مقاله جلال آل احمد به مناسبت مرگ صمد بهرنگی

شهریورماه سالروز از دست دادن صمد بهرنگی نیز هست. نویسندهای که برای بچهها مینوشت و به آنان عشق میورزید و عمر کوتاهش را صرف تعلیم و تربیت بچههای روستاهای دورافتادهٔ ایران کرد.
مناسب دیدیم با درج مقالهای از جلال آل احمد دربارهٔ او، یادش را در سالگرد سفر ابدیش گرامی داریم.
خبر مرگ برادر بزرگم که از مدینه رسید پدرم بلند گفت”لا اله الا الله”. و دیگر هیچ. حتی گریه نکرد. اما مدام میگفت لا اله الا الله. نه یک دفعه و نه ده دفعه. مدام. یعنی برای اینکه به سرش نزند؟ هر تازهواردی که میرسید به تسلیت-یا سلامش که میکردی-یا بچهها که میرفتند چای برایش ببرند، به جای جواب و هر چیز دیگر مدام تهلیل میکرد.
تا شب سهشنبه رسید. شب روضهمان. آنوقت گریهاش درآمد. و چه گریهای! هرگز ندیده بودم که بر واقعه کربلا آنچنان گریسته باشد. به خصوص که روضهخوان آن شب اهل بود و از”علی اکبر”حرف زد و از حضور پدر بر سر نعشش و از شکستن کمر و دیگر قضایا…ولی روضه که تمام شد باز دیگر هیچ. جز همان تهلیل. حتی منع کرده بود که مادر و خواهرم بلند گریه کنند. اما دیگر ریشش را حنا نبست و سرش را نتراشید. سلمانی که میآمد خانه سرش را نمره دو کوتاه میکرد. و بعد هم مرتب عصا دست میگرفت. پیش از آن هر وقت میخواست به مجلس برود عصایش را برمیداشت. اما بعد از آن دیگر عصا از دستش نیفتاد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
و این قضایا بود تا زن و بچهٔ برادر از مدینه آمدند. و دانستیم که ناگهانی و به مرضی ناشناخته مرده. شبی رفته بود مهمانی به خانهٔ یکی از”نخاوله”-و دیر برگشته بود و خوابیده بود و صبح دیگر برنخاسته بود. همین. اما مگر کسی باورش میش؟ آخر مرضی-غذای نامناسبی-نالهای از درد مزمنی-آخر چیزی؟! ولی زنش حاضر بود و پسرش. و خبر از هیچکدام اینها. و مریدهای پدرمیآمدند و میرفتند و از این ختم به دیگری-و از مجلس اهالی این محل به آن یکی-تا عاقبت گیر آمد. مستمسک گیر آمد.
“فلانی که از کربلا آمده بود از فلان دیگری که از مدینه برگشته بود نقل کرده بوده که فلانی را سنیها چیزخور کردهاند!”و چه زود قضیه پیچید. ازین دهن به آن گوش. و شد یک اعتقاد. نمایندهٔ مرجع تقلید در مدینه باشی و چنان فعال باشی که برادره بود و اصلا یک بار هم از بیماری ننالیده باشی و آنوقت یک مرتبه مردن!؟ درست است که مرگ خبرنمیکند اما…و هزار اما. که هرکدام نقل یکی از مجالس اطرافیان پدرم. که دیگر همه حتم داشتند که برادره را چیزخور کردهاند. یکی تعجب خود را-دیگری تاسف خود را-سومی تحیر خود را-چهارمی ناباوری و پنجمی آروزی دیدار او-همه را در این یک شایعهٔ افواهی خلاصه کردند تا فراموشی و عادت بیاید. و خلاص، و تا از یکی که گوشت و پوست تو را داشته و غم و شادی دیگران را-مقدسی بسازند که پایین پای چهار امام در”بقیع”خوابیده.
و حالا خبر مرگ این برادر کوچکتر. که داغی بود. داغ صمد. و از”ارس”رسیده. از محل”خداآفرین”. و اسمها عجب هدایتی دارند! خبر را ساعدی داد. تلفنی. سلام و احوالپرسی، با صدایی گرفته. از آن صداها که فقط به دم انسی یا پای جامی و یا گپی باز میشود. و بعد:”صمد افتاده توی ارس!”که”عرق”شنیدم. از بس صدا گرفته بود. یا از بس خبر غیر مترقب بود. آخر به این بیشتر عادت داریم. که فلانی افتاد توی هروئین-فلان دیگری افتاد به دامن دستگاه-و فلان دیگری توی چاه ویل مزدوری. و حالا این هم صمد. ولی او که اینکاره نبود! استخوان سختتر از اینها بود. یک دهاتی آوارهٔ”خسرو شاه”و”ممقان”و”دهخوارقان”. یک کولی…نه. یک”عاشق”به معنی آذربایجانیاش. عاشقی که تارش را”میلت”به دوش میکشید. بهروز را میگویم. نه. عرق نباید بتواند او را از پا بیندازد! و همین را گفتم. در جواب ساعدی. و این را که”پاشیم بریم تبریز. بریم سراغش. کتاب الفبایش را خودمان چاپ میکنیم. میدانی که خیلی آزارش دادهاند…”که ساعدی درآمد که “نعشش را سه روز بعد از آب گرفتهاند…”که یخ کردم و نشستم. و”خوب، دیگر؟” بله دیگر، با دوستی که شنا میدانسته رفته آببازی. آن طرفها قصه جمع میکرده. و لا بد گاهی تفننی. اما خودش شنا نمیدانسته. ودر غلطیده. و دوستش به سروکله زنان تنها برگشته. و حالا جماعتی از اطرافیانش را در تبریز گرفتهاند. و دوست همراهش در جواب بازجوییها قندشکن را برداشته و زده به سر خودش و دیگر قضایا… ولی همین؟ و یعنی که صمد مرد؟ که ما برایش آن همه آرزوها در سر میپختیم؟ این زبان روستای آذربایجان-این وجدان بیدار یک فرهنگ تبعیدی-این همپالکی تازه به راه افتادهٔ”هانس اندرسن”-این معلم سیار که از لای سطور”حیدر بابایه سلام”پا در راه گذاشته بود و به”ساوالان”و”خالخال”میگریخت؟
آخر نکند سربهنیستش کردهاند؟ نکند خودش خودکشی کرده؟ آخر آدمی که شنا بلد نیست چرا باید به رودخانه زده باشد؟ و مگر ارس در حدود 16 تا 19 شهریور چقدر آب دارد که بتواند کسی را دربغلطاند؟ بسترش را خود من در”پارسآباد”دیدهام. جوری نیست که بیمزاحمت مأمورهای مرزی دوطرف بشود تن به آبش زد.و خود رودخانه پهنهٔ گستردهای.و هر نقطهاش گداری-در حدود سفیدرود پای”امامزاده هاشم”. و بر بلدی هر دو طرف سیم خاردار کشیده و نگهبانان به نظاره ایستاده. ولی گفتند که دوتستش افسر جوانی بوده. پس لا بد مزاحمت نگهبانان مرزی را به اعتبار لباسش برداشته بود. و بعد هم گفتند که در”خداآفرین”بستر رود تنگ میشود و فشار آب…و الخ. ولی من هنوز باورم نمیشود. یعنی رمانتیکبازی ذهنی؟ یا فرار از واقعیت؟ یا افسانهسازی عوامانه؟…. نمیدانم. فقط این را میدانم که-آهای مناف! برای تو میگویم-من فقط این را میدانم که صمد نباید مرده باشد. صمد نمیتواند مرده باشد.
صمد را با”کندوکاو در مسائل تربیتی”شناختم. یعنی نالهٔ همدردش را شنیدم. و راستش از شما چه پنهان خیلی هم خوشحال شدم. اینکه ببینی یکی دیگر از آن سر آذربایجان دارد، همان پرتوپلاها را میگوید دستکم برای یک روز هم شده باورت میشود که پس زیاد هم پرتوپلا نبوده!…و آنوقت دنبالش کردم. در قصههاش. و بعد که گاهی بیرون برمیزد به تهران. و بعد رفتیم به تبریز. اردیبهشت 46. با ساعدی. صمد بود-بهروز بود-آن یکی بهروز بود-کاظم بود و آن شبها و آن شور و بیاتها و آن عاشقی خواندنهای بهروز و آن صبحانههای قهوهخانهٔ”قله”و آن گپها که کشید به”طرح تبریز”که ساعدی و من در برگشتن کاملش کردیم و به گمان اینکه از آن امامزادهٔ”تحقیقات اجتماعی”هنوز معجزهای میتوان خواست دادیمش به دست حضرات. که حیف! برای صدمین بار مروارید خود را پیش.. پیش علما ریختن! و محرک اصلی آن طرح یکی صمد بود و یکی ساعدی. طرحی برای جان دادن از نو به شهری که ما، در سراسر ایران، اینهمه بهش بدهکاریم. و صمد کاری را که باید در آن طرح میکرد آماده داشت. یعنی کتاب الفبایش را. که به چه حوصلهای نشسته بود و از لغات مشترک فارسی و ترکی (که فرمودهاند بگویید آذری!) یک کتاب اول ابتدائی نوشته بودتا بچههای آذربایجانی مجبور نباشند”سو”و”چرک”را آب و نان بنویسند و نفهمند چرا. درست است که آن طرح در ترازوی خود را به رخ غربشکندهٔ آن موسسه وزنی نیاورد و بایگانی شد اما کتاب الفبای صمد رسید. که برشداشتم و بردم پیش دستگاهی که اینکاره است. با دو کلمهای در معرفی نویسنده. که”شاعر است و حساس است و مبادا در کتابش دست ببرید…”و ازین حرفها. و دعوی آنها که آخر روشی لازم است و تصویری و زیربالا کردنی و الخ…که گفتم چطور است خودش را بخواهید تهران و غیره…که این کار را کردند. و صمد از خسرو شاه آمد تهران. و نشستند که کتاب را راستوریس کنند و باب روز. و ناچار فرصت بیشتری برای دیدار و گپزدنها. یک بار آمد با یکی از قصههاش. و با این شعر محلی به عنوان اهداء بر صفحهٔ اولش: عزیزم باغ داد را عزیز من در باغ شانه بزن
آچ زولفون باغدادرا زلفهایت راباز کن و در باغ شانه کن
بولبولی گولدن اوترو بلبل را به خاطر گل
چکوبله باغداد را در باغ به دار زدهاند.
که دیدم چه رمانتیک است! در عین حال که چه اصراری داشت در زنده کردن زبان مادریاش. که بترس از حضور این داس بین-که”ارس”باشد و دیگر مبانیتها- پنجاه شصت سالی است که حضورش را در فرهنگ و مدرسه دیگر تحمل نمیکنیم. بار دیگر در مجلسی بود با حضور دو سه تن از استادان دانشگاه-و به علت حضور صمد بحث رفت سر زبان ترکی. که دیدم چه تند هم هست و چه آتشی و چه قاطع! خیال کرده بودم که این لیاقت را فقط خودم دارم. بار دیگر که با ساعدی و او رفتیم ابن ابن بویه. سه نفری در یکی از کبابیهای اول بازار شاه عبد العظیم لقمه نانی خوردیم و ماشین را پس وپناهی جا دادیم و افتادیم وسط جماعت. و چه جماعتی! فقیر و کارگر و مرد توی کوچه و تکوتوک بازاری و اداری. و همه جوان. و حجلهها و دستهها و علمها و نوحهها. و مرثیههای چاپی که پخش میکردند و صدای بلندگو که”آقایان چند نفر اطراف مقبره حالشون بههم خورده. خطرناکه. کوچه بدین ببرنشون هوای آزاد…”و بعد شعرهای سوزناک و آیات قرآن و داغ”علی اکبر”و روضه. و زنها که بر سکویی یا توی ایوانی نشسته بودند و چای دم کرده. که جوانهزنی چادری با بچهای به بغل به ساعدی سلام کرد. که ساعدی بچه را گرفت و بوسید و حالواحوالی و رفتیم. انکشف که دو سال پیش او را به این دنیا آورده. بند ناف بیخ گلوی بچه پیچیده بوده و نزدیک بوده خفه بشود که دکتر میرسانند. و آنوقت بر بالای یک سنگ قبر ایستادیم به تماشا دستهها و لولیدن مردم درهم. و به این فکر میکردیم که چه به خود رها شده است چنین جماعتی! و چه قدرتی و چه هرز رفتنها! که دو جوان ایستادند کنارمان. من داشتم نوحهها را یادداشت میکردم که با هر دستهٔ تازهرسیدهای یکی دیگر برمیخاست:
که یکی از جوانها درآمد که:-این کارنامهٔ دو ساله کی از چاپ درمیآید؟
گفتم:”به نظرم بشود سه ساله یا چهار ساله. چه میدانم.”
و بعد ازشان پرسیدم:”جماعت را چقدر دید میزنید؟”
اولی گفت:”80 هزار. صد هزار…”
و دومی گفت:”میشود آمارش را گرفت.”
و صمد گفت:”برو بابا. آمار باشد برای علما.”
جوان اولی گفت:”باز مردهپرستی شایع شده.”
گفتم:”شایع بوده. از قدیموندیمها.”
ساعدی گفت:”آخر زندهپرستی که ممنوع است.”
صمد گفت:”آخر زندهپرستی که ممنوع است.”
گفتم:”و فقط یک.”
و بعد دستهٔ جدیدی رسیدبا عماری مانندی. اما به شکل هرم. و سیاهپوش و دسته گلی بر پیشانیش. و سیگاری چاق کردیم و کسی یک ورقه شعر داد دستمان. از شاعر فلان محلهٔ تهران. و این یک بیتش:
“ناتوان بودند گردان جهان در مشت تو حیف کاورد عاقبت در خاک گیتی پشت تو.
و بعد یکی از دوستان دور رسید. و سلامی. در گوشم. و گفت که”دیروز تا حالا سه نفر خودکشی کردهاند. یکیش در بیمارستانی. و با طنابی که از ملافه ساخته…”و رفت. خبر را بلند برای همه گفتم. و سکوت. و همان جوانک اولی درآمد که:
-یعنی از 2500 سال پیش هم سابقه داشته؟
گفتم:”آره. مرگ سیاوش.”و بعد سکوت و بعد رفتم سر منبر. همچنان بر سر قبر گمنامی ایستاده:
-همیشه اینجوری است. سیاوشها را میکشند و سهرابها را. چون تحملشان را ندارند. بعد در مرگشان نوحه میخوانند. مگرنه اینکه حتی سیاوش ورزشکارمانندی بود؟ و از آب و آتش گذشت؟ و عاقبت؟…حالا ما فقط عزای در مرگش را داریم. نه شور و شادیاش را در حیات…و ازین قبیل…
که صدای”الرحمن”از بلندگو برخاست. و پراکندیم. و برگشتن. و تلخی آن تماشا و آن جماعت بیسر، که آخر کار حتی صدای بلندگویی را به عنوان مرکز التجاه نداشت -آنهم جماعتی که این همه به دیکته عادتش دادهایم-و بزرگترین ماجراکردنش از دیوار بالا رفتن-با لب چینهٔ قبرستان نشستن به تماشا-یا مقاومت ایرانیت طاق مقبرهها راآزمودن-و مهمتر از همه دل خوش کردن به افسانهای که میسازد. یکی میگفت چیزخورش کردهاند-و”باربیتوریت”(یا”.. تورات؟) اسم سم- دیگری میگفت خفهاش کردهاند-دیگری میگفت به قصد کشت او را زدهاند و بعد لاشهاش را به مهمانخانه کشیدهاند. از آن همه جماعت هیچکس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمیکرد. آخر جهانپهلوان باشی و در”بودن”خودت جبران کرده باشی”نبودن”های فردی و اجتماعی دیگران را-و آن وقت خودکشی؟ آخر مرد عادی ناتوان و ترسیدهای که ابتذال وجود روزمرهٔ خود را در معنای وجودی و در قدرت تن و در سرشناسی او جبرانشده میدید-در وجود این بچهٔ”خانیآباد”که هرگز به طبقهٔ خود پشت نکرد. این نفس قدرت تن که به قدرت مسلط زمانه”نه”گفت-و نه “نامجو”شد و نه”شعبان”و نه”حبیبی”-چطور ممکن بود که این مرد عادی سر بزیر باور کند که او خودکشی کرده؟ و ببینم این افسانهسازی عوام آیا نوعی روش دفاعی نیست برای عادی تویگذر تا شخصیت ترسیدهٔ خویش را در مقابل تسلط ظلم حفظ کند؟ و امیدوار بماند؟ سیاوش و سهراب که جای خود دارند. در این سلسله مراتب حتی جوانمرد قصاب را هم داریم. رهبر فلان فرقه را هم که در خمرهٔ تیزاب رفت. یا آن دیگری را که غایب شد. آن دیگری را که به آسمان رفت.
و حالا من چه کنم؟ چگونه باور کنم که صمد مرده؟ او که یک تنه ادای دین به زبان مادریش را تعهد میکرد-او که به سرخوردگی از ما بزرگترها و به نفرت از”از ما بهتران”، به کودکان پناه برده بود. او که عاقبت از انتشار کتاب الفباش نومید شد. بس که”متد”بازی سرش درآوردند و علمایی نمودن-که کتابت را برای بزرگسالها برمیگردانیم…و هی خواستند”ه”و”میم”الفباش را فقط در”ماه”و”ماهبانو” به رخ بچهها بکشند-…و آیا کافی است که حالا در مرگ او فقط بگویی لا اله الا الله!؟
…حتی نیما که مرد من در رثائش درماندم. آنوقت حالا بایست در داغ این برادر کوچکتر عزا گرفت و مرثیه گفت و مگر چند تا صمد داریم؟ و آیا کافی است مدرنبازی درآوردن؟ و به جای گریستن در غم مرگ او-یا به جای خدا عالم است کدام ریش را حنا نبستن-بر کربلای”ویتنام”گریستن؟…. نه. فایده ندارد. بهتر این است که من اکنون با چهل و پنج شش سال عمر و با کلی پز و افاده و معلومات اما به عوامی عامیترین آدمها به دیرباوری هر زندیقی که فرض کنی-به جای اینکه در مرگ این برادر کوچکتر عزا بگیرم یا عصا بدست بگیرم چو بیندازم که صمد عین آن ماهی سیاه کوچک از راه”ارس”خود را اکنون به دریا رسانده است. تا روزی که از نو ظهور کند. آخر او در”خداآفرین”به آب زده. و به آب”ارس”! این داسبین-این فارق یک فرهنگ و یک زبان. آخر من دیده بودم که این اسمها برای صمد همانقدر مقدس بود که “مدینه”برای آن برادر بزرگتر.
30 آبان 1347