبهای گفته: «موسیقی معلم نویسندگی من است. » موسیقی در این کتاب هم جایگاه ویژهای دارد؛ نه تنها برخی داستانها کلا در فضای موسیقی و پیرامون آهنگسازان میگذرد، بلکه انگار شکل شروع کردن و جلو بردن داستانها نیز از اوج و فرود انتهای یک آهنگ تبعیت میکند؛ گاه اوج میگیرد، گاه تغییر رنگآمیزی میدهد و گاه سکوت میکند. تنش این داستانها بیشتر درونی است و از جنس روزمرگیهای یک آدم. به قول خودش در یکی از همین داستانها: اصلا مضمون خاصی وجود ندارد. و البته در زیر متن هر داستان نیز، یک طبع شوخ پنهان است که گاه ما را به خندهای بلند وامیدارد.
9- کتاب فرشته عشق بال های مقوایی دارد
نویسنده: رافائل ژیوردانو
مترجم: شقایق مختاری
نشر البرز
فرشته عشق بال های مقوایی دارد، داستانی درباره عشق است. رافائل ژیوردانو در این داستان هم تلاش کرده است تا قصه را با علم روانشناسی ترکیب کند و در نهایت چیزی بیافریند که راهگشای مردم در سختیها باشد. این کتاب هم داستان عشق و عشق ورزیدن است. داستان تلاشی که باید بکنیم تا ما را آماده کند و توانایی عشق ورزیدن را به ما بدهد.
مردیت عشق را پیدا کرده است. او عاشق وشیفته آنتون است اما آمادگی ازدواج را ندارد. به همین دلیل است که میخواهد خودش را پیدا کند. تا به این ترتیب بتواند آنتون را دوست داشته باشد، و رابطهای با او بسازد. اما سوال اصلی اینجاست که چطور میتواند کاری کند تا آتش عشقش خاموش نشود. او باید بتواند خودش را پیدا کند تا بتواند به این سوال مهم پاسخ دهد: چطور میتوان با حفظ فاصله لازم، دیگری را دوست داشت و رابطهای عمیق با او ساخت؟ مردیت برای پیدا کردن پاسخ این سوال به سفری میرود که دوری خودخواستهای را بر او تحمیل میکند. اما امیدوار است پیش از آنکه دیر شود، بتواند توانایی عشق ورزیدن را به دست بیاورد.
دعوت نامهای بینظیر و بسیار زیبا، به رنگ صدفی درخشان، با حروف چینی ظریف به دستمان رسیده. اسم آنتوان روی آن با حروف سهم و با رنگ طلایی نوشته شده است. اما هیچ اثری از اسم من روی آن نیست. گویا خویشاوندان سببی وجود خارجی ندارند. آنتوان بیخبر از افکاری که آشفتهام کردهاند، رو به من لبخند میزند. از زمانی که سوار این اتومبیل مشکی با شیشههای دودی شدهایم، یک کلمه هم بینمان ردوبدل نشده؛ با این حال دستم را رها نکرده و تنها همین حس مطبوع فشرده شدن دستم است که شهامت کافی برای مواجهه با این مهمانی را به من میدهد. راننده در ماشین را به رویم باز میکند و آنتوان از روی ادب بازویش را به طرف من پیش میآورد. پیاده شدن از ماشین با پیراهنی بلند، شال خزی که سر میخورد و کفشهای پاشنه بلند و به شدت نامتعادل، نیازمند مهارت ویژهای ست. مهمانها از راه میرسند. هرکدام خود را به مهمانداران خانم معرفی میکنند و آنها هم بر اساس فهرستی که در دست دارند، اسم آنهایی که اجازه ورود به مهمانی باشکوه را دارند علامت میزنند. مهماندار با دندانهای فوق العاده سفیدش به آنتوان لبخند میزند. داشتن دندانهایی به این سفیدی امکانپذیر است؟ -سپس به من رو میکند و با نگاه پرسشگرانهاش که بلافاصله سندروم خودویرانگری من را بر میانگیزد، میپرسد: – شما خانم. .؟ آنتوان سریع سؤالش را پاسخ میدهد. – خانم با من هستن. – پس… مهماندار به ما اجازه ورود میدهد و با ادبی که کمی تحمیلی به نظر میرسد و حرصی را در من ایجاد میکند، شب خوبی را برایم آرزو میکند. مراسم امشب ضیافتی هنری ست. ضیافت شامی که برای چندمین بار به مناسبت حمایت از میراث فرهنگی و هنری ترتیب داده شده است. همه اعیان و اشراف حضور دارند. مهمانانی متفاوت از سراسر دنیا که برایم حیرتآور هستند: مدیران برنامههای تلویزیونی و رادیویی پربیننده، سیاستمداران، افرادی از محافل سطح بالا، آقازادهها، رؤسای ۴۰ CAC، روشنفکران و هنرمندان. و من، من، کسی نیستم جز من.
بیش از نیم ساعت صرف خوردن نوشیدنی خوشامدگویی شد. میان جمعیت نوشیدنی به دست ایستادهایم و برای سلام کردن و به ویژه پیدا کردن و ارزیابی کردن آشنایان احتمالی، مرتب به اطراف نگاه میکنیم. آنتوان خیلی راحت به نظر میرسد. همیشه همین طور است. چون در یکی از مهمترین شبکههای رادیویی فرانسه جایگاه چشمگیری دارد، با افراد گوناگون و زیادی آشناست. آهسته در گوشم میگوید: – خوبی عشقم؟ چطور میتوانم ذوقش را کور کنم؟ آن هم وقتی آن قدر دلش میخواست من همراهیاش کنم و به نظر میرسد که من را با افتخار به دیگران معرفی میکند. زوجی به طرف ما میآیند. زن را میشناسم. او مجری یک برنامه تلویزیونی معروف است و بازوی ورزشکار مشهوری را گرفته. – آنتوان با ابراز احساسات فراوان- که تصنعی به نظر میرسد-سعی دارند تظاهر به صمیمیت کنند. بالاخره متوجه حضور من میشوند و با نگاه پرسشگرانهای وراندازم میکنند.
– خانم رو معرفی نمیکنی؟
آنتوان با افتخار پاسخ میدهد: – ایشون دوستم مردیت هستن.
خانم مجری سرتاپای من را با دقت بررسی میکند. عمیقا در حافظهاش دنبال آن است تا من را به شخصیت معروفی نسبت دهد. اما تلاششش بینتیجه میماند.
– شغلتون چیه مردیت؟
– کمدین هستم…
وانمود میکنم متوجه تمسخر مستتر در جواب «آه، چه عالی» او نشدهام. چشمهایش را کینه توزانه جمع میکند تا به من کنایه بزند:
– اون وقت توی چه فیلمی بازی کردید؟ به هدف زد. سخت کار کردنهای پنج سال اخیر به گونههایم هجوم میآورند و فورا سرخ میشوند.
زن چند لحظه دیگر هم چاقو را در عقدههای من تکان میدهد و به نظر میرسد از این کار لذت شرورانهای نصیبش میشود. با خود میگویم چرا از نوشیدنی خوشامدگویی برای رفع بیحوصلگی معمول این جور محافل بهره نمیبرد؟ من که نوشیدنیام را یکجا سر میکشم. بالاخره زمان خوردن شام فرا میرسد. بدون شک نتوانستم کنار آنتوان بنشینم.
10- کتاب زیر نگاه پدر، خاطرات مهرماه فرمانفرماییان از اندرونی
نویسنده: مهرماه فرمانفرماییان
انتشارات کویر
این کتاب جذاب خاطرات، مهرماه فرمانفرماییان، فرزند دهم عبدالحسین میرزا، معروف به فرمانفرما است. او در این کتاب به بخشی از تاریخ خانواده در اواخر دوران قاجار میپردازد. این کتاب برخلاف آثار دیگری که از فرزندان فرمانفرماییان منتشر شده است به سیاست نمیپردازد بلکه به زنان و اوضاع آنها در اندرونیهای خانههای قاجاری،روشهای تربیتی پدرش و اواضاع داخلی خانه میپردازد.
در زندگی فرمانفرما فراز و نشیبهای بسیاری روی داده است. مقام و مرتبه و القاب بسیاری بهدست آورده اما در دورهای مورد سوء ظن و غضب مظفرالدین شاه، پدر همسرش قرار میگیرد و سرانجام او را تبعید میکنند. تقریباً ده سال عمر او خارج از میهن و دور از مرکز و سیاست مملکت میگذرد. پس از مشروطیت که به تهران باز میگردد و به باغ سالاریه که جزو محله حسنآباد بود نقل مکان میکند و تا هنگامی که رضاشاه خانههای اورا خریداری میکند در آن محله میماند. فرمانفرما در دوران احمدشاه نخست وزیر ایران بود اما مورد غضب خانواده پهلوی بود و جایگاه و ثروتش را کمکم از دست داد. این کتاب شرحی از اوضاع زنان در این خانواده بزرگ است.
من، مهرماه فرمانفرماییان، فرزند دهم پدرم، عبدالحسین میرزا، معروف به فرمانفرما، هستم. معمولا در پسوند نام اولاد ذکور خاندان قاجاریه به جای کلمه خان «میرزا» میآوردند. درواقع کلمه «میرزا» که در پسوند نام اولاد قاجار به کار میرفت تشخص و امتیاز خاصی برای آنها در جامعه آن روز به شمار میرفت، زیرا اولا این کلمه به جای کلمه «خان» در پسوند نام سایر مردم به کار گرفته میشد، مضافا افراد خارج از خاندان قاجار نیز همین که به مقام و درجهای میرسیدند یا مختصر سوادی بیشتر از سایرین کسب میکردند همین کلمه را در پیشوند نام خود میآوردند و کلمه «خان» را هم در پسوند نگاه میداشتند. در آن روزگار نام خانوادگی وجود نداشت و اشخاص را به القابشان میشناختند. لقب پدر من ابتدا «نصرت الدوله»، سپس «سالار لشکر» و بالاخره «فرمانفرما» شد و در نهایت با همین لقب مشهور گردید.
خانواده او، مستخدمان و کارمندان، او را در غیاب «شازده» مخفف «شاهزاده» مینامیدند، و درحضورش او را «قربان» اصطلاح مؤدب و رایج در فارسی، مخفف «قربانت شوم»، خطاب میکردند. فرمانفرما از همسر اول خود خانم عزت الدوله، دختر مظفرالدین شاه، شش اولاد پسر پیدا کرد. که سری اول فرزندان او محسوب میشدند. من جزو فرزندان سری دوم او هستم که خیلی کوچکتر از برادران بزرگترمان بودیم. دو پسر کوچکتر او از سری اول، یکی در سن ۲۱ سالگی در تهران و دیگری در سن ۱۹ سالگی در انگلستان تقریبا همزمان فوت شدند و دو پسر بزرگش را هم در اواخر عمر ازدست داد. ۲ هنگام فوت، فرمانفرما ۳۲ فرزند داشت، بیست پسر و دوازده دختر. هنگامی که فرمانفرما با مادر من، بتول خانم ازدواج کرد، حکمران غرب و مرکز حکمرانیاش کرمانشاهان بود.
خداوند تا آن موقع هفت پسر و یک دختر به او عطا کرده بود و چون آن یک دختر هم در تبریز نزد خواهرزادهاش خانم نزهت الدوله بزرگ میشد، آرزوی داشتن دختری را داشت. هنگامی که وضع حمل مادرم در کرمانشاهان نزدیک شد، فرمانفرما که مجبور بود دور از شهر در اردوگاهها به سر برد، قبل از حرکت سفارش کرده بود چنانچه خداوند دختری به او عطا کرد مژده آن را به اردوگاه برایش ببرند. همه در ارگ کرمانشاه انتظار رسیدن آن دختر را میکشیدند، بتول خانم صاحب دختر زیبارویی شد و مژده را چندین چاپار برای او به اردوگاه بردند و مژدگانی دریافت کردند. اما آن دختری که به انتظارش بودند من نبودم! خواهر بزرگم مریم بود. من، دختر سوم در تهران به دنیا آمدم، چون شازده پس از مدتی محل مأموریتش را ترک و در تهران سکونت کرد. داشتن دختر دیگری پس از یکسال و نیم برای فرمانفرما تا چه حد خوشی ایجاد کرد؟ درست نمیدانم، ولی تصور میکنم مرا چندان با خوشوقتی پذیرا نشدند.
قاعدتا مادرم مایل بود پس از دختر اول پسری پیدا کند. چون بزرگ شدم و با او نزدیکی زیادی پیدا کردم نسبت به این قضیه سر به سرش میگذاشتم. همواره این حرف مرا تکذیب میکرد ولی این شوخی بین ما بود. در تهران قدم نورسیده برای پدر مبارک بود، چون به سمت وزیر داخله در کابینه مستوفی الممالک انتخاب شد. متأسفانه آن کابینه سه ماه واندی بیشتر دوام پیدا نکرد، ولی دیری نپایید که در همان سال به مقام نخست وزیری رسید، مقامی که از دیرگاه مدنظرش بود. این بار کابینه پدرم حتی کمتر دوام پیدا کرد و مجبور به استعفا شد. با فروتنی باید اذعان کنم که اگر عمر وزارت و صدارت پدر کوتاه مدت بود قصور از طرف نوزادنبود، چون او دوبار خوش قدمی خود را اثبات کرده بود! دوران کودکی من تا هنگام ازدواجم در سه مرحله مشخص گذشته است: مرحله اول از هنگامی که چشم به این جهان گشودم تا سن سه چهار سالگی در اندرونی بزرگ فرمانفرما، که خود فرمانفرما با خانم عزت الدوله و سه نفر از پسران و همسرانش در آنجا زندگی میکردند. ما همگی همچون خود فرمانفرما خانم عزت الدوله را «خانم» صدا میکردیم. مرحله دوم کودکیم در شیراز گذشت و یک سال هم در راه
تهران، در اصفهان منزل ظل السلطان ماندیم. مرحله سوم در تهران تا هنگام ازدواجم به طول انجامید. بیرونی و اندرونی منزل قدیم فرمانفرما فضای بزرگی را دربر میگرفت که پس از او مرکز زندگی رضاشاه و فرزندانش شد و بعد در آن جا محوطه مجلس سنا در حال حاضر مجلس شورای اسلامی ایران را بنا کردند. متجاوز از یکصد و ده سال قبل، هنگامی که عبدالحسین میرزا با دختر مظفرالدین میرزای ولیعهد (خانم عزت الدوله) ازدواج کرد، حاجیه هما خانم به مناسبت آن عروسی کمربند مرصع، اسباب چای طلا، جواهرات و اشیاء ذیقیمتی برای پسرش هدیه فرستاد. او، به روایت مادر، آنها را در بازار تهران به فروش رساند، و از وجوه آن قلعه و زمینهای جعفرآباد را خارج از جنوب غربی تهران آن دوره و زمینهایترشت را در شمال غربی، خارج از شهر از میرزا عیسی وزیر خریداری کرد و آب قناتی را که از قبل حفر کرده بود (قنات کوثریه یا قنات فرمانفرما) روی آنها جاری ساخت و برای خود و فرزندانش سرمایه عظیمی ایجاد کرد. در شمال خیابان انستیتو پاستور (نصرت الدوله، قدیم) زمینهای وسیعی را آباد کرد که از آن جمله باغ انستیتو پاستوره است. در قسمت جنوبی آن، باغ بزرگی به مساحت صدهزار ذرع احداث کرد که آن را باغ سالاریه نام نهاد. در زندگی فرمانفرما فراز و نشیبهای بسیاری روی داد. مقام و مرتبه و القاب بسیاری به دست آورد ولی طرف سوء ظن و غضب مظفرالدین شاه، پدر همسرش واقع گردید و سرانجام او را تبعید کردند. تقریبا ده سال عمر او خارج از میهن و دور از مرکز و سیاست مملکت گذشت. ۶ پس از مشروطیت که به تهران بازگشت به باغ سالاریه که جزو محله حسن آباد بود نقل مکان کرد و تا هنگامی که رضاشاه خانههای اورا
خریداری نکرده بود در آن محله میزیست. باغ سالاریه بنای بزرگی نبود، آنگونه که از دور، در گردشهایمان میدیدم، در مقابل استخری بزرگ بنای یک طبقهای با چندین حیاط کوچک قرار داشت. فرمانفرما برای اسکان خود و خانوادهاش در شرق آن باغ عمارت و باغهای متعددی خریداری کرد. من در یکی از عمارات آن باغها پا به جهان گذاشتم و تا چهار سالگی در آنجا میزیستم. بعضی قسمتها را هنوز به خاطر دارم، ولی ترتیب و شکل قرار گرفتن آنها را طبیعتأ به یاد ندارم. تا این که در سال ۱۳۷۵ شمسی، برادر کوچکم، مهندس سیروس فرمانفرماییان آخرین نقشه و مصالحه نامه آن منازل را به دستم داد که نکات تاریک را برایم روشن ساخت. به گفته محمدولی میرزا اندرونی خانم عزت الدوله را فرمانفرما از وثوق الدوله (نخست وزیر وقت) ابتیاع کرده بود. شمال آن به خیابان انستیتو پاستور و شرق آن به خیابان کاخ (منتخب الدوله قدیم، فلسطین کنونی) مشرف میشد. اندرونی را که خود او، نصرت الدوله و محمدولی میرزا در آن منزل داشتند و مادرم به آنجا واردشد، در جنوب اندرونی خانم عزت الدوله قرار داشت که از سردار افخمی خریداری و به نصرت الدوله مصالحه کرده بود.
شرق آن نیز به خیابان کاخ وجنوب آن به کوچه بن بستی منتهی میگردید. باغ ابوالقاسم خانی و کلاه فرنگی، قاعدتا بیرونی را تشکیل میدادند که غرب اندرونیها را در بر میگرفت و از شمال به خیابان انستیتو پاستور از جنوب به همان کوچه بن بست راه داشت. این قسمت تصور میکنم متعلق به محمدولی میرزا بود. در مصالحه نامه آمده است که فرمانفرما در قسمت شرق خیابان کاخ، باغ مجیرالسلطنه و باغ امین همایونی به نام سالاریه قدیم (نباید با سالاریه بزرگ، باغ احداثی خود فرمانفرما، اشتباه شود) را خریداری کرد که فرزند دومش، سالار لشکر را در آن اسکان داد. میگویند، این قسمت به رضاشاه اهدا شد و اکنون ورودیه آن سردر سنگی است. سهم محمد حسین میرزا را یکجا، سی هزار متر، از باغ سالاریه داد. او مدتی در بناهای یک طبقه آنجا میزیست تا عمارتی به جای آنها ساخت که اکنون سفارت سوئیس در آنجا قرار دارد. مطابق مصالحهنامه، کلیه بناها و باغهای مربوط به آنها ۱۸۸، ۷۶ ذرع مربع مساحت داشتند. هنگام برگشتن از مأموریت فارس، فرمانفرما مجبور شد برای اسکان همسران جوان و فرزندان کوچکش عمارتها و باغهای دیگری تهیه کند.
بنای اندرونی خانم عزت الدوله، باغ و اطراف آن را خوب به خاطر دارم، چون سالهای بعد متعلق به سالار لشکر شد، ما و دختران این برادر همسن و هم مدرسه بودیم. عمارت زیبایی با سبک کلاه فرنگی در وسط باغ بنا شده بود. قسمت شمالی آن سه چهار اتاق رو به قبله داشت. طرف غرب آن چهار اتاق با ایوان پهنی جلوی آنها بود و سقف قشنگی با ستونهایی باریک ایوان را میپوشاند که برای پذیرایی از خانمهای میهمان مرتب کرده بودند. در زیر آنها زیرزمینهای کاشی کاری و خنک برای بعدازظهرهای تابستان و انبارهای گودی برای نگاهداری قالیها، ظروف و اشیاء گرانبها و حتی اسلحه بنا کرده بودند. به خاطر دارم سرکار بیبی، مادر آقاخان محلاتی که برای زیارت مشهد به اتفاق عدهای از تهران میگذشت چندین روز با همراهانش در اندرون فرمانفرما در این قسمت پذیرایی شدند. بنابراین قسمتی که ما منزل داشتیم باغی مجزا، واقع در جنوب اندرونی خانم بود که با راه باریکی به باغ پایین وصل میشد. در آن فضا ابتدا ساختمانی قرار داشت که نصرت الدوله و خانوادهاش در آن منزل داشتند. آن طور که به خاطر دارم چهار پنج ردیف با ایوان وسیع بود که در مقابل آنها رو به جنوب باز میشدند. از آنجا وارد باغ بزرگی میشدیم که عمارت بلندی در وسط آن بنا شده بود که ایوان پهن و پلههای وسیعی به سوی باغ داشت و جلوی آن حوض بزرگی ساخته شده بود. نزدیک این ساختمان عمارت کوچکی بود که محمد ولی میرزا پسر سوم فرمانفرما و همسرش در آنجا منزل داشتند.
پایین باغ چنان که مرسوم بود چندین اتاق برای مستخدمان ساخته شده بود. در آن عمارت بزرگ با ایوان پهنش فرمانفرما با مادرم و معصومه خانم همسر دیگرش میزیستند. در همین عمارت بود که من چشم به جهان گشودم. پس از من، جباره و منوچهر میرزا، خواهر و برادر کوچکترم در آنجا به دنیا آمدند. اولین شخصی که در خاطرات کودکی به زندگیم واردشد مریم خواهر بزرگم بود. کم و بیش شناخت وجود خودم را با او شروع کردم. با او بازیها را کشف و دنیای اطرافم را تجربه کردم. روزی که جستن وچرخیدن را در کنار او فراگرفتم آن قدر چرخ عباسی زدم که افتادم. همین قدر به خاطر دارم که ننه مرا بغل کرد و به اتاق برد. صدای او را مانند آهنگی دوردست میشنیدم که میگفت: «مسلمونون این هم شد بازی؟ » شخص دوم زندگیم همان ننهام بود، او را تاحد پرستش دوست میداشتم، او هم مانند سایر ننهها و دایهها سرسپرده کودکش بود. در آن دوران اگر کودکی را در خانواده برای شیردادن و پرستاری به زنی میسپردند، وی آن بچه را از آن خود میدانست، رشتههای محبت، دلبستگی و وابستگی محکم بین آن دو تنیده میشد.
ننهها همه گونه عطوفت و محبتی نسبت به کودکان نشان میدادند. از دید آنها کودک آنها هیچ گاه مرتکب گناه نمیشد. هرگاه کودکی شیطنت میکرد هرکدام از ننهها آن را به عهده کودک دیگری میانداختند و بر سر کودک بیگناه خود با یکدیگر نزاع میکردند. حداقل یک بار به خاطر دارم که ننهام با غوغا و سر و صدا مرا از خجالت بزرگی رهانید. اگر مادر بچهای را تهدید به توبیخ میکرد او به آغوش ننهاش پناه میبرد، چه آنجا قلمرو امن بود. تصور میکنم اولین حس مالکیتی که در وجودم پیدا شد نسبت به ننهام بود. چون او تنها متعلق به من بود و من متعلق به او، او را با دیگری تقسیم نمیکردم. نام او در منزل ننه مهرماه خانم یا ننه مهری بود، سالها بعد هنگامی که بزرگ شدم دانستم نام او فاطمه سلطان بوده است. گویا اغلب به دامانش آویخته بودم. تا از من دور میشد صدایگریهام بلند میشد که: «ای ننه مهری قربونی کجایی؟ » گرچه مادرم نقل میکرد که گاه ننهات از کوره در میرفت و شکایتش بلند میشد که: «ای مسمونون مهرماه خانم باز سگ سگی میکنن، نمیذارن یک قلیون بکشم! » ولی ننهام همه جا همراهم بود و حتی یک بار مرا از مرگ حتمی نجات داد. همیشه آن داستان را در زندگیش نقل میکرد ولی هربار این داستان را با چنان حرارتی تعریف میکرد گویی قصه جدیدی از هزار و یکشب را نقل میکند. اساسا در اندرون، ننهام قصه گوی ما بچهها بود و قصههای بسیاری میدانست، هیچ کس نمیتوانست مانند او یکی دوساعت بچهها را دور خود جمع کند و مشغول نگاه دارد و حکایت شاهان و دیوان را با آب و تاب بیان کند. شبهای جمعه گرد او جمع میشدیم و به قصههای شیرینش گوش میسپردیم. همگی ساکت، بیحرکت، با دهان باز، چشممان را به صورت او میدوختیم، محو گفتارش میشدیم. البته میتوان تصور کرد هنگامی که او خود قهرمان داستان میشد چگونه با صدای بالا و پایین، با آهنگ ترسناک و شاد، با شدت و حدت آن را نقل میکرد. گاه از شنیدن مکرر آن حکایت دلخور میشدم، ولی چارهای نبود. هیچ سدی نمیتوانست مانع سیل گفتار او شود: «بعدازظهر بلند تابستونی بود و در زیرزمین
استراحت میکردیم. برای این که مهرماه خانم سر وصدا نکنه، ماشاء الله خواب که نداشت، میترسیدم خانوم را بیدار کنه، او را بغل میکردم و میبردم تو باغ و ماشاءالله دیگه بزرگ شده بود، اونو زمین گذاشتم، رفتم توی باغچه تا سبزی خوردن برای عصر بکنم. چیزی نگذشت صدا کردم مهرماه خانم ننه کجا هستی؟ صداش رو نشنیدم، از باغچه بیرون اومدم هرچی صدا کردم جوابی نشنیدم. از خیابونی که دو طرفش درختهای کاج کاشته شده بودند به طرف اتاق دده خانم دویدم ببینم بچه اونجاست؟ » چقدر از آن خیابان بلند و برگهای سیاه رنگ کاج و غارغار کلاغها روی آنها میترسیدم، از صورت دده خانم و موهای سیاه و وزوزی او وحشت داشتم، هیچ وقت آن طرفها قدم نمیگذاشتم! ننه ادامه میداد: «والله یک چشم به هم زدن حواسم پرت شد. هرچه صدا میکردم جوابی نمیشنیدم. داشت دلم از حلقم بیرون میاومد. خدایا این بچه کجاست؟ این عصر تابستون توی این گرما کجا رفته؟ ». من که از دنباله حکایت اطلاع داشتم از شرمندگی تنم عرق میکرد. ننه گفت: «هرجا میدویدم و صدا میکردم خبری نبود. منیر، دختر سیزده چهارده سالهای را که توی اندرون کار میکرددیدم، لب حوض ایستاده بود به طرف او دویدم. منیر، مهرماه خانم را ندیدی؟ وای خدا نصیب کافر نکنه. منیر گفت چراته حوض بازی میکنه. گفتم چی؟ ته حوض که جای بازی نیست. اشاره به حوض کرد. لباس قرمز بچه را ته حوض دیدم. فریاد زدم: «ایایها الناس به دادم برسید. بچه غرق شد! خانم به دادم برس بچه غرق شد! مسلمونون بچهام غرق شد! ». در اینجا من از تقصیرکاری، هیجان و سرشکستگی اشک در چشمانم جمع میشد و در زیر نگاه خواهرها و اهل خانه نمیدانستم چگونه خودم را پنهان کنم، ولی ننهام در این عوالم نبود.
خودم را با لباس انداختم میون حوض، بچه را بیرون آوردم، سرازیر روی سر گذاشتم و دورباغ دویدم. » دور باغ او را به نظر میآوردم که در فاصله کوچکی که بین دیوار باغ و درختهایی که کاشته شده بودند میدوید. ردیف درختها مانند وقتی که در کالسکه نشسته بودیم از جلوی چشمم به سرعت میگذشت و او هم مرا روی سر گرفته بودو میدوید. گاه پشت درخت پرشاخهای پنهان میشد بعد نمایان میگردید، گاه از جوی میگذشت و این طرف پیدایش میشد باز به آن طرف باز میگشت و میدوید…
11- کتاب عربستان از درون – تاریخ جدید عربستان، پادشاهان، نهادهای دینی، لیبرالها و افراطیون
نویسنده: رابرت لیسی
مترجم: محمدعلی عسگری
انتشارات کویر
عربستان کشوری است که بسیار مرموز مینماید. از یک طرف به سرعت موفق شده تا پلههای ترقی را طی کند و در دنیایی از ثروت غرق شود و از سوی دیگر یکی از کشورهای باثبات در این منطقه است. هرچند در منطقهای قرار گرفته است که روزبهروز بیشتر از قبل شاهد کودتاها و یا تهاجمات بیگانگان و آشنایان قرار گرفته است اما با اینحال توانسته ثبات خود را حفظ کند. در طول این چند سال اخیر نیز شاهد تغییراتی در سطح وسیع و گسترده بود که تعجب تمام دنیا را برانگیخت. از زمان پیروزی انقلاب اسلامی ایران، یک نوع خصومت و دشمنی عجیب و ناپیدا میان عربستان و ایران پدید آمده است و این در حالی است که مردم ایران، هرساله به عربستان سفر میکنند تا در مراسم حج شرکت کنند و از طرف دیگر، چون حکومت هردو کشور، اسلامی است، باید خود را برادران دینی یکدیگر به شمار بیاورند.
رابرت لیسی، نویسنده، روزنامهنگار و مورخ در کتاب عربستان از درون به سوالات بسیاری درباره این کشور مرموز پاسخ داده است. او برای نوشتن این کتاب، مدت زمان چهارسال در کشور عربستان زندگی کرد و البته نسخه اولیه کتابش در عربستان چاپ نشد. با گذر زمان و با پدیدآوردن برخی از اصلاحاتی که دولت عربستان از رابرت لیسی خواسته بود، نسخه جدیدی از کتاب عربستان از درون شکل گرفت که این بار به زبان عربی ترجمه شد و در عربستان هم منتشر شد.
آنچه در کتاب عربستان از درون میخوانیم، بعد از مروری کلی بر تاریخ این کشور، به عربستان جدید نگاهی میاندازد. پادشاهان، نهادهای دینی، لیبرالها و افراطیون و نقش هرکدام را در اداره کشور بررسی میکند و فصلی را هم به تحولات اخیر عربستان اختصاص داده است که در نسخه اولیه موجود نبود و البته از اهمیت خاصی برخوردار است.
رابرت لیسی (۷۳ ساله) ابتدا روزنامهنگار بود و در ساندی تایمز قلم میزد. بعدها در دانشگاه کمبریج تاریخ خواند و علاقمند به نوشتن کتابهایی در زمینه تاریخ شد. یک بار مهارت و چیرگی خود را در نوشتن کتاب «علیاحضرت ملکه» آزمود که تجربه بسیار گرانسنگی برای او بود و مورد استقبال قرار گرفت. این کتاب شرح حال ملکه الیزابت دوم را روایت میکرد. لیسی پس از آن با روزنامهنگاری خداحافظی کرد تا اوقات بیشتری را صرف تحقیق و نوشتن کند. تصمیم گرفت کتاب عربستان از درون» را بنویسد و دست کم چهار سال از عمرش را به آن اختصاص داد.
نخستین نسخه از کتاب سال ۱۹۸۱ در بریتانیا به چاپ رسید و با استقبال زیادی مواجه شد. بعدها چندین بار این کتاب در انگلستان و آمریکا تجدید چاپ و حتی به زبانهای دیگر از جمله فرانسه، ایتالیایی، اسپانیایی و ژاپنی ترجمه شد. هفت سال پس از آن یک نسخه از کتاب به وسیله «دهام موسى العطاونه» به عربی برگردانده شد اما امکان انتشار گسترده نیافت. زیرا مقامات سعودی از همان ابتدا به شدت با این اثر مخالفت کرده و از توزیع آن در این کشور ممانعت به عمل آوردند. با این حال، وسعت انتشار کتاب «عربستان از درون» در سطح جهانی و اقبال خوانندگان محروم مانده از کتاب در جهان عرب، کار را به جایی رساند که سالها بعد رابرت لیسی را بر آن داشت تا در توافق با دولت عربستان نسخه دیگری از این کتاب را آماده کند. دولت عربستان تسلیم شده بود نسخه جدید را با اصلاحاتی خود منتشر کند. این اصلاحات به لیسی پیشنهاد شد. او نیز به گفته خود بخشهایی را که منطقی بود پذیرفت اما بخشهایی را که به نظرش غیر منطقی بود نپذیرفت. به این ترتیب نسخه جدید به طور کلی حال و هوای جدیدی پیدا کرد و به تعبیری یک اثر جدید خلق شد. کتابی که نسبت به اثر قدیمی از بعضی جهات پیراسته و تکمیلتر بود. نویسنده اطلاعات جدیدتر خود را به این نسخه افزود (برای مثال فصل سی و سوم برای ترجمه عربی نوشته شد و در نسخه انگلیسی نیست یا تحولات معاصر عربستان از سال ۱۹۸۰ تا ۲۰۰۹ که اهمیت فوق العادهای دارد و در نهایت به دست سعودیها سپرد. دولت عربستان شجاعت به خرج داد و به منظور کسب یک وجهه جدید تصمیم گرفت کتاب را به عربی برگردانده و منتشر کند. (نویسنده در بخش «به عربستان خوش آمدید» در این باره توضیح میدهد).
سرانجام کتاب زیر نظر ترکی الدخیل روزنامهنگار برجسته سعودی به وسیله خالد بن عبدالرحمن العوض با دقت ترجمه و از سوی موسسه المسبار در چندین نوبت به چاپ رسید. کتابی که در دست شماست برگردان فارسی چاپ چهارم (آگوست ۲۰۱۱) این اثر به شمار میرود. نکته درخور توجه اینکه هرگز خواننده ایرانی نباید تصور کند کتابی سانسور شده را مطالعه میکند و این حقیقتی است که در خلال مطالعه بیشتر متوجه آن خواهد شد. شایان ذکر اینکه رابرت لیسی اساسا نویسندهای تند و تیزنویس نیست. او با ظرافت و زیرکی تمام، مهمترین انتقاداتش را از خاندان حاکم، شاهزادگان قدرتمند، روحانیون بانفوذ، جامعه سنتی عقب مانده و حتی باورهای دینی مردم این کشور بر زبان میآورد. کتاب به صورت یک رمان مستند روایت میشود. تاریخ معاصر عربستان از ابتدا تا کنون به صورت نامریی و در لابه لای صفحات متعدد روایت میگردد. هدف اصلی نویسنده توجه به لایههای پنهان و وجوه متعدد جامعه عربستان است. نحوه تقسیم کار بین قدرت دینی و سیاسی، نقش شاهزادگان، مساله انتخاب و انتصاب حاکمان، وضعیت زنان و به خصوص دختران و پسران جوان، وضعیت شیعیان در ابعاد مختلف، روحانیون سلفی، وهابیت و ریشههای تاریخی و فکری آن، مساله فوران چاههای نفت و دلارهای همراهش، تضاد عمیق بین سنت و مدرنیته در کشوری با این هیات، نقش عربستان در جنگ افغانستان، حضور جوانان سعودی در کوههای تورابورا، افت و خیزهای رابطه عربستان با آمریکا، مساله القاعده و حوادث ۱۱ سپتامبر و غیره. به جرات میشود گفت تاکنون کسی کتابی به این تفصیل و شمول درباره عربستان ننوشته است.
روایت کتاب تا اواخر دوران ملک عبدالله پادشاه پیشین عربستان است. تاریخ دو سه سال اخیر را خواننده میداند زیرا بارها آن را از اخبار روزمره شنیده است. در بخش آخر کتاب «توضیحاتی آمده که نشان میدهد نویسنده برای کسب هر بخش از اطلاعات خود چه راههایی را پیموده و چه منابعی را زیر و رو کرده است. این توضیحات برای کسانی که کارهای پژوهشی و تاریخی میکنند بسیار راهگشاست.
به لحاظ ذهنی، عربستان به وجود نیامده است تا بماند! بلکه بقای این کشور خود تقابلی با قوانین منطق و تاریخ به حساب میآید. به حاکمان بزرگی نگاه کن که لباسهای غربی پوشیده و بیش از آنکه به بشر اعتماد داشته باشند به خدا اتکاء دارند. آنها دولت ثروتمندشان را با تکیه بر اصولی اداره میکنند که مدت هاست جهان آن اصول را پشت سر گذاشته است. در عربستان، مغازهها در طول شبانه روز پنج بار به هنگام نماز بسته میشود و احکام اعدام در خیابانها به اجرا در میآید. الان در وضعیتی نیستیم که بتوانیم از حقوق زنان در آنجا صحبت کنیم. عربستان یکی از معماهای این کره خاکی است که برای برخی اعجابآور و برای برخی دیگر توام با بغض و کینه است. به همین دلیل بود که من سه دهه پیش به عربستان رفتم تا در آنجا زندگی کنم. این اتفاق در سال ۱۹۷۹ م افتاد. زمانی که من از انتشار کتاب خودم «علیاحضرت» خلاص شده بودم. کتابی که درباره شرح حال ملکه الیزابت دوم بود و در جهانی که به تدریج از پادشاهی فاصله میگرفت، درباره رشد و شکوفایی متناقض آن صحبت میکرد. پس از آن من به دنبال فرصتی از نوع دیگر بودم و این دشوار نبود. چون بلافاصله آن را در ریاض یافتم. باید چند فنجای چای شیرین در یکی از مغازههای فراوانی که آنجاست مینوشیدم تا بتوانم موافقت رسمی رییس تشریفات دربار را برای ملاقات با ملک خالد بن عبدالعزیز آل سعود ( ۱۹۸۲-۱۹۷۵) به دست آورم. پادشاهی رقیق القلب وخجالتی که وقتی ملک فیصل بن عبدالعزیز آل سعود (۱۹۶۴) ترورشد، سال ۱۹۷۵ برجای او نشست و خلاء قدرت را پر کرد. (پنج پادشاهی که از سال ۱۹۵۳ بر عربستان حکومت کردند برادران غیرتنی بودند.
برادران تنی و ناتنی دیگری نیز هستند که به اتفاق فرزندانشان انتظار میکشند روزی از این نردبان قدرت بالا روند). در اثنای انتظاری که برای ملاقات با پادشاه میکشیدم داشتم به فکر فرو رفتم. چند هفته است من فنجانهای چای را مینوشم. به این فکر میکردم که من چه چیزی را میتوانم به او هدیه بدهم. به این مردی که همه چیز دارد یا در توانش هست که داشته باشد چه چیزی را میتوانم تقدیم کنم؟ درنهایت تصمیم گرفتم یک سری عکسهای فتوگرافیک به او هدیه کنم. پیش از آمدنم به عربستان، من از مطالبی که جهانگردان بریتانیایی درباره شبه جزیره عربستان نوشته بودند مطلع شدم. آنها خالصانه برای حاکمیت استعماری انگلستان زحمت کشیدند و در اوایل قرن بیستم در حالی که کلاههای آفتابی برسر گذاشته و پوتینهای نظامی تاساق پوشیده بودند، آن بیابانهای شنی را در قلب صحراهای خشک درنوردیدند. بسیاری از آنها چوبهای سنگین و دوربینهای مسی رایج در آن دوران را بر پشت شترهای همراهشان حمل میکردند. آنها لوحههای نگاتیو شیشهای نازک و اتاقهای تاریک قابل حمل را با خود میبردند تا از آنها برای ظهور عکسها و چاپشان در چادرها استفاده کنند. آلبومی از این تصاویر گردآوری کردم. هیچ کس در گذشته آنها را ندیده بود. زیر هریک جملاتی طولانی نوشتم که بعد به زبان عربی فصیح ترجمه شد. این هدیه را به دربار پادشاه سعودی بردم. ما به جایی رفتیم که درباریا محضر پادشاه نامیده میشود. جایی که پادشاه از بادیه نشینانی که از صحرا آمدهاند تا با او ملاقات داشته باشند استقبال میکند. در داخل حیاتهای کاخ خودروهای تویوتای کوچک و غبارگرفتهای دیده میشد که به صورتی نامنظم بر روی سنگ مرمر و در کنار خودوروهای رویزرویس و بیام دبلیوی وابسته به امراء ووزراء پارک شده بود.
هرچند بر پشت هیچ یک از این خودروها حیوانی دیده نمیشد اما از خلال رایحهای که منتشر بود میتوانستی دریایی کدام یک حامل برخی از این حیوانات پشمالود بوده است. من کاملا برای استقبالی که تا چند لحظه دیگر اتفاق میافتاد آماده بودم. بوسیدن دست و روی پادشاهی که با ملتش ملاقات میکند، یک تابلو زنده و صحنهای جذاب برای هر گروه تلویزیونی با روزنامهنگاری است. یکی از کارشناسان وابسته به وزارت رسانهها در حالی که به خود میبالید، گفت: «این دموکراسی مخصوص ما، دموکراسی صحراست». از همان وقت من کاملا در دور زدن کنترلهای این وزارتخانه موفق بودم (بعد از سی سال از آن تاریخ، من هنوز هم با آزادی کامل در عربستان تردد میکنم). قطعا همین مورد نگاه تردیدآمیز مرا نسبت به این دموکراسی صحرا تغییر داد. برای من مساله فقط یک تأثیرپذیری گذرای ناشی از یک دیدار شاهانه یا مشاهده توزیع اموال و هدایا به نحوی که حکومت اقتضاء میکند، نبود. از این رو با وجودی که در محضر شاهانه حضور پیدا کرده بودم، هنوز پنجاه درصد تردید داشتم. اما به سرعت این تردید به یک غافلگیری صد درصدی تبدیل شد و من به طور خاص از استقبال مستقیم پادشاه برخوردار شدم. بادیه نشینی پیر در مقابل پادشاه نشسته بود و انگشتانش را با تشویش بر فرشی حریری و فاخرمی فشرد تا قصیدهای نبطی را که در راه تا رسیدن به این مکان سروده بود قرائت کند:
درود بر کسی که ما را به این جا فراخواند
درود بر خالد که خدایش زنده دارد
تو پادشاهی هستی که خداوند عزیزش گرداند
با حضور تو بود که تمام بشریت شادمان گشت
شنیدن شعر یکی از وظایف اداری سنگینی است که پادشاه در عربستان به دوش میکشد. ملکه الیزابت با بسیاری از پرستاران خانگی دست میداد، اما پادشاه عربستان باید قصایدی طولانی و مکرر را که تحت اشراف او به سمعش میرسانند، بشنود. در اثنای این کار و استقبال از میهمانان صدای سینیهای سبک قهوه و چای که در مجلس میچرخید همه جا را پر کرده بود. تصویری مشابه کاخ باکینگهام اما در ریاض. حضور نگهبانانی که نگاههای تندی داشته و هفت تیری به کمر و شمشیری به دست دارند. ناگهان نوبت به من رسید تا به پادشاه درود بگویم. در حالی که هدیهام را به دست گرفته بودم به طرف تخت سبزرنگ او که اطرافش زردوزی شده بود رفتم. همان دکوری که سعودیها در کاخهایشان ترجیح میدهند و به مدل «لوییس فاروق» شهرت دارد که سبک ورسای در فرانسه و سبک زربفتهای پادشاهی مصر را درهم آمیخته است. در ابتدا به سختی در آلبوم باز میشد چون صفحاتش به هم چسبیده بود. این پادشاه خجالتی که از بیماریهای زیادی رنج میبرد، تا به حال چند بار مجبور به پذیرش هدیه از سوی غریبههایی شده بود که است که توازنشان را از دست دادهاند؟ اما شاہ خالد به مجرد اینکه صفحات آلبوم را ورق زد، احساس کرد در برابر چیزی قرار گرفته که آن را میشناسد. عموها، عموزادگان و اماکن قدیمی. مهمتر از همه اینها البته عکس پدرش بود. آن شخصیت جذاب و استثنایی یعنی ملک عبدالعزیز. عبدالعزیز یعنی بنده خدایی که جز او معبودی نیست.
کسی که آن پادشاه تمام تلاش خود را صرف خدمت به او از طریق عقیدهای کرد که بیگانگان آن را وهابیت مینامند. تفسیری تعیینکننده از دین اسلام در شبه جزیره عربستان. این پادشاه جنگجو، که غرب او را به ابن سعود میشناسد، موفق شد قبایل شبه جزیره را تسلیم کرده و بین سالهای ۱۹۰۱ تا ۱۹۲۵ تحت پرچم خود آورد. پس از آن با افتخار (یا چنانکه بعضیها میگویند با زور) توانست کل شبه جزیره عربستان را تابع آل سعود کند. فرزند این پادشاه بزرگ یعنی ملک خالد، همچنان داشت صفحات آلبومی را که به او هدیه کرده بودم با دقت ورق میزد. سپس تعدادی از اطرافیانش را فراخواند تا آن را تماشا کنند. درباره صحت آن چیزهایی که زیر تصاویر نوشته شده بود یا تاریخ یا اماکن سوال میکرد تا رسید به تصویری با تاریخ ۱۹۱۸ م که در آن ملک عبدالعزیز نشان داده میشد که با لبخند ایستاده است. دستاری قرمز و عبایی زمستانی پوشیده و گرداگردش را یاران و نزدیکانش فراگرفته بودند. افرادی که به نظر میرسید همه کوتاهتر و با اعتماد به نفس کمتر از او باشند. در صف مقدم گروهی از کودکان با لباسهای مندرس ایستاده و با نگاههای خجالتی خود به اولین اروپایی که دیده بودند مینگریستند. یکی از آن کودکان توجه ملک خالد را به خود جلب کرد. پادشاه ذوقزده گفت: «این منم! یکی از اینها من هستم». سپس شروع کرد از طریق مترجم خاطراتش را از آن خواجه (مرد خارجی که برای دیدار با پدرش آمده بود تعریف کند. کسی که همه آنها را در خارج از حیاط به صف کرده و بعد زیر پارچهای عجیب مخفی شده و از طریق آن ابزار شگفتانگیز به آنها خیره شده و از آنها خواسته بود مطلقا حرکت نکنند.
اما خالد که آن موقع بچه کوچکی بود نمیدانست دلیل آن توقف چیست و نتیجه آن کار چه خواهد شد. بعد از شش دهه حالا این نتیجه بر او معلوم شده بود: «والله العظیم»! (این قسم رایج و مورد علاقه در پادشاهی عربستان سعودی است). پادشاه آلبوم را بست و به خدمتکاری دستور داد آن را گرفته و به داخل ببرد تا شب با خانواده آن را نگاه کنند. من به سرجایم برگشتم تا یک ساعت دیگر از بوی بخور بهرهمند شده و شعر را مزه مزه کنم. آثاری که از این سرزمین رازآلود برمی خاست. در آن هنگام من یک چیز شگفتی را که به دنبالش بودم پیدا کردم، شاید هم دو چیز. عربستان سعودی، سرزمینی سرشار از ثروت به وسیله فردی حکومت میشود که در دوران کودکیاش پابرهنه بر تپههای شنی جست و خیز میکرد. ملک خالد حاکم مطلق کشور به شمار میآید و قدرت و ثروت نامحدودی دارد. بعد از قرائت آخرین قصیده همان جا بدون هیچ مقدمهای ایستاد تا به همراه میهمانانش نماز را برپای دارد.
12- کتاب سپری کردن زمستان – قدرت خلوتگزینی در روزگار سختی
نویسنده: کاترین می
مترجم: عذرا جلالی
انتشارات میلکان
همه ما گاه در زندگی احساس میکنیم از پا درآمدهایم. گاهی اتفاقاتی رخ میدهد که توان ادامه دادن را از ما سلب میکند. ممکن است عزیزی را از دست بدهیم یا ورشکست شویم. ممکن است شغلی را که دوست داریم و چرخ زندگیمان را میچرخاند از دست بدهیم. بیمار شدن دوستان و نزدیکانمان را به چشم ببینیم. همه اینها میتوانند زندگی را به ما سخت کنند. اما سوال این است که چگونه میتوانیم به زخمهایمان برسیم و از خودمان مراقبت کنیم آنهم زمانی که روزگار سر ناسازگاری با ما گذاشته است؟
کاترین می با نوشتن کتاب سپری کردن زمستان پاسخی صمیمانه و مکاشفهآمیز به این سوال میدهد. او که مانند دیگر انسانها چنین تجربیاتی را از سر گذرانده بود، نشان میدهد چگونه میتوان حس تنهایی دردناک را تحمل کرد و چطور باید از فرصتهای منحصر به فرد و بینظیری که چنین تنهایی فراهم میکند، استفاده کرد. داستان کاترین می روایتی شخصی، تاثیرگذار و تکان دهنده است که ویژگی بارزی دارد: پذیرش فعالانه احساس غم و اندوه و درس گرفتن از ادبیات، اسطوره شناسی و طبیعت.
به تدریج درک بهتری در مواجهه با زمستانهایم به دست میآوردم، نسبت به طول مدت و وسعتشان، اهمیت و نفوذشان. حالا میدانستم آنها برای همیشه دوام نخواهند داشت. میدانستم ناچارم تا رسیدن بهار، شیوه راحتتری را برای زندگی در این زمستانها پیدا کنم. من آگاهم که با انجام این کار ادب را زیر پا میگذارم. زمانهایی که از هماهنگی با زندگی روزمره عاجز میشویم، همچنان تابو هستند. ما طوری پرورش نمییابیم که زمستانها را تشخیص دهیم یا قطعیت وگریزناپذیری آنها را تصدیق کنیم. در عوض تمایل داریم آنها را به صورت نوعی تحقیر نگاه کنیم، چیزی که باید از دید دیگران پنهان سازیم، مبادا دنیا را با آن شوکه کنیم. در انظار عموم از خود چهرهای شجاع را به نمایش میگذاریم و در خلوت خود غصه میخوریم. وانمود میکنیم درد دیگران را نمیبینیم. با هریک از زمستانها به عنوان نوعی ناهنجاری خجالتآور رفتار میکنیم که باید پنهان یا نادیده گرفته شود. این یعنی از یک روند کاملا معمولی، چیزی محرمانه ساختهایم و به موجب آن به افرادی که تحملش کردهاند وجههای منفور میبخشیم و وادارشان میکنیم از زندگی روزمره کنارهگیری کنند تا شکست خود را پنهان سازند. با این حال، این کار را با هزینه زیادی انجام میدهیم. سپری کردن زمستان، عمیقترین و بخردانهترین لحظات تجربه انسانی ما را به ارمغان میآورد و خرد و حکمت در وجود افرادی که زمستان را سپری کردهاند خانه میکند. در جهان معاصر که به شکل بیرحمانهای شلوغ و پر جنب و جوش است، ما همواره در تلاش هستیم شروع زمستان را به تعویق بیندازیم. هرگز شهامت نداریم گزش آن را کامل حس کنیم و شیوهای که زندگیمان را به تباهی کشیده است، آشکار سازیم. گاه یک زمستان سخت و شدید به نفع ما خواهد بود. باید به این باور پایان دهیم که این اوقات در زندگی ما تا اندازهای احمقانه، نوعی نقص اعصاب و فقدان قدرت اراده هستند. آنها کاملا واقعی هستند و از ما چیزی را میخواهند. باید یاد بگیریم زمستان را به داخل دعوت کنیم.
شاید ما هرگز زمستان را انتخاب نکنیم، اما میتوانیم چگونگی آن را انتخاب کنیم. بخش چشمگیری از رمانها و افسانههای پریان، در فضایی برفی ترسیم شدهاند. شناخت ما از زمستان، تکهای از کودکی ما و امری تقریبا فطری است. تمامی تدارکات دقیقی که حیوانات برای تحمل ماههای سرد و بدون غذای زمستان انجام میدهند، زمستان خوابی حیوانات، مهاجرت پرندگان و ریزش برگ درختان خزانی در سرما، هیچ یک تصادفی نیستند. تغییراتی که در زمستان رخ میدهد، نوعی کیمیاگری و در واقع سحر و افسونی است که به وسیله مخلوقاتی معمولی برای بقا اجرا میشود؛ سنجابکهای دم موشی که زمستانها به خواب میروند، چلچلههایی که به سمت آفریقای جنوبی پرواز میکنند و درختانی که با رنگهای درخشان خود هفتههای پایانی پاییز را شعله ور میسازند. همه اینها برای زنده ماندن در ماههای پرنعمت بهار و تابستان خیلی خوب به نظر میرسد، اما در زمستان است که ما شاهد شکوه کامل شکوفایی طبیعت در اوقات بیحاصل هستیم. گیاهان و حیوانات با زمستان نمیجنگند، آنها وانمود نمیکنند که اتفاقی رخ نداده است و تلاش نمیکنند با همان شیوه زندگی خود در تابستان، به زندگی ادامه دهند؛ آنها آماده میشوند، سازگار میشوند. آنها رفتارهای دگردیسی خارق العادهای را از خود نشان میدهند تا بقای خود را تضمین کنند.
زمستان زمانی برای کنارهگیری از جهان، بیشینهسازی منابع ناکافی، انجام رفتارهایی از جنس بهره وری بیرحمانه و ناپدید شدن از نظر است؛ اما این جاست که تغییر رخ میدهد. زمستان نه مرگ چرخه زندگی، بلکه بوته آزمایش آن است. زمانی که آرزوی بقای تابستان را متوقف سازیم، زمستان میتواند فصلی شکوهمند باشد که در آن جهان، زیبایی پراکندهای به خود میگیرد و حتی سنگ فرشها به روشنی میدرخشند. زمستان زمانی برای تأمل و تجدید قوا، برای نفس تازه کردن، برای سروسامان دادن است. انجام این کارهای عمیقا غیرمعمول همچون کاهش شتاب زندگی، گسترش اوقات فراغت، خواب کافی و استراحت اقدامی افراطی، اما ضروری است. اینها یکی دو راهی است که همه ما آن را میشناسیم؛ مرحلهای که باید در آن پوستاندازی کنیم. چنان چه این کار را انجام دهید، تمام آن پایانههای عصبی دردناک را عریان و بیحفاظ خواهید کرد و آن قدر احساس خراشیدگی و درد خواهید داشت که باید برای مدتی از خود مراقبت کنید. چنان چه این کار را انجام ندهید، این پوسته در اطراف شما سخت خواهد شد. این یکی از مهمترین انتخابهای همه عمرتان خواهد بود.
در کتاب چله زمستان در مومین لند اثر تاو جنسون، مومین ترول تصادفا زودتر از موعد هر سال از خواب زمستانی بیدار میشود. او که عادت دارد در زمستان بخوابد، با دیدن دنیایی که زیر برف محو شده و باغش که کاملا نا آشنا به نظر میرسد، شوکه میشود. با خود فکر میکند: «وقتی من خواب بودم، همه دنیا مردهاند. این دنیا برای مومینها ساخته نشده است. » او که کاملا احساس تنهایی میکند، به سمت اتاق خواب میرود، لحاف را از روی مادرش کنارزده و فریاد میکشد: «بیدار شو! همه دنیا گم شده! » مادرش روی تشکچه خوابش چنبرهزده و به خواب خود ادامه میدهد.
این آیینهای است از زمستان من؛ یا دست کم آن طور که به نظر من میرسد. بقیه در حال چرت زدن هستند، در حالی که من کاملا بیدارم و ترسهای شدیدی به جانم افتادهاند. در چنین لحظاتی در زندگی، باید به هر طریقی به حرکت خود ادامه دهید. من هر روز با قدمهایی آهسته و دردناک برای خرید کمی موادغذایی موردنیاز، تا مغازههای محلی پیاده روی میکنم. یخچال من که تا همین اواخر تا خرخره پر از مواد غذایی و خوردنیهایی بود که به صورت آنلاین سفارش میدادم و هرگز فرصت کافی برای خوردن آنها نداشتیم، حالا خالی است. فقط آن چه را نیاز داریم میخرم؛ از اسراف و دورریزی مواد غذایی، که تا همین اواخر باور داشتم اجتناب ناپذیر است، شرمندهام. اما این تفاوتی است که زمان آن را ایجاد کرده است. میتوانم لنگان لنگان تا خیابان اصلی بروم تا ببینم آن روز صبح در مغازه میوه فروشی چه چیزهایی روی هم تلنبار شده است. اگر نان تمام شود، میتوانم چندتایی بخرم. قصاب میتواند درست همان مقدار گوشتی را به من بفروشد که میدانم همان روز استفاده خواهم کرد. دیگر مجبور نیستم چرخه فریز کردن یک بسته مرغ، یخ زدایی از آن در یک هفته بعد و سپس نداشتن وقت کافی برای خوردنش و سرانجام دور ریختن آن را تکرار کنم.