به جای داشتن ذهنیت واعظ، دادستان یا سیاستمدار، سعی کنید اندیشه یک دانشمند را داشته باشید و قدرت تردید، بازنگری و تجدید نظر خود را پرورش بدهید – چکیده کلام کتاب ارزشمند «دوباره فکر کن»، نوشته آدام گرانت

بدون تغییر نمیتوان پیشرفت کرد؛ و آنهایی که نتوانند ذهنیتشان را تغییر دهند، قادر به تغییر هیچ چیز نخواهند بود».
– جرج برنارد شاو
برخی کتابها، گاهی مظلوم واقع میشوند و عنوانشان شوری برای مطالعه در ما ایجاد نمیکنند. اما وقتی که کتاب را به دست میگیرید، متوجه میشوید که حاوی مفاهیم خوبی است که فراتر از کتابهای با عناوین جنجالیتر و دهانپرکنتر ، یک ذهنیت را میخواهند در شما تغییر بدهند.
کتاب دوباره فکر کن، نوشته آدام گرانت، هم کتاب بسیار ارزشمندی است که در اینجا خلاصه مقدمه و فصل اولش را آوردهام. البته شما باید تلاش کنید وقتی باری مطالعه همه کتاب را پیدا کنید و همه مثالهای جالبش را سر فرصت بخوانید.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
با هم ببینیم که این کتاب چه میگوید:
وقتی بحث آمادگی ذهنی و لازمههای دستیابی به آن پیش میآید، معمولا به «هوش» فکر میکنیم. هرچقدر باهوشتر باشید، توانایی حل مسئلههای پیچیدهتری را خواهید داشت و سریعتر از دیگران به راه حل میرسید. بر اساس تعریف مرسوم، هوش را همان قابلیت تفکر و یادگیری میدانند.
اما در این دنیای پیچیده، مجموعه دیگری از مهارتهای شناختی وجود دارد که شاید اهمیتی فراتر از هوش داشته باشند: قابلیت تجدیدنظر و کنار گذاشتن آموختههای پیشین.
بخشی از مشکل ما به تنبلی شناختی برمی گردد. برخی روانشناسها میگویند که از خساست ذهنی رنج میبریم: عموما سهولت پایبندی به دیدگاههای قدیمی را بر دشواری کش وقوس با دیدگاههای جدید ترجیح میدهیم. با این حال مقاومتمان در برابر تجدید نظر به عوامل اساسیتری هم وابسته است. وقتی خودمان را زیر سوال ببریم، دنیا پیش بینی ناپذیرتر خواهد شد. بنابراین مجبور میشویم تغییرپذیری حقایق را بپذیریم، به گونهای که امکان اثبات نادرستی مسائل هم اکنون صحیح نیز وجود دارد. تجدیدنظر درباره باورهای عمیق ما میتواند تهدیدی برای هویتمان باشد، به گونهای که گویا بخشی از وجودمان را از دست میدهیم.
البته همیشه هم با تجدیدنظر مشکل نداریم. وقتی پای مایملکمان در میان باشد، با شوق آنها را به روز میکنیم. پس از قدیمی شدن کمد لباس، آن را نوسازی میکنیم و وقتی دکوراسیون آشپزخانه از مد بیفتد، اقدامات لازم برای اصلاحش را انجام میدهیم. اما وقتی پای عقاید و دانشمان در میان باشد، سر حرف خود میمانیم. روانشناسان این پدیده را تصرف و توقف مینامند. آسودگی حاصل از یقین، خوشایندتر از دردسرهای ناشی از تردید است و خیلی قبلتر از اینکه استخوانهایمان انعطاف ناپذیر شوند، چنین اتفاقی برای باورهایمان میافتد. اگر کسی هنوز از ویندوز ۹۵ استفاده کند به او میخندیم، اما هنوز هم به عقاید سال ۱۹۹۵ خود پایبندیم. صرف دیدگاههای افرادی را میشنویم که حس خوبی به ما میدهند، نه ایدههایی که ما را به تأمل وامی دارند.
احتمالا این داستان را شنیدهاید که وقتی قورباغه در یک دیگ آب جوش انداخته شود، بلافاصله بیرون میپرد. اما اگر همان قورباغه را در آب ولرم بیندازید و به تدریج دما را افزایش دهید، همان جا خواهد مرد. زیرا این موجود فاقد قدرت تجدیدنظر درباره موقعیت است و تنها زمانی متوجه تهدید خواهد شد که دیر شده است. به تازگی درباره این داستان معروف تحقیق کردم و متوجه یک مسئله شدم: حقیقت ندارد.
اگر قورباغه در آب جوش انداخته شود، دچار سوختگی شدید خواهد شد، بنابراین شاید بتواند فرار کند و شاید هم نتواند. درحالی که قورباغهی دیگر در آب در حال جوش، وضع بهتری دارد: به محض اینکه دمای آب آزاردهنده شود، از آن بیرون میپرد.
این قورباغهها نیستند که توان ارزیابی مجدد نداشته باشند، ما چنین مشکلی داریم. پس از شنیدن و پذیرش صحت یک داستان، به ندرت به خودمان زحمت میدهیم تا درستی آن را زیر سوال ببریم.
تحت استرس شدید، افراد عموما به سراغ پاسخهای نهفته در ناخود آگاهشان میروند. این پاسخها مفید و سازگار با قوانین تکاملیمان هستند؛ به شرطی که در همان محیط شکلگیری آن واکنشها باشیم.
چالش تجدیدنظر دربارهی فرضیات پیشین، یک امر بسیار متداول است؛ نگرشهای ما مبدل به عاداتی خواهند شد که کمرمان را خم میکنند و به خودمان زحمت نمیدهیم آنها را زیر سوال ببریم، تا زمانی که دیگر خیلی دیر میشود.
کتاب دوباره فکر کن، نوشته آدام گرانت، درباره ارزش تجدیدنظر است. درباره به کارگیری نوعی انعطافپذیری ذهنی. همچنین درباره موفقیت در تشویق دیگران برای اینکه همین قدر چابک باشند.
آدام گرانت به عنوان یک روانشناس سازمانی در دانشگاه وارتون، پانزده سال گذشته را صرف تحقیق درباره مدیریت مبتنی بر شواهد و تدریس آن کرده. به عنوان کارآفرین در حوزه داده و ایده، با سازمانهایی نظیر گوگل، پیکسار، ان بیای و بنیاد گیتس همکاری کرده تا کمک حال آنها در بازنگری شیوه طراحی مشاغل هدفمند، ساخت تیمهای خلاق و سازمان دهی فرهنگهای مبتنی بر همکاری باشد. وظیفهاش تجدیدنظر درباره شیوه زندگی، رهبری و کار، و ترغیب دیگران به پیگیری همین رویه است.
کتاب دوباره فکر کن
قدرت دانستن چیزهایی که نمیدانیم
نویسنده: آدام گرانت
مترجم: تیم ترجمه نشر نوین
نشر نوین
288 صفحه
عنوان اصلی: Think Again: The Power of Knowing What You Don’t Know
Adam Grant
هم اکنون حیاتیترین موعد بازنگری است. در همین دوران پاندمی ویروس کرونا، بسیاری از رهبران سراسر دنیا سرعت لازم برای تجدیدنظر درباره مفروضات پیشینشان را نداشتند؛ فرضیهی اول اینکه ویروس نمیتواند به همهی کشورها سرایت کند، در وهله بعدی میزان کشندگی آن چیزی فراتر از آنفلوانزای ساده نیست و در ادامه، صرفا توسط افرادی منتقل خواهد شد که علائم مشهود داشته باشند. هنوز هم در برابر این ویروس تلفات میدهیم.
طی سال گذشته، همگی مجبور شدیم انعطافپذیری ذهنیمان را به بوته آزمایش بگذاریم. مجبور شدیم فرضیات دیرین و قطعی خود را زیر سوال ببریم: فرضیاتی نظیر اینکه مراجعه به بیمارستان، صرف غذا در رستوران و در آغوش گرفتن والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ، هیچ ایرادی ندارند. اینکه همیشه میتوانیم شاهد مسابقات ورزشی زنده در تلویزیون باشیم و لزومی به دورکاریمان با تحصیل فرزندانمان در خانه نیست. و اینکه همواره به دستمال توالت و ضدعفونیکننده دسترسی خواهیم داشت.
هدفم آدام گرانت در این کتاب، بررسی رویکردهای تجدید نظر است. او به دنبال متقاعدکنندهترین شواهد و تعدادی از ماهرترین تجدیدنظرکنندههای دنیا رفت.
تمرکز اولین بخش کتاب دوباره فکر کن، نوشته آدام گرانت بر باز کردن ذهنمان است. همچنین در این بخش خواهید فهمید که چرا یک کارآفرین آینده نگر در دام گذشته گیر میکند، چرا یک کاندیدای مناصب دولتی سندرم ایمپاسیر را مزیت میبیند، چگونه یک دانشمند برنده جایزهی نوبل از اشتباه کردن لذت میبرد، چگونه بهترین پیشبینیکنندگان جهان دیدگاههایشان را به روز میکنند، و چگونه یک فیلمساز برنده اسکار مبارزات سازندهای دارد.
دومین بخش به بررسی راهکارهای تشویق سایر افراد به تجدیدنظر میپردازد. رویکرد یک قهرمان مناظره بین المللی برای پیروزی در بحثها و موفقیت یک موزیسین سیاه پوست در ترغیب خودبرترپندارهای سفید پوست و کنار گذاشتن بیزاریشان از سیاهها را میبینید. قدرت گونهی خاصی از گوش دادن را خواهید دید که کمک حال یک پزشک برای تغییر ذهنیت والدین نسبت به واکسن شد و به یک قانونگذار کمک کرد تا فرماندهی ارتش اوگاندا را متقاعد به حضور در مذاکرات صلح کند.
سومین بخش کتاب دوباره فکر کن، نوشته آدام گرانت درباره رویکردمان برای ساخت جوامع متشکل از یادگیرندههای مادام العمر است. نقش یک آزمایشگاه متخصص گفتگوهای دشوار بر زندگی اجتماعی مردم را خواهید دید که چگونه بهترین رویکردهای ارتباطی ما برای مسائل مناقشه برانگیز نظیر سقط جنین و تغییرات اقلیمی را برملا میکند. نقش معلمها در مدارس را میبینید که چگونه میتوانند با تشبیه فضای کلاس به موزه، ترویج نگاه به پروژهها با دیدگاه یک نجار و بازنویسی کتب درسی قدیمی و معتبر، قدرت تجدیدنظر را به دانشآموزان بیاموزند. رویکرد خلق فرهنگ یادگیری در محیط کار با اولین زن هیسپانیک در فضا را خواهید دید که چطور کنترل ناسا را در دست گرفت تا مانع شکلگیری حوادث متعاقب پس از فاجعهی شاتل فضایی کلمبیا شود.
کتاب دوباره فکر کن، نوشته آدام گرانت، فراخوانی برای رها کردن دانش و عقاید منسوخ، و نیز تثبیت خودانگارهمان نه بر اساس ثبات رأی بلکه با اتکا بر انعطافپذیری است. اعتقاد نویسنده این است که در صورت تسلط بر هنر بازنگری و تجدیدنظر، شرایط بهتری برای موفقیتهای کاری خواهیم داشت و زندگیمان راضیکنندهتر خواهد شد. تجدیدنظر میتواند کمک حال شما در زمینهی خلق راهکارهای جدید برای مسائل کهنه و اصلاح راهکارهای قدیمی برای مسائل جدید باشد. این کار، مسیری برای یادگیری بیشتر از اطرافیان و زندگی با حسرتهای کمتر است. یکی از نشانههای خرد، آگاهی از موعد رهاسازی تعدادی از ارزشمندترین ابزارها و برخی از محبوبترین بخشهای هویت خودتان است.
یک واعظ، یک دادستان، یک سیاستمدار و یک دانشمند به ذهنتان قدم میگذارند
احتمالا او را نمیشناسید، اما مایک لازاریدیس Mike Lazaridis اثر تعیینکنندهای روی زندگیتان داشته است. از همان کودکی معلوم بود که مایک نابغهی الکترونیک است. در چهارسالگی توانست با لگو و کشهای پلاستیکی، گرامافون خودش را بسازد. وقتی به دبیرستان میرفت، معلمها از او میخواستند تا تلویزیون خرابشان را تعمیر کند. در اوقات فراغتش کامپیوتر ساخت و زنگ اخبار بهتری برای مسابقات گروهی دبیرستان طراحی کرد و با همین ابتکارها هزینهی سال اول دانشگاهش را تامین کرد.
چند ماه مانده به اتمام مدرک مهندسی الکترونیک، مایک کاری کرد که بسیاری از کارآفرینان بزرگ آن موقع انجام دادند: تحصیلات دانشگاهی را رها کرد. هم اکنون وقتش رسیده بود که به عنوان پسر یک زوج مهاجر، تاثیر منحصر به فرد خودش را بر دنیا بگذارد.
اولین موفقیت مایک، زمانی حاصل شد که دستگاه بارکدخوان سریع اختراع کرد.
ایده مایک لازاریدیس برای بلک بری، یک دستگاه ارتباطی بیسیم برای ارسال و دریافت ایمیل بود. در تابستان ۲۰۰۹، تقریبا نیمی از بازار گوشیهای هوشمند آمریکا در انحصار این شرکت بود. اما در سال ۲۰۱۴، سهم بازارش سقوط کرد و به زیرا درصد رسید.
وقتی یک شرکت اینگونه با سر به زمین میخورد، نمیتوانیم دلیل واحدی را به عنوان عامل سقوط آن شناسایی کنیم، بنابراین سعی میکنیم آن را با تعابیر انسانی توصیف کنیم: بلک بری نتوانست خود را تطبیق دهد.
اما تطبیق با یک محیط متغیر، کاری نیست که از دست کمپانی ساخته باشد – بلکه انسانهای شاغل در آن باید در طیف وسیعی از تصمیمات روزمرهشان، چنین رویهای را در پیش بگیرند. مایک به عنوان بنیانگذار، رئیس و مدیرعامل سازمان، مسئول تمامی تصمیمات فنی و تصمیمات مرتبط با محصولات بلک بری بود. هرچند میتوان نگرش او را جرقهای برای شکلگیری تحول گوشیهای هوشمند دانست، اما ناتوانی او در بازنگری، باعث مرگ کمپانی شد و عملا ابداعش را نابود کرد.
کجای کار اشتباه بود؟
اکثر ما به دانش و تخصصمان افتخار میکنیم و خیلی دوست داریم پای باورها و عقایدمان بمانیم. در یک دنیای باثبات، چنین طرز فکری منطقی خواهد بود و ثبات عقیده ما عواید قابل توجهی را به همراه خواهد داشت. اما مشکل اینجاست که دنیای ما به سرعت تغییر میکند و باید معادل زمانی که صرف تفکر میکنیم، برای بازنگری و اصلاح تفکراتمان هم وقت بگذاریم.
تجدیدنظر یک مجموعه مهارت و البته یک طرز فکر است. هم اکنون خیلی از ابزارهای ذهنی موردنیازمان را در اختیار داریم. فقط باید یادمان باشد که هر از چند گاهی با بیرون آوردن آنها از قفسه، گردوغبار رویشان را پاک کنیم.
تغییر رأی با عنایت به پیشرفتها در زمینه فناوری و دسترسی به اطلاعات، شاهد افزایش دانش، آن هم با نرخی بسیار فزاینده هستیم. این کار اصلا ساده نیست. شاید اشیاء قدیمی مثل صفحات موسیقی عتیقه، ماشینهای کلاسیک و ساعتهای آنتیک ارزشمند و کلکسیونی باشند، اما حقایق قدیمی مثل فسیلهای ذهنی هستند که باید کنار گذاشته شوند.
در زندگی روزمرهمان تشخیصهای زیادی انجام میدهیم که از انتخاب متقاضیان استخدام تا شریک زندگی را شامل میشود. باید عادت تغییر رأی و تجدیدنظر دربارهی افکار خودمان را توسعه دهیم.
دو دهه پیش بود که همکارم فیل تتلاک، نکته عجیب را کشف کرد. در حین اندیشه و تکلم، غالبا ذهنیتی سه حرفه متفاوت را به کار میگیریم:
واعظها، دادستانها و سیاستمدارها.
در هر کدام از این سه طرز فکر، هویت بخصوصی را میپذیریم و مجموعهی مجزایی از ابزارها را به کار میگیریم.
وقتی باورهای مقدسمان در معرض خطر باشند، واعظ میشویم: موعظههایی ارائه میدهیم که حافظ و مروج ایده آلهایمان باشند.
وقتی نقصانهای استدلال دیگران را کشف کنیم، طرز فکر دادستان را اتخاذ میکنیم: استدلالهایی را گردآوری میکنیم که با اثبات اشتباهات طرف مقابل، پرونده را پیروز شویم.
وقتی خواهان جلب نظر مخاطبان باشیم، طرز فکر سیاستمدار را در پیش میگیریم: کمپین تشکیل میدهیم و لابی میکنیم تا نظر مثبت رأیدهندگان را جلب کنیم.
نکته خطرناک اینجاست که آن قدر درگیر موعظه برای اثبات حقانیت، بازپرسی دیگران برای اثبات اشتباهات آنها و سیاسی بازی برای جلب پشتیبانی میشویم که زحمت تجدیدنظر راجع به دیدگاههایمان را به خود نمیدهیم.
اما ای کاش با مجموعه ابزارهای متفاوتی به سراغ تصمیمهای مهم برویم و جایگاه یک دانشمند را ترجیح بدهیم!
اگر دانشمند باشید …
اگر دانشمند باشید، پس تجدیدنظر یکی از مبانی اصل شغلتان خواهد بود. حقوق میگیرید که همواره مراقب محدودیتهای ادراکتان باشید. از شما انتظار میرود که نسبت به دانستههایتان تردید کنید، درباره نادانستههایتان کنجکاو باشید و با بهرهگیری از دادههای جدید، دیدگاههایتان را به روز کنید.
اما دانشمند بودن یک حرفه نیست. بلکه یک چارچوب ذهنی است؛ طرز فکری که با موعظهگری، بازپرسی و سیاسی بازی فرق دارد.
وقتی در پی حقیقت باشیم، طرز فکر دانشمند را اتخاذ میکنیم: آزمایشهایی انجام میدهیم تا فرضیاتمان را بیازماییم و به دانش برسیم. ابزارهای علمی صرفا مختص افرادی نیستند که روپوش آزمایشگاهی پوشیدهاند، و بهرهگیری از آنها هم مستلزم سالها تلاش پای میکروسکوپ نیست. همان قدر که فرضیات در آزمایشگاهها کاربرد دارند، در زندگی ما هم نقش ایفا میکنند.
آزمایشها میتوانند الهام بخش تصمیمات روزمرهمان باشند. بنابراین به فکر فرو میروم: آیا میتوان افراد سایر رشتهها را تعلیم داد تا مثل دانشمندها عمل کنند و در این صورت، آیا میتوانند انتخابهای هوشمندانهتری داشته باشند؟
مایک لازاریدیس دههها پیش از اینکه مبدل به یکی از پیشگامان گوشی هوشمند شود، به عنوان یک اعجوبهی علمی شناخته میشد. در دوران راهنمایی بود که به خاطر ساخت یک پنل خورشیدی در جشنوارهی علمی، به اخبار محلی راه یافت و به خاطر مطالعه تمامی کتابهای علمی کتابخانهی عمومی، جایزه گرفت. اگر سالنامهی کلاس هشتم او را باز کنید، کاریکاتوری را مشاهده خواهید کرد که مایک همچون یک دانشمند دیوانه کشیده شده و صاعقه از سر او خارج میشود.
مایک در حین ساخت بلک بری، همچون یک دانشمند فکر میکرد. دستگاههای بیسیم آن موقع برای مبادله ایمیل، یک قلم بسیار کند یا صفحه کلید بسیار کوچکی داشتند. افراد باید به روشی ناخوشایند، ایمیلهای کاری خود را به اینباکس دستگاههای موبایلشان میفرستادند و کلی وقت میگذاشتند تا آن را دانلود کنند. او شروع به پرورش فرضیات خود کرد و تیم مهندسانش را مامور آزمایش آن فرضیات کرد. چه میشود اگر مردم بتوانند دستگاه را در دستشان نگه دارند و به جای انگشت با شستشان تایپ کنند؟ چه میشود اگر یک صندوق ایمیل واحد و هماهنگ در کل دستگاههایشان داشته باشند؟ چه میشود اگر پیامها به یک سرور ارسال، و پس از رمزگشایی بر روی صفحه دستگاه ظاهر شوند؟
مایک گوشیهای هوشمند سایر کمپانیها را تحلیل و بررسی میکرد. هیچ کدام از محصولات تولیدی سایر کمپانیها مایک را تحت تاثیر قرار نداد، اما مشاهدهی قدرت محاسباتی اولین آیفون که در تابستان ۲۰۰۷ عرضه شد، او را حیرتزده کرد. او گفت: «مک را داخل این دستگاه جا دادهاند».
اما میتوان حرکت بعدی مایک را آغازی برای زوال بلک بری دانست. اگر عمده رشد بلک بری به واسطه موفقیت مایک در به کارگیری تفکر علمی و مهندسی بود، از بسیاری جهات میتوان افول آن را به ناتوانی شخص او در بازنگری تفکراتش نسبت داد.
با رشد سریع آیفون در این عرصه، مایک کماکان به همان ویژگیهایی اعتقاد داشت که مایهی تاثیرآفرینی بلک بری در گذشته بودند. او مطمئن بود که مردم خواهان یک دستگاه بیسیم برای ایمیلهای کاری و تماسهایشان هستند، نه اینکه یک کامپیوتر کامل در جیبهایشان بگذارند و در خانه هم با اپهای آن سرگرم شوند. از همان اوایل ۱۹۹۷، یکی از مهندسین برتر کمپانی خواهان افزودن مرورگر اینترنت به دستگاهشان بود، اما مایک گفت که تمرکزش را صرفا بر ایمیل بگذارد. یک دهه بعد نیز مایک کماکان مطمئن بود که به کارگیری یک مرورگر اینترنت قدرتمند، باطری دستگاه را خالی، و پهنای باند شبکههای بیسیم را اشغال میکند. او هیچ تمایلی به آزمودن فرضیات جایگزین نداشت.
در سال ۲۰۰۸ بود که ارزش کمپانی از ۷۰ میلیارد دلار عبور کرد، اما بلک بری کماکان تنها محصول کمپانی بود و هنوز هم یک مرورگر قابل اعتماد نداشت. در سال ۲۰۱۰ و پس از طرح ایده پیامهای متنی رمزنگاری شده از سوی همکاران، مایک این حرفشان را قبول کرد اما نگران بود که اجازه تبادل پیام با دستگاههای رقیب، بلک بری را از رده خارج کند. همین تردیدها باعث شدند که ایده پیامرسانی آنی را نادیده بگیرند و فرصتی را از دست دادند که بعدها واتس اپ آن را مغتنم شمرد و به ارزشی فراتر از ۱۹ میلیارد دلار رسید.
علی رغم استعداد مایک در بازنگری طراحی دستگاههای الکترونیک، او هیچ تمایلی به بازنگری بازار فرزند محبوبش نداشت. هوش او چاره ساز نبود؛ چه بسا که شاید به ضررش هم تمام شد.
هرقدر باهوشتر باشید ، شدیدتر شکست میخورید. قدرت ذهنی هیچ تضمینی برای چابکی نیست. هرچقدر هم ذهنتان قدرتمند باشد، فقدان انگیزه برای تغییر ذهنیت باعث میشود که فرصتهای فراوان تجدیدنظر را از دست بدهید. تحقیقات نشان میدهد که هرقدر نمره بالاتری در تست هوش داشته باشید، احتمالش بیشتر است که اسیر کلیشهها شوید، زیرا الگوها را سریعتر از دیگران تشخیص میدهید و آزمایشهای اخیر نشان میدهند که هرقدر باهوشتر باشید، کشمکش بیشتری با به روزرسانی باورهایتان خواهید داشت.
با طرز فکر یک دانشمند، نمیگذاریم ایدههایمان مبدل به ایدئولوژی شوند. شروع کارمان با پاسخها یا راهکارها نیست؛ بلکه پرسشها و معماها هدایتگرمان هستند. بینش خودمان را موعظه نمیکنیم؛ بلکه از شواهد نتیجه میگیریم. با بدبینی به استدلالهای دیگران نمینگریم؛ بلکه جسورانه استدلالهای خودمان را به چالش میکشیم.
طرز فکر یک دانشمند، چیزی فراتر از واکنش روشنفکرانه به مسائل است بلکه باید همواره روشنفکر باشد. این امر مستلزم جستجوی مداوم برای کشف علل اشتباهات -نه کشف استدلالهایی برای اثبات درستی و بازنگری دیدگاهها بر اساس آموزههای جدید است.
در سال ۲۰۰۴ بود که گروه کوچکی از مهندسان و طراحان و بازاریابها، ایدهی تغییر پرفروشترین محصول کمپانی (آیپاد) به یک گوشی را ارائه دادند. جابز عصبانی شد: «مگر عقلمان پاره سنگ برداشته که چنین کاری انجام دهیم؟ این احمقانهترین ایدهای است که شنیدهام». تیم آنها تشخیص داده بود که گوشیهای موبایل، داشتند کم کم قابلیت پخش موسیقی را هم ارائه میدادند، اما جایز نگران فروپاشی کسب وکار روبه رشد آی پاد بود. او نفرت خاصی نسبت به کمپانیهای تولید گوشی داشت و نمیخواست محصولاتی طراحی کند که در چارچوب محدودیتهای شرکتهای مخابراتی باشند. گاهی اوقات وقتی تماسهای او قطع میشدند یا نرمافزار گوشی هنگ میکرد، شدیدأ عصبانی میشد و تلفن را خرد میکرد. چه در جلسات خصوصی و چه در صحنههای عمومی، قسم خورده بود که هیچگاه موبایل نمیسازد.
با این حال برخی از مهندسان اپل، تحقیقات خود در این حوزه را آغاز کرده بودند. آنها با یکدیگر همکاری کردند تا خلأهای اطلاعاتی جابز را نشانش دهند و از او بخواهند یک دندگیاش را کنار بگذارد. آنها میگفتند میتوان یک گوشی هوشمند ساخت که همه عاشق استفاده از آن شوند و شرکتهای مخابراتی را مجاب کرد تا دنباله رو اپل باشند.
تحقیق نشان میدهد که در صورت مخالفت افراد با یک تحول، تاکید بر بخشهای بدون تغییر آن مفید خواهد بود.
مهندسانی که همکاری نزدیکی با جابز داشتند، میدانستند که این یکی از بهترین راهها برای متقاعدسازی او است. آنها به او اطمینان دادند که نمیخواهند اپل را مبدل به یک کمپانی تولید گوشی کنند. در واقع کماکان یک کمپانی کامپیوتری خواهند ماند و صرفا در کنار محصولات کنونیشان، یک گوشی هم عرضه میکنند. در همان زمان هم اپل دستگاهی با ۲۰ هزار آهنگ را در جیبتان قرار میداد، پس چرا چیزهای دیگری در جیبتان نگذارد؟ على رغم لزوم بازنگری درباره فناوریها، دی ان ای سازمان بدون تغییر میماند. پس از شش ماه بحث و گفتگو، جابز بالاخره آن قدر کنجکاو شد که گوشه چشمی به این تلاشها نشان داد و دو گروه متفاوت، آزمایشهای خود برای افزودن قابلیتهای تماس به آی پاد یا تبدیل مک به یک تبلت کوچک و ایفای نقش یک گوشی از سوی آن را آغاز کردند. تنها چهار سال پس از آغاز این تلاشها، نیمی از درآمد کمپانی اپل به خاطر آیفون بود.
آیفون یک جهش دراماتیک در بازنگری نسبت به گوشی هوشمند بود. اگر مایک لازاریدیس ذهنیت بازتری دربارهی تجدیدنظر نسبت به محصول محبوب خود داشت، شاید اپل و بلک بری میتوانستند همدیگر را مجاب به تلاش بیشتر کنند و هم اکنون شاهد چندین برابر نوآوری بیشتر در عرصهی گوشیهای هوشمند بودیم.