بریدهای از مورد عجیب بنجامین باتن، نوشته اسکات فیتز جرالد

اف اسکات فیتز جرالد، نویسنده آمریکایی (1940 – 1896) که خیلی ها داستان های او را یادآور «عصر جاز» می دانند، رمان ها و داستان های کوتاه فراوانی در کارنامه اثر دارد. او که یکی از اعضای «نسل گمشده» قلمداد می شود، چهار رمان در طول زنده گی کوتاهش نوشت (پنجمین رمان او نیمه کاره ماند) و ده ها داستان کوتاه هم از او به یادگار مانده است. داستانی که در پی می آید، یکی از داستان های کوتاه مجموعه «داستان های عصر جاز» است، که اولین بار در سال 1922 به چاپ رسیده است. و از آن جا که این داستان منبع اصلی الهام فیلمنامه فیلمی به همین نام بوده و این فیلم نامزد 13 جایزه اسکار شده بنابراین به عنوان یک مصداق واقعی از اقتباس ادبی در سینما میتوان ترجمه تلخیص شده داستان بنجامین باتن را خواند.
حوالی سال 1860، زایمان در خانه، یک مسئله عادی بود. پس آقا و خانم راجر باتن جوان، وقتی در یک روز تابستانی سال 1860 تصمیم گرفتند اولین فرزندشان را در بیمارستان به دنیا بیاید، پنجاه سال جلوتر از رسم زمان خودشان بودند. اما اینکه اشتباه بزرگ تاریخی آن ها، به داستان شگفت انگیزی که من قصد تعریف کردن آن را دارم؛ ربطی دارد یا نه، موضوعی است که هیچگاه کسی آن را نخواهد فهمید.
من فقط می خواهم، داستانی را که رخ داده، تعریف کنم و اجازه دهم خودتان قضاوت کنید: خانواده راجر باتن در بالتیمور هم از نظر جایگاه اجتماعی و هم مسایل اقتصادی از موقعیت حسادت برانگیزی برخوردار بودند. و جزو اعیان و اشراف شناخته شده منطقه به حساب می آمدند. آن ها قرار بود برای اولین بار، رسم کهنه و قدیمی و جذاب بچه دار شدن را تجربه کنند. و آقای باتن، به طور طبیعی، عصبی و نگران بود. او آرزو داشت بچه شان پسر باشد، تا بتواند پسرشان را به دانشگاه ییل بفرستد.
ساعت شش صبح ماه سپتامبر، آقای باتن که عصبی بود، بلند شد و لباس پوشید و سپس با عجله خیابان های بالتیمور را برای رسیدن به بیمارستان پشت سر گذاشت، تا بفهمد که در تاریکی شب، چه زندهگی جدیدی برای او تدارک دیده شده است.
وقتی تقریباً صد یارد با بیمارستان خصوصی مریلند فاصله داشت، دکتر کین، پزشک خانوادهگیشان را دید که داشت از پله های جلویی یمارستان پایین می آمد، و مثل تمام پزشکان دست هایش را با حالتی شبیه به شستن، به هم می مالید.
آقای راجر باتن، مدیر شرکت عمده فروشی ابزارآلات راجر باتن و شرکاء با متانت به سمت دکتر کین دوید و او را صدا زد: «دکتر کین»!
دکتر صدای اورا شنید، به سمت او چرخید و منتظر ایستاد، و هم چنانکه آقای باتن داشت به او نزدیک می شد، در صورت خشن و بی احساس پزشکانه اش، یک حالت عجیب شکل گرفت.
آقای باتن، با عجله و نفس نفس زنان به دکتر رسید و پرسید: چه شد؟ چهطور بود؟ خانمم چهطورند؟ بچه پسر است؟…
دکتر کین با تندی و عصبانیتی که در ظاهرش آشکار بود، گفت: «آرام حرف بزن!»
آقای باتن با لحنی التماس گون پرسید: «بچه به دنیا آمد؟»
دکتر کین سگرمه هایش را درهم کشید: «چرا، بله، فکر می کنم…»؛ و دوباره یک نگاه عجیب به آقای باتن انداخت.
«خانمم سالمه»؟
«بله»
«بچه پسر است یا دختر»؟
دکتر کین، با عصبانیت و حالتی شبیه به گریه گفت: «شرم آوره! خودتان بروید و ببینید!» دکتر، کلمه آخر را با تحکم و حالتی شبیه به تشر زدن گفت و سپس رویش را برگرداند: «می توانید تصور کنید یک مورد دیگر مثل این مرا نابود خواهد کرد، همه را نابود خواهد کرد.» آقای باتن، وحشت زده، پرسید: «چه شده؟ بچه ها سه قلو شده اند؟» دکتر، سؤال او را قطع کرد و پاسخ داد: «نه، سه قلو نیست. چرا اینقدر سؤال می کنید، بروید خودتان می بینید. در ضمن یک دکتر دیگر انتخاب کنید. مرد جوان من تو را به دنیا آورده ام، چهل سال هم پزشک خانواده شما بوده ام، ولی دیگر از شما خسته شده ام! نمی خواهم دیگر تو، یا هیچ کدام از فامیل های شما را ببینم، خداحافظ!»
پس بدون این که کلمه دیگری بگوید سوار درشکه اش، منتظر ایستاده بود، شد و با همان چهره عبوس دور شد.
آقای باتن، در حالی که از سر تا پایش می لرزید، همان جا در پیاده رو ایستاد. چه بدبیاری وحشتناکی رخ داده بود؟ ناگهان، او تمام اشتیاقش را برای داخل شدن به بیمارستان خصوصی مریلند از دست داد. یک لحظه بعد، با دشوارترین حالت ممکن، خودش را مجبور کرد از پله ها بالا رفته و از دور جلویی وارد بیمارستان شود.
در فضای تاریک و دلمرده سالن، یک پرستار پشت میز نشسته بودو. آقای باتن، در حالی که به نوعی خجل به نظر می رسید، به او نزدیک شد. پرستار، با سرخوشی نگاهی به او انداخت و صبح بخیر گفت.
«صبح بخیر. من … من آقای باتن هستم.»
با گفتن این جمله حس وحشت آشکاری در چهره دخترک پدیدار شد. او بلند شد و ایستاد و با اینکه به نظر می رسید می خواهد از ترس فرار کند، با دشواری تمام سعی کرد خودش را حفظ کند. آقای باتن گفت: «می خواهم بچه ام را ببین.»
پرستار، به تندی گفت: «البته، البته» و با حالتی هیستریک، پاسخ داد: «طبقه بالا … پله ها را بروید بالا … بالا!»
دختر، با دست مسیر را نشان داد و آقای باتن، خیس از عرق سرد، با حالتی پر از تردید از پله ها بالا رفت. در سالن بالا، به پرستار دیگری که لگنی در دستش بود نزدیک شد. «من آقای باتن هستم.» او تلاش کرد حرفش را واضح بزند: «می خواستم بچه ام را …»
شترق! لگن روی زمین افتاد و چرخید و چرخید و به طرف پله ها رفت. جرینگ! جرینگ!
آقای باتن، با حالتی بین جیغ و فریاد گفت: «می خواهم بچه ام را ببینم» او در مرز فروپاشی بود.
جرینگ! لگن به طبقه اول رسید. پرستار، کنترل خود را به دست آورد و نگاهی که نشان از تنفر قلبیاش داشت، به آقای باتن انداخت. بعد، با صدایی آرام گفت: «باشه آقای باتن، خیلی خب. ولی اگر بدانید این اتفاق ما را در چه موقعیتی قرار داده … واقعاً شرم آوره. توهین آمیزه. اعتبار بیمارستان بعد از این…»
آقای باتن با یک صدای گرفته فریاد کشید: «عجله کن. نمی توانم تحمل کنم!»
«پس آقای باتن از این طرف بیایید»
او با اکراه پشت سر پرستار راه افتاد. آخر یک سالن دراز، به اتاقی رسیدند که از آن صداهای گوناگون گریه و جیغ به گوش می رسید. اتاقی که بعدها، «اتاق گریه» نامگذاری شد. آن ها داخل شدند.
آقای باتن نفس زنان پرسید: «کدامشان مال من است؟»
پرستار گفت: «آن یکی!»
نگاه آقای باتن انگشت اشاره او را دنبال کرد. در یک تخت نوزاد، یک پیرمرد تقریباً هفتاد ساله، پوشیده در یک پتوی بزرگ سفید، دراز کشیده بود. موهای کم پشت او سفید بود، و چانه اش را یک ریش خاکستری بلند پوشانده بود که به نحوی مضحک با وزش نسیمی که از پنجره اتاق وارد می شد، به سمت بیرون فر می خورد. که نگاهش را که پر از سؤال بود به آقای باتن انداخت.
آقای باتن وحشتش بدل به خشم شده بود فریاد کشید: «فکر کرده اید من دیوانه ام؟ آیا این یک شوخی زشت و تهوع آور بیمارستانی است؟»
پرستار با سرعت پاسخ داد: «برای ما که اصلاً شبیه شوخی به نظر نمی آید. من نمی دانم شما دیوانه اید یا نه … ولی این قطعاً بچه شماست.»
عرق سرد روی پیشانی آقای باتن دو چندان شد. چشم هایش را باز و بسته کرد و بعد نگاه دوباره ای به نوزاد انداخت. هیچ اشتباهی نشده بود. او به نوزادی حدوداً هفتاد ساله… نوزادی که پاهایش از دو سوی تختی که او را برای خوابیدن در آن قرار داده بودند، آویزان بود، خیره شده بود…