زندگینامه ون‌گوگ و بررسی تابلوها شاخص و زندگی پرتلاطم او

سراسر زندگی ون‌گوگ با جوششهای مذهبی و انسان‌دوستانه‌اش، با قریحهٔ مقاومت‌ناپذیرش برای نقاشی، ادامهٔ فتوحات معنوی دشواری است که برای او به قیمت رنج و درد و درنهایت زندگیش تمام می‌شود.

ونسان ون‌گوگ، پسر ارشد یک کشیش پروتستان در 30 مارس 1853 در گروت زوندرت ، روستایی کوچک در برابانت هلند، به دنیا می‌آید. خانواده به سرعت رشد می‌کند و ونسان در 16 سالگی مجبور به کار می‌شود. یکی از عموهای او سهامدار یکی از بزرگترین شرکتها در بازار هنری بین‌المللی، به نام گوپیل‌وسیل  است.

ون‌گوگ به کمک او کارمند گالری گوپیل در لاهه می‌شود و سه سال در آنجا می‌ماند و سپس به شعبهٔ مهمتر آن در لندن منتقل می‌شود 57‌-3781‌. سرانجام به گالری مادر، در پاریس می‌پیوندد.

او شیفتهٔ اساتید گذشته و حال است و در موزه‌ها و گالریها دربارهٔ آنها مطالعه می‌کند، ولی هیچ علاقه‌ای به تجارت ندارد. او شغل خود را رها کرده و در ابتدای سال 1876 نزد خانواده‌اش بازمی‌گردد. در سن 23 سالگی، ونسان هنوز نمی‌داند در جستجوی چیست. او بسیار مطالعه می‌کند، اغلب نقاشی می‌کند و گاه در عقاید مذهبی، دچار بحران می‌شود. از آن پس به صورت سرگردان زندگی می‌کند، نگرانی و میل به مفید بودن را با خود به هرچا می‌برد. ابتدا رد او را در رافرگیت در کنت می‌یابند. او در انجا به عنوان معلم زبان مشغول به کار است و بعد از ایلورث در نزدیکی لندن، او در آنجا به یک واعظ کمک می‌کند. در دوردرخت، در نزد کتابفروشی مشغول به کار می‌شود، در آمستردام به تحصیل الهیات و در بروکسل به مطالعهٔ علوم انجیلی می‌پردازد.

سرانجام در ژوئن 1879 از طرف کلیسا مأمور می‌شود به حوزهٔ معدنی بورنیاژ در بلژیک برود. او در آنجا در آنچه دروس رایگان دانشگاه بزرگ فقر می‌خواند، شرکت کرده و با محرومیتها و فداکاریهای معدنچیان آشنا می‌شود، تا آنجا که هرانچه دارد با آنها تقسیم می‌کند.

این تجربه، موجب افسردگی او می‌شود، حالتی که هیچگاه بهبود نمی‌یابد. با اینهمه در بوریناژ است که به فکرش می‌رسد، از طریق هنر مأموریت خود را به تحقق برساند. تصمیم او برای نقاش شدن در نامه‌ای که در تابستان 1888 به برادرش تئو نوشته، ذکر شده است؛ این یکی از نامه‌های متعدد و خارق‌العاده‌ای است که به شیوه‌ای بیش‌ازپیش مشوش نوشته شده و برای درک شخصیت و تکامل هنرمند، اساسی هستند.

تئو نیز پس از اتمام تحصیلات، وارد شعبهٔ بروکسل گالری گوپیل و سپس گالری لاهه می‌شود و سرانجام به پاریس می‌رود و در آنجا نامهٔ ونسان را دریافت می‌کند. اعتراف برادرش او را منقلب می‌کند و او قول می‌دهد مرتبا پول بفرستد تا به او کمک کند که نقاش شود.

آموزش هنری ونسان نیز همانند تعهدات مذهبی او پرهیجان و آشفته است. وقتی او بورنیاژ را ترک می‌کند (در آنجا او دفترچهٔ خود را از نقاشیهای الهام‌گرفته از زندگی معدنچیان انباشته است)، به بروکسل می‌رود و به تحصیل آناتومی و پرسپکتیو مشغول می‌شود. سپس به دلیل مشکلات اقتصادی، مجبور می‌شود به آتن، نزد خانواده‌اش برود. افراد خانواده، به مخالفت با طرحهای هنری او می‌پردازند و دخترعموی بیوه‌اش او را از سر، باز می‌کند و این اولین شکست او در عشق به اقامتش در لندن مربوط می‌شود.

در طول زمستان سال 1881 ، در لاهه اولین تابلوهایش را زیر نظر پسرعمویش موو ، ترسیم می‌کند. در این زمان او با زنی به نام کریستین، زندگی می‌کند او کریستین را پذیرفته، کمک کرده و مداوا می‌کند. کریستین مدل و یار او می‌شود؛ ولی ونسان که مجبور است به خانواده‌اش که به نون نقل‌مکان کرده، بپیوندد، او را ترک می‌کند.

ونسان حدود دو سال در آنجا می‌ماند (از زمستان 1883 تا زمستان 1885) و کار می‌کند. هنگامی که همسایهٔ او به نام مارگو بگمان، سعی می‌کند به خاطر امتناع خانواده، از اعلام موافقت خود با ازدواج با ونسان که صادقانه دوستش می‌دارد، خودکشی کند، زندگی او در آستانهٔ فاجعه قرار می‌گیرد.

حدود 250 نقاشی که او در نون ترسیم کرده است، پیشرفت صاعقه‌وار هنرمند، مهارت فنی روزافزون او، تدوین جهانی معنادار را که سرانجام شکل قطعی خود را می‌یابد، منعکس می‌سازند.

مرگ ناگهانی پدر و نیاز به پول، او را در زمستان 86 -85 ، به آنور می‌کشد. دوره‌ای است دشوار، ولی به همراه کاری پرشور. تئو از پاریس برای او از هنرمندان جدیدی می‌گوید که سخنشان سر زبانهاست و ونسان در مارس 1886 ، در پایتخت به او می‌پیوندد.

او 33 ساله است، ولی مانند یک جوان مبتدی به صفر بازمی‌گردد. دو سال زندگی در پاریس، به او امکان می‌دهد تا تجربیات فرهنگی‌ای را که پایهٔ نتایج هنری فوق‌العادهٔ دورهٔ بعدی است، به دست آورد. او فورا در کارگاه نقاشی کورمون، ثبت‌نام می‌کند و هر روز صبح برای کار روی مدلهای زنده به آنجا می‌رود. او با شور و شورق نقاشی می‌کند و حتی در ساعت استراحت مدل، از کار باز نمی‌ماند. بعدازظهرها برای ساخت مجسمه‌های کلاسیک، به کارگاه بازمی‌گردد.

او با هنرمندان جوان دیگری از جمله تولوز- لوترک و برنار آشنا می‌شود. با پیسارو ، سورا ، سینیاک و گوگن ملاقات می‌کند و به خصوص با گوگن پیوند دوستی برقرار می‌سازد. فعالانه در جلسات بحث‌وگفتگوی دوران پس از امپرسیونیسم شرکت می‌کند. این گروه از هنرمندان قصد دارند تا از نقاشی «هوای آزاد» پا فراتر گذارده و به آن‌سوی ناتو رالیسم نظری بی‌افکنند. این امر به فن دیویزیونیستها یا پوانتیلیستها ، سورا و سینیاک و از طرف دیگر به “syntheyisme” برنار و گوگن، ختم می‌شود.

ونسان به این گرایشها که به دلایل مختلف از طبیعت او بیگانه‌اند، نمی‌پیوندد، ولی آنچه را که می‌تواند به دردش بخورد از آنها می‌گیرد: رنگ‌آمیزی اختیاری سنتتیستها و شیوهٔ کوچک رنگ‌گذاریهای جدا از هم ریویزیونیستها.

به نظر می‌رسد که ون‌گوگ ضمن ادامهٔ سبک شخصیت، خود مایل است همواره تجربیاتش را در اختیار سایر هنرمندان قرار دهد، ولی از آن بیم دارد که سربار تئو باشد که درنظر دارد ازدواج کند. آسمان خاکستری و کوچه‌های تاریک و غمگین پایتخت برای او غیر قابل تحمل می‌شود. بنابراین مخفیانه عزیمت به جنوب فرانسه را تدارک می‌بیند.

به پیشنهاد تولوز-لوترک در 20 فوریه 1888 عازم آرل 20 می‌شود. در پرووانس همه‌چیز او را شگفت‌زده می‌کند، باغچه‌های پرگل، مردم کوچه و بازار، سربازان پادگان، خوشگذرانها. اما وضعیت مادی او بسیار بد است و به اندازهٔ کافی نمی‌خورد. هیچ‌چیز را نمی‌فروشد. اصرار می‌کند که دوستش گوگن به آرل به خانه‌ای که او مهیا ساخته تا به «محفل دوستان» مبدل شود، برود. او گوگن را استاد می‌داند، ولی درعین‌حال مایل است کشفهای فنی خود و تجربیات شخصی خود را، به اثبات برساند.

گوگن در 20 اکتبر 1888 ، وارد می‌شود. دو ماهی که بعد از ورود او سپری می‌شود، برای هردوی آنها مفید است. ولی حال و هوای آنها بسیار متفاوت است و اختلاف آنها رو به افزایش می‌گذارد. رؤیای یک همکاری آرام و بی‌دغدغه، از میان می‌رود و مشاجره‌های مداوم و اعصاب شکننده، ون‌گوگ را تحلیل می‌برد.

در شب 23 دسامبر، او دوبار سعی می‌کند در حالیکه تیغی به دست دارد خود را روی دوستش را زخمی کند. برای آنکه خود را مجازات کند، سلاح را به‌طرف خود برمی‌گرداند و یک گوشش را بریده و در پاکتی قرار می‌دهد. این اولین مورد از سلسله بحرانهای شدیدی است که او در سالهای آخر عمرش با آنها دست به گریبان است.

دورهٔ زندگی در آرل که ثمربخشترین و درعین‌حال بدیع‌ترین دورهٔ زندگی حرفه‌ای اوست، به ‌ پایان می‌رسد. در مه 1889 ، برای معالجه وارد بیمارستان روانی سن- رمی در پرووانس می‌شود، ولی حال او رو به وخامت می‌گذارد. با این وجود، سال بستری شدن در سن رمی، سال اولین موفقیت رسمی ون‌گوگ می‌شود. زیرا از او دعوت می‌شود آثار خود را در یکی از سالنهای معتبر بروکسل، به نمایش بگذارد.

در طول سال اقامتش در آسایشگاه،150 تابلوی نقاشی و صدها طراحی کار می‌کند. او با شدت و حرارت زیاد کار می‌کند و تنها بحرانهای طولانی که با ناتوانیهای دردناکی همراه است، کار او را قطع می‌کند.

با اینهمه، نمی‌توان جلوی فاجعه را گرفت. پس از یک سال او کلینیک سن‌رمی را به مقصد اوورسورواز ترک می‌کند. در آنجا دکتر گاشه می‌پذیردء که مراقبت از او را به عهده بگیرد. در این فاصله او دیدارهای کوتاهی با برادرش در پاریس دارد.

به نظر می‌رسد که همه‌چیز خوب پیش می‌رود، ولی چنگالهای بیماری بیرحمانه او را در بر می‌گیرد. هنوز دو ماه از زمان ورودش به اوور نگذشته است که دچار اوهام می‌شود و در سرزمینی هموار با تپانچه‌ای در قلب خود شلیک می‌کند. در روز 27 ژوئیه 1890 ، دو روز پس از حادثه، درحالی که تئو و دوست او گاشه، در کنارش هستند، جان می‌سپارد.

سیب‌زمینی‌خورها

اولین نقاشیهای ون‌گوگ به سال 1882 مربوط می‌شنود. این نقاشیها نشان می‌دهند که ون‌گوگ جوان، تحت تأثیر رئالیسم مکتب هلند قرار داشته و تمایل آشکار به استفاده از رنگهای تاریک-روشن، تضادهای اوّلیه سایه و روشن و تمایل به رنگ غلیظ را از آن به ارث برده است. دو سال بعد، او شروع به ترسیم اولین سلسلهٔ مهم از تابلوهایی می‌کند که به زندگی حقیرانه کشاورزان، نساجان و معدنچین کشورش اختصاص دارند. او در تماس با این افراد، شدت و خشونت انقلاب صنعتی را درک می‌کند. کار، رنج و دردی که او در اطراف خود می‌بیند، عمیقا او را آشفته می‌کنند و او احساسات خود را از خلال سلسله محدودی از رنگها-به ویژه قهوه‌ایها-و یک نقاشی قدرتمند و قابل توجه بیان می‌کند.

ونسان، عمدا از خطوط اولیهٔ نسبتا خشنی استفاده کرده است تا فاجعه‌بار بودن موقعیت انسانی، کسانی را که در اطراف او زندگی می‌کنند، بیان کند.

سیب‌زمینی‌خورها، تابلویی است که نتیجهٔ این تجربه، محسوب می‌شود، تابلویی که ون‌گوگ در آن تمایل خود به محکوم کردن شرایط اجتماعی و دید «اخلاقی» خود از هنر را بیان می‌کند.

سبک او با سبک معاصران فرانسویش تفاوت دارد. رنگهای تیره و غلیظ تخته‌رنگ او، ناملایمیهای زندگی را نمایان می‌سازند. این دستان بدشکل‌شده از کار، این چهره‌های استخوانی و خشن که ضربات تهاجمی و لرزان قلم‌مو، آنها را بی‌رحمانه آشکار می‌سازند، در نور چراغ برجستگی دردناکی می‌یابند.

«من خواسته‌ام ضمن کار به گونه‌ای عمل کنم که نشان بدهم این انسانهای بی‌چیز که در نور چراغ خود  سیب‌زمینیهای خود را می‌خورند و حتی بشقاب را با دست بلند می‌کنند، خود زمینی را که این سیب‌زمینیها در آن رشد کرده، بیل زده‌اند…»

(ونسان به تئو)

چهرهٔ ون‌گوگ

ونسان ون‌گوگ

ون‌گوگ نیاز به مطالعهٔ چهره‌ها دارد. علاقه و توجهٔ او به افراد، شدید، محبت‌آمیز و عاطفی است. ولی یافتن کسانی که حاضر باشند به خاطر اندک‌پولی یا از سر دوستی مدل شوند، آسان نیست. به‌همین علت او بارها به کمک یک آینه به چهرهٔ خود بازمی‌گردد.اتوپرتره از ون‌گوگ وجود دارد. از آن میان،4 تصویر که در فاصلهٔ زمانی بین اقامت او در پاریس (1886 )، تا سال قبل از مرگش (1889 )، کشیده شده‌اند، حائز اهمیت می‌باشند.

فاصلهٔ زمانی اندکی بین آنها وجود دارد. با اینهمه مسیر تصویری و سبکی مشترک، که بین اولین اتوپرتره که مردی را با حالت بورژوایی نمایش می‌دهد و با رنگهای لطیف وگرم نقاشی شده و آخرین آن، که اوهام‌زده و لرزان است، وجود دارد. از نظر تکنیکی، نقاشی‌هایی که او از چهرهٔ خود کشیده است نشان می‌دهد که چگونه ون گوگ، تئوریهای دیویزیونیستی و استفادهٔ اکسپرسیونیستی از رنگ را تفسیر می‌کند.

«می‌گویند-و من با کمال میل به آن باور دارم-که خودشناسی کاری است دشوار؛ ولی کشیدن تصویر خود نیز کار آسانی نیست. درحال‌حاضر-به دلیل نبود مدل-، روی دو پرتره از خودم کار می‌کنم.»

(ونسان به تئو)

پرتره پدر تانگی

در اوایل مارس 1886 ، ونسان در پاریس زندگی می‌کند. شهری که در آن تجربهٔ امپرسیونیسم براساس امکانات نامحدود رنگ، در ارتباط با احساس شخص هنرمند، رشد کرده است. دو سال زندگی در پاریس-که شاید زیباترین دوران زندگی ون‌گوگ بود- به او امکان داد به مقابلهٔ تجربیات خود با تجربه‌های بزرگترین هنرمندان عصر خود، بپردازد.

طی زمستان اولین سال، او با پدر تانگی آشنا می‌شود. او یک کمونار قدیمی و صاحب یک مغازهٔ رنگ‌فروشی است. او به هنرمندانی که در مغازه‌اش باهم ملاقات می‌کنند، اعتماد می‌کند، آثارشان را در آنجا به نمایش می‌گذارد و در برابر دادن رنگ به آنها، یک تابلو می‌گیرد. درمیان مشتریان و دوستان او می‌توان به پیسارو، مونه، رنوارل و سزان اشاره کرد. تانگی فورا درمی‌یابد که ون‌گوگ از «بزرگان» به حساب خواهد آمد. پرتره‌ای که ونسان از او کشیده است، بیانگر قدردانی از اوست و تکامل سبک او در طول این دو سال را نشان می‌دهد. طراحی چهره، که ساده و خشن است، بسیاری از  عناصر سبک قبلی را حفظ کرده است، به عکس، زمینهٔ تابلو کاملا از استامپهای ژاپنی که ون‌گوگ در آنور انها را کشف و اتاقش را با آنها پر کرده بود، پوشیده شده است. تصاویر زمینه، از استادان بزرگ ژاپنی نیمهٔ اول قرن نوزدهم، الهام گرفته یا از چهره‌های خاص استامپهای عامیانه گرفته شده است.

نمایشگاههای جهانی سال 1863 لندن و سالهای 1876 ،1878 و 1889 پاریس، سرمنشأ انتشار و پخش موضوعات و مدلهای ژاپنی بودند، که به خصوص از صنایع دستی و حکاکیها گرفته شده بودن. با گذشت زمان، آثار هنری نیز که در ابتدا تجارتی بسیار اختصاصی در موردشان اعمال می‌شد، در گالرهای بزرگ ظاهر شدند.

تأثیر هنر ژاپن در تمام گرایشهای هنری پایان قرن، ظاهر گشت و با ارائهٔ نقطه نظرات تازه و طرحهای نو از ساختار تصویر، ارج نهادن به عنصر تزئین و کاربرد رنگهای روشن، برداشت جدیدی از فضا و انتشار نمادهای جدید، خود را با افول سنتهای تصویری اروپا هماهنگ کرد.

پل لانگلوا

در فوریه 1888 ، ون‌گوگ پاریس را به مقصد جنوب فرانسه ترک می‌کند. او در آرل مستقر می‌شود و پرووانس را در زیر برفها کشف می‌کند. هنگامی که بهار فرا می‌رسد، شعاعهای نور سفید در آسمان روشن و شفاف از درختان می‌آویزند، گویی دانه‌های برف با گلهای شکفته، درهم آمیخته‌اند. ونسان گمان می‌کند که در این نور و روشنایی بهشت خود را یافته است. او دائما نقاشی می‌کند. سبک استامپهای ژاپنی که تا این اندزاه در تابلوهای این دوره نمایان است، از ارتباط میان رنگ و خط، زاده می‌شود که مکان، فضا، شکل و نوری را که تیره-روشن از آن کاملا کنار گذاشته شده، تعیین می‌کنند.

در تابلوی پل لانگلوا، این تأثیر در شیوهٔ استفاده از رنگهای روشن، شفاف و زلال و در وضوح خطوط تصویر، ظاهر یم‌شود. چهار نمونه از این موضوع (علاوه بر نقاشیها و آبرنگها)، وجود دارد. تعداد زیادی از نقاشان معاصر ون‌گوگ، در مطالعهٔ «موضوع» یعنی مطالعهٔ یک موضوع واحد از یک نقطه نظر واحد (ولی در شرایط مختلف از نظر نور)، یا از چند نقطه نظر همعقیده بودند، تا آن را از نظر شکل و رنگ «درک» کرده و با مهارت کامل ترکیب کنند.

«به نظر من این دیار به یبایی ژاپن است، به خاطر روشنی فضا و آثار رنگهای شاد. آبها تکه‌هایی از یک (به تصویر صفحه مراجعه شود) زمرد زیبا را می‌سازند؛ انواع آبی در مناظر، همنطور که در پارچه‌های دارای نقش‌ونگار می‌بینیم…»

(ونسان به برنار).

باشگاه بیلیارد-داخل

منظور از داخل، درون کافه‌ای در میدان لامارتین است (این ‌ محل همچنان وجود دارد و کافهٔ آلکازار نامیده می‌شود)، که ون‌گوگ در ابتدای اقامت خود در آرل قبل از مستقر شدن در خانهٔ زرد در آن زندگی می‌کرد. او می‌خواست خانهٔ زرد، را به محفلی برای هنرمندان مبدل سازد و گوگن در مدت دو ماه با او در آن زندگی کرد. ساختار دقیق پرسپکتیو تابلو، که از نقطه‌ای بسیار بالا انتخاب شده، عمق فراوانی به آن می‌دهد.

در اطراف لامپهای گازی، نور به کمک حرکات جدا از هم قلم‌مو، که دایره‌وار حرکت کرده و هاله‌ای سه‌بعدی را ساخته‌اند، لرزان دیده می‌شود.

در این اتاق منزوی، آدمهای کمی وجود دارند و اشیاء که به صورت قسمتهای مسطح و با رنگهای سرد و ساکن در مکان مشخص می‌شوند، وجودهایی پررمز و راز و متخاصم هستند.

در اینجا این رنگ است که با هماهنگیها و تضادهایش، احساسات و هیجانات را منتقل می‌کند. تضادهای اولیه عبارتند از: آفتاب/شب. زندگی/مرگ.

«این چیزی است که در اینجا «باشگاه بیلیارد» می‌نامند…بنابراین ولگردان شب، هنگامی که پول برای مسکن ندارند یا وقتی آنقدر از خود بیخود شده‌اند که در جایی پذیرفته نمی‌شوند، می‌توانند به آن پناه ببرند.

در تابلوی باشگاه بیلیارد، من خواسته‌ام بگویم که باشگاه محلی است که در آن می‌توان خود را نابود کرد، دیوانه شد، جنایت کرد. درنهایت با استفاده از تضاد میان صورتی آرام و قرمز عمیق، سبز کمرنگ لوئی پانزدهم با ورونز، که با سبزهای مایل به زرد و سبزهای مایل به آبی تند تضاد دارند و همهٔ اینها در فضایی مانند کورهٔ جهنم و گوگرد پریده‌رنگ، خواسته‌ام قدرت تاریکیهای یک محل نامناسب را نشان بدهم.»

(ونسان به تئو)

باشگاه بیلیارد-بیرون

ون‌گوگ برای مدتی به مسألهٔ توصیف صحنه‌های شب و آسمانهای شبانگاهی پر از ستاره، علاقمند می‌شود. او با لباسهای عجیب‌وغریب، کلاهی که دور آن را تاجی از شمعهای کوچک دربرگرفته، سه پایهٔ نقاشی خود را در سواحل رود رن قرار می‌دهد تا شب پرستاره را نقاشی کند، یا در شهر پرسه می‌زند و زیر چراغهای کوچک توقف می‌کند تا آسمان شب را درمیان سایه‌های تاریک بامها یا توده‌های سیاه خانه‌هایی که درب یکی از آنها باز می‌شود و لکه‌ای از نور را تشکیل می‌دهد، نقاشی کند. ون‌گوگ عاشق آبیهای غنی و عمیق آسمان جنوب و نیز زردهای خورشیدی‌رنگی که تابلوهایش را فرا می‌گیرند، شده بود. یک‌بار دیگر چشم‌انداز بهانه‌ای به دست او می‌دهد تا روی تابلوی خود، رنگهای ناب را کنار یکدیگر قرار دهد؛ زرد و آبی  پررنگ که به واسطهٔ رنگ سیاه بیشتر جلوه می‌کند. در اینجا، باشگاه هالهٔ نورانی خود را می‌گسترد. در حالیکه در عمق آسمان، ستاره‌ها مانند گلهخایی از نور می‌درخشند.

«نقاشی صحنه‌ها یا جلوه‌های شب در خود محل و خود شب را بی‌نهایت دوست دارم. این هفته هیچ‌کاری جز نقاشی کردن، خوابیدن و غذا خوردن انجام نداده‌ام. مقصودم این است که جلسات دوازده‌ساعته، شش‌ساعته و به همان نسبت خوابهای دوازده‌ساعتهٔ متوالی.»

(ونسان به تئو)

اتاق ون‌گوگ

ون‌گوگ ماهیت درونی اشیاء را درک می‌کند، حتی معمولیترین اشیاء آنها را، تا جایی که آنها را تغییر می‌دهد و به چیزهایی واقعیتر از طبیعت، مبدل می‌کند. او حضوری اساسی به آنها می‌دهد. اشیائی که با دقت انتخاب می‌شوند، اغلب در یک سلسلهٔ طولانی از نقاشیها و تابلوها در آثار ون‌گوگ، ارزشی بیش‌ازپیش نمادین دارند. مدتها تلاش شده است مفهوم آنها توضیح داده شود؛ صندلیهای خالی، اتاقهای خالی، اشیاء متروک، شاید نمادی ازجستجوی غیر ممکن باشند.

«این‌بار تنها اتاق خوابم را نقاشی کرده‌ام، تنها رنگ است که باید گویا باشد…القاءکنندهٔ، استراحت باشد یا خواب به‌طور کلی. سرانجام تصویر تابلو باید از سر یا بهتر بگویم از مخیله رفع خستگی کند…پهنای اثاثیه باید بیانگر استراحتی تزلزل‌ناپذیر باشد.»

(ونسان به تئو)

گلدان با گلهای آفتابگردان

در آرل، ون‌گوگ خانه‌ای اجاره می‌کند که نمای آن با رنگ زرد، رنگ‌آمیزی شده است. او درون خانه را با  تعدادی تابلو از آفتابرگدانها که نشانهٔ آفتاب داغ جنوبند، تزئین می‌کند.

زرد، رنگ اصلی بومهایی است که ون‌گوگ در آرل نقاشی کرده است. در طرحهای اولیهٔ آفتاب‌گردانها، رنگ زرد به‌طرف انواع نارنجی می‌رود و آنقدر این اختلاف رنگ زیاد می‌شود که به‌طرف انواعی از رنگ سبز، حرکت می‌کند. در این سلسلهٔ مشهور که شامل انواع نامحدودی است-این گلهای معمولی، شکلهایی کاملا متفاوت به خود می‌گیرند، از غنچه گرفته تا گلهایی با گلبرگهای پژمرده-زرد مسلط، تمام جنبه‌های ممکن را ارائه می‌دهد. هنرمند می‌خواهد قبل از هرچیز به کمک رنگ، سخن بگوید، در اینجا دیگر اثری از خطوط کوتاه و مقطع که متعلق به تجربهٔ دیویزیونیستی است، دیده نمی‌شود. حرکت قلم‌مو، یکنواخت، قوی و تهاجمی است. قلم‌مو تصویر و حجم گلها را با رنگهای زرد روی زرد، در ترکیبی مملو از حرکت می‌آفریند. او «بی‌باکانه» تندترین رنگها را به کار می‌برد، زیرا می‌داند «گذشت زمان آنها را حتی بیش از حد تلطیف خواهد کرد.» در واقع باوجود تمام مراقبتها در حفظ آثار او، گذر زمان از تندی و خشونت رنگها در بسیاری از آنها کاسته است.

«روزی گوگن به من گفت که از کلودمونه تابلویی از آفتابرگدانها را در یک گلدان بزرگ ژاپنی بسیار زیبا دیده است، ولی آفتابگردانهای مرا بیشتر دوست دارد.»

(ونسان به تئو)

شب پرستاره

شبِ پُرستاره در سال ۱۸۸۹ خلق شد. این اثر نه‌تنها یکی از شاهکارهای ون گوگ است، بلکه به‌عنوان یکی از نمادهای هنر نوگرای اروپا نیز به‌شمار می‌آید.

ون گوگ این اثر را در بیمارستانی روانی در سن-رمی-دو-پروانس در جنوب فرانسه که در آن بستری بود و یک سال قبل از مرگ خود کشید. این اثر هم‌اکنون در موزه هنر مدرن در نیویورک نگهداری می‌شود.

ونگوگ خودش در نامه ای به برادرش این گونه می نویسد که:《امروز صبح، ساعت‌ها قبل از طلوع آفتاب، حومه شهر را از پنجره با کمک نور ستاره‌های صبحگاهی دیدم که بسیار بزرگ به نظر می‌رسیدند.》پنجره‌ای که «ون‌گوگ» درباره آن در نامه‌ به برادرش صحبت کرده بود، پنجره آسایشگاه «سینت پائول» واقع در جنوب فرانسه بود که مدتی را آن سپری کرده بود و این ایده سرچشمه شکل گیری این اثر است.

آسمان در شبی پوشیده شده با ابرهایی چرخ‌چرخان، ستارگانی فروزان و هلال درخشان ماه، پس‌زمینه رؤیاگونهٔ این اثر را تشکیل می‌دهند. اگرچه در توصیف عناصر اثر به وضوح اغراق شده‌است اما به سادگی می‌توان با آنها عجین شد. این آسمان چشم بیننده را روی تابلو در تعقیب خطوط خمیده‌اش به حرکت درمی‌آورد و دیدی نقطه به نقطه با ستارگان به وجود می‌آورد. در پایین خط افق و در زیر تپه، شهر کوچکی قرار دارد که آرامش در ساختمان‌هایش موج می‌زند. رنگ‌های تیره خانه‌هایی با پنجره‌های روشن. برج بلند کلیسا در مرکز شهر روی ساختمانهایی کوچک‌تر، تلقینی از مقیاس زمینی به همراه حس ثبات و خداگرایی که معمولاً در کارهای دیگر ونگوگ نیز تکرار شده‌است می‌دهد. در سمت چپ اثر، ترکیبی بزرگ، تاریک و تاحدودی مبهم دیده می‌شود که مقیاس‌ها را به هم می‌ریزد و ذهن بیننده را درگیر ماهیت آن می‌کند. حدس‌ها از کوه تا بوته‌ای بزرگ و پر شاخ و برگ، متفاوت است و شناخت به بیننده واگذار شده‌است.

اسطوره و واقعیت ون‌گوک

بیماری روانی غیرقابل تردیدی که موجب شد ون‌گوگ دست به خودکشی بزند، افسانه‌ای را در مورد او به وجود آورده است: او هنرمندی ناسازگار بود! ولی ون‌گوگ یک رمانتیک ناامید و ناسازگار در مسائل شخصی و اجتماعی نبود.

این واقعیت دارد که ونسان همواره میان تمایل به دوری جستن از مسائل عادی و پست جهان و تمایل به بازگشت از تبعید…به جهان نقاشی که درآن باید در برابر دسیسه‌های پیاپی ایستادگی کرد، مبارزه کرده است، ولی در این مبارزهٔ مدام، روح او از تسلیم شدن، چشم فروبستن و عادت کردن به پستیهایی که به نظر می‌رسد بر او چیره می‌شوند، سر باز می‌زند.

از نظر سیاسی، ون‌گوگ یک «جمهوریخواه» (مخالف سلطنت و بوناپارتیسم) مأیوس است، ولی کسی که هنوز می‌تواند آرمانهایی راکه فکر می‌کند در سیاست تحقق‌ناپذیرند، به هنر خود انتقال دهد. خدمت به این آرمانها از طریق هنر، نه‌تنها ممکن، که لازم است. در این زمینه نامه‌ای که او در آرل هنگام کشیدن تصویر رولن پستچی نوشته است، روشنگر است. ون‌گوگ پس از اعلام اینکه آنچه در پاریس فرا گرفته-منظور عقاید اپرسیونیستها-، دیگر برای او اهمیتی ندارد و هنر او بیشتر با عقاید «دولاکروا» بارور شده است تا افکار ایشان، به روشنی توضیح می‌دهد که رابطهٔ میان جنبهٔ انسانی و جنبهٔ اجتماعی در تابلو، چگونه باید باشد: «ما زمین و ژرمینال را خوانده‌ایم و اگر کشاورزی را نقاشی می‌کنیم، دوست داریم نشان بدهیم که این خواندن با ما تناسب داشته است.»

ون‌گوگ پس از آنکه با مفهوم «دیدگاه مادی» امپرسیونیسم فاصله گرفت، این دقت را داشت که به اثر خود، تفسیری صرفا واقعگرایانه (به سبک زولا) ندهد. «نمی‌دانم آیا می‌توانم پستچی را همانطور که احساس می‌کنم نقاشی کنم.» چرا؟ زیرا تصویر واقعگرایانه‌ای که یک انسان یا یک شی‌ء به مردم نشان می‌دهد، چیزی است و محتوای درونی آن، که هنرمند باید کشف و شاید حتی ابداع کند، چیز دیگری است «این انسان (رولن پستچی) مثل پدر تانگی است (…) او قلبا از آنچه که ما لذت می‌بریم متنفر است و روی هم رفته در مورد خود اندیشهٔ زندگی، تردید دارد و تا حدودی سرخورده است.»

ون‌گوگ که در بیست سالگی کشیشی عامی (بهتر است بگوییم کشیشی کارگر) است، در حدود چهل سالگی، هنرمندی است که از آوان گارد عصر خویش (امپرسیونیستها، محافل پر از دسیسه‌کاری و حسادت‌ورزی آنها) و از بیان دمکراتیک جمهوریخواهی مأیوس می‌شود. او هنرمندی است که به واقعگرایی در هنر، ایمان دارد و با اینهمه نسبت به اجرای کلمه‌به‌کلمهٔ آن، واکنش نشان می‌دهد.

احساسات انسان‌دوستانه و اجتماعی او، مبارزهٔ روزمره‌اش برای به دست آوردن بوم، رنگ، قلم‌مو (قبل از آنکه حتی به فکر غذا بیفتد)، حالت مناقشهٔ دائمی و تنش در سبک هنریش-گرچه بی‌شک این مسائل علت بیماری او نبودند-، موجب فراهم شدن زمینه برای بروز فاجعه شدند.

موفقیت پس از مرگ

موردی که در جهان منحصر به فرد محسوب می‌شود، این است که آثار ونسان ون‌گوگ که یکی از فقیرترین هنرمندان در تمام دوران بوده است، شاهد سرنوشتی استثنایی بودند. در واقع آثار او، تقریبا به صورت کامل در دستهای تنها یک نفر جمع شدند: برادر بسیار عزیزش «تئو» که آنها را گام‌به‌گام دنبال کرده، جمع‌آوری نمود و از آنها دفاع کرد و هنگام مرگش-یک سال پس از مرگ ونسان (1891 )- همهٔ آنها را برای بیوه‌اش جسینا ون‌گوگ بونکر گذاشت.

ونسان ویلم ون‌گوگ، فرزند تئو و جسینا آنها را به ارث برد و در اختیار بنیاد ون‌گوگ که در پی توافق با شهرداری آمستردام در سال 1931 ، در این شهر ایجاد شده بود، قرار دارد. آثار و اسناد، ابتدا در استدلی ایک میوزیم 24 نگهداری می‌شود و بعد به موزه‌ای که بین سالهای 37‌-1963 ساخته شده و کاملا به او اختصاص داده شد، انتقال یافت. این موزه، بیش از 550 نقاشی از این استاد و تابلوهایی از دوستان و همعصران او را در خود دارد.

تقریبا در همان زمان، خانم کرولر-مولر که شروع به جمع‌آوری آثار این نقاش در 1928 کرده بود، دو کلکسیون بزرگ دیگر هلندی از او را (یعنی کلکسیونهای نیجلند و ال.سی.انتهوون) خریداری کرده و در ییلاقات هلند در اوترلو 25 موزه‌ای جالب توجه که 256 نقاشی و تابلو، از جمله طرحهای اولیه و کپیهایی از آثار به نمایش درآمده در موزهٔ ون‌گوگ (مانند تابلو مشهور سیب‌زمینی خورها) را شامل می‌شد، افتتاح کرد.

این کلکسیونهای خانوادگی یا آنهایی که توسط محافل کوچک تحسین‌کنندگان برپا شده، آدمی را به این فکر می‌اندازد که کلکسیونرها، موزها و منتقدان، ون‌گوگ را به فراموشی سپرده‌اند. این مسأله در ابتدا صحیح بود. این برادر او، تئو بود که مأمور شد تا سه اثر از او را در سالهای 1888 ،1889 و 1890 به سالن مستقلها بفرستد. این سه مورد، اولین و تنها موارد شرکت این هنرمند در نمایشگاههای رسمی در زمان حیاتش بود. آلبراوریه 27 منتقد، در این‌باره می‌گوید: «…حضور نگران‌کننده و پریشان‌کنندهٔ شخصیتی عجیب، واقعی و در عین حال تقریبا ماورای طبیعی.»

آلبراوریه بیهوده یک منتقد رسمی بود، او حتی یک نوگرا نیز به حساب نمی‌آمد. از طرف دیگر، اتفاقی نیست که اوکتاومیربو 29 منتقد نشریهٔ «لکودوپاری»که از این بومهای «صاعقه‌افکن» در میان تمام بومهای نمایشگاه 1891 -که اندکی پس از مرگ هنرمند، تشکیل شده بود-تحسین می‌کند، بیشتر به عنوان یک نویسندهٔ فکاهی شناخته شده، تا کارشناس هنری.

با اینهمه، دوستان او، با وجود مشکلات ناشی از جامعه‌ای که به واسطهٔ اختراعات، گیج شده و خسته از اینکه باید به آن عادت کند، شروع به سازماندهی نمایشگاههایی کردند: نمایشگاه بیست بروکسل در بلژیک، نمایشگاه بارک دوبرتویل در پاریس که اولین نمایشگاه آثار ون‌گوگ در فرانسه بود و توسط امیل برنار ترتیب داده شده بود. پس از آن، در لاهه در استودیو پولچری و در مرکز هنر، در آمستردام در گالری بوفا، در آرتی و آمیسیتیه ونیز، در سالن هنر کاخ پانور، نمایشگاههای ون‌گوگ یکی پس از دیگری برگزار شدند. این نمایشگاهها، همگی اندکی پس از مرگ این هنرمند هلندی تشکیل شد.

یان وت، نقاش و منتقد هنری در شمارهٔ روز 27 مارس 1892 روزنامهٔ «آمستردام»13‌، می‌نویسد: «از این پس می‌توان انسان را در کل و نه‌تنها به عنوان شخصیتی عجیب و جالب توجه، پذیرفت.»

در مقدمه‌ای بر نمایشگاه کاخ پانوراما که 87 تابلو نقاشی و 25 طراحی از ون‌گوگ را به نمایش گذاشته بود، رولند هولست 32 حتی از کسانی که اعتقادی به موفقیت او ندارند، می‌خواهد به دقت عالی هنرمند، اعتراف کنند. بحث بر سر انتخاب میان شکل‌گرایی و محتوا بود؛ در زمانی که گرایش به فرم (شکل)، قله‌های فتح را طی می‌کرد، ون‌گوگ تصمیم گرفته بود نقاش محتوا باشد. لحظهٔ بسیار حساسی بود. لحظه‌ای که جهان هنر در تصمیم گرفتن میان ارزش محض، ولی غیر تجاری و ارزش تماشا کردن و بنابراین بازار، تردید داشت.

ون‌گوگ در زمان حیات خود، حتی یک تابلو را هم نفروخته بود، مگر به برادرش و دکتر گاشه که قبل از مرگ او پذیرفته بود. هنگامی که اولدنزیل، تاجری از رودترادم، نقاشیهای او را در سال 1892 به معرض نمایش و فروش گذاشت و یک تاجر دیگر از دور درخت به نام هیده جیجلاند کلکسیون خود را به خانم کروله-مولر (1928 ) فروخت، ون‌گوگ بلامنازع وارد بازار نو «مدرن» گردید.

اولین موزه‌ای که تابلویی از ون‌گوگ را خرید، موزهٔ بویمانز روتردام بود. این تابلو جزء کلکسیون بیوهٔ تئو بود، ولی شناسایی رسمی هنرمند که با نمایشگاهی در 1905 در موزهٔ استدلییک آمستردام آغاز شد، واقعا مورد توجه مردم قرار نگرفت و شهرت و آوازهٔ او مدیون وجدان انتقادی نسلهای جدید است که آثار قرن پیش را زنده کردند.

ون‌گوگ هنرمند ‌ اروپایی

فرانسه به عنوان نمایندهٔ امپرسیونیسم پیروزی که آماده است هنرمندان جوان و افراد حاشیه‌نشین را بپذیرد، با آغوش باز از ون‌گوگ استقبال می‌کند. آثار او از پاریس به مسکو و سن‌پطرزبورگ (لنیگراد)، دانمارک (کپنهاک 1893 )، و در سال 1898 ، به اسکاندیناوی (اسلو، استکهلم، گوتبورگ) می‌روند. ولی ون‌گوگ، به لطف یکی از تاجران بزرگ، در آلمان با نام پل کاسیره، معروفیت یافت. با نمایشگاههای 1905 هامبورگ و برلین، نمایشگاه سال 1906 موزهٔ برلین و نمایشگاه بزرگ هنرمندان و دوستان هنرمند مستقل آلمان غربی (2191‌ در کلن)، کاسیره ون‌گوگ را بانی جریان «اکسپرسیونیسم» آلمان نمود. آلمانیها و پیش از همه، یولیوس مه‌یر-گرفه (نویسنده‌ای که کتاب ونسان ون‌گوگ، رمان «هنرمندی در جستجوی خدا» را نوشت)، پذیرای این هنرمند بزرگ هلندی شدند.

ون‌گوگ، هیچگاه به آلمان نرفته بود، ولی این آلمانیها بودند که شروع به انتشار بخشهایی از نامه‌های او به برادرش تئو، کردند. ون‌گوگ یک هنرمند اروپایی شد و هموطنان هلندی او با انتشار کتاب کاملی از نامه‌های او توسط جی.ون‌گوگ بونگر، جمع‌آوری و توسط یک کتابخانه 34 در آمستردام تصحیح شده بود، مجددا او را تصاحب کردند. همسر برادر هنرمند، در مقدمه‌ای می‌نویسد: «منتظر بوده است تا قبل از انتشار نامه‌های او، آثارش ارزش واقعی خود را بیابد. تصمیمی بسیار شرافتمندانه که ون‌گوگ را از ابهامات خارج کرد و از او یکی از بزرگترین سهامداران هنر هلند در فرهنگ اروپا ساخت.»

از آن پس-در سال 1914-، ونسان ون‌گوگ یکی از ستونهای هنر نوین گردید.

از میان اظهار نظرهای بیشمار جمع‌آوری شده دربارهٔ ون‌گوگ، به عنوان انسان و هنرمند، در اینجا سه نمونه از داوریهای جالب توجه افرادی را که او را می‌شناختند می‌آوریم:

ژ.آلبراویه منتقد «لومرکور دوفرانس»، امیل برنار نقاش، دوست گوگن که در انگلیس با او ملاقات کرده بود و گوگن که ون‌گوگ در دوره‌ای کوتاه و پرتلاطم در «خانه دوستان»«در آرل» با او زیسته و کارکرده بود.

ژ.آلبراوریه در «لومرکور دوفرانس»1890 :

«او فردی است با حساسیت زیاد، کاملا استدلالی که با شدتی غیر طبیعی و حتی شاید دردناک، خصوصیات غیر قابل مشاهده و مخفی خطوط او، اشکال و نیز رنگها، نورها و اختلافاتی را که از دید مردمکهای سالم، پنهان می‌ماند و پرتوافشانیهای سحرآمیز اشکال را مشاهده می‌کند و به همین دلیل واقعگرایی او (به عنوان یک بیمار نوروز) و صداقت و حقیقت او تا این اندازه با واقعگرایی، صداقت و حقیقت آن خرده‌بورژواهای بزرگ هلند، که اینقدر از نظر جسمانی سالم و از نظر روحی متعادل بودند، اختلاف داشت. بورژوهایی که اجداد و اربابانش بودند.»

امیل برنارد، در «نامه‌های ونسان ون‌گوگ»، پاریس،1911 :

«او نقاش است و نقاش باقی می‌ماند. در جوانی، هلند را به رنگ قهوه‌ای نشان می‌دهد، چند سال بعد به عنوان یک دیویزیونیست، مون مارتر و باغهایش را و سرانجام با استفاده از رنگهای تند جنوب (فرانسه) یا اوور سوراوز را به تصویر می‌کشد. او چه نقاشی کند یا نکند، در کاستیها و عیوب گم می‌شود، او برای همیشه نقاش باقی می‌ماند. گاه با هماهنگیهای کم‌نظیر در ترکیب جدید از چند رنگ، چیزی را می‌بیند که او را شایستهٔ توجه می‌کند و در گروه شخصیتهای بسیار پرجنب‌وجوش des‌ temperaments‌ قرار می‌دهد.»

پل گوگن در کتاب «قبل و بعد»، پاریس.1923 :

«…جعبه رنگ به سختی گنجایش همهٔ این تیوبهای فشرده را داشت که هیچگاه درب آنها بسته نمی‌شد و با وجود همهٔ این بی‌نظمی، همهٔ این آشفتگی، یک کل بر بوم او می‌درخشید. در سخنانش هم‌دوره، دو گنکور و انجیل، این مغز هلندی را می‌سوزاندند. در آرال، اسکله ها و پلها و قایقها و همهٔ جنوب برای او به هلند تبدیل می‌شدند. او حتی نوشتن به زبان هلندی را فراموش می‌کرد…»


ارزش نامه‌های ون گوگ

گنجینه ادبی استادان هنر نقاشی چندان بزرگ نیست. نقاش معمولا با کلمات سروکار ندارد، و به ندرت قلم به دست می‌گیرد، اگر هم چیزی بنویسد، جسته و‌گریخته و بسیار معمولی است. اگر نامه‌ها و یادداشت‌های همه نقاشان را جمع و منتشر کنند واقع مجموعه جالبی نخواهد بود. اما مورد استثنایی نیز وجود دارد، زیرا نامه‌ها و نوشته‌های بسیار جالبی از چند نقاش و نابغه هنر در جهان به یادگار مانده، که نامه‌های ون گوگ در بین آن‌ها عالی‌ترین مقام را دارا است. این نامه‌ها آهنگ و ارتعاشی مخصوص دارند، که آن‌ها را با هیچ آهنگی نمی‌توان مقایسه نمود. البته اسناد عالیتر و عمیق‌تری مانند مجموعه مشاهدات و ابداعات لئوناردو داوینچیو منظومه میکل آنژنیز وجود دارند که بسیار گرانبها هستند، بحث‌ها و بررسی‌های رینولدز بی‌اندازه جالب و خواندنی است، یادداشت‌های روزانه واژن دلاکروا به مراتب زندہ‌تر و مهیج‌تر از نامه‌های ون گوگ است، نوشته‌های پل گوگن(که ابتدا دوست و بعد‌ها دشمن ون گوگ بوده) بسیار ادبی و هنری است. اما از تمام این آثار و ذخایر ادبی نقاشان، هیچ مدرک و سندی را انسانی‌تر و تأثر آورتر از نامه‌های ون گوگ نمی‌توان یافت. این نامه‌ها فراموش نشدنی است. این نوای درد و رنج نقاش بزرگی است که شنونده را میلرزاند.

در تاریخ هنر، این اولین بار است که روح انسانی در کالبد شخصی نقاش، که قلم مو تنها وسیله بیان اوست، بدین شدت در قالب الفاظ به هیجان آمده است. از این حیث ونگوگ را نمی‌توان با کسی مقایسه کرد و در یک ردیف قرار داد. شاید فقط رامبراند قادر بود، در صورتی که قلم به دست می‌گرفت، شرح درد و رنج و ناکامی‌های خود را چون ون گوگ روی صفحه کاغذ بیاورد. گوش بشر چنین پند و اندرزی از زبان یک نقاش نشنیده است؛ گرچه پند و اندرزش برای شنیدن همگان نبوده. ون گوگ این نامه‌ها را با کمال صداقت و سادگی نوشته و به نشانی معین و ساده‌ای فرستاده و اکنون بدون اجازه نقاش به دست ما رسیده است. در دنیا فقط یک نفر بود که ونسان ون گوگ می‌توانست برایش چنین نامه‌هایی بنویسد. فقط برادر کوچکش تئودور (تئو) قادر بود به سخنانش گوش فرا دارد. تئو یکی از کارمندان جزء شرکت بازرگانی آثار هنری گوپیل و یگانه مایه امید و دل خوشی ونسان بود که مدت ده سال بار زحمت و زندگی او را به دوش کشید. این دو برادر همدیگر را نمی‌دیدند، اما نامه‌نگاری آنان هیچوقت قطع نمی‌شد. اگر برادرش نبود، شاید خیلی زودتر چشم از زندگی می‌پوشید، اگرچه با بودن تئو نیز زندگیش دیری نپایید.  

نامه‌های ون‌گوگ
متن کامل
نویسنده : ونسان ون‌گوگ
مترجم : رضا فروزی
انتشارات نگاه
۵۶۸ صفحه

ونسان برای کلیه فعالیت‌های هنری خود بیش از ده سال، یعنی از سال ۱۸۸۰ تا ۱۸۹۰، وقت صرف نکرد. از سال ۱۸۷۲ که در اثر ناسازگاری محیط و ناراحتی‌های روحی خانواده‌اش را ترک گفت، تا ۲۷ ژوئیه ۱۸۹۰ که آخرین نامه‌اش را ناتمام گذاشت و به زندگی خود پایان داد، تئو محافظ افکار و پناهگاه بیم و امیدش بود. نامه‌های ون گوگ دیوان بزرگی است که این کتاب گل چینی از مهمترین و گویاترین آن‌ها است، و آنچه از دل دردناک و از نوک خامه‌اش چکیده است روح و اثر ویژه‌ای دارد که در دل هر خواننده راه پیدا می‌کند. این کتاب تنها گزارش کار نقاش نیست، بلکه درددل هنرمند رنج دیده‌ای است، که اثرش روی هزاران صفحه کاغذ نقش می‌بست و بی‌درنگ برای برادرش فرستاده می‌شد. ون گوگ از درد تنهایی می‌نالید، گویی با خود سخن می‌گفت. اگر یکی از نزدیکان کنارش بود و به سخنانش گوش می‌سپرد و با وی همدردی می‌کرد شاید این نامه‌ها نوشته نمی‌شد؛ اما کسی همدمش نبود. او از مردم کناره می‌گرفت، و تنهایی را لازمه آفرینش می‌دانست. به این جهت از هر محلی که دست سرنوشت بدانجا می‌رسید نامه‌های خود را به برادرش می‌نوشت. فقط در سال‌های ۱۸۸۸ و ۱۸۸۹ به امیل برنارد[۷] یکی از مریدان گوگن که واسطه معاشرت و مناسبات دردناک آنان بود، نامه نوشت. ون گوگ همان طور که در نامه‌های برادرش سخن سرایی می‌کرد برای برنارد نیز به طور

مشروح نامه می‌نوشت، زیرا درد دلش پایان نداشت. اما وضع زندگیش؟ مفلس، فراموش شده، مجنون و قلندر ژولیده‌ای که هم نزدیکانش از وی شرم داشتند و هم خودش روحا شرمسار بود. هر رهگذری که به او می‌رسید با آرنج کنارش می‌زد. رفتار اقوامش با او نیز همین گونه بود. البته تا انداز‌های حق داشتند؛ زیرا ون گوگ نمی‌خواست مانند آنان زندگی کند. در هیچ کاری سررشته نداشت و هیچجا کاری به او نمی‌دادند. پیوسته پیشه و محل اقامت خود را تغییر می‌داد و از کشوری به کشور دیگر می‌رفت. هلند و بلژیک و فرانسه را زیر پا گذاشت. معلم بود، مبلغ دینی بود، شاگرد مغازه بود، نقاش هم بود. اما در هر کار و هرجا با ناکامی روبه رو می‌شد و ناچار پیوسته از برادرش درخواست پول می‌کرد و همه دلواپس بودند که کار این ولگرد و طفیلی سرانجام به کجا خواهد کشید. ونسان به اغلب نقاشان سرشناس و مشهور آن زمان علاقه و تمایل بسیار داشت و می‌کوشید از آنان تعلیم بگیرد و اصول نقاشی را بیاموزد. بین آنان چند نفر از اقوامش از جمله مااووه[۸] منظره ساز بودند که ون گوگ را برای تعلیم می‌پذیرفتند، ولی وقتی او را | خودرأی می‌دیدند و پی می‌بردند که در هنر دارای افکار و اسلوب مختص به خود است با خشونت وی را از خود میراندند. عاقبت در یکی از خیابان‌های لاهه متوجه زن بدبخت و رنجور و سرگشت‌های شد و از روی رحم و دلسوزی او را با بچه‌هایش زیر پناه و حمایت خود گرفت. اوایل مدلش بود و سپس رسما با او ازدواج کرد، و این موقعی اتفاق افتاد که قبلا عاشق زن بیوه و جوانی شده و در راه وصالش رنج فراوان کشیده و سرانجام پاسخ رد شنیده بود. پس از آن هم خواست با دختر خانواده متوسطی ازدواج کند، باز هم دست رد به سینه‌اش خورد؛ در چنین حالی دست این زن بی‌پناه را گرفت و به خانه‌اش برد.

سرنوشت ون گوگ چنین بود. رانده شده اجتماع، بی‌نصیب از لذایذ زندگی و محروم از هر نوع خوشبختی. با این وصف برای رسیدن به هدف‌های هنری خود چنان مصمم و با اراده بود و چنان پافشاری و سرسختی می‌کرد که قهرمان عصر خود شد. اما ون گوگ هیچوقت خود را قهرمان نمی‌دانست. | ون گوگ با کسی سر ستیز نداشت، بلکه فقط خواهش و تمنا می‌کرد. اگر گاهی عصبانی می‌شد، بدون اراده و برای دفاع از خود بود نه به عنوان اعتراض یگانه درخواستش این بود که به او امکان دهند طبق دلخواهش زندگی و کار کند؛ تقاضایی که مورد قبول کسی قرار نمی‌گرفت. آثارش، رؤیایی و تحت تأثیر خواب و مستی و خیال نبود، بلکه از طبیعت و حقایق زندگی سرچشمه می‌گرفت. ون گوگ نه فقط نقاشی بزرگ، بلکه از علاقه مندان و عشاق کتاب بود. به ادبیات گذشته و معاصر علاقه بسیار داشت و هر کتاب تازه‌ای درباره هنر نقاشی و ادبیات به دستش می‌رسید، بلافاصله می‌خواند: «کتاب و حقایق زندگی و هنر در نظرم یکی است. من کسی را که از حقایق زندگی به دور است موجود افسرده‌ای می‌دانم… اگر هنر را در حقایق زندگی نمی‌جستم، زندگی را بیهوده و بی‌معنی می‌پنداشتم. »  و یا هیچ چیز هنری‌تر از دوست داشتن مردم نیست! » این جمله عصاره و معنی واقعی طبع ظریف و بدیع او است، و نظایر آن در نامه‌های او زیاد دیده می‌شود. ون گوگ رنگ را از لحاظ علمی و روانی بررسی می‌کرد و از شدت رنگ و صراحت خط و سرعت قلم برای بیان «هیجان» درونی خویش کاملا استفاده می‌کرد، و این همان روشی است که در تاریخ هنر «اکسپرسیونیسم» نامیده شده. لطف و ظرافت آثار ون گوگ را باید در همین صراحت لهجه و سرعت بیان جستجو کرد. علیه ناتورالیسم با سرسختی مبارزه می‌کرد: «رنگ به خودی خود چیزی یا موضوعی را بیان نمی‌کند و از این امر نمی‌توان احتراز کرد، بلکه باید از آن استفاده کرد. » – «عشق دو عاشق را باید به وسیله تناسبات ازدواجی دو رنگ مکمل مجسم نمود، یعنی به وسیله آمیختن آن‌ها رنگی به دست می‌آید که از نظر رئالیست‌ها  و همه فریب‌دهندگان چشم مردم، کاملا درست نیست، ولی رنگی است شدید و گویا که احساس و التهاب نقاش را بیان می‌کند. »

اگر رنگ یا طرح کاملا دقیق و موبه مو مطابق طبیعت باشد هرگز چنین هیجانی ندارد. » – «در تابلوی کافه کوشیدم این نکته را برسانم، که کافه جایی است که شخص را ممکن است به جنون بکشاند یا به ارتکاب جنایتی وادارد. » این نمونه‌ای از طرز بیان جنبه‌های منفی زندگی در نقاشی است؛ اینک نمونه‌ای از طرز بیان جنبه‌های مثبت طبیعت، که در هنر مدرن بسیار جالب است. ون گوگ برنامه‌ای برای نقاشی چهره تنظیم کرده و چنین نوشته:

می‌خواهم پرتره دوست نقاش خود را که قیاف‌های دلنشین و مو‌های بور دارد نقاشی کنم، نقاشی دوستم مانند نوای دلنشین بلبل است. می‌خواهم شخصیت این دوست نقاش و محبتی را که نسبت به وی احساس می‌کنم در کارم بپردازم. پرتره‌اش را تاحدی که می‌توانم دقیق می‌سازم، معذالک احساس می‌کنم کارم ناقص و ناتمام است. برای اینکه پرتره را تمام کنم قید و شرط را کنار گذاشته و در رنگ‌آمیزی آزادی عمل به خود می‌گیرم، در نشان دادن رنگ‌های موی بورش مبالغه می‌کنم و تا رنگ‌های نارنجی و زرد کرم و حتی زرد لیمویی پیش می‌روم. به جای دیوار معمولی اتاق، فضای عمیقی از شدیدترین رنگ‌های گوناگون آبی برای زمینه استفاده می‌کنم. در نتیجه صورتی روشن و صوفیانه روی رنگ‌های متنوع آبی به وجود می‌آورم که مانند ستاره در آسمان نیلگون می‌درخشد. » در این جملات ون گوگ شخصیت واقعی خود را نشان می‌دهد، شخصیتی بزرگ و تحقیر شده، نقاش پرشوری که در پیچ وجم مشکلات زندگی حیران و سرگردان مانده، هنرمند با فراستی که در کارش منتهای وسواس را نشان می‌دهد. اما این فقط برنامه‌اش بود، نه حقیقت امر.

او می‌دانست چه می‌خواهد ولی اطمینان نداشت که به راه راست رسیده است. در عین گمراهی دیوانه‌وار کار می‌کرد، ساعت‌های متمادی مقابل سه پایه نقاشی می‌نشست و آنقدر به کار ادامه می‌داد که چشم‌هایش درد می‌گرفت. معذالک در تابلو‌های خود پختگی و عظمت نمی‌دید. کار‌هایش را ابتدایی و مقدمه‌ای برای آینده می‌پنداشت. ون گوگ بسیار سر به زیر و فروتن بود: «دلم می‌خواهد ده سال تمام حرف نزنم و فقط اتود کنم. » – «اگر صد‌ها تابلو بسازم فقط چندتای آن‌ها ممکن است خوب باشد. مقدار کار وی را هیپنوتیزم می‌کرد و کمیت را وسیله‌ای برای تکامل می‌دانست. هر نوشته و سندی درباره نقاشی به دستش می‌رسید بیدرنگ می‌بلعید و باز سیر نمی‌شد. از برادرش متصل تقاضای پول می‌کرد تا صرف خرید بوم و رنگ کند، و این تقاضا‌ها پایان نداشت. حاضر بود به هر خواری و محرومیتی تن دردهد، فقط بدون رنگ و قلم مو و بوم نقاشی نباشد. گویی تنگدستی را لازمه آفرینش می‌پنداشت:

باید با تنگدستی بسازیم. » – «نقاشی مانند معشوقی است که زندگی شخص را ویران می‌کند. بدون پول نمی‌توان کاری انجام داد و هرچه در این راه خرج می‌کنم کفایت نمی‌کند. جای گله نیست، باید دم فروبست؛ زیرا کسی مرا به این کار وادار نکرده. » ونسان خود را نقاش روستایی می‌دانست؛ و اصرار داشت وی را به همین نام بخوانند: «اینکه می‌گویم، نقاش روستایی هستم البته راست گفته‌ام، در آینده نیز این نکته برایت بیشتر روشن خواهد شد. در ده خود را میان خانواده و زادگاه اصلی خویش احساس می‌کنم. بیهوده نبود شب‌های دراز کنار سفره پارچه بافان و روستاییان می‌نشستم و به افکار و اندیشه‌ها فرو می‌رفتم. » ون گوگ از نفاق بین نقاشان ناراحت بود و آنان را به دوستی و همکاری دعوت می‌کرد، اما مزه همکاری و دوستی با گوگن را در سال ۱۸۸۸ در آرل چشید. پل گوگن استاد مسلم و چیرہ دست، اما خودخواه و خودپسند، به دوستی و فروتنی ون گوگ چنان پاسخ داد که ون گوگ از خود بیخود شد و با کاردک نقاشی به گوگن، که زمانی او را «پیردیر» می‌خواند، حمله کرد. افکار و تصورات ون گوگ درباره دوستی و همکاری به این طریق از هم گسیخت. ون گوگ این همه مصایب و بلایا را با سربلندی پشت سر گذاشت، و چشم از جهان پوشید. اما کار و هنرش مشعل راهنما و الهام بخش نسل جوان گردید. پس از وی موزه‌های بزرگ جهان برای گردآوری آثارش به مسابقه پرداختند. منتقدین او را بزرگترین هنرمند نیمه دوم قرن نوزدهم خواندند. ون گوگ دوباره زنده شد، و اکنون یکی از سه ستاره فروزانی است که در آسمان هنر مدرن اروپا می‌درخشند: سزان ، گوگن، ونگوگ.

منبع: مطالعات هنرهای تجسمی بهار 1377 – مقدمه کتاب نامه‌های ون گوگ – ویکی پدیا


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]