تحلیل و بررسی فیلم داشتن و نداشتن: هر وقت کارم داشتی سوت بزن

حمید رضا صدر
هری مورگان، در یکی از جوایز مارتینیک پس از اشغال فرانسه توسط نازیها با اجارهٔ قایق کوچکش به میلیونرهایی شیفتهٔ ماهیگیری روزگار میگذراند. او پس از بازگشت از یک سفر کوتاه با مشتری آمریکاییاش به نام جانسن، باژرار، صاحب هتل و طرفداران دو گل و ضد نازیها، ملاقات میکند و ژرار از او میخواهد چند مبارز سیاسی علیه نازیها را به صورت قاچاق به مقصدی برساند. اما مورگان میگوید آدم سیاسی نیست و این کار را نمیکند. مری، یک زن جوان آمریکایی، که از ترینیداد به آمریکا میرود وارد هتل میشود. او و مورگان به هم علاقهمند میشوند. وقتی مورگان برای گرفتن دستمزدش نزد جانس میرود، با هجوم پلیس ویشی (طرفدار نازیها) جانس کشته میشود و پلیس هم پولهای مورگان را با خود میبرد. مورگان برای تهیهٔ پول سفر مری حاضر میشود پروژهٔ حمل افراد سیاسی به صورت قاچاق را بپذیرد و پیش از رفتن بلیت هواپیمای مری را به او میدهد. او در سفرش پل دوبرساک رهبر نهضت مقاومت علیه نازیها و همسرش را سوار قایقش میکند. پلیس ویشی وسط دریا به قایق حمله میکند و دوبرساک با گلوله زخمی میشود. آنها به هتل ژرار برمیگردند و مورگان درمییابد مری حاضر نشده او را ترک کند و در هتل مانده. مورگان پس از درآوردن گلوله از بازوی دوبرساک میخواهد با مری و ادی-همراه مسن و میخوارهاش-از آنجا برود اما کاپیتان رنارد و همراهانش از او بازجویی میکنند، و مورگان درمییابد رنارد، ادی را به جایی برده تا به کمک الکل، از او به اطلاعاتی در مورد مورگان و همراهانش دست یابند. مورگان خشمگین میشود و با تپانچهاش به کاپیتان رنارد و دستیارش حمله میکند. او رنارد را مجبور میکند به همکارانش تلفن بزند و دستور آزادی ادی را بدهد. او رنارد و دستیارش را به طرفداران دو گل تحویل میدهد و همراه مری و ادی بندر را ترک میکند.
تفاوتهای فیلم و کتاب زمان و مکان
اگر فیلمهای هالیوودی دههٔ ۱۹۳۰ واکنشی بودند به رکورد اقتصادی آمریکا در این دوران-آن موزیکالهای رؤیاپرداز، آن فیلمهای گنگستری خشن-فیلمهای دههٔ ۱۹۴۰ تحت تأثیر حوادث جنگ دوم جهانی (۱۹۳۹-۱۹۴۵) بودند. هالیوود به مضمون مبارزه با نازیسم-و در شکل کلیتر، فاشیسم-روی آورده بود، و طبعا نقش آمریکا در کمک به اروپای تحت هجوم را بزرگ و برجسته میکرد. («ادارهء اطلاعات جنگ امریکا» به توزیع فیلمهایی به حضور امریکاییها رادر این قاب ثبت و سرنوشتساز نشان میدادند، کمک میکرد).
داشتن و نداشتن در سال ۱۹۴۴، در اوج حضور امریکاییها در اروپا ساخته شد و مضمون میهنپرستی و مبارزه با نازیها را از صافی حضور کارساز آنها گذراند.
در زمان و مکان وقایع فیلم در مقایسه با کتاب دو تغییر اساسی حادث شد. حوادث کتاب که در دههٔ ۱۹۳۰ و سالهای بحران اقتصادی امریکا اتفاق میافتاد، به یک دههٔ بعد و روزهایی که نازیها به تازگی فرانسه را تصور کردهاند، انتقال یافت و وقایع قصه به جای کیوست، فلوریدا و کوبا، به مارتینیک منتقل شد. به این ترتیب هری مورگان قصه که زاییدهٔ شرایط نا به سامان اقتصادی امریکا بود و در سراسر کتاب لحن نیشدارش را نسبت به دولت امریکا حفظ میکرد به مرد آزادهای بدل شد که سرانجام به مبارزه با نازیها میپرداخت. هامفری بوگارت نمایندهٔ امریکایی بود که سرانجام به جنگ میپیوست و به اروپاییها کمک میکرد. او نمادی از امریکایی خونسردی بود که سرانجام دست اروپایی نیازمند را میگرفت و فرشتهٔ نجاتبخش میشد.
به همین دلیل از کار افتادگی یکی از دستهای هری مورگان هم نادیده گرفته شد. ستارههای عصر طلایی هالیوود معمولا نقش قهرمان یک دست را بازی نمیکردند. او نه تنها معلول نبود، بلکه کاپیتان قابلی بود که در لحظهٔ کلیدی تپانجهاش را علیه دشمنانش بیرون میکشید. او آنقدر با صلابت بود که طی مأموریت مرگبار شبانه سکان قایق را به دست بگیرد و با فراغ بال سوت بزند، و چنان حرفهای که گلولهٔ فرورفته در شانهٔ مبارز سیاسی را درآورد و زخم او را مرحم ببخشد. همهٔ این وجه به مدد تغییر زمان و مکان وقایع، زمینه را برای درامی از نوع هاکس مهیا کرد.
مورگان و مری/بوگارت و باکال
معمولا در فیلمهایی با حضور ستارهای معروف- خصوصا در عصر طلایی هالیوود دههٔ ۱۹۴۰-به خود ستارهها نگاه میکنیم، تا نقشهایی که به عهده دارند. داشتن و نداشتن نه به مورگان و مری قصهٔ همینگوی، بلکه به هامفری بوگارت و لورن باکال استودیوی وارنر تعلق داشت. فیلم حول این زوج شکل گرفت و اکثر لحظاتی که از فیلم در ذهنمان لانه کرده از سربهسر گذاشتن دو نفرشان نشأت میگیرد. بوگارت چهل و پنج ساله در اوج بود و چند سالی بود که نقش شخصیت مرد تلخاندیش احساساتیاش را به کمال رسانده بود. باکال نوزده ساله اعتماد به نفس و طنزی داشت که توازن رابطهاش را با اسطورهٔ بوگارت حفظ میکرد. زوج بوگارت/باکال داشتن و نداشتن یکی از ترکیبهای جادویی هالیوود خوانده شد. هم ردیف ترکیب اسپنسرتریسی و کاترین هپیرن، و کلارک گیبل و ویوینلی. آنها سال بعد درخواب بزرگ باز هم ساختهٔ هاکس کنار یکدیگر قرار گرفتند و سپس در گذرگاه تاریک (۱۹۴۷) و کیلارگو (۱۹۴۸) همبازی شدند.
دامنهٔ مراودهٔ خصوصی طوفانی بوگارت و باکال در داشتن و نداشتن مشابه چیزی که در فیلم میدیدیم، ادامه مییافت. بوگارت همسر سومش را طلاق میداد و یازده روز پس از آن با باکال ازدواج میکرد. عروس نوزده ساله برای او بچهای میآورد و تا زمان مرگ بوگارت در ۱۹۵۷ کنارش میماند. باکال خاکستر جسد بوگارت را در شیشهای میکرد و سوتش را که بوگارت به یاد جملهٔ معروفش در داشتن و نداشتن (هر وقت کارم داشتی سوت بزن) به او داده بود، بدان میآویخت!
در لورن باکال جوان تناسبی با توصیف همینگوی از مری نمییافتیم. مری، این بد کارهٔ سابق فاصله گرفته از روزهای جوانی چند شکم بچه زاییده بود و بیتردید با باکال نوزده ساله که طراحان لباس استودیو برای به رخ کشیدن طراوت و جوانیاش، لباسهای به شدت چسبانی برایش دوخته بودند، تشابهی نداشت. هاکس حتی از تغییر نام مری هم ابایی نکرد، و بوگارت چند بار او را در فیلم اسلیم Slim)، ترکهای) صدا کرد. هاکس نیز همسرش را به همین نام صدا میکرد. و انتخاب با باکال برای نقش مری پیشنهاد همسر هاکس بود که عکس دختر شیطان ترکهای را روی جلد یکی از مجلات زنانه دیده بود.
باکال به سان فرشتهٔ بیپناهی بود که طی سفر نیمهکارهای به بوگارت برمیخورد، به هم دل میدادند و سپس راه پرخطر را سرخوشانه کنار هم طی میکردند. بنابراین از مایهٔ ازدواج مورگان و مری و چند بچهشان در قصه چیزی به جای نماند، و این نکته که برای حفظ سرپناهشان به زندگی مشترک تن دادهاند، از کف رفت. در حقیقت از ملال و نکبت زندگی مورگان و مری به طراوت زوجهای هاکس و موش و گربه بازیهایشان رسیدیم. باکال آمیزهای از هوش و دلربایی، معصومیت و ریا، و همینطور غرور و درک جایگاه ضعیف خویش بود. مثل زنان هاکس اهل عمل بود، و خیلی زود در آن هتل کاری به عنوان آوازخوان کنار مرد پیانیست به دست آورد، و از آنجا که کلام قوی بخشی از ویژگی زنان هاکس است، معروفترین جملهٔ فیلم (هر وقت کارم داشتی سوت بزن، میدونی که چطوری سوت بزنی، لباتو بذار رو هم و فوت کن) نیز به او تعلق گرفت، نه همینگوی!
مورگان در قصهٔ همینگوی به مری علاقه داشت، و فصل گفتوگوی آنها در اتاق خواب نمایانگر این کشش بود، اما به بچهها اعتنایی نمیکرد. او پر از خودبینی بود و شاید فقط در لحظات پیش از مرگ درمییافت که تکرویاش چه بلاهایی سرش آورده. گفتوگوی درونی مری در صفحات آخر کتاب، پس از مرگ مورگان بسیار تأثیرگذار بود و ما را با پایان غمافزایی رها میکرد. اما قهرمان هاکس نه تنها خوب را از بد میشناخت و برخلاف ظاهرش به همه توجه میکرد، بلکه در انتهای فیلم میرفت تا با زن، آیندهٔ جدیدی را آغاز کند. به همین دلیل تراژدی جاری در قصهٔ همینگوی، مبارزهٔ بیثمر مردی علیه قانون و مناسبات اقتصادی که سرانجام به مرگ او منجر میشود، و حکایت زنی تنها در آستانهٔ سالمندی، یکسره محو شد.
مورگان و ادی/بوگارت و برنان
مورگان جایی در کتاب تصمیم میگیرد دستیارش ادی را، که از فعالیتهای غیر قانونی او-بردن چند چینی به آمریکا-خبر دارد، بکشد. جملههای ملتمسانهٔ ادی به مورگان تکاندهنده است: «…من آدم خوبیام هری. منو بارها آزمایش کردی و میدونی آدم خوبیام.»
سپس هری با خود میگفت «…ایستادم و نگاهش کردم. برایش متأسف بودم…لعنتی، میدونستم مرد خوبیه.»
او ادی را نمیکشت، ولی نه برای احساساتی شدن، بلکه به این دلیل که بیم داشت پلیس فلوریدا مچش را باز کند و او را به بند بکشد. اما رابطهٔ بوگارت و والتر برنان مبتنی بر رفاقتی عمیق و درکی متقابل بود. بوگارت همراه پیرش را دوست داشت و با دیدهٔ احترام به او مینگریست. گفتوگوی مشتری امریکایی و بوگارت در صحنههای اولیه تکلیف ما با این پیوند مردانهٔ کاملا هاکسی را روشن میکرد. مرد امریکایی: اون دائم الخمر به چه درد تو میخوره؟
مورگان: پیش از این که دائم الخمر بشه نظیر نداشت. مرد امریکایی: برای چی اونو تر و خشک میکنی؟ مورگان: برعکس، اونه که منو تر و خشک میکنه.
وقتی هم که بوگارت به گوش برنان سیلی میزند، برای نجات جان اوست که از مأموریت پر مخاطرهٔ بوگارت خبر ندارد. نگاه سرشار از محبت هاکس به والتر برنان-که در گروهبان یورک و ریوبراوو هم جاری بود-شخصیت ادی را نه تنها دوستداشتنی کرده، بلکه از او کاتالیزور مهمی ساخت. واکنش قهرآمیز بوگارت نسبت به مأموران پلیس ویشی زمانی بروز میکرد که درمییافت برنان را دستگیر کردهاند تا از او اطلاعاتی کسب کنند. هاکس آنقدر به برنان علاقه داشت که گفتوگوی تکرار شوندهٔ «ماجرای زنبور مرده» را در دهان او بگذارد، او را آخرین نفر قاب نهایی اثرش کند، و سرانجام همراه زوج اصلی بفرستد.
کازابلانکا
داشتن و نداشتن با هر معیاری در سایهٔ کازابلانکا ساختهٔ مایکل کورتیز شکل گرفت که دو سال پیشتر -در ۱۹۴۲-در همین استودیوی وارنر ساخته شده بود و فرم و محتوای آن را رعایت کرد. نمیتوانستیم به بوگارت و باکال نگاه کنیم و بوگارت و اینگرید بر گمن را به یاد نیاوریم. ورود ناگهانی باکال به زندگی بوگارت-مرد امریکایی در پیلهٔ خودش و بیاعتنا به دنیای بزرگتر-یادآور ورود بیمقدمهٔ بر گمن به دنیای بوگارت در کازابلانکا بود.
ساختمان هتل داشتن و نداشتن به عنوان محور برخوردها شبیه کافهٔ ریک در کازابلانکا بود. جاییکه همه در آن باهم برخورد میکردند، و همه چیز از تفریح، عشق و پول گرفته تا دسیسه، دروغ و جنایت در آنجاری بود. هوگی کارمایکل به عنوان پیانیست دوستداشتنی آن وسط نشسته بود تا مثل دولی ویلسن کازابلانکا طی لحظات کلیدی بنوازد، مثل صحنهٔ پس از مرگ مرد امریکایی، پس از تیراندازی و سرانجام در صحنهٔ آخر که بوگارت و باکال و برنان میرفتند. اما تأثیر اساسی کازابلانکا بر داشتن و نداشتن در برجسته شدن مضمون «جنگ با فاشیسم» و «بیایید متحد شویم» نهفته بود. خانم و آقای دوبرساک به نقش فرانسویهای میهنپرست عازم جزیرهٔ شیطان و مبارزه با نازیسم بودند، درست بسان پل هنرید و اینگرید بر گمن در کازابلانکا. مثل آن دو خوش پوش و خوش سیما بودند. و مثل آنها هم لباسهای سفید به تن داشتند.
بوگارت داشتن و نداشتن مسیر بوگارت کازابلانکا را طی میکرد. در پاسخ مأمور پلیس در اوایل فیلم که میپرسید «راستش شما به کدوم طرف تمایل دارید؟» پاسخش در کازابلانکا را تکرار میکرد: «اونایی که سرشون به کار خودشونه». او به بهانهٔ کمک به زن محبوبش، آنجا بر گمن و اینجا باکال، رودرروی نازیها و طرفداران آنها میایستاد. احساساتگرایی جاری در داشتن و نداشتن که سرانجام به مبارزه جویی میرسید، ترکیب در اماتیک کازابلانکا را رعایت میکرد، و پاسخ خود را هم میگرفت.
فصل مشترک اشارهای کوچک
برخی از جزئیات فیلم از اشارههای همینگوی سرچشمه گرفتهاند، مثل نام قایق هری مورگان گلولهای که بر شانهٔ راست دوبرساک مینشید، زخمی شدن دست راست مورگان و برخی جملههای ادی.
مردی با واکنشهای تند
کلیدیترین نقطهٔ مشترک هری مورگان قصه و هامفری بوگارت فیلم، در واکنشهای ناگهانی و تند آنها جاری است. هاکس در فصل ماهیگیری اول فیلم بر واکنش جاری حول زندگی این مرد و درک او از این امر تأکید میکند. صحنهٔ به خشم آمدن بوگارت از دست اداهای امریکایی متکبر، تهدید او به انداختن در دریا یادآور قهرمان همینگوی بود. مرد ماجراجوی همینگوی در ابراز دیدگاههایش محافظهکار نیست و بوگارت هم در صحنههای اولیه خاطرنشان میکند که کلام صریحی دارد.
وقتی بوگارت ناگهان تپانچهاش را از کشوی میز کشید و یکی از مأموران ویشی را هدف قرار داد، مورگان را در کتاب که چند مبارز سیاسی را به گلوله میبست به یادآوردیم. در بازی بوگارت-مثل اکثر نقشآفرینیهایش-سادیسمی جاری بود که شخصیت مورگان را تداعی میکرد. این سادیسم در صحنهای که دان سیمور را مجبور کرد دستور آزادی برنان را بدهد با پرداخت سینمایی هاکس جان گرفت. بوگارت با خشم ضربهای به سیمور زد و صحنه کات میشد به جایی که سیمور با گوشی تلفن دستور آزادی برنان را میداد.
با این وصف خشونت بوگارت در فیلم تلطیف شده، و از علاقهٔ او به باکال و برنان-مثل سیلی که به گوش ادی نواخت-و همینطور عدالتجوییاش نشأت میگیرد. اما خشونت هری مورگان کتاب بسیار پیچیده وجدلبرانگیز است و با مردی بیاعتنا به دیگران روبهرو هستیم که به دلیل خودبینیاش، شانسی برای بقا ندارد. در عین حال جملههای او در زمان مرگ حاکی از آگاهی او نسبت به دنیای اطرافش است. بوگارت آخر فیلم نیز دیگر تلخاندیش و بیحوصله نبود و با دیگران ارتباط برقرار میکرد. درحقیقت در فیلم با روند دیگری از آگاهی فردی و اجتماعی روبهرو شدیم. بوگارت ابتدای فیلم ادعا میکرد نیاز به کسی ندارد، ولی در انتهای اثر آدم اجتماعی شده بود. فرنجی صاحب هتل، با بازی مارسل دالیو، در سراسر فیلم در مورد شرایط سیاسی برای بوگارت حرف میزد، و مرد پیانیست با قطعاتی که اجرا میکرد همه را دور خود گرد میآورد-شامل باکال که مهمترین فرد برای بوگارت بود-و همه را به همآوایی و اجرای یک قطعه-شامل مبارزه با فاشیسم -میخواند. صحنهٔ آخر که صدای موسیقی او بلند شد و بوگارت و همراهانش هتل را ترک میکردند حاوی نوعی از آگاهی بود که مورگان در زمان مرگش بدان دست مییافت.
روایت
این رمان همینگوی در میان آثار او ترکیب ویژهای دارد. او ابتدا دو قصهٔ کوتاه حول شخصیت هری مورگان نوشت و سپس قصهٔ بلندتری را در ادامهٔ آنها قرار داد. به همین دلیل روایت وقایع از بخشی به بخش دیگر تغییر میکند. راوی اول هری مورگان است، راوی دوم دانای کل، و سپس روایتها دست به دست مورگان، مری و شخصیتهای فرعی میچرخند.
هاکس برای حل این مسئله اکثر فصلها را با نمایش چهرهٔ بوگارت و واکنش او نسبت به حادثهای که رخ داده به هم پیوند داد. او با نمایش لبخند، اخم و نگاه بوگارت نه تنها وحدتی به روایت خویش بخشید، بلکه به فردگرایی این شخصیت دست یافت. وقتی باکال در صحنهٔ معروفی که به بوگارت میگفت «هر وقت کارم داشتی سوت بزن» اتاق را ترک میکرد، دوربین روی چهرهٔ بوگارت باقی میماند که تلاش میکرد سوت بزند، و جایی که بوگارت، سیلی به صورت برنان میزد، صورتش که لبخندی بر لب داشت در قاب میماند. او هم مثل هری مورگان یک دنده بود، ولی همان نماهای مبتنی بر واکنش چهرهاش نشان میدادند چگونه از پیلهاش خارج میشود. نمای آخر که او و باکال و برنان از ساختمان هتل بیرون میرفتند-و از آن پیله بیرون میزدند-مورگان قصهٔ همینگوی را به یاد میآوریم که در پردهٔ آخر به دنیای دیگری پا میگذاشت.