مصاحبه قدیمی خواندنی با «اما تورمن»
اوما تورمن، قهرمان زن فیلم عظیم را بیل را بکش. فیلمی با یک سال فیلمبرداری و دو بخش دو ساعته. زنی که اکثر نماهای فیلم را به خود اختصاص داده است. تورمن با تجسم نقش عروس جلوی دوربین هیجانانگیز کوئنتین تارانتینو، مطمئا بزرگترین نقش زندگیاش و نیز یکی از حیرتانگیزترین نقشهای زن را که در سالهای اخیر بر پردهٔ سینما دیده شده، بازی کرده است. ده سال بعد از قصهٔ عامهپسند، اماتورمن با کوئنتین تارانتینو زوجی مرموز را تشکیل میدهد؛ از آن زوجهایی که تاریخ سینما را درمینوردند. تارانتینو دوست دارد باز هم تکرار کند: «او دیتریش من است و من یوزف فوناشترنبرگ او». یک کیمیاگری غیر قابل وصف…حتما میدانید که بیل را بکش از بحثی بین فیلمساز و بازیگر حین فیلمبرداری دستان عامهپسند به وجود آمد و یک دهه از این ماجرا میگذرد. با دیدن قسمت اول، ممکن است فکر کنیم فیلم داستان بسیار سادهٔ انتقام با چاشنی فراوان است. اما با دیدن قسمت دوم از خود میپرسیم آیا از ابتدا ماجرای فیلم، تعریف یک داستان عظیم و منحصر به فرد عاشقانه نبوده است؟ وقتی اوماتورمن را در زندگی معمولی میبینیم، پختهتر از حد تصورمان به نظر میآید، اما به همان اندازه پر انرژیست که بر روی پرده دیدهایم. میگوید: «همیشه خیلی انرژی داشتهام.این هم خوششانسی من است و هم مشکل من، چون نمیتوانم سر جای خودم آرام بگیرم». تند حرف میزند، خیلی تند. مصمم است و شخصیت محکمی دارد. در 34 سالگی دیگر بازیگری جوان نیست، اما به نظر میرسد هنوز خیلی تا تحقق همهٔ آنچه قادر به انجامشان است، فاصله دارد.
فاصلهٔ بین اکران دو قسمت برایتان چهطور گذشت؟
کمی عجیب بود: کار من تمام شده بود، اما مردم فقط یک بخش آن را دیده بودند و این اتفاق کم پیشمیآید. چون تمام ابعاد شخصیت من در بیل را بکش در قسمت دوم خود را نشان میداد. قسمت اول صحنههای اکشن زیاد و دیالوگهای خیلی کمی دارد، درحالیکه قسمت دوم به احساسات پیچیدهتر و به نوعی عمیقتر میدان میدهد. خلاصه این که بیصبرانه منتظر نمایش قسمت دوم بودم. تقریبا مثل این بود که وقفهای به مدت شش ماه را تجربه کردم…(میخندد)
آیا طی این وقفه ارتباطتان را با کوئنتین تارانتینو حفظ کردید؟
نه چندان. فکر میکنم خیلی به خاطر تدوین قسمت دوم سرش شلوغ شده بود، چون میخواستند آن را بهار روی پرده بیاورند و مهلت خیلی کمی داشتند. به علاوه، تنها چند روز است که من تارانتینو را کشف کردهام و در عین حال ستودهام.به نظر من در بهترین معنای کلمه، این تارانتینوی ناب است که من به تازگی کشف کردهام.
آنچه را که «تارانتینوی ناب» مینامید، چگونه تعریف میکنید؟
گفتناش سخت است. کوئنتین آدم منحصر به فردیست و این در فیلمهایش دیده میشود. پیشگوست. میداند چهطور از وحشت، زندگی، زبان، طنز، ریتم و وقایع استفاده کند و به علاوه شیوهٔ مخصوص خودش را در گنجاندن سکانسهای عاطفی در غیر منتظرهترین لحظات دارد. در قسمت دوم هرچه را که امضای فیلمساز به حساب میآید، میتوان دید. تارانتینو در آن، همهٔ رنگهای تخته رنگش را امتحان کرده است.
میگویند ارتباط شما با او طی فیلمبرداری همیشه راحت نبوده است. امروز ارتباطتان چگونه است؟
میدانید، ما یازده سال پیش، قبل از همهٔ عامهپسند برای اولین بار باهم آشنا شدیم. در یک کافه باهم قرار داشتیم و تا آن روز همدیگر را ندیده بودیم. بعد از سه ساعت هنوز در همان کافه در حال بحث بودیم. به نوعی، بحثی را که آن روز شروع کردیم، هیچ وقت تمام نشد: همیشه باهم حرف میزنیم، بحث میکنیم، به هم بد و بیراه میگوییم، میخندیم، یکی به دو میکنیم، جر و بحث میکنیم، تبادل نظر میکنیم. درست است، لحظات مشکلی موقع فیلمبرداری وجود داشت، چون کوئنتین سرسخت و متوقع است، من هم درکش میکنم؛ اما فکر میکنم برای درک ارتباط ما کافیست فیلم را ببینید. چیزی که ما را باهم جمع میکند، بر پردهٔ سینما دیده میشود. تصاویر بیل را بکش بهترین ترکیب من و اوست.
فیلمبرداری پنجاه هفته طول کشید و با صحنههای طاقتفرسای فیزیکی همراه بود. آیا این امر شیوهٔ کاری شما را تغییر داد؟
در واقع اولین بار بود که سر صحنهٔ چنین فیلمبرداری طولانی و همراه با فعالیت فیزیکی حاضر میشدم و وقتی شما نقشی را هر روز آن هم به مدت طولانی، بازی میکنید، در آخر احساس میکنید واقعا دارید به جای او زندگی میکنید. مطمئنا همه چیز از قبل در فیلمنامه نوشته شده بود، اما من واقعا این احساس را داشتم که صنهها را حین فیلمبرداری، تجربه میکنم. مدت استثنایی فیلمبرداری هم باعث شد این اتفاق برای من حالت خاصتری داشته باشد.
آیا تارانتینو با بازیگرهایش خیلی مقتدرانه برخورد میکند؟ خیل با او در مورد شخصیت «عروس» بحث و تجزیه تحلیل کردید؟
مسلما باهم حرف زدیم، اما نه خیلی. در واقع، این که میدیدم چهطور فیلمنامه را مینویسد و داستان را شکل میدهد، خیلی به من کمک میکرد که عملکرد و روانشناسی نقشام را بفهمم. به نوعی شاهد تولد این نقش بودم. از آن به بعد، کار من تجسم نقش بود و این که به آن گوشت و پوست بدهم. در مورد احساسات «عروس» و انگیزههایش موقع نوشتن فیلمنامه باهم صحبت کرده بودیم. اما عملا دیگر موقع فیلمبرداری در این مورد حرف نمیزدیم. بههرحال سر صحنه، کوئنتین در بعضی صحنههای درگیری، بیش از اندازه من را تحت نظر داشت. به ویژه از من میخواست که خشونت و سرسختیام را نشان دهم که قبلا هرگز بروز نداده بودم. گاهی دقیقا میگفت: «خشنتر باش، باز هم خشنتر». وادارم میکرد به نحو احسن این صحنههای خشن را اجرا کنم. د رعوض وقتی موضوع مربوط بود به احساسات عاطفی، مخصوصا در صحنههای پایانی فیلم، من را آزاد گذاشت.
بازی این همه صحنههای نبرد برای یک بازیگر زن خیلی غیر معمول است. حتما قبل از شروع فیلمبرداری مدت زیادی مشغول آماده کردن خودتان بودید.
اول کوئنتین میخواست خودش نقش استاد پی می (Pei Mei) را در قسمت دوم بازی کند. اما ترسید که این امر مانع تمرکزش بر میزانسن شود و دست آخر صرفنظر کرد. [گوردون لییو (Gordon Liu) این نقش را به عهده گرفت]. اما کوئنتین قبل از فیلمبرداری تمرین را با ما شروع کرده بود و چون خودش هم با ما بازی میکرد، توانست بفهمد چه قدرتی برای این کار لازم است. واقعا صحنههای نبرد، فعالیت بدنی خیلی زیادی میطلبیدند که معمولا از بازیگرهای زن چنین چیزی را نمیخواهند. طاقتفرساترین صحنه برای من، نبرد بزرگ با 88 رقیب در پایان قسمت اول بود. فقط برای همین سکانس هشت هفته فیلمبرداری کردیم! بعد از این سکانس، همهٔ نبردهای دیگر برایم آسان بودند. سر صحنه میرسیدم و میگفتم: «خب، حرکت چیست؟» و در دم، فیلم میگرفتیم. مهارت زیادی پیدا کرده بودم و یک حرفهای واقعی شده بودم! خب، آیا مردها هم به همین شکل به این مهارت میرسند؟ مطمئنا، حتی اگر این نقش برای او هم سخت باشد. اما کوئنتین هیچ وقت کاری نکرد که من احساس کنم باید مثل مردها عمل کنم. برعکس، او میخواست یک زن تا صحنههای آخر همهٔ این سختیها را پشت سر بگذارد. این همان چیزی بود که او را به هیجان میآورد و البته نتیجهٔ کار را قوی و اصیل میکرد. من هیچ وقت فیلمی با قهرمان زنی مثل «عروس» ندیدهام.
عشقی که تارانتینو نسبت به سینما دارد، دقیقا بر پردهٔ سینما معلوم میشود. آیا این عشق به همان شکل سر صحنه هم احساس میشد؟
معلوم است که عشق زیادی برای فیلمسازی دارد. او به عنوان کارگردان کاملا رها، پرشور، علاقهمند و وحشیست، یعنی هیچ اصل از پیش تعیین شدهای ندارد. البته به همین دلیل هم گاهی مشکل میشود او را درک کرد. یک وقتهایی با خود میگوییم: «امیدوارم کوئینتین عقلاش را از دست نداده باشد و از این حالت در بیاید». چون با وجودی که حساسیتی باورنکردنی و طنزی خیلی ظریف دارد، اما همه چیز بستگی به نگاهش دارد. بنابراین صحنههایی که میگیرد، الزاما به خودی خود قانعکننده نیستند…این را همان موقع ساخت قصهٔ عامهپسند فهمیدم. در بعضی سکانسها، مثل همانی که من در آن بیش از حد مواد مخدر استفاده میکنم، به خودم گفتم: «آیا واقعا روی پرده درمیآید؟» این همان جنبهٔ مهیج کوئنتین است: او واقعا تا آخرین حد پیش میرود. آدم فکر میکند یا هیچ چیز از آن درنمیآید یا خیلی پیشپا افتاده میشود. و بعد میبینیم که شیوهای که با آن به صحنه شکل میدهد و برایش ریتم به وجود میآورد، نتیجه را باورنکردنی و کاملا اصیل میکند. او استعداد عجیبی در تبدیل سادهترین چیزها به چیزهایی کاملا فوق العاده دارد. همچنین وقتی با او کار میکنیم باید بتوانیم با داوری خاص او کنار بیاییم و کورکورانه به او اعتماد کنیم. از این نظر، کار با کوئنتین واقعا یک تجربه است.
گفتید که طاقتفرساترین صحنه در قسمت اول، نبرد بزرگ پایانی بود. در قسمت دوم چهطور؟
صحنههای زیادی بودند. در واقع هیچ چیز در این فیلم آسان نبود…(میخندد) صحنهٔ درگیری در کاروان با داریل (هانا) خیلی سخت بود. فقط برای همین صحنه سه هفته کار کردیم. اما فکر میکنم بدترین صحنه همانی بود که مایکل مدسن، من را زندهزنده دفن میکند: حبس، ترس از حبس صرفنظر از خاکی که رویم ریخته میشد، خیلی وحشتناک بود. یک روز خیلی ترس برم داشته بود. در تابوتی زندانی بودم که درست به اندازهٔ من ساخته شده بود، طوری که حتی نمیتوانستم شانههایم را تکان دهم. یک لحظه فکر کردم هوا به من نمیرسد. شروع کردم به فریاد کشیدن. از توی تابوت بیرونم آوردند و اکسیژن به من رساندند. واقعا روز بدی بود…(میخندد).
حالا بگویید صحنهٔ مورد علاقهتان در قسمت دوم کدام بود؟
صحنههای زیادی از فیلم را به دلایل متفاوتی دوست دارم، اما صحنهای که خیلی دوستش دارم آن شبیست که من با دختربچه روی تخت هستم؛ سکانسی کاملا آرام، کاملا ساده و در عین حال خیلی زیباست. این که کوئنتین بتواند در فیلمی چنین خشن، لحظهای چنین آرام به وجود بیاورد، برای ما شگفتیآفرین است و برای او یک موفقیت بزرگ.
آیا فکر میکنید «عروس» شخصیتیست که در بین نقشهای قبلیتان بیشترین انرژی را از شما گرفته است؟
هر شخصیتی پیچیدگی خاص خودش را دارد، اما در واقع، «عروس» قطعا یکی از بزرگترین مبارزاتی بود که باید از پساش برمیآمد. فقط به این دلیل که اولینبار بود نقشی را بازی میکردم که اختصاصا برای من نوشته شده بود. معمولا، فیلمنامه که تمام میشود آن را به بازیگر میدهند. اما در مورد بیل را بکش از اولین روز نگارش، من با فیلمنامه همراه بودم و تمام مراحل پیشرفتهاش را دنبال میکردم و این اتفاق نادریست. هیچ وقت چنین تجربهای نداشتم.
تارانتینو را در مقایسه با کارگردانان دیگری که با آنها کار کردهاید، چهطور تعریف میکنید؟
مقایسهٔ آنها سخت است. من با کارگردانان بزرگ زیادی کار کردهام و هر بار، شرایط کار متفاوت بوده است. فکر میکنم چیزی که واقعا باعث میشود کوئنتین منحصر به فرد باشد، این است که با کارش زندگی میکند. وقتی با او کار میکنیم، این احساس را داریم که عمیقا از نظر جسمی فیلم را حس میکند؛ داخل فیلم است و تبدیل به فیلم خودش میشود. او به عنوان یک کارگردان/بازیگر فردی صددرصد متعهد است، همچنین نسبت به شخصیتهایی که به وجود آورده و این یک درگیری کامل و مطلق با کار است.
در بیل را بکش بعد از استاد ژاپنی قسمت اول، شما در قسمت دوم مربی جدیدی به نام پی دارید. آیا در سابقهٔ کاریتان، شما هم مربی و راهنمایی داشتهاید؟
من کارم را خیلی زود شروع کردم و زمانی معلم نمایش داشتم که چیزهای زیادی به من یاد داد، اما حالا دیگر اینطور نیست. از آن زمان این موقعیت را داشتهام که با رابرت دنیرو، جان مالکویچ، ژرار دیپاردیو، گلن کلوز و بازیگرهای بزرگ دیگر کار کنم و همیشه سعی کردهام از همهٔ نقشهای مقابلم چیز یاد بگیرم.
آیا خود را به بعضی بازیگرهای زن نزدیکتر احساس میکنید؟ وقتی جوانتر بودید بازیگر زنی را به عنوان الگو داشتید؟
من در ماساچوست بزرگ شدم و عادت داشتم برو سینما. در آن زمان در هر سانس دوف یلم نمایش میدادند. همچنین این موقعیت را داشتم که بازیگرهای زن موفق زیادی را ببینم و خیلی از آنها را میستودم: از مریل استریپ گرفته تا کاترین هپبرن، همینطور اودری هپبران، جودی فاستر، دبراوینگر، دایان کیتن و دیگران. فهرست بالا بلندیست و هر اسمی مرا تحت تأثیر قرار میدهد…
وقتی به سیر کارهایتان نگاه میکنید، آیا بین فیلمهایتان منطقی یا حد اقل پیوندی میبینید؟
من فقط در آنها منطق شخصی دیوانهوار را میبینم (میخندد) که توسط میل من به بزرگ شدن، تغییر کردن و انجام تجربههای جدید و با عشق من با بازیگریهای دیگر و کارگردانها هدایت میشود؛ به علاوه و- مخصوصا-از طریق کنجکاویام برای این که ژانرهای مختلف و سبکهای متفاوت بازی را تجربه کنم. این همان چیزیست که باعث پیشرفتم میشود. وقتی این کار را شروع کردم آنقدر جوان بودم که حالا کمی احساس میکنم تحصیلاتم را در خلال فیلمهایی که بازی کردهام، انجام دادهام و امروز هم به همین شکل دارم ادامه میدهم. دورهٔ کاریام را مثل یک سفر بزرگ، یک جستوجو و یک کارآموزی میبینم. من هیچ وقت خیال ستاره شدن در سر نداشتهام.چیزی که توجه مرا جلب میکند، کشف است. سینما مرا به دو ردنیا برد: به اروپا، چین، ژاپن…با فرهنگهای مختلفی برخورد کردم، با فیلمسازانی با ملیتهای متفاوت کار کردم، نه فقط با آمریکاییها یا اروپاییها بلکه با هندیهایی مثل میرانایر که با او یک فیلم تلویزیونی را تهیه کردم که او برای HBO ساخت. فوق العاده است!
اولین باری که باهم ملاقات کردیم سر صحنهٔ ماجراهای بارون مان چوسن فیلم تری گیلیام در سال 1987 بود…
آن موقع من خیلی جوان بودم، هفده سال داشتم…
در مورد آن موقع چه فکر میکنید؟
آنچه را که برایم روی داده بود نمیتوانستم باور کنم: من تری گیلیام را دوست داشتم، عاشق فیلم برزیل او بودم و کار با او در این فیلم یکی از شانسهای زندگیام بود. قبل از آن در دو فیلم سینمایی بلند شرکت کرده بودم که بیشتر برایم به عنوان دو دوره تعطیلات به حساب میآمدند تا چیز دیگری. اگر تری را نمیدیدم، نمیدانم آیا بازیگر میشد یا نه. بچه که بودم وقتی میگفتم میخواهم بازیگر شوم، مادرم همیشه به من میگفت: «همه میخواهند بازیگر شوند، چه سادهای!» بنابراین میدانستم کار سختیست. وقتی این کارگردان فوق العاده با استعداد، من را برای فیلمش انتخاب کرد و معتقد بود میتوانم نقش دو گانهٔ رز و ونوس را بازی کنم، به نوعی حاضر بودم از این رؤیا چشمپوشی کنم و تحصیلاتم را در دبیرستان ادامه دهم. حتی با وجودی که این دو نقش، سختترین نقشها نبودند، اما برای من یک مبارزهطلبی واقعی بود. دیدن شیوهٔ کار تری گیلیام و تمام بازیگرهایی که او جمع کرده بود، دیدن همهٔ مسئولان فنی موقع کار مرا واداشت تا زندگیام را وقف سینما کنم. این که این جرقه آن موقع زده شد را واقعا مدیون این فیلم و این گروه هستم، چون اگر در یک سریال آمریکایی بازی میکردم، نمیدانم در همین راه میافتادم یا نه…
آیا امروز شیوهٔ بازیتان نسبت به اوایل خیلی تغییر کرده است؟
در شروع کار نمیفهمیدم چه میکنم؛ مثل بچهها بودم. بچهها اغلب بازیگرهای عالیای هستند، چون نسبت به آنچه انجام میدهند آگاهی ندارند. آنها بازی نمیکنند بلک واکنش نشان میدهند. من هم کمی اینطوری بودم و گاهی نتیجهٔ فوق العاده از آب درمیآمد و این هیج ربطی به کار یا به تکنیک بازی ندارد. بعد از ماجراهای بارون مان چوسن دست به کار شدم. شروع کردم به کلاس رفتن و یادگرفتن این حرفه. در سال بعد، فیلم هنری وجون را بازی میکردم و آن موقع واقعا به یک ماشین بازی تبدیل شده بودم (میخندد). از آن موقع، شانس زیادی داشتم که توانستم با کارگردانان بزرگی کار کنم و در کنار آنها چیزهای زیادی یاد بگیرم. کارگردانانی مثل استیون فریرز (روابط خطرناک)، جان بورمن (همه چیز برای موفقیت)، کوئنتین تارانتینو، بیل آگوست (بینوایان)، رولاند جافی (وتل). و میتوانم به شما بگویم وقتی شروع به کار با کارگردانان خوب میکنید، بعدش دیگر سخت است از آن چشمپوشی کنید.
آیا امروز هم به عنوان بازیگر رؤیایی دارید؟
رؤیا که هیچ وقت تمام نمیشود! چون وقتی در زندگی شخصیتان پیشرفت میکنید-مثلا بچهدار میشوید-تجربهٔ بیشتری کسب میکنید و بیشتر دوست دارید از آن در کارتان استفاده کنید. به همین ترتیب به تدریج که در زندگی پیش میروم، چیزهای بیشتری را به عنوان بازیگر برای گفتن و تقسیم کردن با دیگران دارم. این حرفه، امتیازی فوق العاده است.
مجلهٔ استودیو، مه 2004
ترجمهٔ فرشته میرقادری