کتاب کوه دوم ،در جستوجوی یک زندگی اخلاقی |نوشته دیوید بروکس |معرفی و بررسی

کتاب کوه دوم نوشته دیوید بروکس که با ترجمه امید کرمپور منتشر شده است دو جلوه از زندگی انسان را بررسی میکند اول جهانبینی فردگرایانه انسان و دیگری جهانبینی رابطهگرایانه ما که در اجتماع نمود پیدا می کند.
گاهی افرادی را میبینیم که سرشار از احساس خوشی هستند، آدمهایی که انگار نوری درخشان از درونشان بر دیگران میتابد. آنها مهربان، آرام، از لذتهای کوچک سرمست و از خوشیهای بزرگ سپاسگزار هستند. وقتی با چنین افرادی ملاقات میکنید، خیلی زود درمییابید که خوشی فقط یک احساس نیست بلکه میتواند یک چشمانداز باشد. نوعی خوشی دائمی وجود دارد که باعث میشود افرادی که مدام مشغول به خودشان نیستند و در عوض ذهن خود را رها کردهاند، به نوعی از شعف برسند. در این کتاب من از دو کوه سخن گفته شده که این تلاشی است برای تببین روایت تضاد بین دو جهانبینی اخلاقی متفاوت. کوه اول یک جهانبینی فردگرایانه است که خواستههای نفس را در مرکز قرار میدهد. کوه دوم همان چیزی است که شما ممکن است آن را جهانبینی رابطهگرایانه بدانید و رابطه، تعهد و خواستههای قلب و روح را در مرکز قرار میدهد. استدلال اصلی نویسنده این است که ما در رواج جهانبینی فردگرایانه زیادهروی کردهایم. ما با نگاه به خودمان بهعنوان ماهیتی خودمختار، جامعه را تکه تکه کردهایم و خود را در معرض بروز شکاف و قبیلهگرایی قرار دادهایم و به جایی رسیدهایم که جایگاه فردی و خودبسندگی را تقدیس میکنیم و آنچه را که در قلب و روح هر انسان از همه چیز زیباتر است، میپوشانیم.
کتاب کوه دوم
در جستوجوی یک زندگی اخلاقی
نویسنده: دیوید بروکس
مترجم: امید کریمپور
مهرگان خرد
زیست اخلاقی
زمانی که یک کارشناس تلویزیونی تازه کار بودم، با جیم لرر کار میکردم، کسی که برنامهای را بنیان نهاد که امروزه ساعت خبر نامیده میشود. وقتی جیم روی آنتن بود و اخبار را ارائه میکرد، چهرهاش نشانی از گرم بودن داشت، اما هم زمان خویشتن دار بود، چرا که او بر این باور بود که خودش نباید در کانون توجه باشد بلکه این خبرها هستند که باید مورد توجه بیننده قرار بگیرند. اما زمانی که دوربین روی او نبود، چهرهاش به طرز فوق العادهای گویا بود. وقتی که من در بخش مربوط به خودمان صحبت میکردم و چیزی مبتذل یا احمقانه به زبان میآوردم، او را میدیدم که لبهایش را با حالتی ناخوشایند به گوشهای جمع میکند؛ اما وقتی چیزی میگفتم که سودمند، متمدنانه و یا جالب بود، چشمهایش را سرشار از لذت و شعف میدیدم. طی ده سال کار کردن با مردی که عمیقا تحسینش کردم، سعی کردم به شیوهای رفتار کنم که همان شعف را در چشمانش ببینم و نه جمع شدن لبهایش به یک گوشه را.
الرر هرگز رسما به من نگفت که چگونه رفتار کنم. اما در قالب این روش ظریف و بدون به زبان آوردن هرگونه کلامی به من آموزش داد تا استانداردهای برنامه ساعت خبر را به طور مناسبی رعایت کنم. و او این واکنشها را فقط به من نشان نمیداد؛ همه عوامل برنامه در تمام برنامهها و در طول سالها با آنها روبه رو میشدند. به این ترتیب وی شخصیتی ویژه را برای برنامه ساعت خبر ایجاد کرد، یک زیستگاه اخلاقی که در آن ارزشهای مشخصی همواره در اولویت قرار داشتند و خود برنامه شیوه مشخصی از بودن را برای خود تعریف کرده بود. چند سالی از بازنشستگی لرر میگذرد، اما فرهنگی که او به برنامه تزریق کرد هنوز هم معرف ساعت خبر است.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
همه ما در این یا آن زیستگاه اخلاقی رشد کردهایم. همه ما با اتکا به شیوه زندگیمان خرده فرهنگهایی را در اطراف خودمان ایجاد میکنیم. شاید بزرگترین میراثی که یک فرد میتواند از خود به جای بگذارد یک نوع زیست اخلاقی است؛ مجموعهای از باورها و رفتارها که پس از مرگ او هم زنده میمانند.
برخی از انواع زیست اخلاقی محلیاند، یعنی در خانه یا دفتر کار ما مقرر شدهاند. اما برخی دیگر از آنها گسترده ترند و حتی معرف دورههای تاریخی و تمدنهای خاصی هستند. یونانیان دوران کلاسیک و رومیان مرام نامه خود را برای افتخار و احترام به دیگران داشتند که از دید آنها نسبت به شهرت و خوش نامی جاودانه نشئت میگرفت. در اواخر قرن نوزدهم، هنرمندان پاریس یک مرام بوهمیایی را بنیان نهادند که آزادی فردی و خلاقیت لجام گسیخته را تقدیس میکرد، در حالی که در آن سوی کانال مانش در بریتانیا اخلاق ویکتوریایی با قوانین سختگیرانهای در خصوص احترام و اعمال نیکو شکل گرفت. زیست گاههای اخلاقی به شکل مؤثری به شما میگویند که چطور لباس بپوشید، چگونه با دیگران حرف بزنید، چه چیزی را تحسین یا تقبیح کنید و چطور هدف نهایی خود را تعریف کنید.
زیست اخلاقی پاسخی جمعی به مشکلات بزرگ یک لحظه خاص تاریخی است. به عنوان مثال در یک سوم میانی قرن بیستم، مردم ساکن نیم کره شمالی با یک رکود اقتصادی بزرگ و سپس یک جنگ جهانی فاجعه بار مواجه شدند. مشکلات بزرگ نیازمند پاسخهای بنیادین بزرگ است. مردم به ارتش پیوستند، اتحادیهها را شکل دادند، در شرکتهای بزرگ شروع به کار کردند و به عنوان کشورهای درگیر جنگ در کنار هم قرار گرفتند و با هم متحد شدند؛ بنابراین فرهنگی پدید آمد که بر انجام وظیفه، سازگاری با نهادها، هماهنگی با گروه، تسلیم در برابر منابع قدرت و نیز عدم تلاش برای لقمه گندهتر از دهان برداشتن تأکید میورزید. این زیست اخلاقی جمعی را میتوان در عبارت«ما همه در این با هم شریک هستیم»خلاصه کرد.
روح این فرهنگ به خوبی در کتابی از آلن ارنالت با عنوان «شهر گمشده» مورد کنکاش قرار گرفته است. کتابی که به تعدادی از جوامع واقع در شیکاگو یا اطراف آن در دهه ۱۹۵۰ میپرداخت. در آن زمان و آن شرایط تأکید زیادی روی انتخاب فردی وجود نداشت. اگر شما یک ستاره بیس بال مانند ارنی بنکس بودید، گزینهای برای تبدیل شدن به یک بازیکن آزاد نداشتید و باید کل دوران زندگی حرفهای خود را در وابستگی به باشگاه و تحت عنوان چیزی که به آن توله شیکاگو میگفتند سپری میکردید. اگر لهجه، رنگ پوست و یا جنسیتتان “اشتباهی” بود، احتمالا نمیتوانستید در یکی از ساختمانهای اداری باکلاس واقع در مرکز شهر کار کنید؛ اما مردم در آن دوران به طور کلی تمایل داشتند که عضوی از یک گروه باشند و پیوندی پایدار با محل زندگی خود داشته باشند. آنها وظیفهشان را در قبال نهادهای متبوع خود انجام میدادند.
اگر شما فردی بودید که در جنوب شیکاگو زندگی میکردید، به احتمال زیاد راه پدر و پدربزرگتان را دنبال میکردید و در نبیسکی که در آن زمان بزرگترین نانوایی جهان بود، مشغول به کار میشدید و هم چنین به «اتحادیه بین المللی کارگران نانوایی و شیرینیسازی» میپیوستید.
خانهها کوچک بودند، تهویه وجود نداشت و تلویزیون هم هنوز جا نیفتاده بود. پس وقتی هوا گرم میشد، زندگی اجتماعی مردم روی سکوهای جلوی خانهها و یا در کوچهها رخ میداد، با بچههایی که در تمام طول روز از خانهای به خانه دیگر میدویدند. یک صاحب خانه جوان در مجموعهای از فعالیتهای جمعی شرکت میجست که همان طور که ارنالت میگوید، «تنها یک فرد به شدت منزوی و مردمگریز میتوانست از قرار گرفتن در چنین موقعیتی فرار کند؛ موقعیتهایی مثل کباب درست کردن، قهوه خوردن گروهی، بازی والیبال، همکاری در نگهداری بچهها و تبادل مداوم کالاها و مایحتاج خانگی» اگر قرار بود به بانک بروید، به بانک محله خودتان مثل بانک تالمن میرفتید. اگر قرار بود گوشت بخرید از قصاب محله خود یعنی برتوچی خرید میکردید. ۶۲ درصد از امریکاییها در آن زمان میگفتند که اعضای فعال کلیسا هستند و اگر شما در آن محله در شیکاگو زندگی میکردید، به مراسم سنت نیک میرفتید و به سخنرانی طولانی پدر فانسی به زبان لاتین گوش میدادید. احتمالا بچه خود را به مدرسه ناحیهای که در همان منطقه بود میفرستادید و آنها منظم و مرتب به ردیف مینشستند و تحت تسلط نظم آهنین پدر لینچ قرار میگرفتند.
اگر وارد سیاست میشدید، احتمالا به تنهایی قادر به موفقیت نبودید، میتوانستید به دم و دستگاه سیاسی رئیس دالی، شهردار منطقه بپیوندید و رشد کنید، با این شرط که کارهایی را میکردید که مقامات و صاحبان نفوذ شما را به انجام آنها وادار میکردند. به عنوان مثال جان فاری در مجلس قانونگذاری ایالت ایلینوی به این گروه سیاسی کمک میکرد و وقتی که ۶۴ ساله شده بود، مزد این یاریرسانی را با کسب یک کرسی در کنگره ایالات متحده گرفت. قبل از نقل مکان به کنگره، او به مطبوعات گفت: «من به واشنگتن میروم تا نماینده شهردار دالی باشم. برای ۲۱ سال، من نماینده شهردار در مجلس قانونگذاری ایالتی بودم و همیشه حق با او بود. »او وظیفه خود را انجام میداد.
چنین رفتاری نوعی از زندگی غنی و اجتماعی را تغذیه میکرد که بسیاری از مردم امروز نسبت به در پیش گرفتن آن تردید دارند. اگر کسی از شما میپرسید اهل کجا هستید، فقط نمیگفتید “شیکاگو” بلکه به محل دقیقی اشاره میکردید که تمام اجزای زندگیتان پیرامون آن شکل گرفته بودند: «تقاطع پنجاه و نهم و پولاسکی» هر شهر مجموعهای از دهکدههای کوچکتر بود.
آن زیست اخلاقی فضایل زیادی داشت. بر فروتنی، بردباری و نادیده گرفتن خود تأکید میورزید. پیام اصلی این بود که شما بهتر از دیگری نیستید، اما هیچ کس هم بهتر از شما نیست. این دیدگاه را ترویج میکرد که خودخواهی خودستایی و خودشیفتگی ریشه بسیاری از بدی هاست. اگر بیش از اندازه در مورد خودتان صحبت میکردید، مردم شما را متکبر میخواندند و از شما رویگردان میشدند.
این فرهنگ البته کمبودهایی هم داشت که در نهایت آن را غیرقابل تحمل میساخت. این زیست اخلاقی بسیاری از جلوههای نژادپرستی و یهودی ستیزی رایج در جامعه را تحمل میکرد. خانمهای خانه دار احساس میکردند در زندانی افتادهاند که راه فراری از آن نیست و خجالتزده بودند و از آن سو زنان شاغل با موانع ترسناک مواجه بودند.
در سال ۱۹۶۳، بتی فریدان مشکلی را توصیف میکرد که هیچ نامی نداشت و آن حس کسالت زجرآور و خردکنندهای بود که در زندگی بسیاری از زنان آن دوران رواج داشت. فرهنگ آن زمان تعریف عاطفی بسیار سردی از مردانگی داشت؛ مردان در ابراز عشق به همسران و فرزندانشان مشکل داشتند. غذاها واقعا خستهکننده بودند. آدمها خود را برای انطباق با ارزشهای گروهی تحت فشار مییافتند و به واسطه استبدادگریزناپذیر از نظرات و عقاید همسایگان خویش شکنجه میشدند. بسیاری از مردم نقشهای اجتماعی را که به عهدهشان بود ایفا میکردند اما از درون مرده بودند.
صحنهای در کتاب سال ۱۹۶۲ جان اشتاین بک به نام سفر با چارلی هست که نشان میدهد که چگونه این مرام جمعی بسیاری از مردم را در یک زندگی بیحس وحال و عاری از لذت به دام انداخته بود. روایت اشتاین بک از سفر او همراه با سگش از سویی به سوی دیگر کشور او را به شیکاگو میرساند و وقتی که او فورا به اتاقی در هتل میخواهد تا بتواند در آن دوش بگیرد و استراحت کند. تنها اتاق خالی هتل هنوز تمیز نشده است اما اشتاین بک میگوید که او با همین شرایط هم اتاق را میخواهد.
وقتی او در اتاق را باز میکند، با آثار به جای مانده از مهمان قبلی اتاق مواجه میشود. اشتاین بک از یک رسید خشک شویی پی میبرد که مهمان قبلی اتاق که او نامش را هری تنها میگذارد، در وست پورت، کنتیکت زندگی میکند. روی میز نامهای بود که او در زمان اقامتش در هتل شروع به نوشتن آن برای همسرش کرده بود. «ای کاش این جا با من بودی. در این شهر واقعا احساس تنهایی میکنم. راستی، یادت رفته دکمه سردستهایم را در چمدانم بگذاری. »
البته هری شانس آورده بود که همسرش سرزده به ملاقات او نیامد. هم روی لیوان و هم روی ته سیگارهای توی زیرسیگاری، آثار رژلب زنانه دیده میشد. گیره مویی که کنار تخت بود نشان میداد زنی که در اتاق بوده، موهایی تیره داشته است؛ اشتاین بک نام آن زن را لوسیل میگذارد. آنها دو نفری یک بطری کامل جک دانیل را با هم نوشیده بودند. بالش دوم روی تخت استفاده شده بود، اما کسی روی آن نخوابیده بود چون هیچ اثری از رژلب روی آن نبود. زن اجازه داده بود هری مست شود اما خودش مخفیانه ویسکیها را در گلدان گل سرخی که روی میز قرار داشت ریخته بود.
اشتاین بک مینویسد: «به این فکر میکنم که هری و لوسیل در چه موردی با هم صحبت میکردند. آیا لوسیل از احساس تنهایی او کاسته است؟ شک دارم این طور باشد. فکر میکنم کاری را که از آنها انتظار میرفته انجام دادهاند. گرچه که هری نباید آن قدر مشروب میخورد. » اشتاین بک در سطل زباله پوست یک آب نبات و دو ظرف خالی از قرصهای Seltzer-Bromo را پیدا میکند. او مینویسد که نشانهای از هیچ چیز غیرمنتظره وجود ندارد، نشانهای از لذتی واقعی یا از یک شادی خودانگیخته دیده نمیشد، فقط تنهایی بود. او این چنین نتیجه میگیرد: «برای هری غصه خوردم. وقتی که زندگیتان به یک سازمان بیروح فروخته میشود، این چیزی است که رخ میدهد. نه تنها ناکام میمانید بلکه حتی ظرفیت خود را برای احساس کردن هر چیزی از دست میدهید. »
در آن دوران نظرات و تفاسیر متعددی در مورد خطرات منطبق ساختن خود با هنجارهای رایج و زیستن در قالب آن چه صرفا یک فرد سازمانی بود، یک مرد با یک کت وشلوار خاکستری که عاری از هرگونه احساس به دنبال یافتن جایگاهی بهتر بود. مطرح میشد. این احساس وجود داشت که گروه، شخصیت فردی را خرد کرده بود و مردم تنها به یک شماره فروکاسته شده بودند و هیچ حسی نسبت به خود حقیقیشان نداشتند.