نقد و بررسی فیلم ترمینال با بازی عالی تام هنکس در نقش ویکتور ناورسکی – The Terminal

تصور کنید که برای اولین باز رفتهاید به یک کشور غریب. زبان نمیدانید، پول کافی همراهتان نیست و هیچ دوست و خانوادهای ندارید. کشورتان هم دچار آشوب و جنگ داخلی شده، تا جایی که موجودیت ملی آن به خطر افتاده. در فرودگاه گیر کردهاید و بهتان اجازهی ورود به کشور جدید را نمیدهند. هدف قبلی شما این بوده که برای چند ساعت به نیویورک بروید و دوباره برگردید به مملکت خودتان.
یک انسان معمولی در چنین شرایطی چه کار میکند؟ احتمالا باید حسابی شاکی بشود، بترسد و به بخت بدش لعنت بفرستند. بعد هم سعی کند که منطقیترین تصمیم ممکن را بگیرد؛ یا برگردد به وطن یا پناهنده بشود. اما با شخصیتی طرفایم که در این موقعیت مثل بقیه فکر نمیکند. و ویکتور هم دچار وحشت و ترس میشود، اما وقتی که در سالن انتظار تنها میماند، دعا میخواند. پشت در بسته مینشیند و انتظار میکشد تا در باز شود. مهم نیست که این انتظار چقدر طولانی یا بیمعنا به نظر برسد. ویکتور ایمان دارد که در به رویش باز خواهد شد. پس دیگر دلیلی برای وحشت وجود ندارد. میشود ترمینال را به حکایتی عارفانه در باب جهانبینی تشبیه کرد. در بحث شخصیت هم، میتواند مطالعه یا آزمایشی روانی باشد دربارهی پدیدهی انتظار.
شخصیت اصلی داستان در وضعیتی غیرقطعی گیر کرده. شبیه مثال معروف گربهی شرودینگر، معلوم نیست که کدام در فرودگاه به روی ویکتور باز خواهد شد؛ ورودبه نیویورک یا بازگشت به کراکوژیا. یا باید دست به انتخابهایی بزنی که با خواستههای قلبیات سازگار نیست، یا آنقدر منتظر بمانی تا دست تقدیر سرنوشتات را رقم بزند. اگر این یک آزمایش روانی باشد، مسلما شرکتکننده بعد از مدتی به دلیل عدم قطعیت و نداشتن کنترل روی سرنوشتاش به جنون میرسد. اما وقتی دنیای بیرونی را براساس اصل ایمان تعریف کنی، انتظار طولانی هم میتواند معنای دیگری داشته باشد.
ماجرا در یک فرودگاه و به عبارت جزئیتر سالن انتظار فرودگاه اتفاق میافتد. جایی که هیچ چیز و هیچکس در آن دائمی نیست. مسافرها از پروازی به پرواز دیگر میروند و حتی مغازهها هم زیاد واقعی به نظر نمیرسند. داستان این فرودگاه دو قطب مختلف دارد. یک طرف مدیر آن فرانک دیکسون است که نقشاش را استنلی توچی بازی کرده. کسی که باید همه چیز را زیر نظر بگیرد و کل این جامعهی کوچک را طبق نقشه و برنامه اداره کند. در مقابل آدمی وارد فرودگاه میشود که اصراری به کنترل سرنوشتاش ندارد. ویکتور به دلیل اصول اخلاقی سادهاش، دروغ نمیگوید و میخواهد پای قولی که داده بایستد، مجبور است که در فرودگاه زندگی کند؛ یک مسافر دائمی. ویکتور به تدریج تبدیل میشود به یکی از اجزای این جامعه و دنیای کوچک. از فرصت حضور در این سالن دربسته استفاده میکند تا کاملتر شود و یاد بگیرد. به همان نسبت روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذارد.
کسی که در ابتدا وصلهی ناجور به نظر میرسید، از نگاه بقیه انگار با نیت و منظوری به آنجا فرستاده شده. هر دری را که به رویاش میبندند، در دیگری برایاش باز میشود. چیزی شبیه نگرهی فلسفی در مکاتب هندی که میگوید ما بارها و بارها به دنیا میآییم تا مدام صیقل بخوریم و بیشتر بیاموزیم، زمینهی آنچه هم که برای ما پیش خواهد آمد، خود آگاه یا ناخودآگاه توسط خودمان ایجاد میشود. اما ویکتور فیلسوف نیست. حرفهای فیلسوفانه هم نمیزند. فقط دنیا را خیلی ساده میگیرد و به نظرش نباید فرصت زندگی کردن را از دست داد. خود زندگی را میشود تجربهای غیرقطعی در فاصلهی میان هستی و نیستی دانست. با این حساب نمونهی ایزولهتری از حیات (مانند حضور اجباری در سالن انتظار) هم نباید چندان تجربهای غریبی باشد. ویکتور به این فکر نمیافتد که انتظارش برای ورود به نیویورک معنا دارد یا نه. به جای آن سعی میکند که پیجرش را کنار بگذارد و به حضور خودش در این فرودگاه معنا بدهد.
به همین دلیل برای تمام اعضای این جامعه حکم یک نماد را پیدا میکند. نمادی که ارزش انتظار و ایمان را یادآور میشود. تقابل میان شخصیت ویکتور و مدیر فرودگاه از همینجا میآید. کسی که نمیتواند برای حضور دائمیاش در این محیط معنایی بیاید و سرش را با کنترل آدمها و اتفاقات گرم میکند و دیگری که اعتقاد دارد اگر قرار باشد، اتفاق میافتد و در به رویش باز خواهد شد. پس چه بهتر که از این فرصت استفاده کند تا برای لحظهی موعود آماده شود. چیزی هم با خودش بیرون نمیبرد به جز جعبهی کوچکی از خاطرات. کسی که مانند ویکتور به دنیا نگاه میکند، از نظر عموم یا خیلی معصوم و مومن است یا ابله و بیخیال. مرز بین معصومیت و بلاهت هم، مخصوصا وقتی بحث سر ایمان باشد، به سادگی قابل تشخیص نیست.
شخصیت ویکتور هم میتوانست مانند خیلی از کاراکترهای شناختهشده در ادبیات و سینما، از بارون درختنشین گرفته تا 1900، به نمونهای از شخصیتهایی تبدیل شود که سعی دارند با انتخاب مسیری غیرمعمول و پافشاری بر روی آن، بیارزش بودن چیزی را به رخ بکشند که به تفسیر دیگران همان زندگی روزمره است. ماجرای ویکتور (با پس زمینهی واقعیاش) میتوانست برای بحثهای سیاسی و اجتماعی هم سوژهی مناسبی باشد. اما استیون اسپیلبرگ مثل همیشه داستاناش را در کمال سادگی و همچون قصههای عارفانه و قدیمی روایت میکند.
اگر به ویکتور نگاه کنیم، صوفی بودن خیلی هم کار سختی نیست و ریاضت لازم ندارد. کافی است بدانی که آخر سر یکی از دو در ترمینال به رویت باز میشود. پس چه بهتر که از زمان انتظار استفاده کنی برای لذت بردن از تجربهی حضور و شریک کردن دیگران در این تجربه. بازی کردن نقشی که به زبان خارجی صحبت و فکر میکند، یک چالش بازیگری است ولی نه برای کسی مانند تام هنکس. هنکس برای نمایش معصومیت و سادگی، نه احساسات تماشاگر را به بازی میگیرد و نه به دنبال خنده گرفتن است. به عنوان یک دهاتی تازه وارد، ناهمگونیاش با دنیای تازه و پیشرفته مایهی مضحکه نیست.
برای نشان دادن محبت و صداقت هم در قالب قدیس فرو نمیرود. انگار واقعا آدمی معمولی از کشوری به نام کراکوژیا به نیویورک آمده، همانقدر هم که به نظر میرسد ساده و مهربان است. فارست گامپ را که یادتان میآید. تماشاگر منتظر است تا تام هنکس را ببیند و او را باور کند.
وقتی که معصومیت شخصیت ویکتور را باور میکنیم دیگر هیچکدام از تصمیماتاش در طول داستان غیرمنطقی به نظر نمیرسد.
نوشته کسری ولایی