فیلم وثیقه یا جانبی Collateral با بازی عالی تام کروز در نقش وینسنت – داستان، نقد و بررسی
وثیقه شاید فیلم خیلی مهمی نباشد اما وینسنت برای آنها که همسفرش شدهاند به احتمال فراوان کاراکتر خاص و منحصر به فردی است. کسی که آدمها را همچون آب خوردن میکشد ولی خود یک دانشمند و یک روشنفکر است. وینسنت به زندگی نگاه دارد. موسیقی جَز دوست دارد، نجوم خوانده است و خیلی چیزهای دیگر که به لطف دیالوگنویسیهای درخشان به ما منتقل میشود.
وینسنت جوکری است که در دنیای واقعیتری بازسازی شده. جوکر در فیلمهای سوپر قهرمانی معنی میدهد اما وینسنت به دنیای تبهکاران مایکلمان تعلق دارد. دنیایی که آمریکای مایکلمان را میسازد و همیشه از فانتزیها و اغراقها به دور بوده. وینسنت شیطان خطرناکی است که معاملهاش با هستی را نقدی حساب میکند. میکشد و پول میگیرد. در این کار هم بسیار حرفهای و ماهر است. وینسنت وثیقه زمانی شکل میگیرد که او همراهی ناخواسته پیدا میکند. یک راننده تاکسی که تا دندان مجهز به قواعد است. قواعدی که در اجرایشان آنچنان توانمند هم نیست.
از این دیدار، از این تصادف وینسنت خلق میشود. احترام میگذارد و خودش را به او تشریح میکند، با او حرف میزند. فلسفه میگوید و میبافد و وینسنت خلق میشود. مردی که میدانیم بد است اما نمیدانیم چرا بد است. چرا آدم میکشد؟ لذت میبرد؟ شاید، اما چرا از این وضعیت لذت میبرد؟ او انسان فرزانهای است، و موی سفیدش بیدلیل نیست. موی سفید دقیقا همان مفهومی است که به شکلی سمبلیک او را از همقطاراناش جدا میکند. حتی از لئون یا همان «حرفهای معروف»… او تفنگی است که کتاب حمل میکند. کتابی که بخش قابل توجهی از آن را سارتر نوشته است.
او یک فرد منظم، دوست، انعطافپذیر، فهیم، محتاط، هنردوست ولی یک قاتل حرفهای پوچگراست. پوچگرایی چگونه چنین شخصیتی را به وجود آورده؟ پس اجازه دهید زیاد سر موضوع لذتبردن به توافق نرسیم. وینسنت در لحظه تولد مادر خود را از دست داده و در دوازده سالگی پدرش را کشته (البته اگر راست گفته باشد). علاوه بر این دو و تحلیلهایی که با خود به همراه میآورد، وینسنت یک انسان کاملا خودشیفته است. او از اینکه با کلام مکس راننده را تحقیر کند و مدام خود را متفاوت، خاص و ترسناک نمایش بدهد لذت میبرد.
شاید بتوان او را اینطور توصیف کرد که قتل پدر، در یک پروسه روانی پیچیده از او یک فاتح کامل و انسان برتر ساخته. برتریای که وینسنت از پساش هم برآمده جدای اینکه دورهای را در ارتش بوده اما خودش را کاملا به این غریزه حیوانی نفروخته. او بیشتر از آنکه یک ارتشی روانی بهنظر برسد. روشنفکری خوشتیپ و جذاب است. حتی در ظاهر همه شرایط یک زندگی ایدهآل را دارد اما انگار این زندگی را برای سرکوب دیگران بهوجود آورده. میگویم دیگران ولی از بهکارگیری عبارت «همه» پرهیز میکنم. وینسنت عجلهای ندارد. نوبت همه خواهد رسید. حتی آنهایی که به او سفارش آدمکشی میدهند. نوبت خودش هم خواهد رسید. او همه را دست انداخته و از همه مهمتر خودش را بازیخورده بزرگ میداند.
عذاب وجدان چیزی است که در او وجود خارجی ندارد. او حتی معتقد است که در دیگران هم به اشتباه وجود دارد… دیالوگ پایانی او به بهترین شکل همین موضوع را توضیح میدهد. مردی وارد قطار شد و مرد… من هم میمیرم. که چی؟ او نمیکشد چون کشتن برایاش راحت شده. شغلاش نیست. او فلسفهای جدی دارد. او میکشد چون قتل پدرش یک قتل ساده و کلاسیک پسر و پدری نبوده. او میکشد چون قتل پدرش هم باید عین قتل عام هیروشیما به نظر بیاید. پس او خود را مقصر نمیداند. وقتی در چنین سطحی خود را مقصر ندانی، آغاز خودشیفتگی است. وینسنت هیتلری است که عجله ندارد چون میداند خودش هم خواهد مرد. در قطار، توسط یکی از ابلهترین آدمهایی که به عمرش دیده. او این را از اول پیشبینی کرده بود…
نوشته مانی باغبانی – دنیای تصویر