رمان اتاق ژاکوب، نوشته ویرجینیا وولف
اتاق ژاکوب. دومینیک رولن. ترجمه قدرت الله مهتدی
اتاق ژاکوب بر من اثر میگذارد، تا بدان حد که از باز خواندن آن بیم دارم. ژاکوب-این موجود دور از دسترس، مرتعش و پر کشش-را دیگر با یک آفرینش صرفا خیالپردازانه کاری نیست. انسان در کمال معصومیّت، و از همان نخستین صفحات، پای به آن میگذارد، بیآنکه گمان بد به خود راه دهد.
در آغاز قرن [بیستم]، در کورنوای بر ساحل اقیانوس اطلس و در نزدیکی روستای اسکاربورو (Scarborough)-در یک شب تابستان-بتی فلاندرز (Betty flanders) بیوه زنی که هنوز جوان است عجله دارد که با دو تن از پسرانش، آرچر (Archer) و ژاکوب (Jacob) به خانه باز گردد، زیرا آسمان دهشت آفرین خبر از توفانی شدید میدهد. زن بر پسر کوچکش که از عقب خود را به زور به پیش میراند بانگ میزند: «ژاکوب!». پسرک از میان شنها استخوان قشنگ جمجمهٔ سر گوسفندی را پیدا کرده و میخواهد، بیاعتنا به اعتراضات مادرش آن را به خانه ببرد. استخوان فک گوسفند، به خودی خود، از جمجمه جدا شده و همین گنجینهٔ نازک و حقیر است که کودک میخواهد به خانه برد. زنگ خطر نواخته شده است.
هنوز هیچ نشده، یواشکی و مانند اجل معلّق، سر و کلّهٔ نخستین علامت نهان مرگ پدیدار شده است. در طول شبی که در پی میآید، تند بادی زنجیر میگسلد و خروش برمیآورد. در این خانه محقّر که دستخوش باد و باران است، خانم فلاندرزو ربکا (Rebecca)-کلفت خانه-در حالیکه مواظب جان (John) آخرین کودک خانهاند با لحنی بسیار آهسته پچ پچ میکنند و در همین حال آرچر و ژاکوب دارند به خواب میروند…این یکی، تکه استخوانش را بر سینه میفشرد.
آنگاه، روزی تازه برمیآید، باد از نفس افتاده است، دریا برق میزند، حال و هوایی آکنده از رنگهایی موّاج و درخشنده ما را به دنیای اثری از مونه 1 یا سورا 2 میبرد. یقینا میرویم تا آشنایی تمام و کمالی با خانوادهٔ فلاندرز، همسایگان آنان، دوستانشان و دهکدهشان پیدا کنیم. اما این اشتباه است!…و این همان سر در گم کردنی است که ویرجینیا وولف خواهان آن است و از همین ابتدای کار با استادی تمام طرح شده است.
هنوز وولف این نخستین دکور را که به گونهای درخشنده در آن پردازش رنگ شده به تمامی نقش نکرده است، که آن را تکّه تکّه میکند. چه حیف شد برای کسانی که دوست میداشتند به رشد فرزندان این مادر و روانشناسی او علاقه نشان دهند! زیرا بهطور گذرا و سرسری به همین اندازه بسنده میشود که گفته شود آموزگار زبان لاتینی پسرها از وی خواستگاری میکند که وی آن را رد میکند، و ژاکوب دیری نمیگذرد که جمجمهٔ شاهپرکی را به کلکسیون پروانههایش اضافه میکند: دوّمین علامت مرگ!
ویرجینیا وولف با نوعی خواست آکنده از شادیای زاید الوصف، از این پس، به ویرانگر زمانها و فضاها و آیندهها، که جریان منطقی آنها برایش بس نیست، تغییر ماهیّت میدهد. وی عزم کرده است تا با پشت سر گذاردن ما، خویشتن را پشت سر گذارد. هنوز از آنچه که براستی در ژرفای اندیشه خود دارد هیچ نمیگوید و ما از آن هیچ چیز را حدس نمیزنیم. خانهٔ اسکاربورو محو میشود. بر سر آرچر و جان چه خواهد آمد؟ دیگر سخنی از آنان به میان نخواهد آمد. بانوی خانه بدوش رند ما، ما را به زور بر عرشهٔ آنچه که خود «جهان، این سفینهٔ ما» مینامد سوار میکند.
و آنگاه که بار دیگر ژاکوب فلاندرز در سال 1906 و در سنّ نوزده سالگی پدیدار میشود دانشجوی کمبریج است و آپارتمان حقیر و خفه و دلگیرش در نویل کورت (Neville Court) لندن مملو از کتاب است: شکسپیر و ویرژیل خدایان آناند، و او دوستانش، تیمی دوران
زیرا کمال آروزی او پیوند دادن خواننده با هزاران واقعیت دیگر است که چون سست و ظاهرا عاری از کششاند به گونهای پایانناپذیر محو میشوند و باز محو میشوند. اما حالت هیجانپذیر آنها میتواند زندگی نامیده شود.
(Timmy Durant) و بونامی (Bonamy)، را در آنجا پذیرا میشود. آنان شادی بسیار میکنند و در همان حال کنجکاویهای روشنفکرمآبانه و طرحهاشان را، با بیخیالی کور عنفوان جوانی، با یکدیگر در میان میگذارند.
در شبنشینی باشکوهی در منزل مادر تیمی، نگاه گذرایمان بر ژاکوب میافتد که ملبّس به لباس شب است و پیپ میکشد. دربارهاش می گویند: «بینهایت تصنعی و دست و پا چلفتی است اما سر و وضعش تشخّص آمیز است». به کلارا دورانت (Clara Durant)، خواهر دوستش، معرفی میشود. آیا این دو به یکدیگر دل خواهند باخت؟ اگر نگوییم به یقین چنین خواهد شد، دستکم محتمل است. آرزو میکنیم که دربارهٔ آن دو اندکی بیشتر بدانیم، اما نه! وولف-بیزار از حالت سکونی که پوچ و، بیگمان، دور از صداقت میپندارد-ما را بار دیگر به جایی دیگر، در آن دوردستها، میکشد تا از هرگونه واقعیّت ایستا و ثابتی بهتر جدامان سازد، زیرا کمال آرزوی او پیوند دادن خواننده با هزاران واقعیت دیگر است که چون سست و ظاهرا عاری از کششاند به گونهای پایانناپذیر محو میشوند و باز محو میشوند، اما حالت هیجانپذیر آنها میتواند زندگی نامیده شود.
نویسنده با نگاهی تنوعگرا همچون فانوس خیال دنیا را-یا، درستتر بگوئیم، دنیاهای کوچک بیشماری که شهر لندن را به تلاطم میافکند-احاطه میکند: ژاکوب فلاندرز در هاید پارک گردش میکند، از کلیسای سن پل بازدید میکند، شاهد عبور ملکه در کالسکهاش میگردد، به ساختمان اپرا میرود، در وسط جمعیت گم میشود و باز دیده میشود، به سراغ چند زن هرزهٔ رقّتانگیز میرود: فلوریندا و فانی المر، که خودش را به عنوان یک نقّاش مد روز جا زده است، و لاورت. میدانیم که ژاکوب بههرحال یکی از آنان را به شام دعوت میکند. اما آیا با آنان نرد عشق نیز خواهد باخت؟ هیس! ساکت باشید! درها همچنان بستهاند. تنها چیزی که به یقین میفهمیم این است: آن زنان خیابانی همگی جذب این پسرک گریزپا و تودار و شاید دلپذیری میگردند که آشکارترین قسمت از وقتش را در کتابخانهٔ موزه بریتانیا میگذراند…جایی که زبدهای از نوابغ عالم ادبیات- که هومر و افلاطون از آن جملهاند-انتظارش را میکشند.
هریک چندی به مادرش-که هنوز همانجا در کورنوای است، جایی که فصول و سالها قاعدتا میبایست در زیر همهمهٔ پا برجای دریا و پرواز پیوستهٔ مرغان دریایی به زنجیر کشیده شده باشند-نامه مینویسد. این بدین معنی است که او، خانم فلاندرز، هنوز در خانه کوچکش در اسکاربورو در قید حیات است. بیآنکه خبر یافته باشیم، قاعدتا باید پیر شده باشد و او نیز به نوبهٔ خود میبایست دستخوش جریان سرنوشت محتومی که نه میتوان مهارش کرد، نه دگرگونش کرد و نه بدان شتاب داد، شده باشد.
«روی میز دریافتکنندگان نامهها نگریستن به نامهای از خود به منزلهٔ مشاهدهٔ این نکته است که اعمالمان با چه سرعتی از ما دور میشوند و با ما بیگانه میگردند.» شیوهای در عین حال دردناک و دقیق است برای رسیدن به نقطهٔ تیز و حسّاسی از وجدانمان. بیآنکه از ظاهرش دیده شود به ما هشدار میدهد که بر تمام عرصهٔ این سیّاره جایی برای سرگذشت افراد نیست، میبایست به افکندن نگاهی گذرا به امواجی که از شخصیّتهای برجسته ساطع میشود-شخصیّتهایی که بیدرنگ از سکّه میافتند و باز در دمی پدیدار میشوند-یعنی «دستههای اشباحی» که به تدریج در گردابهای ناپیدا غرق میشوند، بسنده کرد.
آدمها تا بینهایت از مقابل یکدیگر میگذرند، گپ میزنند، همدیگر را میشناسند یا نمیشناسند، و این هیچ اهمیّتی ندارد. یک نفر اینجا در خلوتی گرم و نرم درآرمد، آن یکی دیگر نزدیک شومینهای که آتشی آبی رنگ در آن پت پت میکند به نوشیدن چای مشغول است، و باز یکی دیگر با دوستانش شطرنج بازی میکند. هیچکس بو نمیبرد که ممکن است گرفتار بارقهٔ احساسی تند و سودایی شود-یا نشود-، و این، وانگهی، خود از یک بخت بلند حکایت میکند، چونکه سوداها سرانجامی جز فرو نشستن ندارند.
بانوی رماننویس ما دوربینی را بدست گرفته است که عدسی آزمند و بیپروای آن اجازه میدهد تا در کمال آزادی عرصهٔ وسیعی از پژوهش بر روی آدمیان را به تصویر کشد، و این برای او کار یک خمیر در دستانی خلاّق و مبتکر را میکند. جانها و آدمیان علاقهاش را بر نمیانگیزند. برای یک نتیجهٔ اخلاقی، هرچه که باشد، پشیزی ارزش قایل نیست. فایده ندارد که کسی بخواهد توجه او را به نیکبختیها و نگونبختیهای احتمالی، تردیدها و حسابگریها، رازهای نهان یا رازگوییها جلب کند.
راهکار مشاهده وولف همچنان، در نهایت درجه، بیپیرایه و پویا و، بالاتر از همه، مشحون از پیرایشگری و طهارت نفس است. قرنی که او بدان میپردازد هنوز بسیار جوان، حتی اندکی کرخت و بیحس است و همانند یک قلا بدوزی به سبک انگلیسی، یعنی با نقطههای ریز درخشان، تنگ هم و فشرده، و با ظرافت تمام آراسته به دالبرهایی از گل، میتوان بر روی آن کار کرد.
در میان بازیگران بیشمار که، زیر جلی، در تار و پود اثر جای داده شدهاند ژاکوب فلاندرز خود همچنان غریبهای است که دربارهاش تقریبا هیچ نمیدانیم. اینجا، در شعاعی از نور ناگهان پدیدار میشود، و آنجا ناپدید میگردد. تنها یک چیز را به یقین میدانیم: طی روزها و ماهها و سالها تقریبا در انزوا زندگی میکند. اندکاندک میرویم تا از او خوشمان بیاید و از خود میپرسیم که چه سرنوشتی را وولف برایش در نظر گرفته است، و این بانویی که صیّاد زمان بیآغاز و بیانجام است لطف میکند و با یک حرکت ظاهرا سر به هوای قلم به ما میگوید: «ژاکوب بسوی پنجرهٔ اتاقش رفت، در حالیکه دستهایش را در جیب کرده بود. آقای اسپرینجت (Springett) از خانهٔ روبهرو بیرون آمد، به ویترین مغازهاش نگاه کرد و بازگشت.
چند کودک درحالیکه آب نباتهای صورتی رنگ را زیر چشمی برانداز میکردند از جلوی مغازه گذشتند. اتومبیل تحویل جنس از آن سر خیابان میآمد. کودک ولگردی خودش را پیچ و تاب میداد تا از بندی که بر دورش پیچیده شده بود رها شود. ژاکوب پنجره را ترک کرد.» این تابلوی کوتاه مه آلود از امور دنیوی کافی است تا بر ما آشکار نماید که مرد جوان پخته شده است و شاید نگونبخت است.
بیست و شش سال دارد، که دستش به میراث مختصری، که از عمّهاش مانده است که به یقین او هیچ خاطرهای از وی نگه نداشته است، میرسد. این پول به او اجازه میدهد تا به رؤیایش تحقّق بخشد: سفر به خارج، به کشورهای دیگر اروپا، و نخست به پاریس، که در آنجا او را مشاهده میکنیم که همراه چند جوان انگلیسی از بولوار راسپای (Raspail) رو به بالا میرود تا به قصد ورسای در ایستگاه انوالید سوار قطار شود…آنگاه، تا ایتالیا به سفرش ادامه میدهد، «جایی که درختان با ردیفهایی از تاکستان-مانند زمان ویرژیل-میانشان فاصله انداخته است.» خورههای اهریمن آسایی از کنجکاویهای روشنفکرمآبانه، که از سابق، بر جانش افتاده بود. دوباره به جنب و جوش میافتند…این خورهها از دور توسط مصنّف اثر هدایت میشوند، و همووی را تا یونان به جلو میراند. «هوای شبانگاهی اندکی پردههای کثیف پنجره را، در مسافرخانهٔ اولیمپی (Olympie) تکان میدهد.» در آنجاست که ژاکوب زوجی -زن و شوهری از همسفرانش را، که آقا و خانم ونت ورث ویلیامز (Wentworth Wiliams) باشند-ملاقات میکند. ساندرا جوان است، چخوف میخواند، بر فراز بنای آکروپولیس درمییابند که هر دوشان از کودکی گویا اندوه ناشی از تنهایی را بر دل داشتهاند…که چه؟! هر دو لب از گفتار فرو میبندند…زن و شوهر عزام استانبول میشوند…نقطه! همین!
زندگی اصلی مبتنی بر استغنای نفس، سرخوردگی و جدایی است. وولف را در این عرصه نمیشود به راه آورد. همینقدر بدین بسنده میکند که ساندرا ویلیامز را پس از چندین سال در خانهٔ ییلاقیاش در انگلستان مجسّم کند که در حال ورق زدن کتابی است که قبلا ژاکوب فلاندرز به او معرفی کرده است. و بانوی رماننویس با افعالی شرطی چنین تصور میکند: «ساندرا هر آینه متوجه انباشته شدن زمان بر روی هم میشد، و از خود میپرسید: فایدهاش چیست؟ چرا؟، و کتاب را به کناری مینهاد و بسوی آینه میرفت تا دستی بر گیسوانش بکشد.»