پشت صحنه 10 فیلم مشهور تاریخ سینما

مطلب پیش رو، گزارشی خواندنی است از پروسه تولید 10 فیلم عجیب تاریخ سینما.10 فیلمی که در میان باتلاقی از وسواس، اختلاف، بلایای طبیعی و سلیقههای متفاوت ساخته شدند و عجب آنکه برخی از آن شاهکارهایی بیگفتوگو از صنعت سینما هستند.
فیلمهایی مثل، بلیدرانر، تلالو، ایزی رایدر، اینک آخر الزمان، جنگیر و…که هرکدام در ژانرهای اختصاصیشان، فیلمهایی معتبر محسوب میشوند.
بلیدرانر (ریدلی اسکات،1982)
همهچیز از فوریه 1980 شروع شد. اسکات و فیلمنامهنویساش هامپتون فانچر یک دورهٔ هشت ماههٔ سخت و فشرده را صرف کار روی فیلمنامه بلیدرانر کردند و طی این مدت نام پروژه بارها تغییر کرد؛ از مکانیسمو تا بلیدرانر و بعد شهر گوتهام و بعد دوباره بلیدرانر.
تفاوتهای بین آن دو پس از مدت کوتاهی نمایان شد: فانچر میگوید: «ریدلی مفاهیم کلیدی را که من احساس میکردم مرکز ثقل داستان و مهمترین بخشهای آن است را کنار گذاشت.» دو ماه قبل از فیلمبرداری و بدون اطلاع فانچر، اسکات نویسنده دیگری به نام دیوید پیلز را به کار گرفت تا فیلمنامه را اصلاح کند. با گذشت یک ماه، کمپانی تهیهکننده فیلم از سرمایهگذاری منصرف شد و پس از رجوع به 13 کمپانی، پروژه عاقبت با حمایت مالی یک کنسرسیوم سه جانبه آغاز شد. در همین حال، نویسنده رمان اصلی، فیلیپ کی.دیک که با او در مورد چگونگی اقتباس از اثرش صحبت نشده بود و حتی راجع به ساخت فیلم به او چیزی نگفته بودند، در Select TV.Guide مطالب توهینآمیز و کوبندهای راجع به پروژه بلیدرانر نوشت.
برای شروع فیلمبرداری، اسکات بر طراحی دقیق جلد مجلات و پارکومترها و محل نصب آنها نظارت کامل داشت و در جزئیات بسیار وسواسی عمل میکرد. این وسواس در مواردی به برداشتهای متعدد منجر میشد. مثلا او از شون یانگ برای گفتن جمله «شما جغد و مارو دوست دارین؟»26 برداشت گرفت فقط برای اینکه میخواست او کلمه جغد را به سه سیلاب ادا کند. روابط ریدلی با هریسون فورد افتضاح بود. فورد عمدهٔ وقتش را در کاروان خود میگذراند و اسکات در نظرش آدمی سرد و نجوش و وسواسی بود…فورد در مصاحبهای با بوستون گلاب در سال 1991 میگوید: «من نقش کارآگاهی را بازی میکردم که اصلا کارآگاهی نمیکرد من کاری نداشتم جز (تصویرتصویر) اینکه وسط صحنه بایستم و در تلاشی بیهوده، به این صحنههای پرداخته شده توسط اسکات، عمق ببخشم.»
وسواس و کمالگرایی بیش از حد اسکات باعث شد تا ساخت فیلم از برنامه زمانی و بودجه پیشبینی شده فراتر برود. در شب پایانی فیلمبرداری، گروه،36 ساعت بیوقفه کار میکردند و نمایندگان شرکت سرمایهگذار فیلم، اسکات را سایهبهسایه سر صحنه دنبال میکردند تا کار بالاخره تمام شد هزینه نهایی تولید فیلم به 33 میلیون دلار رسید و این در حالی بود که رقم برآورد شده معادل 28 میلیون دلار بود. اسکات و مایکل دیلی تهیهکننده بلافاصله از خط تولید کنار گذاشته و سپس دوباره به کار گرفته شدند تا مراحل پس از تولید را به اتمام برسانند.
تلألو (استانلی کوبریک،1980)
(تصویرتصویر) فیلمبرداری فیلم، اوایل 1978 در الستری آغاز شد. منطق و اصولگرایی کوبریک خیلی زود، تأثیر خود را بر این پروژه نشان داد و معلوم شد که تولید فیلم بر طبق برنامه پیشبینی شده نخواهد بود و روند کار خیلی بیشتر از 17 هفته طول خواهد کشید. کوبریک اندکی قبل از ساخت فیلم، اسباببازی تازهای پیدا کرده بود که استدیکم نام داشت. او مخترع این وسیله، گارت براون را به عنوان اپراتور اصلی استفاده از آن برای فیلمبرداری، به کار گرفت، کوبریک بسیار علاقهمند بود تا حرکت جستجوگر استدیکم را در تضاد با فضا و محیط بزرگ هتل اورلوک از نقطه نظر دنی تورانس کوچولو (دنی بوید) به هنگام دور زدن با سهچرخه در راهروهای آن به کار برد.
در برداشتهای آزمایشی اولیه، براون استدیکم را در گرمای 110 درجه فارنایتی که به خاطر کیتهای عظیم نور 70 هزار واتی ایجاد شده بود عبور داد تا دقیقا بتواند موقعیت و زاویه مناسب دوربین را بر طبق خواسته کوبریک تعیین کند.
کوبریک برای این کار یک تخته سه لایی به درازای 300 فوت سفارش داد تا صندلی اپراتوری استدیکم بر روی آن عبور کند و تمامی مسیر سه بار بازسازی شد تا از نرم و یکنواخت بودن آن اطمینان حاصل شود.
پافشاری و اصرار کوبریک در گرفتن برداشتهای فراوان به زودی او را در نزد بازیگران و عوامل تولید غیر قابل تحمل ساخته بود. در صحنهای از فیلم استوارت اولمان (باری نلسون) به جک تورانس (جک نیکلسون) میگوید «سلام جک!»-این نما 35 بار برداشت شد. دیک هالوران (اسکاتمن کراترز) بی سروصدا از یک استوکت (برفروب) خارج میشود و در خیابانها قدم میزند (50 برداشت)، هالوران به وندی و دنی آشپزخانه هتل را نشان میدهد (85 برداشت)، دنی دربارهٔ تونی صحبت میکند (148 برداشت) دنی و…
جان بورمن کارگردان مشهور سینما قائل به این نظریه است که «کوبریک سعی داشت تا بازیهایی را از هنرپیشگان بگیرد که از وخامت اوضاع و خستگی مفرط حاصل میشود». اما در این فیلم، کوبریک از اعمال تئوری فوق در مورد دووال نیتجهای جز ناکامی نگرفت.
او اغلب دووال را به خاطر واکنشهای شدید و عکس العملهای تند و احساساتی شدنهای ناگهانیاش سرزنش میکرد و به او خورده میگرفت تا جایی که داد و فریاد کوبریک درآمد و گفت: «پدر ما دارد درمیآید، ما داریم اینجا خودمان را میکشیم و تو تازه میخواهنی برای نقش خود آماده شوی! تو مگر به غیر از اتلاف وقت بقیه، کار دیگری هم بلدی؟»
زمان فیلمبرداری عملا دو برابر شد و پس از آن به سه برابر رسید. فیلمنامههای روزانه کوبریک وقت نیکلسون خشمگین و عصبانی را تلف میکرد و او مجبور میشد تا دیالوگهای تغییر یافته را از شکل اولیهاش درآورد و ساده کند. نیکلسون میگوید: کوبریک تنها کارگردانی بود که بدون وقفه نور صحنه را روشن میگذاشت اما مجبور بودیم منتظر باشیم تا شکل نهایی نورپردازی را روی ما تنظیم کند. یکی نیست به او بگوید وسواسی بودن و کمالگرا بودن دلیل نمیشود که تو آدمی کامل باشی.
فیلم 9/30 میلیون دلار در آمریکا فروش رفت. نقدهای نوشته شده به شدت شاهکار بودن این اثر را نفی میکردند.
استیفن کینگ (نویسنده رمان تلالو) در نقدی نوشت: «این فیلم شبیه اتومبیلی بسیار زیباست که موتور ندارد!»
ایزی رایدر (دنیس هوپر،1969)
این فیلم بدون آنکه پخشکنندهای داشته باشد به طور مستقل تهیه و سرمایهگذاری شد و یکی از شرکای تهیهکننده با مبلغی در حدود 360 هزار دلار فیلم را توزیع کرد.
هوپر که قرار بود در نیواورلئان یک فیلم سردستی اولیه از موضوع بسازد، از تهیهکننده چکی به مبلغ 40 هزار دلار دریافت کرد و همان جا به او تأکید شد که نه ظرف یک ماه، که فقط طی یک هفته باید خود را آماده کار کند.
او با عجله چند دوربین 16 میلیمتری دست و پا کرد و برادرزن خود بیل هاوارد را به عنوان تهیهکننده در نظر گرفت و در جلسهای مشترک با حضور عوامل فیلم از همه پرسید که چه کسی میخواهد به عنوان مسؤول پروژه انجام وظیفه کند و دخترکی که از نیویورک برای گرفتن عکس سر صحنه آمده بود به عنوان مسؤول پروژه انتخاب شد!
فیلمبرداری در نیواورلئان بدون فیلمنامه و صرفا بر اساس نظرات و ایدههایی مبهم شروع شد و به سرعت به یک رجزخوانی خود بزرگبینانه و مضحک از سوی هوپر تبدیل شد. او تلویجا گروه فیلمبرداری را کارگر و برده خطاب میکرد و به آنها یادآوری مینمود که اگرچه ممکن است آنها خودشان را صاحب استعداد و موجوداتی خلاق بدانند، اما نباید فراموش کنند که در مورد این پروژه فقط یک خلاق واقعی وجود دارد و آن خود هوپر است. پیتر فوندا به خاطر میآورد که هوپر مرتبا به اعضای گروه فیلمبرداری میگفت: «این فیلم لعنتی مال منه…هیچکس نمیتونه افسار این فیلم لعنتی رو از دست من بگیره!»
فیلمبرداری، شروع شد و وقتی به صحنه قبرستان رسید، همه افراد گروه به جز یک نفر، کار را ترک کرده بودند.
ارتباط میان هوپر و فوندا رو به تیرگی بیشتری گذاشت. هوپر کودکانه به این موضوع ایراد میگرفت که فوندا بادیگارد استخدام کرده و فوندا هم مرتبا اظهار میکرد که هیچوقت از هوپر هراسی نداشته و ندارد!
با این همه، هوپر و فوندا، در خلال فیلمبرداری با یکدیگر و با بقیه گروه همکاری حرفهای خوبی داشتند و زمانی که دو نفری برای اصلاح و شکل دادن به دیالوگها کار میکردند همه جبههگیریها علیه یکدیگر را فراموش میکردند.
زمانی ک انبار فیلمهای خام در میانه فیلمبرداری به علت ریختن مواد شیمیایی روی آنها به کلی از بین رفت. فوندا آن را مسألهای بیاهمیت دانست و گفت: این یعنی خود سینما و ریته در معنای تمثیلیاش!
ایزی رایدر توانست با هزینهای 501 هزار دلاری به فروش 1/19 میلیون دلاری دست پیدا کند. هوپر میگوید: «تمام پولی را که خرج کردیم هفته اول برگردانده شد.»
کارگردانی هوپر روان. انعطافپذیر و هوشیارانه است و اشعار تصویر شده با احساس خلق شدهاند (ورایتی).
کلئوپاترا (جوزف ال.منکیه ویتس،1963)
همهچیز با یک شوخی شروع شد. بعد از کلی مذاکره با جوان کالینز و آدری هپبورن، عاقبت وانگر تهیهکننده خشمگین و از کوره در رفته، به سراع الیزابت تایلور رفت. مذاکرات بر سر دستمزد او از طریق ادی شوهر او صورت میگرفت و او نیز پیشنهاد یک میلیون دلاری الیزابت را مطرح نمود.
وانگر، صرفا به خاطر نام و شهرت تایلور پیشنهاد او را قبول کرد و در سال 1959 تایلور به اولین هنرپیشه زنی بدل شد که دستمزد او برای بازی فقط در یک فیلم به یک میلیون دلار میرسید.
درست از این جا به بعد بود که روند خرجهای هنگفت به طور واقعی شروع شد. برنامه تولید از سال 1960 شروع شد و محل فیلمبرداری که ابتدا قرار بود در رم باشد به خاطر بازیهای المپیک به انگلستان تغییر یافت. در ابتدا قرار بود روبن مامولیان فیلم را در انگلستان کارگردانی کند، اما مدتی پس از تغییر مکان فیلمبرداری با لحنی معترض گفت: این حماقت محض بود. باران، گلولای، برفابه و مه غلیظ. حتی در روزهایی که نسبتا هوا بهتر میشد نیز با هرکلمهای که از دهان بازیگر بیرون میآمد. میتوانستی بخار فراوانی را گرداگرد دهان او ببینی! بعد از آن تایلور، به بیماری مننژیت مبتلا شد و کل پروسه تولید 2 ماه به عقب افتاد. تمامی وسایل صحنه با کشتی به لسآنجلس بازگردانده شد و در همان موقع بود که تغییرات فراوانی به وقوع پیوست. مامولیان ادامه کار را به منکیه ویتس سپرد، رکس هریسون به عوض پیتر فینچ انتخاب شد و ریچارد برتون نیز جای استیفن بوید را گرفت. پس از بهبود تایلور و اسبابکشی دوباره به اروپا (و اینبار خود رم)، تایلور ابتدا دچار ذات الریه و پس از آن آنفلوانزا شد و دست آخر نیز به خاطر مشکلات تنفساش مورد عمل نای شکافی قرار گرفت. البته پس از همه اینها باید کمی هم منتظر میماند تا زخم جراحی پلاستیک صورتش نیز بهبود یابد. وقتی فیلمبرداری شروع شد. منکیه ویتس روندی شتابزده و فشرده را برای تولید پیش گرفت و برای سر پا باقی ماندن، رژیم غذایی پیچیدهای را پیش گرفت: رژیم روزانه او شامل دکسدرین برای صبحانه، یک نهار نیرو بخش و پرانرژی برای آنکه او را تا بعد از ظهر سر پا نگه دارد، یک غذای مقوی دیگر برای شام تا او را برای نوشتن تا دیر وقت بیدار نگه دارد و یک نوع باربیتوارت خوابآور برای آرامش و استراحت عمیق او در ساعات اندک باقیمانده.
مهمتر از آب و هوا، بودجه، فیلمنامه و بیماری عوامل اصلی تولید فیلم، تایلور و برتون جنجالی عمومی را پدید آوردند و منکیه ویتس ناگهان خودش را در نقش کلانتر محله یافت. که باید به ملاقاتها، درخواستها و شکایتهای آشفته و دیوانهوار شوهر تایلور و زن برتون پاسخ دهد. در همان زمان حجم قابل توجهی از دارایی و تجهیزات از بین رفت و استودیو فوکس که در رأس آن داریل زانوک حضور داشت و منکیه ویتس را اخراج کرده بود، با ناامید شدن یافتن جایگزین مناسب او دوباره وی را به کار گرفت. بیلی وایلدر، دوست صمیمی منکیه ویتس بود نامهای به این مضمون برای زانوک نوشت: «داریل عزیز!… اگر هرچه زودتر بولدوزرها استودیوی تو را زیر بگیرند برای صنعت سینما بهتر خواهد بود».
هزینه نهایی 40 میلیون دلار بود که در آن زمان رقمی درشت و چیزی معادل 320 میلیون دلار امروز بود.
یک چشمانداز باشکوه، فروغ صحنههای تماشاییاش به شدت چشمگیر است و درعینحال به شکلی تعجبآور در واگویه داستانهای شخصی دقیق و کامل است. (واریتی)
روزهای آذرخش (تونی اسکات،1990)
با درخششی که تونی اسکات با فیلمهای پلیسی بورلی هیلز، تاپگان و پلیس بورلی هیلز 2 در کارنامهاش از خود نشان داده بود، دان سیمپسون تهیهکننده، چشمبسته چک دستمزد او برای کارگردانی روزهای آذرخش را امضاء کرد. در آن زمان درجه غرور و خودخواهی این تهیهکننده به نقطه انفجار رسیده بود و رفتار او با این پروژه بیشتر درخور یک پارتی بزرگ و مجلل بود تا یک فیلم، تا جایی که عملا تمام اختیارات خود را به اسکات و دستیار تولید پروژه-جری براک هایمر-واگذار نموده بود. سیمپسون، دو دستیار به نامهای ریو براتسون و بیلی تورن را به کار گرفت تا خیل عظیم کوکاکولا، نوشیدنی و اغذیه ساحل دایتون را فراهم آورند و به پارتیهایی که همهشب تا سحر بر پا بود شکوه و جلال بخشند. خود سیمپسون به دوستانی که در میهمانیها حضور داشتند لباسهای مارک دوناکارن هدیه میداد و تیشرتهایی را میبخشید که بازیگران و عوامل تولید روی آن معرفی شده بودند.
او در ادامه این روند، چهار صد هزار دلار از سرمایه کمپانی پارامونت را صرف تأسیس یک باشگاه ورزشی خصوصی دارای سیستم صوتی پیشرفته نمود. روندی که او در پیش گرفته بود. فیلمبرداری در شرایطی آغاز شد که هنوز فیلمنامهخ مشخصی نوشته نشده بود. شورلتهایی که روی آنها تجهیزات اضافی نصب شده بود، هرکدام 100 هزار دلار از آب درآمده بودند، اما مرتبا از کار میافتادند. یکی از همین اتومبیلهای معیوب در یک حادثه، با دوربینها و تجهیزات فیلمبرداری برخورد کرد و 40 هزار دلار ضربه به بار آورد. باران، اغلب اوقات فیلمبرداری را دچار وقفه میکرد و بازیگران هرروز صبح با تغییراتی در فیلمنامه روبرو میشدند و صفحات جدیدی به هنگام شروع کار به آنها داده میشد.
کروز موقع خواندن یکی از همین صفحههای تغییر داده شده پشت فرمان، به شدت تصادف کرد و از آن پس از یک گوشی Headser استفاده میکرد تا طی فیلمبرداری، رابرت تاون فیلمنامهنویس، دیالوگها را برای او دیکته کند. طبق برنامهریزی قرار بود فیلم در تاریخ می 1989 به نمایش درآید، اما اسکات در آن زمان حتی صحنههای مسابقه پایانی را فیلمبرداری نکرده بود. تهیهکنندگان اجرایی پارامونت، باری بازدید، مرتبا سر صحنه فیلمبرداری میآمدند اما هیچ کاری جز تماشای اوضاع از عهدهشان برنمیآمد.
سیمپسون تهیهکننده، که میخواست طعم بازیگری را هم بچشد مرتبا اصرار میکرد تا در نقش آلدو بنهدتی، یکی از رقبای نه چندان جدی مسابقه ظاهر شود. کروز به تمام صحنههایی که بنهدتی در آن حضور داشت معترض بود و دست آخر، بیلی وبر تدوینگر فیلم به سیمپسون گفت که چون بازی او فوق العاده بد از کار درآمده مجبور است تمام نمادهای او را به شکل گفتوگویی یک سویه تدوین کند. در یک بعد از ظهر کسالتبار، سیمپسون به تدوینگر فیلم اعتراف کرد که: «با این اوضاع پدرمان درآمده! اصلا قصهای وجود ندارد و به ندرت بازی درجه یک در فیلم دیده میشود. با این اوضاع هیچ چیز کف دستمان نمانده است!»
در آخرین لحظه، پس از تست فاجعهآمیز یکی دو حلقه فیلم، گروه مجبور شد تا برای فیلمبرداری مجدد صحنههایی که سیمپسون تأکید داشت یک روزه، به انجام برسد، تمام وقت به کار مشغول میشود. اسکات تحت فشار روانی حاکم بر کمپانی پارامونت تهدید به اخراج از پروژه شد. اما عاقبت همهچیز به خوبی پایان یافت.
بودجه اولیه 40 میلیون دلاری (که 7 میلیون دلار آن به کروز پرداخته شده بود) ظرف مدت کوتاهی به 70 میلیون رسید اما درآمد حاصل از فروش نهایی 7/82 میلیون دلار بیشتر شد. فیلمی تقلیدی و کلیشهای، و اسطورههای کهنه و قدیمی (لسآنجلس تایمز)
دروازه بهشت (مایکل چیمینو،1980)
نطفه این فیلم که یک استودیو (یونایتد آرتیست) را تا مرز ویرانی پیش برد زمانی بشته شد که آدمی سرشار از وسواسهای فکری بیمارگونه به نام مایل چیمینو با استعدادی مشکوک برای این پروژه در نظر گرفته شد. این انتخاب نادرست بعدها ثابت کرد که سرمایه و اختیاراتی که به او واگذار شد بیش از حد و اندازههای او بود.
با گذشت 12 روز، چیمینو از هرنما 30 برداشت گرفته بود و تمامی برداشتها را نیز چاپ کرده بود. به طوری که روزانه 2 ساعت فیلم چاپ شده از لابراتوار بیرون میآمد و این کار در حدود یک میلیون دلار هفته هزینه برمیداشت.
بارها اتفاق میافتاد که صحنه فیلمبرداری که با زحمت فراوان و صرف زمانی زیاد بر پا شده بودد بلافاصله بدون استفاده برچیده میشد. کانتینرهای حاوی وسایل اضافی مرتبا به این سو و آن سو حمل و سپس دو برابر بازگردانده میشدند.
و چیمینو از امکاناتی که تهیهکنندگان اجرایی یونایتد آرتیست -استیون باخ و دیوید فیلد-در اختیار او قرار میدادند، سیستم آبیاری وسیعی را سفار داد تا بر سبزی چشمانداز دامنه آتشفشان مونتانا (محل فیلمبرداری) افزوده شود. وقتی باخ و فیلد برای بازدید از صحنه آمدند تا جلوی زیادهرویهای چیمینو را بگیرند، با انبوهی از حملات لفظی از سوی افراد مختلف روبرو شدندو به ناچار حرفهایشان را پس گرفتند. در میان حرفهای معترضان شنیده میشد که: «به نظر میرسد دیوید لین تصمیم گرفته باشد یک فیلم وسترن بسازد! جلویش را نگیرید!»
چیمینو و گروه فیلمبرداری در میانه کار با اعتراضهای انجمن American Humane روبرو شدند که دعوای خروسهای جنگی، شلاق زدن اسبها، کشته شدن یک اسب در اثر انفجار مواد منجره و سر بریدن یک گاو آنها را خشمگین ساخته بود. چیمینو تا لحظه این اعتراضها 5/1 میلیون فوت (در حدود 220 ساعت) فیلم گرفته و 3/1 میلیون فوت از آنها را چاپ کرده بود. نسخه اولیه تدوین شده دروازه بهشت 3 ساعت و چهل دقیقه از آب درآمد. اولین نمایش خصوصی آن تقریبا تماشاگری نداشت و بلافاصله با یادداشتها و نقدهای نگران کننده و تند و تیزی روبرو شد. ناامیدی فراوانی که بر یونایتد آرتیست سایه افکنده بود این کمپانی را وا داشت تا فیلم را به نسبت کوتاهتر کند. اما نتیجه کار بازهم با نقدهای منفی روبرو و کمپانی را بیچاره کرد!
هزینه نهایی 44 میلیون دلار (بودجه اولیه یک میلیون برآورد شده بود) و کل مبلغ سود حاصل از فروش 3/1 میلیون دلار بود. قابل پیشبینی بود که تماشای این فیلم با چهار ساعت قدم زدن در طول و عرض یک اتاق نشیمن فرقی ندارد!(نیویورک تایمز)
جزیره دکتر مورو (جان فرانکن هایمر،1996)
بعد از فیلم خوش ساخت، اما فراموش شدهٔ Dust Devil ریچارد استانلی کارگردان به سراغ اقتباسی تازه از فانتزی بیمارگون اچ.جی.ولز به نام جزیره دکتر مورو رفت. فیلمنامه استانلی که از نگاه مبهم و دو پهلوی او به کتاب سرچشمه میگرفت از سوی استودیو با چراغ سبز روبرو شد و پس از آن مارلون براندو نیز قراردادش را با استودیو امضاء کرد.
براندو فیلمنامه را پسندیده بود اما تمایل داشت رومن پولانسکی فیلم را کارگردانی کند. استانلی، خشمگین از این اظهار نظر خواست تا با او ملاقاتی داشته باشد. وقتی که هنگام ملاقات استانلی مورد بازرسی بدنی قرار گرفت تا با خود سیگار نداشته باشد (هیچ کس جلو براندو سیگار نمیکشید!) اطمینان یافت که قرار است براندو زندهزنده پوست او را بکند. اما براندو که از لهجه استانلی خوشش آمده بود، پس از ملاقات با او نظر خود را نسبت به حضور پولانسکی عوض کرد.
وال کیلمر هم به جمع اضافه شد و مراحل آمادهسازی محل فیلمبرداری در کیپ تریبولایشن استرالیا آغاز شد. وضعیت هوا فوق العاده وحشتناک و ناراحت کننده بود و درگیری میان بازیگران وضعیت را خرابتر و غیر قابل تحملتر میکرد. براندو چند هفته سر صحنه نیامد و کیلمر در کمال وقاحت و بدون پردهپوشی تمام صحنه را تصاحب کرد. پس از چند روز استانلی راشهای گرفته شده را تماشا کرد. بر اثر یک اشتباه فنی، صورت تمام بازیگران در وضعیت ضد نور و در سایه قرار گرفته بود. قضایا به گوش صاحبان کمپانی نیولاین رسید و این کمپانی درست روز چهارم فیلمبرداری جان فرانکن هایمر کارآزموده و مسلط را جانشین استانلی کرد. استانلی نیز به محل سکونت خود در محل فیلمبرداری رفت و همه آنچه را برای ساخت این فیلم آماده کرده بود سوزاند. پس از آن، قضایا شکلی عجیب و غریب به خود گرفت. نیولاین استانلی را فرا خواند و او را متهم کرد که خود را در جایی نزدیک به صحنه فیلمبرداری پنهان میکند و قصد دارد در فرصت مناسب دست به خرابکاری بزند. پس از طرح این اتهام شایعات بلافاصله شروع شد و به تندی اوج گرفت: «روند فیلمبرداری او را دیوانه کرده…، استانلی به یک نفر از گروه فیلمبرداری حمله کرد و تهدیدات مشابهی را نسبت به مارلون براندو و وال کیلمر روا داشته است…»
استانلی به استرالیا بازگشت با براندو آشتی کرد و در ملاقات با یکی از اعضاء اخراجی گروه فیلمبرداری از بروز آشفتگیهای دیگری به هنگام کار با خبر شد. او هرروز با پوشیدن ماسک Dogman سر صحنه حاضر میشد و با تماشای روندی که طی آن فرانکن هایمر سعی داشت از فیلمنامهای غیر هالیوودی فیلمی مطابق استانداردهای هالیوود بساز خود را شکنجه میداد.
فیلم با شکست تمام عیار روبرو شد و از هزینه 35 میلیون دلاری آن فقط 28 میلیون دلار بازگشت.
ریختوپاشی زجرآور و دیوانهکننده پر از ژستهای توخالی (سانفرانسیسکو کرونیکل)
جنگیر (ویلیام فرید کین،1973)
از ابتدا، اساس همهچیز بر پایه تضادها و درگیریها بنا شده بود: فرید کین-آدمی جنونپیشه با نگاه دیکتاتورمآبانه هیچکاک نسبت به هنرپیشهها-در جدالی با ویلیام پیتر بلانی نویسنده و تهیهکننده خودرأی و یکدنده همکاریاش را با او شروع کرد. بلانی نویسنده رمان اصلی اطمینان داشت که فرید کین میتواند بهترین اقتباس سینمایی را از کتاب او خلق کند. فرید کین زمانی راجع به یک فیلمنامه تلویزیونی بلانی گفته بود: «این بدترین کثافتی بود که در همهٔ عمرم خوانده بودم». بلانی شخصا تمایل داشت براندو در نقش پدر کاراس ظاهر شود، اما فرید کین از آن بیم داشت تا حضور این بازیگر، او و فیلمنامه و فیلم را تحت الشعاع قرار دهد.
تکبر توأم با آشفتگی فرید کین از او تصویر انسانی مضحک و نامتعادل به دست داده بود که صبح یک نظر دارد و عصر عقیدهای دیگر. او عادت داشت روی صندلی کارگردانی خاصی بنشیند که رویش مجسمه اسکاری نقش بسته شده و گرداگرد آن را علامتهای سؤال فراگرفته بودند.
قبل از آنکه فیلمبرداری شروع شود، فرید کین، جان رابرت لوید را به عنوان مجری طرح انتخاب نمود و با این کار باعث شد تولید فیلم نسبت به برنامه قبلی شش هفته عقب بیفتد. او هیچ ویژگی نداشت به جز تحقیر و توهین به مدیریت استودیو، دیگری با تهیهکنندگان اجرایی برادران وارنر و برخوردهای بیپایان با بلاتی سر قضیه فیلمنامه. فرید کین یکبار در خلال بحثهای تند خود با بلاتی به او گفت: «بیلی، اگر با نظرات من موافق نیستی چرا مرا اخراج نمیکنی؟». بلاتی نیز بلافاصله این کار را کرد. بعد از یک آخر هفتهٔ عذابآور، چند تن از وکلای استودیو با ملایمت به بلاتی رساندند که او به لحاظ قانونی حق اخراج فرید کین را ندارد.
وارنرها ناامید از به دست گرفتن کنترل دوبارهٔ پروژه، خواستند تا محل فیلمبرداری از نیویورک به لسآنجلس تغییر کند. اما فرید کین سرسختانه با این پیشنهاد مخالفت کرد. او پس از شنیدن موسیقی اولیهٔ لالو شیفرین، نوار را به گوشه خیابان انداخت و گفت این موسیقی متعلق به همین جاست!
فرید کین در نظر داشت فضایی عصبی را به وجود آورد که بر روی بازیگران تأثیری خاص بگذارد. او با همین هدف گاه و بیگاه گلولهای از اسلحه خود شلیک میکرد و محیط آرام فیلمبرداری را دچار آشفتگی میکرد. گاهگاهی نیز از موسیقی فیلم روانی هیچکاک سود میبرد.
او قبل از آنکه از آخرین تمرینهای ویلیام او مالی در نقش پدر کاراس فیلم بگیرد چند سیلی محکم به صورت او نواخت و علی رغم مخالفت الن برستین، بدلکاری برای او انتخاب کرد. با این همه، در حادثهای که در یکی از صحنهها برای او پیش آمد استخوان دنبالچهاش به سختی آسیب دید به طوری که بعدها در اظهار نظری راجع به فرید کین گفت: «با وجود آنکه دوست دارد سر بازیگرانش شیره بمالد و آنها را احمق فرض کند، همیشه برای من انسانی بزرگ و مهم بوده است. البته به جز زمانی که استخوان دنبالچهام را درب و داغان کرد!» این فیلم در کمتر از 30 سالن سینما به شکل انحصاری به مدت شش ماه نمایش داده شد. فیلم که با بودجه 12 میلیون دلاری ساخته شده بد با بلیطهای 3 دلاری چیزی در حدود 160 میلیون دلار فروش داشت و تماشاگران به هنگام نمایش فیلم میگریستند، بالا میآوردند و غش میکردند!
یکی از کشیشان اسکاتلندی پس از تماشای فیلم گفته است: اگر تلی از کود خوک بر سرم میریخت بهتر بود تا به تماشای این فیلم بروم!
فیتز کارالدو (ورنر هرتزوگ،1982)
هرکس با رئیس خود رابطه چندان خوبی نداشته باشد میتواند درک کند ارتباط کلاوس کینسکی با ورنر هرتزوگ را در زمان ساخته شدن فیتز کارالدو چگونه بوده است. به هنگام اولین همکاریشان، «آگوئیره، خشم خداوند»، کینسکی وضعیت هرتزوگ را به هنگام کارگردانی چنین توضیح میدهد: «دست و پا چلفتی و بدقلق، به سستی و تنبلی یک وزغ. یک روز طول میکشد تا دماغش را پاک کند»
هرتزوگ نیز کینسکی را یک «طاعون» میدانست.
بعد از آنکه هرتزوگ یک شتر بیکوهان را به قایقی بست و او را به سمت آبشاری هل داد تا بمیرد، کینسکی نسبت به او خشمگینتر شد و گفت: حقش این است که مورچههای سرخ درشت در چشمان بستهاش ادار کنند و رودههایش را بجوند! بعدها، پس از آنکه کینسکی تهدید به اخراج شد، هرتزوگ قسم خورد که او را با شلیک یک گلوله خلاص کند.
اما کینسکی جوابی به او داد که متأسفانه قابل نقل نیست. فضای حاکم بر پروژه بعدی آنها-فیتز کارالدو-در شکلی غیر قابل تصور، از این حد نیز پرتنشتر شد. کینسکی میگفت: هرتزوگ مثل مالاریا است، مثل گندی است که از یک تپه مدفوع به مشام میرسد. هرتزوگ بعد از آنکه هنرپیشه نقش اول مورد نظرش جیسون روباردز به اسهال خونی آمیبی شدیدی مبتلا گردید، مجبور شد تا به سراغ کینسکی برود.
کینسکی و هرتزوگ پنج ماه تمام در جنگلهای دور افتاده و متروک پرو صرف ساخت فیتز کارالدو کردند، مذاکرات نسنجیده و ناشیانه هرتزوگ با سرخپوستان بومی آگوارونا به تهدید به مرگ از سوی آنها منتهی شد و در نهایت، کمپ گروه فیلمسازی به آتش کشیده شده به این دلیل که محل فیلمبرداری در مکانی میان قبیلهای متخاصم از بومیان قرار داشد، امکان دسترسی به میوه، سبزی و آب آشامیدنی تقریبا غیر ممکن بود، و کینسکی مجبور شد تا مثل بومیان ماهی صید کند و آن را روی آتش کباب کند.
گروه فیلمبرداری که در محاصره قرار داشت در معرض ابتلا به امراض مختلف قرار داشت و وضعیت افراد با نبود امکانات استحمام، روزبهروز بدتر میشد. مالاریا بیداد میکرد و سقوط هواپیمای کوچکی که در اختیار گروه بود نیز به مرگ چند تن از افراد گروه منجر شد.
اوضاع زمانی حماقتبارتر از این شد که هرتزوگ صدها نفر از بومیان را به کار گرفت تا یک قایق غول پیکر را از شیب چهل درجه یک جنگل باران زده بالا بکشند (کاری که به جای آن به سهولت میشد قایق را از شیب به پایین هل داد و سپس تصاویر را معکوس کرد). کینسکی سعی کرد تا خود را از پروژه برهاند و مکان فیلمبرداری را بیخبر ترک کند اما سرخپوستان آگوارونا او را تهدید کردند که در صورتی که آنجا را ترک کند به قتل خواهد رسید.
وقتی پروژه به اتمام رسید کینسکی نیز به اوج تنفر از فیلم رسیده بود به طوری هک وقتی هرتزوگ و دور و بریهایش با تلفنهای پیدرپی از او میخواستند در مراسم پایان جشنواره کن حاضر شود با لحنی عصبانی جواب میداد «مرده شور جشنواره را ببرد!»
فیلم با نقدهای متوسط و حضورهای مختلف جشنوارهای روبرو شد با این همه جایزه بهترین فیلم جشنواره کن را از آن خود کرد.
شکستهای بزرگ غالبا بیش از دستاوردها و موفقیتهای معمول در خاطر میمانند. (ورایتی)
اینک آخر الزمان (فرانسیس فورد کاپولا،1979)
تاکنون روند ساخت هیچ فیلمی تا به این حد منعکسکننده آشفتگی و جنون سوژهاش (جنگ ویتنام) و بازتابدهندهٔ مستقیم مبنع الهام آن (قلب تاریکی اثر جوزف کنراد) نبوده است. کاپولا، پس از اخراج تعدادی از دستیارانش با جوناتان رینولدز، دوست نویسنده خود که حتی یکبار هم سر صحنه فیلمی حاضر نشده بود به توافق رسید. و کار با او را شروع کرد. با ورود ناوگان هفتم دریایی آمریکا به فیلیپین، بیبندوباری، مواد مخدر و مشروبخواری رو به فزونی گذاشت. افراط و زیادهرویهای کاپولا با مراسم جشن سی و هفت سالگی او آغاز شد که فقط هزینه کیک و مخلفات آن برای سیصد نفر میهمانی هزینه داشت، با گذشت یک ماه از شروع فیلمبرداری، کاپولا ناگهان هاروی کیتل را که به عنوان بازیگر نقش نخست برگزیده بود کنار گذاشت و تمام فیلمهایی را که در این یک ماه گرفته شده بود دور ریخت.
کاپولا به جای هاروی کپتل، مارتین شین را برگزید. او که لذت مواد مخدر را تازه چشیده بود. هرهفته نوشیدنی و ماکارونی سفارشیاش را از ایتالیا درخواست میکرد. اما با متوقف ساختن پرداخت حقوق اولیه روزانه گروه فیلمبرداری، سرپیچی و شورش را به وجود میآورد. او برای پنهان ساختن افراطکاریهایش هیچ تلاشی از خود نشان نمیداد و اغلب اوقات خود را صرف بودن با چند نفر از جمله یک هنرپیشه فیلمهای مبتذل که زمان ساخت پدرخوانده 2 او را دیده بود مینمود.
در ماه می، متعاقب توفانی شدید 10 روز تمام، بیوقفه باران بارید. محل فیلمبرداری را گلولای فراگرفت، سقف کپرها از بین رفت و برخی از کارگرها بدون غذا و درمانده همدیگر را تماشا میکردند.
با گذشت شش هفته بیشتر از برنامه پیشبینی شده و 3 میلیون دلار اضافه، کاپولا پروژه را متوقف کرد و به سانفرانسیسکو بازگشت.
جولای و آگوست فیلمبرداری از سر گرفته شد. در سپتامبر، مارلون براندو به محل فیلمبرداری رسید. کاپولا که تا آن موقع به خود زحمت خواندن قلب تاریکی را نداده بود، با صدای بلند شروع به خواندن آن کرد. این در حالی بود که تمامی افراد گروه به انتظار شروع فیلمبرداری روزها را سپری میکردند. در مارس 1979 مارتین شین دچار یک حمله قلبی شد. کاپولا از اینکه خبر مرگ او در همه جا شایع شده حسابی خشمگین شده بود اما ضربه ناگزیر در زمانی فرود آمد که کاپولا با لیندا کارپنتر در حال تمرین بود. کاپولا هم دچار سکتهای قلبی شد و با پذیرش اینکه خواهد مرد، از جرج لوکاس خواست تا فیلم را پس از او به پایان برساند. همسر او از سانفرانسیسکو خود را به محل فیلمبرداری رساند و کاپولا نزد او قول داد که دیگر هرگز به سراغ این کار نرود.
هزینه اولیه فیلم 12 میلیون دلار در نظر گرفته شده بود که به مرور به 35 تا 40 میلیون رسید. (15 میلیون دلار آن توسط خود کاپولا سرمایهگذاری شد) اگرچه اینک آخر الزمان فیلم پولسازی از آب درآمد، اما به هرحال ناخوشایند بر دوره فرمانروایی کارگردانان دهه هفتاد بود.
یک اثر جنگی حماسی درخشان که نشاندهٔ تصویری است که کاپولا از جنهم روی زمین به دست میدهد (ورایتی)