فیلم دختری با خالکوبی اژدها The Girl with the Dragon Tattoo با بازی عالی رونی مارا در نقش لیزبت سالاندر – داستان، نقد و بررسی
پیپی جوراب بلنده دختر بچه نه ساله جسوری بود که تنها زندگی میکرد. دوست نداشت بزرگ شود و نیروهای ویژه و روشهای عجیبی برای انجام کارهایش داشت. بچهها همه او را دوست داشتند. اما بزرگترها چطور؟ اصلا مگر دوست داشتن بزرگترها اهمیتی داشت؟ پیپی به قواعد آنها بیاعتنا بود و با دورزدن چارچوبهایشان به واسطه هوشمندی و خلاقیت و تواناییهای چشمگیرش آنها را استهزا میکرد. در هر حال شما از بچهای که مادرش توی آسمانها و پدرش پادشاه آدمخورهاست، چه انتظاری دارید؟ آسترید لیندگرن (نویسنده سوئدی داستانهای کودکان و نوجوانان) شخصیتی مستقل و جسور آفریده بود که در طول مدت کوتاهی محبوب کودکان سراسر جهان شده بود و استیگ لارسن (نویسنده کتاب دختری با خالکوبی اژدها) یکی از آن کودکان بود.
لیزبت سالاندر ادای دین لارسن است به رویای کودکانه و دغدغه همه این سالهایش. در شمایلی مدرنتر، پیچیده و عاصیتر. پاسخ سئوالی که زمانی طولانی ذهن لارسن را مشغول کرده بود: «اگر پیپی قرار بود در این دوران زندگی کند یا به فرد بالغی تبدیل شود، چه شکلی میشد؟
سال 2008، کاتلین کندی یک نسخه از کتاب را به فینچر داده و گفته بود داستان درباره یک هکر سوئدی است که به یک خبرنگار بدنام در جریان یک پرونده قتل کمک میکند. فینچر به او گفته بود هیچکس چنین چیزی را نمیسازد. او کتاب را نخواند و فقط چند ماه بعد کتاب لارسن 60 میلیون نسخه فروخت و لیزبت سالاندر مردمگریز و جامعهستیز تبدیل به یک نماد بینالمللی شد. یک سال بعد نیلس آردن اپلو، اقتباسی درجه یک از کتاب ساخت و دو سال بعد، فینچر تصمیم گرفت اشتباهاش را جبران کند. او چه چیزی میتوانست به اثر بینقص آردن اپلو اضافه کند؟ فینچر گفته بود جنس رابطهای که بین آن دو جریان دارد، طوری است که لیزبت آسیب میبیند و نکته در این است که او خود تمام و کمال به این ماجرا آگاه است و به آن ادامه میدهد: «این تمام چیزی بود که مرا جذب کرد. »
نائومی را پاس در آفرینش لیزبت سالاندر در نسخه سوئدی، خوش درخشیده بود. نه به استناد نامزدی بفتا و حلقه منتقدان لندن و پیروزی در انجمن منتقدان آنلاین نیویورک، بلکه از این رو که خوانندگان کتاب او را پذیرفته بودند. نائومی را پاس توانسته بود آن زن تلخ و نچسب اما در عین حال حیرتانگیز داستان لارسن را عینی کند و حالا طرفداران سالاندر (که کم هم نبودند و اقتباس سوئدی داستان رضایتشان را حسابی جلب کرده بود) در اقصی نقاط جهان به بازسازی دختری با خالکوبی اژدها بدبین بودند و حق داشتند. همه چیز در اوج به نظر میرسید و هر تلاش دوبارهای ممکن بود.
تصویر دقیقی که آردن اپلو بدان دستیافته بود را مخدوش و ترس این همه طرفدار را به یک ناامیدی عمومی تبدیل کند. اما فینچر کلید اصلی را درست یافته بود. او نقطه پرش و اعتلای روایت خود از کتاب لارسن را بر شکنندگی پنهان لیزبت و ارتباط او با میکل چیده بود. در اثر او حل معما و روند داستان، در حاشیه است و همه چیز حول وحوش لیزبت سالاندر میچرخد. در نتیجه فینچر به یک انتخاب استثنایی نیاز داشت واینگونه بود که نوبت به خودنمایی آن دختر ریزه رسید: رونی مارا. با صورتی استخوانی، اندامی شکننده، لاغری افراطی، چشمهای کمی گود و صدایی انگار غایب طوری که ته همه حرفهایش خورده میشد.
چشمان ما را در ذکاوت از راپاس کم نداشتند و دخترک در تیز و بزی، همچون او تکاوری کارکشته و سرسخت مینمود، اما نگاه لیزبت/ راپاس هفت خط بود. بیاعتنا، بیرحم، بیاحساس و آمیخته به نفرت؛ ابزار محافظت او از خودش. دقیقا بر خلاف لیزبت/ مارا. تکههای فلز بر پوست رنگپریده و نازک رونی مارا جا گرفتند. موهایش تراشیده و در شمایلی ناآراسته و وحشی، آرایش شدند. دور چشمانش را سیاه کردند. سراپا مشکی پوشید و تنش به اژدهایی بزرگ منقش شد. همه پیکر او پیاده شدند و مارا رفت زیر نقاب حجیم فلزها و رنگدانهها. بیقراری نگاه مارا اما ماسکهشدنی نبود. نشان آن چیزی که فینچر بر سرش قمار کرده بود: آسیبپذیری مرغوب لیزبت سالاندر.
تماشاچیهای فینچر که به اقتدار و بیتفاوتی بیرحمانه لیزبت/ نائومی خو گرفته بودند، از تماشای چشمهای کودک و بیقرار لیزبت فینچر غافلگیر شدند و دانستند داستان فینچر، روایت دختری گمشده نیست. قصه لیزبت سالاندر است وقتی خیال میکند یک دوست پیدا کرده است. او آگاهانه اولویت فیلماش را به لیزبت داد و او را دقیقا در لبههای سقوطاش خلق کرد و تماشاچی را واداشت بیش از هر کس و هر چیز دیگری در فیلم (زن گمشده و همه کس و کارش، قاتل، بلومکوئیست، اریکا، اهمیت پیدا کردن قاتل، حلشدن مشکلات کاری میکل و…) نگران و دل بسته لیزبتی باشد که میخواهد یاد بگیرد پیش از خلاص کردن قاتل در زیرزمین خانهاش از میکل اجازه بگیرد. چیدمان فینچر و نحوه روایت او طوریست که در طول این نمایش صریح و بیرحم، تماشاچی در نزدیکترین فاصله به لیزبت باشد.
شاهد بیواسطه اینکه او به وقاحت قیماش، لج میکند، انگشت به حلقاش میاندازد تا محتویات آمیخته به شهوت گندیده مرد را بالا بیاورد، در تاریکی بیامان و کبود شب، تنهایی ترکخوردهاش را لنگ میزند، بیرحمانه و به حق انتقام میگیرد، در اولین تجربه لمسشدن با دستانی امن، بین اشتیاق و بیاعتنایی تلوتلو میزند، رها میشود و در نهایت در عبور از سرسختانهترین سرفصلهای لجاجت گشوده میشود و بلومکوئیست را در درون خودش میپذیرد. فینچر، تماشاچیاش با قدم به قدم با لیزبت میکشاند، میکشاند و میکشاند تا اوج دراماش. تا نقطهای که تدارک دیده است همه دملهای چرکی ملتهب زیر پست اثرش را در قاب سادهای از چشمهای دختر بترکاند. لیزبت در برف ایستاده است و دارد دور شدن میکل و اریکا را با هم تماشا میکند.
معصومیت از چشمان قالب تهی کرده او آرام آرام محو میشود، دختر دیگر به هیچ بهشتی باور ندارد. کت چرمی را به سطل آشغال میاندازد و باز میگردد. به جهان قبل از آن بازی شطرنج با قیم سابقاش. همان جایی که او هیچ دوستی نداشت و ما شاهدان تراژدی بزرگ هنوز در نزدیکی او ایستادهایم… در نقطهای که دیگر هیچ حصار امنیتی بر قلعههای فرو ریخته اعتماد نیست.