همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی | معرفی کتاب

همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی یکی از درخشانترین آثاریست که در سالهای اخیر به فارسی درآمده است. این رمان که سال گذشته جایزهٔ هوشنگ گلشیری را هم دریافت کرد، به لحاظ استقبال خوانندگان نیز موفقیت قابل توجهی به دست آورده. قاسمی، که اکنون بیش از پانزده سال است که در پاریس اقامت دارد، پیشتر در ایران به عنوان نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر فعالیت میکرد و این نخستین رمانیست که از او به فارسی منتشر میشود. همنوایی…شباهت چندانی به نمایشنامه ندارد (همچنانکه خود قاسمی شباهتی به تصویر ذهنی ما از راوی رمان ندارد)، ولی آشکار است که نویسندهاش تجربیات درامنویساش را با دغدغههای ادبیات داستانی به خوبی درآمیخته. همنوایی… چنان پیچیده و غنی و پر از ایده است که هیچ مجموعهٔ نقدی نمیتواند به تمام زوایای آن پوشش دهد. هدف ما هم این نیست که خوانندگانمان را از دوباره خواندن رمانها بینیاز کنیم. برعکس، دلمان میخواهد همه را تحریک کنیم که نگاهی دوباره و چندباره به آنها بیندازند.
کیومرث پوراحمد
رمان همنوایی شبانهٔ ارکستر چوبها اینطور شروع میشود:
مثل اسبی بودم که پیشاپیش شروع فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چه طور حدقههاش از هم میدرند و خوفی را که در کاسهٔ سرش پیچیده باد میکند توی منخرین لرزانش؟ دیدهای که چه طور شبهه میکشد و سم میکوبد به زمین؟
نه، من هم ندیدهام.ولی اگر اسبی بودم هراس خود را اینطور برملا میکردم (کسی چه میداند؟ کنیز بسیار است و کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادران من چهارپایهای گذاشته باشد زیر شکم چهارپایی تا در آن کنج خلوت و نمناک طویلهٔ کاهگلی و در آن تاریک روشنای آغشته به بوی علف و سرگین نطفهٔ مرا بگیرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپیچاند.)
اما نه شیهه کشیدم نه سم کوبیدم. خیلی سریع پلهها را چند تا یکی پایین رفتم…
از همین آغاز، نویسنده علاوه بر این که ما را به ضیافت نثری فاخر، استخواندار، خوشتراش، شاعرانه و طنزی منحصربهفرد میبرد، با ما قراری میگذارد و توافق ما را جلب میکند که در هیچ مورد، هرگز «قطعیت» وجود ندارد. آنچه را که راوی میگوید و مینویسد، الزاما نیست و آنجور که ظاهرا نیست، احتمالا هست. او یک ایرانی تیپیک و تمام عیار است.
در عین حال راوی به ما میگوید که برای شجرهنامهٔ آباواجدادیاش شئونات والا و قابل تقدیس قائل نیست (و از این جهت ایرانی تمام عیاری نیست) و راهوبیراه و بهجا بیجا افتخار غرغره نمیکند. گو این که بخش آخرش برای من بسیار لذتبخش است. چرا که همیشه با شنیدن عبارت «من به ایرانی بودن خود افتخار میکنم» کهیر زدهام.
اگر افتخارکننده آدم حسابی باشد، مخترعی، مکتشفی، هنرمندی، کاسب موفقی حتی…خلاصه اگر سرش به تنش بیارزد که میارزد. آدمی که سرش به تنش بیارزد نیازی به افتخار کردن ندارد. اگر افتخار کرد یک چیزیش میشود، یک جاییش میلنگد. باور کنید. و اگر طرف آدم حسابی نباشد، لا بد دلالی است که با نیم بند انگشت فرهنگ و خلاقیت، در حرفه و زندگی خانوادگی ورشکسته است. آنوقت درمان دردش افتخار کردن است. درد عقبماندگیهای تاریخی، درد توسری خوردنهای تاریخی، دردتن به ذلت دادنهای تاریخی، درد تحقیر شدن و تن به تحقیر دادنهای تاریخی…
رضا قاسمی در رمان خود مثل جراحی تیز هوش و بلد که مجبور است احساست را کنار بگذارد، با قیچی و چاقو جماعت واخوردهٔ دور از وطن را بیرحمانه کالبد شکافی میکند. او در طبقهٔ ششم شاختمان اریک فرانسو اشمیت عدالت جو، جمعی را جمع میکند همه اهل افتخار. تیپهای شناخته شدهای که ایرانستان کوچکی را شکل میدهند. ازپروفت خشن موحد بچهٔ جوادیه، تا سیدالکساندر بچهٔ قم که خود را بچهٔ رم معرفی میکند و پدیدهای است در تظاهر و پشت هم اندازی و ریاکاری، و کلانتر باندباز، دوبههم زدن، دسیسهباز و علی درویش مسلک با مسئولیت و رعنا با آن دو چشم ملامتگر، نمایندهٔ زن مدرن ایرانی که نویسنده تاریخچهٔ اختراعش را با طنزی هوشمندانه با نمادهای بینظیر باز میگوید. این جمع واخوردهٔ مفلوک را از زبان راوی میشناسیم که برای خود هیچ ارجحیتی قائل نیست و انگشت انتقادهای گزنده را بیش از همه رو به خودش تکان میدهد.
او واخوردهای است خودویرانگر، ترسو، بزدل، بیعمل و آشفته و در سراشیبی تند سقوط. او دور از وطن نه تنها دچار نوستالژی نشده، نه تنها برای سبزیفروش و بقال محل دلتنگ نشده، بلکه حال و هوای زندگی در میهن افتخارآفرین و در میان هممیهنان مستبدپرور چنان تا مغز استخوانش رسوخ و رسوب کرده است که حتی صدای قمریها را «اعدام باید گردد» می شنوند و چنان گرفتار تلخاندیشی شده است که در کلافگی بیخوابی-وقتی- سعی میکند به خودش آرامش بدهد، به جای اعدام باید گردد صدای قمریها را «بیدار باید گردد» میشنود. و آدمی که هلاک خواب است با شعار دائمی بیدار باید گردد معلوم است که خوابش بدتر میپرد. بعد سعی میکند مصوتهای «ایجاد باید گردد» را با ریتم نغمهٔ قمریها جفت کند که جفت نمیشود. در نهایت موفق میشود مصوتهای «اقدام باید گردد» را-با اغماض، با ریتم نغمهٔ قمریها جفتوجور کند. آن. قت تازه، ذهن بیعمل بهش میپرد که در چه موردی اقدام باید گردد؟
طنز راوی در فصل انطباق نغمهٔ قمریها با مصوت شعرها-مثل بسیاری از فصول دیگر-طنز جذاب و تلخی است که در ساخت و پرداخت موقعیت و فضای ذهنی راوی مثالزدنی و یکه است و البته حاوی تضادی عمیق و غمانگیز که در سرتاسر رمان جاری است.
رضا قاسمی رمانش را زا زبان نویسندهٔ رمانی به اسم همنوایی شبانه…مینویسد که در زمان حیاتش ناشران گفته بودند مفت نمیارزد و جاپش نکرده بودهاند. نویسندهٔ شوریخت روحش هم خبر ندارد که نویسندهٔ خوب نویسندهٔ مرده است و بعد از مرگش رمانش چاپ شده و دست به دست میگردد. ما هم آنرا خواندهایم و حالا دربارهاش مینویسیم. تضاد غمانگیزی است واقعا. خودش هم میگوید: آخر بدبختی نیست که کتاب مرا در زمان حیاتم هیچکس چاپ نکند، تازه مجبور باشم برای کم و زیادش حساب پس بدهم. نکیرومنکر اکسپرسیونیستی، در ناف پاریس، او را عنصر مسئلهدار و متهم به تشویش اذهان عمومی و اختلال در امنیت میدانند. اما تضاد باز هم غمانگیزتر، قریبتر و هراسانگیز در یک سطح نقرهیی محو در آینهٔ سوررئالیستی راوی تجلی پیدا میکند.
آینهای که ذات آینه را زیر سؤال میبرد. آینهای که از آینگی هراس دارد. آینهای که مقاوت میکند ما را به خود بنمایاند، چرا که علاقهای به شکسته شدن ندارد. آخر آینه میداند که ما مردم درحالیکه دمبهدم به موهومات افتخار میکنیم، نمی توانیم به شکستن خود قد برافرازیم، شکستن آینه را هم خطا نمیدانیم، آینه را میشکنیم چون نقش تو بنمود راست. خرده تکه شکستهها را هم به سرعت طول عمر نیم نسل جمع میکنیم و در زبالهدان تاریخ میریزیم تا از وحشت انعکاس نقش کجومعوج خود در امان میمانیم و زبونیها، بزدلیها دوروییها مسئولیتناپذیریها، و حسادت های خود را تکثیر شده در تکه خرده شکستهها نبینیم. و نمیبینیم، نمیبینیم و نمیبینیم. در آینه خود را نمیبینیم، نمیخواهیم ببینیم، آینه هم میداند که نمیخواهیم…و بیخبر از خود دوری باطل، ادواری باطلرا طی میکنیم و در پیلهٔ افتخارات و تقدسها میخشکیم و میپوسیم و میریزیم و آنگاه که آینه جرأت کند به ذات خود برگردد و ما را به ما بنمایاند دیر شده است. دیگر خود را نمیشناسیم.
در ابتدای رمان، راوی با عجله از پلهها پایین میرود و زنگ طبقهٔ چهارم-خانهٔ آقای اشمیت-را میزند تا او را در جریان فاجعهای قرار دهد. راوی که دچار بیماری وقفههای زمانی است در بخش دوم چاقو در پشت پا نکیرومنکر اکسپرسیونیستی روبهرو میشود. بالاخره در بخش ششم از فصل اول در خانهٔ اشمیت به رویش باز میشود و وارد میشود.
او سی و یک بخش بعد، در بخش دوازدهم از فصل سوم تازه از دم تا انتهای سالن میرود تا با اشمیت حرف بزند. ده بخش بعد، در بخش چهارم از فصل پنجم هنوز در خانهٔ اشمیت است و به جای این که خبر فاجعه را بدهد، دنبال بهانهای میگردد برای حضورش در آنجا و به ناچار اجارهٔ ماهیانهاش را برای بار دوم میپردازد.۹۶۹ فرانک.
بیماری وقفههای زمانی و البته ترس و بزدلی، سرتاسر رمان، او را به نگفتن وامیدارد.
…من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دست خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور باورم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوید و به سراغم بیاید.
او همهٔ عمرش دو چشم ملامت گردیده است از پدرش، از عکسی در قاب یا از زنی که همبسترش میشود. همهٔ عمر مکن شنیده است و مزن و مبین.
…همهاش نصیحت بود، همهاش نهی، هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد یکی هم که از دستش دررفت گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن. پیش از آن کز تو نباید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. این بود که هیچ چیز یاد نگرفتم؛ از جمله مقاومت کردن را.
چه تصور کاملی از نسل نهی و نصیحت! چه تصویر غمانگیزی از نسلی که کابوسهای خرافیاش را از کشورش به پاریش کشانده است. و کابوسهای خرافی و هولناک در عین حال که جزای او را میدهد (جزای کدام گناه؟) و او را به سگ تبدیل میکند، به او آرامش هم میدهد. با آن همه احساس ناامنی، هراس، وحشت، دوگانگی، بیگانگی، تحقیر و آشفتگی چه آرامش لذت بخشی است حلول روحش در جسم یک سگ آن هم سگ آقای اشمیت، آن هم درست روزی که آقای اشمیت میمیرد و او میتواند به راحتی به پلهها بشاشد، خلقوخوی بدوی و روستاییاش را در ناف پاریس حفظ کند و شلاق هم نخورد.
اما آیا او گابیک سگ آقای اشمیت میماند؟ اگر او به راستی به گابیک تبدیل شده است پس گابیک کجاست؟ آیا او که با گابیک بودن رضایت داده است و خرسند است. گابیک خواهند ماند؟ آیا روح آوارهٔ او هر روز در سگهای دیگری مثل بویی، روکی و ولف حلول نخواهد کرد؟ آیا این آرامش و امنیت سگی دوام خواهد داشت؟
لعنت به این زندگی سگی؛ چه قدر دلم میخواست رمان رضا قاسمی را بیشتر از دوبار میخواندم و دربارهاش بسیار دقیقتر و موشکافانهتر (در حد توانم) مینوشتم. اما فرصت نشد، فرصت نبود، گرفتاریهای زندگی سگی تمام نشدنی است، مجله زیر چاپ است. احمد طالبینژاد و دوستانش به کار دیوانهوار بزرگی همت گماشتهاند، اگر در این دیوانگی سهم کوچکی نداشتم احساس گناه میکردم و ای بسا سگ میشدم!
