کتابی در مورد هدی لامار: من تنها زنِ صحنه بودم، نوشته مری بندیکت
کتاب «من تنها زنِ صحنه بودم»، نوشته مری بندیکت رمان تاریخی در مورد بازیگر افسانهای، هدی لامار است، که چیزی بیشتر از یک هنرپیشه زیبارو بود. او یک سیستم هدایت اژدر را اختراع کرد و پیشگام وای فای هم بود! داستان لامار جذاب است، اما من مطمئن نیستم که این رمان کاملاً عدالت را رعایت کرده باشد.
اگر نام هدی لامار را نشنیدهاید، او یک ستاره مشهور سینما بود که از اواخر دهه 1930 تا اواسط دهه 1950 در فیلمهای زیادی بازی کرد. معروفترین نقش او در نقش دلیله در سامسون و دلیله بود. او بهدخاطر زیبایی فوق العادهاش معروف بود.
لامار در سال 1914 در اتریش از پدر و مادری سرشناس یهودی به دنیا آمد و زمان اوج گیری قدرت هیتلر، مصادف شد با اوایل دوره جوانی او. در نوزده سالگی، با یک غول صنعت مهمات به نام فریتز ماندل، ملقب به تاجر مرگ ازدواج کرد. او از طریق همایشهای اجتماعی که شوهرش میزبان او بود، با بسیاری از شخصیتهای سیاسی از جمله موسولینی آشنا شد و از مکالمات محرمانهای آگاه بود. او همچنین به جنبه فنی تجارت مهمات شوهرش علاقهمند شد.
هدی لامار در سال 1937 از دست شوهرش، ظاهرا به خاطر بدگمانیها و خصلت کنترلکنندگی افراطیاش گریخت. او در لندن توسط لوئیس بیمایر کشف شد و قراردادی پرسود با استودیو MGM امضا کرد. او در هالیوود در فیلمهای زیادی بازی کرد. اما او از اینکه درباره نقشه هیتلر برای حذف یهودیان، چیزی که از طریق شوهرش از آن آگاه شده بود، به کسی چیزی نگفته بود و هشدار نداده بود، احساس گناه شدیدی میکرد. این احساس گناه حداقل انگیزهای جزئی برای هدی برای طراحی سیستم هدایت اژدر ایجاد کرد که در ابتدا توسط ارتش رد شد اما بعداً پذیرفته شد.
توجه داشته باشید که این کتاب یک کتاب تاریخی تخیلی است. یعنی کلیتهای تاریخی آن درست است؛ اما دیالوگها و افکاری که با زبان اول شخص از قول هدی لامار در آن نقل میشود، ساخته ذهن نویسنده کتاب است. در برخی جاها حتی میشود به صحت اینها، شک هم کرد.
کتاب میتوانست در مورد بخش کار لامار در هالیوود و همچنین تبدیل شدن او به مخترع مفصلتر صحبت کند. نیمه اول کتاب مفصل در مورد ازدواج اول او با فریتز ماندل توضیح داده. او سبک زندگی مجللی داشت، اما شوهرش بیشتر با او مانند یک پرنده زیبا و در قفس رفتار میکرد. باید اعتراف کنم، این قسمت بسیار خواندنی بود، به نوعی مانند قسمتهای قدیمی سریال Dynasty.
اما نیمه دوم کتاب، که درباره اولین سالهای حضور او در هالیوود است، شتابزده به نظر میرسد.
با وجود این مشکلات کتاب The Only Woman in the Roomکتاب خواندنیای است.
در «یک پزشک»، قبلا در پستی در مورد هدی لامار توضیح کامل دادهام.
من تنها زنِ صحنه بودم
نویسنده : مری بندیکت
مترجم : گلی نژادی
نشر ثالث
۳۵۴ صفحه
۱۷ مه ۱۹۳۲
وین، اتریش
پرده نمایش پایین آمد. بازیگران دیگر هاج و واج به من نگاه میکردند من شانههایم را بالا انداختم و سر تکان دادم. امیدوار بودم تعجب و نارضایتی خودم را از آن حالت نشان داده باشم. در میان تبریک گوییها، با سرعتی مناسب به اتاق رختکن بازگشتم و در را بستم. خشم و نگرانی در من موج میزد که چگونه این گلها تمرکز مرا از مهمترین دستاورد زندگیام منحرف کرده است. نقشی که کمک میکرد من سابقه بازیگری در فیلم اکستازی را کاملا پشت سر بگذارم. باید میفهمیدم که چه کسی این کار را با من کرده است. آیا این کار هرچند نادرست با نیت خیر بوده یا این که قصد دیگری داشته است؟
یادداشتی را که لابلای گلها پنهان شده بود بیرون کشیدم و با نامه بازکنم آن را باز کردم. کارتی کرم رنگ با حاشیه طلایی را بیرون آوردم. آن را زیر نور چراغ میز آرایشم بردم و خواندم:
تقدیم به سیسی فراموش نشدنی
ارادتمند فردریش ماندل
این فردریش ماندل که بود؟ نامش آشنا به نظر میرسید اما من نمیتوانستم به خاطر بیاورم.
در اتاق رختکن با ضربهای محکم به لرزه درآمد. «خانم کیسلر؟ » صدای خانم الس لوبیگ [۸] بود. دستیار طراح لباس کهنه کار همه ستارههای تئاتر اندروین در بیست سال گذشته. او حتی در دوران جنگ جهانی اول و سالهای یأس و ناامیدی پس از شکست اتریشیها به کار ادامه داده است. زنی با موهای جوگندمی که به هنرپیشگان روی صحنه نمایش کمک میکرد با ایفای نقشهایی مهم نظیر ملکه الیزابت بتوانند به مردم وین روحیه بدهند. ملکه الیزابت همواره در ذهن مردم اتریش انسانی شجاع بود و یادآوری او در اذهان باعث دلگرمی و امید به آینده میشد. البته موضوع نمایش در بارۀ سالهای آخر امپراتوری نبود که زنجیرهای طلایی نارضایتی مانند طوق به گردن ملکه بسته شده بودند و هر لحظه بیشتر او را در تنگنا قرار میدادند. وینیها نمیخواستند به آن موضوع بیندیشند؛ آنان در انکار کردن خبره بودند.
گفتم: «لطفا بیا داخل. »
خانم لوبیگ، بدون هیچ توجهی به دسته گلهای رز، به باز کردن بندهای لباس بلند طلایی رنگ من (لباسی که برای نمایش به تن داشتم) پرداخت. همچنان که آرایش غلیظ را با کرم از روی صورتم پاک میکرد و آخرین آثار شخصیت نمایشیام محو میشد، خانم لوبیگ مشغول باز کردن شینیون پیچ در پیچم شد که کارگردان عقیده داشت برازنده ملکه الیزابت بود. هر چند خانم لوبیگ ساکت بود، حس میکردم وقت میگذراند تا سر صحبت را در باره حرف و حدیثهای حاشیه تئاتر باز کند.
سرانجام خانم لوبیگ لب گشود و به تعریف و تمجید از نمایش من پرداخت و گفت: «گلهای زیبایی است دوشیزه. »
من که منتظر پرسش اصلی بودم، پاسخ دادم: «بله. »
پس از خلاص شدن از موهایم، همزمان که مشغول باز کردن بندهای شکم بند سفت من بود گفت:
می توانم سؤال کنم این گلها را چه کسی فرستاده است؟ »
سکوت کردم که پاسخم را سبک سنگین کنم. میتوانستم به دروغ بگویم که این گلهای پرزرق و برق را پدر و مادرم فرستادهاند. اما با شایعاتی که در مورد او شنیده بودم که اهل بده بستان است فکر کردم اگر من به پرسش او پاسخ میدادم، او لطفی به من بدهکار میشد و لطفی از جانب خانم لوبیگ میتوانست خپلی سودمند باشد.
لبخندی به او زدم و کارت را به دستش دادم. «آقای فردریش ماندل. »
او چیزی نگفت اما نفس عمیقی کشید که معنیدار بود. پرسیدم چیزی در باره او شنیدهای؟ »
بله. دوشیزه.
« آیا او امشب در تئائر حضور داشت؟ » میدانستم که خانم لوبیگ هم مدت اجرای نمایش صحنه نمایش را تماشا میکند و همه بازیگران زن را دقیقا زیر نظر دارد که بتواند در وقت ضرورت که سجاف لباسشان پاره یا کلاه گیس آنان کج شد، به آنها کمک کند.
بله. »
« آیا او همان آقایی بود که پس از این که همه دست زدند و نشستند همچنان ایستاده بود؟ »
نفس عمیقی کشید و گفت: «بله. دوشیزه. »
درباره او چه میدانی؟
-«دوشیزه، دوست ندارم چیزی بگویم. در جایگاهی نیستم که حرفی بزنم. »
از این شکسته نفسی دروغین خانم لوبیگ پنهانی لبخندی زدم. او با گنجینه رازهایش از بسیاری جهات از هر کس دیگری در تئائر قدرتمندتر بود.
اتو با این کار خدمت بزرگی به من خواهی کرد. »
لحظهای درنگ کرد. به موهایش که بالای سرش جمع کرده بود به آرامی دستی کشید، انگار به درخواست من فکر میکرد. «من فقط شایعه و حرفهای خاله زنکی شنیدهام. همه آنها هم تعریف و تمجید نیستند. »
خانم لوبیگ لطفا بگویید. »
از توی آینه او را دقیق نگاه میکردم. دیدم چهرهاش درهم شد، گویی تلاش داشت جزئیات را در ذهنش با دقت مرور کند تا فقط اطلاعاتی را که لازم است به من بدهد.
خب، آقای ماندل به ارتباط داشتن با زنان متعدد شهرت دارد. »
آرام پوزخندی زدم: «این که مانند همه مردهای وینی است. »
کمی بیشتر از فریبکاریهای معمولی است دوشیزه. یکی از همین عشق و عاشقیهایش به خودکشی یک هنرپیشه جوان آلمانی به نام اوا مای منجر شد. »
زیرلب زمزمه کردم: «وای خدا جان» به یاد گذشته خودم افتادم، زمانی که قلب مردی را شکستم و درخواستش را رد کردم و او تصمیم به خودکشی گرفت. نمیتوانستم در این باره خیلی سفت و سخت قضاوت کنم. این خبر داغ با آن که وحشتناک بود، همه چیزی نبود که خانم لوبیگ میدانست. از لحن کلامش پی بردم که هنوز هم چیزی را نگفته است و حرفهای بیشتری برای گفتن دارد. اما خانم لوبیگ میخواست خودم از او درخواست کنم. «اگر چیز بیشتری بگویی حتما جبران خواهم کرد. »
درنگی کرد و گفت: «دوشیزه این اطلاعات چیزهایی نیستند که امروزه کسی بتواند به راحتی در باره آنها حرف بزند. در این زمانه ناامن داشتن اطلاعات بسیار ارزشمند است. »
بازوانش را گرفتم و درست در چشمانش نگاه کردم: «این اطلاعات پیش من محفوظ خواهند ماند. خیالت راحت باشد، قول میدهم به کسی چیزی نگویم. »
پس از سکوتی طولانی گفت: «آقای ماندل مالک هیرتن برگر پاترونن فابریکه [۱۰] است؛ شرکت ساخت و انبار تجهیزات و تسلیحات نظامی، دوشیزه. »
گفتم: «به نظرم کسب و کار ناخوشایندی است، اما به هر حال یک نفر باید آن را انجام دهد. » نمیتوانستم بفهمم چرا باید چنین کارخانههایی وجود داشته باشند.
موضوع تنها ساخت جنگ افزارها نیست، بلکه افرادی است که جنگ افزارها را به آنها میفروشد. »
«واقعا؟ »
بله دوشیزه. لقب این آقا تاجر مرگ است…