یک مصاحبه خواندنی قدیمی با کاترین هپبرن

تکههایی از گفتوگو جان کابال را که در سال 1979 انجام شده و در کتاب «آدمها حرف خواهند زد» چاپ شده میخوانید. او با صراحت همیشگیاش حرف میزند و تصویر به جای گذاشته از فیلمهایش را تداعی میکند. این است حکایت زنی که برای شکستن تابوها آمده بود. ح.ص.
آدمهای کلیدی زندگی شما چه کسانی بودند؟
پدر و مادرم. پدرم، پزشک بود، یک جراح و اجدادش به ارل بوث ول اسکاتلندی که سومین شوهر مری، ملکهٔ اسکاتلند بود، می رسیدند. شاید به همین دلیل علاقه داشتم نقش این شخصیت را بازی کنم و [به کارگردانی جان فورد در مری اسکاتلند (1936)] بازی هم کردم. اما الگوی اصلی زندگیام مادرم بود، کاترین مارتا هاوتن. او همیشه من و خواهرانم را به تحصیل تشویق میکرد. خودش اولین زنی بود که از «بر این ماور کالج» دکترا گرفت. عاشق بحثهای سیاسی بود و یکی از مبارزان اعادهٔ حقوق زنان.
پدرتان مشکلی با دیدگاههای مادرتان نداشت؟
میدانست مادرم با آن روحیه و شروشور نمیتواند به نقش همسر و مادر قناعت کند. او مادرم را به حضور در سخنرانیها و راهپیماییها تشویق میکرد، ولو آنکه مادرم شش بچه داشت.
آیا خاطرهای هم از آن جلسات دارید؟
مادرم از چهار سالگی دست مرا میگرفت و کنار خودش مینشاند. یادم میآید در ردیف اول مینشستم و به سخنرانیهای او گوش میدادم.
آیا فکر میکنید چنین تجربهای روی شما تأثیری هم گذاشت؟
یاد گرفتم حرف بزنم و حرف دیگران را هم گوش کنم.
آیا مسئلهٔ زیبایی برایتان مهم بود؟
بچه که بودم صورت کک میو موهای سرخام آزارم میداد. پدرم میگفت: «ناراحت نباش، رنگ موی حضرت مسیح، الکساندر کبیر و لئوناردو داوینچی هم سرخ بوده و صورت اکثرشان هم کک مکی». بههرحال دربند آرایش نبودم و بیشتر مثل پسرها لباس میپوشیدم و در رقابتهای ورزشی آنها شرکت میکردم. میتوانم بگویم پیروزی در آن رقابتها باریم مهمتر از هر چیزی بود.
چه چیزی را سرلوحهٔ فعالیتهای خود قرار دادید؟
پدرم میگفت: «دو نوع آدم وجود دارد، آدم اهل عمل و آدم اهل تفکر و اگر کسی ترکیبی از این دو نفر باشد موفق است». من به کار مستمر اعتقاد داشتم و دارم. بعدها در طول بازیگری دریافتم هرچه دارو تلختر باشد شفایش هم بیشتر است. فکر میکنم پدر و مادرم در زندگی الگوهای خوبی برایم بودند.
آیا میتوانم بپرسم گریهٔ مادرتان را دیدید یا خیر؟
فقط یک بار. سال 1920 که برادرم پس از رفتن به یک نمایش تئاتری خودش را دار زد و مرد. برادر پدرم و پدر مادرم هم خودکشی کرده بودند. وقتی برای مراسم تدفین رفتیم مادرم زد زیر گریه. روزنامهٔ نیویورک فردایش تیتر زده: «خودکشی رازآلود پسر یک جراح». آنجا تراژدی را برای اولین بار لمس کردم. دوازده سالم بود.
زنان کوچک (1933) اولین فیلم پرفروش شما بود. آیا چیزی از این فیلم به یاد دارید؟
برای این فیلم جایزهٔ بهترین بازیگر جشنوارهٔ کن را گرفتم. آنجا اطلاع دادند اسکار بهترین بازیگر زن را برای فیلم شکوه صبحگاهی (1933) به من دادهاند. تلگرامی به آکادمی فرستادم و گفتم به اینگونه جوایز در زمینهٔ بازیگری اعتقاد ندارم. بچگی کردم، میدانید که هیچیک از چهار اسکارم را خودم دریافت نکردم. البته به این امر افتخار نمیکنم.
کم تر کسی به مری اسکاتلند (1936) که جان فورد آن را کارگردانی کرد اشاره میکند. نظر شما در مورد این فیلم چیست؟
نفهمیدم چرا جان فورد مشتاق ساختن آن فیلم نامهٔ بد بود. البته فیلم نسبتا پرخرجی به شمار میرفت. سعی کردم همهٔ صحنهها را خودم بازی کنم که برخی از آنها بسیار دشوار بود. مثل پریدن روی اب با لباسی بسیار سنگین.
جان فورد چگونه مردی بود؟
یک ایرلندی مردسالار، به من میگفت: «…شاید اگر خفه شوی و کمتر حرف بزنی بتوانی شوهر خوبی پیدا کنی». آن روزها میگفت میخواهد از همسرش جدا شود.
داستان فیلادلفیا (1941) ساختهٔ جرج کیوکر از فیلمهای بسیار موفق شماست. چگونه حقوق نمایشنامه را برای برگردان سینمایی آن خریدید؟
به ملاقات فیلیپ بری رفتم و با بیست و پنج هزار دلار حقوق نمایشنامه را خریدم. سپس ده تا دوازده درصد در سود فیلم با کمپانی مترو شریک شدم به شرط آنکه کارگردان و بازیگرها را خودم انتخاب کنم. دو بازیگر مرد نمایشنامه ون هفلین و جوزف کاتن بودند، اما من کری گرانت و جیمز استیوارت را برگزیدم. هفلین میگفت به او خیانت کردهام که البته راست میگفت.
آیا ممکن است در مورد اسپنسر تریسی حرف بزنید؟ همه میگویند شما و او یکی از مهمترین زوجهای تاریخ سینما هستید.
پیش از همبازی شدن با او عاشق فیلم کاپیتان بیباک (1937) با بازیگری او بودم. این فیلم را بارها دیدهام و هیچ بار نتوانستهام جلوی اشکم را در جریان تماشایش بگیرم. با او اولینبار در زن سال (1941) همبازی شدم. مایهٔ اصلی فیلم چیزی بود از نوع «رام کردن زن سرکش». نقش خود را تا حدی از شخصیت دوروتی پارکر [زن معروف روزنامهنویس] گرفتم. پایان فیلم بسیار مرتجعانه بود، این که پس از همهٔ آن بالا و پایینها نمیتوانم برای شوهرم صبحانه درست کنم. سعی کردم ولی نتوانستم آن را تغییر دهم.
آیا تریسی برای شما زوج پیری نبود؟
ببنید او هفت سال از من بزرگتر بود، فقط هفت سال. اما در همان چهل سالگیاش هم چندان سالم به شمار نمیرفت و کبد و کلیهاش را داغان کرده بود.
نظرتان در مورد هامفری بوگارت و افریکن کویین (1951) چیست؟
اول از بوگارت خوشم نیامد. تا مرا دید گفت: «چه قدر لاغر و مردنی هستی»، ولی بعد رابطهمان خوب شد. از آفریقا تنفر داشت و من عاشق آفریقا شده بودم.
آیا کار کردن با جان هیوستن آسان بود؟
محشر بود. فکر میکرد نقش خودم را بیش از حد جدی بازی میکنم. قرار شده بود حالتهای الئنور روزولت [همسر تئودور روزولت رئیس جمهور آمریکا] را در جاهایی که با لبخند از سربازان زخمی جنگ استقبال میکرد، الگوی خود قرار دهم!
آیا در طول دوران بازیگریتان آسیبی هم به شما وارده شده؟
در خاطرهٔ تابستان (1955) صحنهای بود که پس از عکس گرفتن از مغازهٔ عتیقهفروشسی برمیگشتم و درون کانال آب پشت سرم میافتادم. آب کانال بسیار کثیف بود، سرشار از کثافت آب فاضلاب. اما قبول کردم درون آب بیفتم و چشمانم را هم باز کنم. بیمار شدم و هنوز هم برخی از بیماریهایش را دنبالم میکشم. گاهی چشمانم میسوزد و وقتی میپرسند «چرا گریه میکنی؟» با حالت رازآلودی میگویم «کانالی در ونیز».
آیا با بازیگری هم طی جریان کار درگیری داشتهاید؟
پیتر اوتول در یکی دو جلسهٔ اول فیلمبرداری شیر در زمستان (1968) دیر سر صحنه آمد. روز سوم بسیار جدی به او گفتم: «آقای اوتول همهٔ ما حرفهای هستیم بهتر است فردا صبح اول وقت آمادهٔ کار باشید.» و همه چیز رو به راه شد.
شما بازیگر عصر استودیوها بودید، آیا از کار کردن در آن نظام لذت میبردید؟
بله بسیار زیاد. هر روز از 9 صبح تا شش بعد از ظهر سر صحنه بودیم و کار میکردیم. البته زمان کار بازیگران زن بیشتر بود، چرا که از ساعت 30/6 صبح زیر دست گریمورها و آرایشگرها میرفتند. اما من ساعت 30/8 میرفتم و در عرض چند دقیقه حاضر میشدم. بههرحال هرگز مثل اکثر بازیگران زن خودم را به دست گریمورها و آرایشگرها نسپردم.
منظورتان این است اساسا نیازی به چهرهپردازی نداشتید؟
بگذارید بگویم از آن خوششانسهایی بودم که دوربین دوستم داشت. میگفتند فتوژنیک هستی. شاید برای همین جلوی دوربین همیشه راحت بودم و دوست داشتنی [میخندد] اما خب زمان آدم را پیر و زشت میکند، و حالا من هم پیر و زشت شدهام. مسئلهٔ اصلی مسئلهٔ نور روی چهرهٔ بازیگری است، و آن روزها خیلی زود نور مناسب برای چهرهام را پیدا میکردند.
برای این مورد چهقدر کار میکردید، شما مجبور بودید…
…من به هیچکاری مجبور نبودم، به هیچوجه. ولی ارنی با کار او دستیارانش در زمینهٔ تنظیم و هدایت نور فوق العاده بودند.
آیا در زمینهٔ نورپردازی هم چیزی آموختید؟ یا این که در زمینههای مشابه چه باید انجام داد؟
خیر، فکر میکردم ورود به چنین زمینههایی برای بازیگر خطرناک است. این که بدانید چگونه در برابر نور قرار بگیرید یا نگیرید. و البته حالا فکر میکنم اصرارم برای عدم ورود به این زمینهها چندان اساسی نداشته. اما هنوز به این امر اعتقاد دارم اگر فکر کنید برابر دوربین زیبا یا زشت به نظر میرسید یا نمیرسید، مسیر خطایی را پیمودهاید.
به نظر نمیرسد اهل به روز لباس پوشیدن باشید.
همیشه لباسهای معمولا از مد افتادهٔ خودم را پوشیدم تا از دردسر به روز پوشیدن نجات پیدا کنم. کارگردان مورد علاقهتان چه کسی بود؟
جرج کیوکر کارگردان بسیار دریادلی بود و اجازه میداد بازیگران هم، نام و برچسب خود را عرضه کنند. وقتی به فیلمهای او نگاه میکنید عنوان «فیلمی از کیوکر» توی ذوق نمیزند، او میخواست هرکس اعتبار کار خودش را حفظ کند.
ویژگی برجستهٔ او را در فیلمهای مشترکتان چه یافتید؟
او به شخصیتها بیش از هرچیزی اهمیت میداد. همهچیز تغییر میکند، مثلا شکل و شمایل حوادث، ولی آنچه همیشگی است شخصیتها هستند. برای جرج آدمها مهم بودند. فرمها دگرگون میشوند اما ویژگیهای انسانی مثل عشق، خشم و حسادت باقی میمانند، و جرج استاد درآوردن این خصایص انسانی بود. حالا بهندرت فیلمسازی مثل او مییابیم، همه خود را به صحنههای جنسی بند میکنند که به نظرم ملالآور است. آنچه در روابط آدمها اهمیت دارد رمانتی سیزم رابطهٔ آنها است، نه نمایش جزئیات کشهای جنسی، جادوی روابط در رمانتی سیزم نهفته، نه در پرده دری. میدانم مثل پیرزنها حرف میزنم، اما دقت کنید چه میگویم. امروز با نمایش صحنههای جنسی همان کششها را هم نشان نمیدهند.
ممکن است توضیح بیشتری بدهید؟
در زندگی با چه چیزهایی روبهرو هستیم؟ مثلا فداکاری یک زن برای یک مرد یا برعکس. این امر لزوما جنبهٔ بیرونی ندارد و عمدتا درون آدمها جاری است. نکتهٔ مهم این است به کیفیت درونی این رابطه دست یابیم. نمایش فداکاری به صورت مثلا پول دادن یا به زبان آوردن علاقه بسیار ملالآور است. ظرافت اصلی رسیدن به جادوی کشش درونی انسانها است، من در بیمارستانها بزرگ شدم. پدرم جراحی میکرد و من هم اطرافش بودم. معمولا بیماران پیری داشت و میگفت هرکدام از آنها در آستانهٔ مرگ چیزی را به دیگران منتقل میکنند، یک احساس، یک جمله، یک نام، یک نشانه، و به همین دلیل نمیمیرند و جایی در اطراف ما حضور دارند. فیلمهایی هم موفق بودهاند که به چنین قلمروهایی وارد شدهاند، یعنی نمایشگر احساس آدمها، تلقی آنها و رابطهٔ درونیشان بودهاند. نمایش روابط جنسی نیاز به هنر چندانی ندارد.
فقط یک بار ازدواج کردید و پس از جدایی، تنهایی را ترجیح دادید، چرا؟
میتوانم بگویم ترکیب عشق، افکار، کار و اطاعت کردن از زوج مقابل را ترکیب غیرعملی یافتم.
آیا فکر میکنید ماحصل زندگی حرفهایتان ارزش این تنهایی را داشت؟
باید با همهٔ آن فرصتهایی که داشتم بهتر میبودم و جلوتر میرفتم. اگر چنین بود کارنامهٔ فوق العادهای داشتم. هیچگاه در این زمینه قانع نبودهام.میدانید «ملال» یعنی این که شروع کنید به گندیدن.
دل مشغولی مرگ را ندارید؟ منظورم این است که از مرگ نمیترسید؟
از مرگ بترسم؟ به هیچوجه. مرگ یعنی آرامش نهایی، یعنی آسودگی.