فرانسوا تروفو : زندگینامه و فعالیت‌های هنری‌اش

ترجمهٔ ع.امینی نجفی: فرانسوا تروفو یکی از برجسته‌ترین فیلمسازان دوران معاصر سینمای فرانسه و از پایه‌گذاران اصلی جنبش”موج نو”در 21 اکتبر 1984، درحالی‌که تنها 52 سال داشت، به بیماری سرطان مغز درگذشت. به تازگی مجموعهٔ نامه‌های او به چند زبان عربی انتشار یافته و بار دیگر نام این شاعر تصاویر را-این بار از طریق کلمات- بر سر زبانها انداخته است. در مجموعه حدود پانصد نامه گردآمده که تروفو آنها را از سیزده سالگی (1945) تا دم مرگ نوشته است.

در نامه‌های تروفو با سیمای تازه‌ای از شخصیت تروفو آشنا می‌شویم: مردی که حتی بیش از سینما به ادبیات عشق می‌ورزید و به قول همکار و همراه دیرینش ژان لوک گودار-در مقدمهٔ کتاب-“از این که نمی‌توانست بنویسد به شدت رنج می‌برد”.

علاقهٔ تروفو به ادبیات موضوع شناخته شده‌ای است: تعدادی از فیلمهای او برگردانهائی از آثار ادبی هستند، او در فیلمهای خود به‌نحو بی‌سابقه‌ای از تکنیکها و شیوه‌های بیان ادبی سود جسته، در فیلمهای خود زندگی ادبی فرانسه را به‌نحو جانداری منعکس کرده و بالاخره او سازندهٔ فیلمی است که کتاب قهرمان اصلی آن است:”فارنهایت 451″. این را هم نباید از قلم انداخت که تنها باری که برایش مشکل سیاسی پیش آمد به خاطر فرهنگ و مطبوعات بود. او در سال 1970‌ در کنار ژان پل سارتر، سیمون دوبووار و چند ادیب و هنرمند دیگر فرانسوی اقدام به فروش یک نشریهٔ مائوئیستی 1 کرد. هیچیک از روشنفکران به مضمون آن نشریه اعتقادی نداشتند اما تنها به خاطر اعتراض به غیرقانونی شدن آن، در کوی و برزن آن را به فروش رساندند. تروفو در پاسخ به احضاریهٔ پلیس، خطاب به رئیس دادگاه امنیتی پاریس چنین نوشت:”من هیچوقت آدم سیاسی فعالی نبوده‌ام.از آنجا که از ابراز احساساتم نسبت به سیاستمداران ناتوانم، به مائو بیشتر از پمپیدو 2 علاقمند نیستم. بااین‌وجود باید بگویم که من دوست صمیمی کتابها و مجلات هستم و به آزادی بیان و استقلال دادگستری سخت معتقدم”.

تروفو در نامه‌ای که به سال 1968 برمی‌گردد نوشه است:”اگر می‌توانستم بنویسم، دیگر نقش دلقک پشت دوربین فیلمبرداری را بازی نمی‌کردم”. و حتی در سال 1981‌-که موفق‌ترین سینماگر فرانسوی شناخته می‌شد-می‌نویسد:”اگر به سینما نمی‌آمدم حتما ناشر می‌شدم”.

گرایش تروفو به ادبیات-چنان‌که گفته شد-بر همه آشکار بود، اما آنچه در پرتونامه‌های او روشن‌تر می‌شود دید ویژهٔ او نسبت به ادبیات است:”ادبیات به عنوان گریزگاه، به مثابهٔ پناهگاهی امن در فرار از هیولای زندگی.

شخصیت تروفو در دورن کودکی و نوجوانی او در زیر ضربات سخت محیط، زخمهای عمیق و التیام‌ناپذیری برداشت. مادری سختگیر و پدری تندخو داشت و دائم در آرزوی گریز از خانواده به سر می‌برد، و سرانجام در 14 سالگی از این “کانون گرم و مقدس”گریخت. در نامه‌ای که به مناسبت مرگ مادرش نوشته، از او با چنین لحن خصمانه‌ای یاد می‌کند:”او نمی‌توانست مرا تحمل کند. من برایش زیادی بودم. در خانه نه اجازه داشتم که بازی کنم و نه سروصدا راه بیندازم. باید جوری رفتار می‌کردم که او فراموش کند که من هم وجود دارم”. تروفو بخشی از کودکی پر رنج خود را در اولین فیلم بلندش”چهارصد ضربه”به زیبائی تصویر کرده است.

فرانسوا پس از فرار از خانه و مدرسه، سروکارش به یک پرورشگاه افتاد. در آنجا بود که پناهگاه واقعی خود را کشف کرد: ادبیات. با ولتر، دوما و دوده شروع کرد و سرانجام به آن استاد بزرگ رسید. مرد غول‌آسائی که آنتوان در فیلم”چهارصد ضربه”برایش محراب می‌سازد و نامش را زیر لب تکرار می‌کند: بالزاک، بالزاک، بالزاک…گوئی خدائی را تسبیح می‌گوید. از همانجا فهمید که تنها خوشبختی واقعی در ادبیات است و زندگی خود چیزی جز یک رمان نیست، و تا پایان عمر بر این باور باقی ماند.

تروفو خدمت نظام خود را در رستهٔ توپخانه و در منطقهٔ تحت نظارت فرانسه در آلمان غربی گذراند. انضباط خردکنندهٔ زندگی سربازی او را به جان آورد. بارها از ارتش فرار کرد و وقتی سرانجام به پاریس برگشت با خود دو چیز آورده بود: نارسایی شنوائی که در سراسر زندگی آزارش می‌داد، و نفرتی عظیم از زور و اعمال قدرت، که او را برای همیشه از سیاست بیزار کرد، به جز شاید یک استثنای کمرنگ: ابراز همبستگی‌اش با دانشجویان در جریان شورشهای ماه مه 1968.

تروفو جوان که عزم کرده بود نویسندگی پیشه کند در سال 1953-پس از چند تلاش کوچک روزنامه‌نگاری، به راهنمائی و کمک، آندره بازن به گروه منتقدین مجلهٔ معروف”کایه دو سینما”پیوست. در سالهای بعد او به همراه یارانش-گودار، ریوت و شابرول-دیدگاه تازه‌ای در برابر سینمای مدرن قرار دادند و سرانجام جنبش”موج نو” را پایه گذاشتند.

تروفو تنها سینماگر این جنبش بود که در عین وفاداری نسبی به ایده‌های”موج نو”در جلب علاقهٔ عامهٔ تماشاگران نیز موفقیت داشت.

در سال 1959 تروفو رسما فیلمسازی را به عنوان حرفهٔ خود برگزید و از ادبیات فاصله گرفت، بی‌آنکه وسوسهٔ ادبیات لحظه‌ای زندگی هنری او را رها کند. برخی از فیلمهای او عینا از شکلها و ساختهای ادبی پیروی می‌کنند:”به پیانیست شلیک کنید”(1960)،”پوست شیرین”(1964)،”کودک وحشی”(1970)،”داستان آدل ه.”(1975)،”مردی که زنها را دوست می‌داشت”(1977) و…شکلهای نادرتر داستان‌گویی، در کنار دیدگاه”دانای کل”(که دیدگاه رایج هنر سینما است) در آثار تروفو بیش از هر فیلمساز دیگری تکرار شده است: روایت شخص اول، بیان خود زندگینامه‌ای، اسلوب نامه‌نگاری و…

اینک که مجموعهٔ بزرگی از نامه‌های تروفو را در دست داریم، و به علاقهٔ او به نامه‌نگاری-این‌جانشین خصوصی‌تر آفرینش ادبی-پی برده‌ایم، با دید تازه‌ای به جایگاه نامه در فیلمهای او می‌نگریم. نامه در آثار تروفو یا صدای استمداد است: مثل نامه‌هائی که عشاق سودازدهٔ فیلم”ژول و ژیم”(1961) به هم می‌نویسند، یا ناله استغاثه است: مثل نامه‌هایی که آدل-دختر دردمند و حساس ویکتور هوگو- می‌نوشت و در حقیقت یگانه رشته‌های پیوند او با دنیای واقعی بودند، و یا فریاد اعتراض است: مثل نامه‌هائی که آنتوان (در فیلم”بوسه‌های دزدیده شده”-1968‌) از بازداشتگاه سربازخانه می‌فرستد: هفته‌ای نوزده نامه برای درهم شکستن یکنواختی زندگی سربازی!

برای درک جایگاه ادبیات در زندگی هنری تروفو می‌توان از یک تصویر گویا یاری گرفت. در فیلم”شب امریکائی”(1973) در چهرهٔ فران 3 کارگردانی که نقش او را خود تروفو ایفا می‌کند، تنها زمانی می‌توان روشنی سعادت را دید که او از دردسرها و هیاهوی فیلمبرداری به اتاق ساکتش می‌گریزد و با کتابهایش خلوت می‌کند.

تنها واکنش تروفو در برابر فشارهای توانفرسایی که نظم و مقررات اجباری بروی تحمیل می‌کرده‌اند، فرار بود، که گریز به حریم امن و بی‌گزند ادبیات جلوه‌ای از آن است (درست مثل فرار آدمهای”فارنهایت 451″به کشور ادبیات!).

این”ترفند”را در پرسوناژهای سینمائی او هم می‌توان دید. آدمها از متن به حاشیهٔ زندگی، و یا در بعدی دیگر از واقعیت به فراسوی آن می‌گریزند. هنر تروفو در آن بود که می‌توانست گریز”غیرمجاز”آدمهایش به”منطقه ممنوعهٔ”خیال را به وجهی رئالیستی تصویر کند، و به همین لحاظ از جانب منتقدین کشورش لقب “رنوار مدرن”گرفت. او می‌توانست رویائی‌ترین لحظات قهرمانانش را در قالب اتفاقات روزمره به نمایش درآورد.

آدمهای تروفو قوانین زندگی واقعی را آگاهانه از یاد می‌برند و سرانجام در گسترهٔ خیال چندان اوج می‌گیرند تا اینکه بالشان می‌سوزد. آنها ذهنیتی ساده و نابالغ دارند.

از وحشت زندگی، یک عمر بر لبهٔ واقعیت گام می‌زنند و سرانجام به قعر آن سقوط می‌کنند.

بازگشت گریزناپذیر به تنگنای واقعیت همواره از رهگذر فاجعه می‌گذرد، و کمترین مکافاتش مرگ است. آیا به همین خاطر نبود ‌ که کابوس مرگ و شبح خودکشی با چنان سماجتی زندگی تروفو را دنبال کرده بود؟ به ویژه فیلمهای آخر او”اتاق سبز”(1978) “زن همسایه”(1981) و آخرین فیلمش”از عشق و مرگ”(1983‌) یکسره گرفتار مرگند. تروفو در سال 1978 در نامه‌ای به ژان لویی بوری 4-ادیبی که چند ماه بعد از دریافت نامه خودکشی کرد-چنین نوشته بود:”من این دردهای روحی را می‌شناسم که مثل احتضار دم مرگند. گاهی عمیقا احساس می‌کنم که به گودال سیاهی فروافتاده‌ام و دیگر وجود ندارم”. آیا این فیلمهای رنگین و رویائی و خیال‌انگیز گریزهای هنرمندانهٔ مردی نبود که از مرگ می‌ترسید؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]