هوارد هاکس در مورد فیلم «داشتن و نداشتن» چه میگوید؟ To Have and Have Not
آنچه میخوانید بخشی از مصاحبهٔ طولانی پیتر با گدانویچ با هوارد هاکس است که در آوریل 1962 انجام شده و در کتاب «گفتوگو با کارگردانان اسطورهای» چاپ شده. هاکس خاطرههای جذابی تعریف میکند، ولی مثل همیشه گفتوگوهایش را چندان جدی نمیگیرد. بنابراین هرچند تلاش با گدانویچ برای رسوخ به سایه روشنهای برگردان قصهٔ همینگوی به فیلم ناکام میماند و هاکس کماکان به وجوه سیاسی و اجتماعی پوزخند میزند، اما نوع نگاه او به چهارچوب قصه و از آن مهمتر شخصیتها و ستارههایش عیان میشود و راهگشا است.
فیلم داشتن و نداشتن چگونه شکل گرفت؟
به همینگوی گفتم میخواهم از بدترین کتابت فیلمی بسازم، و او با ترشرویی پرسید «کدوم بدترین کتابم؟» و من جواب دادم: «اون آشغالی که اسمش داشتن و نداشتن است.» او گفت: «خب به پول نیاز داشتم.» و من گفتم: «این برام اهمیتی نداره.» او ادامه داد: «نمیتونی فیلمی از اون دربیاری.» من جواب دادم: «البته که میتونم.» ده روز بعد در جریان ماهیگری دور هم نشستیم و در این مورد حرف زدیم که شخصیتها چگونه باهم برخورد کردهاند، چه نوع آدمهایی هستند و به کجا میرسند. بعد رفتم حقوق کتاب را خریدم و تغییراتی را که با همینگوی حرفش را زده بودیم آغاز کردم.
و شما از ویلیام فاکنر خواستید روی قصهٔ همینگوی کار کند.
بله و همه چیز خوب پیش رفت. فاکنر فکر میکرد کار همینگوی چقدر خوب بوده و همینگوی هم فکر میکرد کار فاکنر قابل قبول است. اما خب فکر میکنم همینگوی تا حدی به فاکنر حسودی میکرد. هرکدام در مورد روش نوشتن دیگری اظهار نظرهایی میکردند.
آیا در این زمینه با یکدیگر همکاری هم کردند؟
آه. نه.
شخصیت لورن باکال چگونه گسترش یافت؟
وقتی روی قصه کار میکردیم جول فرتمن صحنهای نوشت که در آن دختری پا به بندر غریبهای میگذاشت و کیف پولش را میدزدیدند. صحنه را خواندم و گفتم: «خب، خب، فکر میکنم چیز پر تب و تابی در این دختر بیچاره که کیفش را دزدیدهاند وجود داره.» و او جواب داد: «باشه، باشه.» و رفت صحنهای نوشت که در آن دختر کیف پول مردی را میزد. چیزی که در فیلم هست و برای تماشاگران بسیار جذاب بود. این که کیف پول دختر بیچارهای را در مکان غریبهای بدزدند کسالتبار و زننده بود، اما این که همان دختر بیچاره کیف مردی را بزند جذابتر به نظر میرسید. بعد در ادمهٔ همان صحنه بوگارت به دختر میگفت: «بیا ببینم.» میخوام وقتی کیف را به اون مرد پس میدی قیافهاش را ببینم.» و وقتی مرد از باکال میپرسید: «کیفو از کجا آوردی؟»، باکال جواب میداد: «دزدیدمش.» تماشاگران از تماشای این صحنه لذت بردند، از صداقتی که در همه چیز آنجاری بود.
فهمیدیم باکال در عین جذابیتش نوعی گستاخی هم دارد و صراحتش را با پوزخندی عرضه میکند. بنابراین به بوگی [بوگارت] گفتم: «میخوایم کار بامزهای بکنیم. تو صریحترین و گستاخترین آدم فیلم هستی. ولی این دختره رو از تو گستاختر و صریحتر میکنیم. همین نکته یعنی غرور و تکبر دو نفره که ماهیت خوبی داشت فیلم را جذاب کرد. اما نمیتوان این ترکیب را مثلا با جانوین درآورد. البته در هاتاری هم چند صحنهٔ خوب با وین داشتیم. جایی دختره به او میگفت: «یک گاو دنبالم کرده بود» و وین جواب میداد: «مطمئنی برعکس نبود و تو دنبال نکرده بودی؟» ولی همین گفتوگو هم از نوع بوگارتی بود.
در صحنهای که بوگارت و باکال برای اولینبار همدیگر را میبینند، طوری به هم نگاه میکنند و صحنه به مارسل دالیو کات میشود که به آن دو نگاه میکند-که آشکار است انفجاری بین آنها رخ میدهد.
فقط برای تأکید بود. بهتر است در خیلی موارد به جای استفاده از کلام، از سکوت استفاده کنیم. نفر سوم که به آن دو نگاه میکند به شما نشان میدهد که چیزی در آن رابطه یافته.
آن قضیهٔ تکرار شوندهٔ «زنبور مرده» از کجا آمد؟
رفیقی داشتم که این قصه را تکرار میکرد. میگفت: «آیا تا به حال زنبورهای مردهای تو رو نیش زده؟» و بقیه میگفتند: «منظورت چیه؟ یه زنبور مرده چطوری نیش میزنه؟» و او جواب میداد: «یه بار پامو گذاشتم رو زنبور و منو نیش زد.» و بعد آنها میگفتند: «چطور چنین چیزی امکان داره؟» و این مکالمه ادامه پیدا میکرد و همه گیج میشدند. فکر کردم خیلی بامزهست از این قضیه در فیلم استفاده کنیم.
و در فیلم سرانجام کسی در برابر این قصهٔ او واکنش نشان میدهد والتر برنان، باکال را دوست داشت چرا که او پاسخ بوگارت را در قبال قصهٔ «زنبور مرده» به او داده بود. یعنی پرسیده بود: «نه ولی تو چی؟» یا «چرا تو اونو نیش نزدی؟»
بله. برنان در آن فیلم خیلی بامزه بود.
صحنهٔ اصلی فیلم جایی بود که باکال پشتش را به بوگارت میکرد و میرفت.
وقتی به بوگارت گفتم او را کلهشقتر از تو نشان میدهم او گفت: «فکر میکنم شانس زیادی داشته باشی که اون صحنهها رو دربیاری.» و من جواب دادم: «یه چیزی بهت بگم؟ در همهٔ صحنهها اون حرفاشو میزنه و تو رو اون وسط بلاتکلیف میذاره و او گفت: «باشه حرفمو پس میگیرم.» بههرحال فکر میکنم در دل اینچنین رابطهای بهتر میشه علاقهٔ دو تا آدمو به هم نشون بدی.
شنیدم کارگردان با بوگارت همیشه هم چندان آسان نبود، ولی او با شما راحت کار میکرد.
…وقتی چیزی برایش جذاب بود سخت کار میکرد، و اگر توجهش را جلب نمیکرد تن به کار نمیداد.
آیا شخصیت بوگارت را در فیلم براساس آنچه از او در ذهن داشتید شکل دادید؟
فکر میکنم این در هر فیلمی اتفاق میافتد، و عملا همه چیز را برای بازیگران بازنویسی میکنید. هرگز سعی نکردهام بازیگر را مجبور به بازی در نقشی کنم که تناسبی با آن ندارد. آسانتر است که در مورد کارهایی که بلدند و بازی کردهاند بنویسید تا چیزهایی دیگر. وقتی کار را شروع کردم به بوگارت گفتم: «ببینم تا حالا خندیدی؟» و او جواب داد: «ببین یکی از لبهایم [به دلیل صدامت یک آسیبدیدگی] بیحس است و بنابراین نمیتوانم بخندم». من گفتم «چی میگی؟ همین شب بود که سرحال بودی و حسابی لبخند زدی. محض رضای خدا هرازگاهی لبخند بزن.» و او شروع کرد به لبخند زدن. بوگارت پس از این فیلم این خندهاش را در همهٔ فیلمهای بعدیاش حفظ کرد که وجه متفاوتی به او بخشید.
میدانم خیلی تلاش کردید او را درگیر فیلم کنید…
باید این تلاش را در مورد هر بازیگری، ولو خوب، انجام میدادید. کسانی مثل جانوین، گریکوپر، رابرت میچام و دین مارتین. ولی کار کردن با بوگارت بسیار آسان بود. فکر میکنم هنوز هم تواناییهای بازیگری او چندان مورد توجه قرار نگرفته. بدون کمک او نمیتوانستیم بازی خوبی از لورن باکال بگیرم. ببینید کمتر بازیگران مردی هستند که اجازه دهند یک دختر جوان صحنهها را از آن خودشان کند. اما خب او عاشق دختره شد، دختره هم عاشقش شد و این کار را آسان کرد.
میگویند فیلم وجوه ضد فاشیستی دارد و بوگارت زمانی واکنش نشان میدهد که میبیند آزادی فردی رفقایش را گرفتهاند.
من اصلا نمیدانم «ضد فاشیست» یعنی چه، بنابراین پاسخی ندارم.
خب دوران جنگ بود…
میدونی که من هرگز به این چیزها علاقهای نداشتهام.
بنابراین فیلم در مورد چیست؟
تا آنجا که میدانم همه چیز زمینهای برای یک قصهٔ عاشقانه در مکانی نامتعارف بود. ما با قصهٔ همینگوی وارد این زمینه شدیم. قصهٔ او اگر اشتباه نکنم در کوبا میگذشت و در مورد یک انقلابی بود. فیلم ما در مارتینیک جریان داشت.
بنابراین چندان به مسائل سیاسی در فیلم فکر نمیکردید؟
توجه کنید که، چندان روی قصه وقت صرف نمیکنیم. در حقیقت نویسندهٔ ما نگران شد و گفت: «من نیستم، من میروم» و من گفتم: «چرا؟» و او جواب داد: «چهار حلقه از فیلم گذشته و تو هنوز میترسی قصه رو تعریف کنی.» من گفتم: «به نظرم خودم را از آن دور نگاه داشتهام، چرا که ملالآور است.» بنابراین ما به قصهٔ دیگری نیاز داشتیم. منظورم به چیزی که صحنهها و موقعیتها را توجیه کند. مثل صحنهای که بوگارت مرد زخمی را مداوا میکرد و زن مرد غش میکند و بوگارت او را از زمین بلند میکند و باکال میگوید: «چیه میخوای و زنشو حدس بزنی؟ ما دنبال چنین لحظاتی بودیم.