معرفی و پیشنهاد کتاب فرانکنشتاین ، نوشته مری شلی (به مناسبت زادروز مری شلی)

اما هر چه علمم بیشتر می‌شد، غمم هم بیشتر می‌شد.

فرانکنشتاین (Frankenstein) یا پرومته نوین یکی از مشهورترین رمان های علمی- تخیلی است، که زیر مجموعهٔ آثار گوتیک قرار میگیرد. این رمان هم در زمان انتشار و هم پس از آن و تا به امروز، بارها مورد اقتباس های داستانی و سینمایی قرارگرفته و از دیدگاه های گوناگون نقد و بررسی شده است. با اینکه نویسندٔە‌ این رمان در زمان نگارش اثر پختگی چندانی ندارد، محققان ادبی بارها آن را به عنوان یک رمان هدفمند، در راستای هشدار به انسان و ترس ها و اضطراب هایش از آینده معرفی کرده اند.

نقد مدرنیته و هراس از عواقب تولیدات علم و تکنولوژی که گریبان گیر نوع بشر شده است، در هیئت غولی موسوم به آفریدٔە فرانکنشتاین متبلور میشود تا هدف انتقاد سهمگین سنت‌گرایان و گروه محافظه‌کار قرار گیرد.

مری شلی در ۱۷۹۷ در سامرس تاون لندن متولد شد. پدرش ویلیام گادوین (William Godwin) فیلسوف و روزنامه نگار و مادرش مری ولستون کرافت (Mary‌ Wollstonecraft‌) فیلسوفی فمنیست بود. وی در سال ۱۸۱۴ با پرسی بیش شلی (Percy Bysshe Shelley) شاعر عاشقانه سرا ازدواج کرد و در سال ۱۸۱۸ با او به ایتالیا رفت.

شوهر مری در ۱۸۲۲ درگذشت و مری شلی به انگلستان بازگشت و در سال ۱۸۵۱ بعد از یک دورٔە طولانی بیماری درگذشت.

در سال ۱۸۱۶ مری همراه با همسرش و تعدادی دیگر از شاعران و نویسندگان از جمله لرد بایرون (George‌ Gordon Byron) شاعر معروف انگلیسی برای استراحت به شهری در ژنو رفتند و به دلیل بدی آب و هوا مجبور شدند در خانه ای که کتابخانه ای پر از داستان های پلیسی و حکایت های اشباح و ارواح داشت بمانند؛ به پیشنهاد لرد بایرون تصمیم گرفتند که هر کدام داستانی به همان سبک و سیاق بنویسند و بدین ترتیب مری شلی در ۱۹ سالگی، قبل از آنکه تجربهٔ چندانی در نویسندگی بیندوزد، رمانی میآفریند که همه جهان را تحت تأثیر قرار میدهد.

در سال های آغازین قرن نوزدهم حضور چشمگیر این رمان با موضوع علمی-تخیلی و به سبک گوتیک باعث به وجودآمدن یک رشته آثار مشابه با درون مایه اختراع مخرب و غیر قابل کنترل توسط دانشمندان پیشرو و هشدار درباره عواقب آن میشود که به نوعی نقد مدرنیته را در پی دارد. فرانکنشتاین یکی از شاخص ترین این آثار است که در مقاله حاضر موضوع بحث و بررسی ماست.

‌ ارائه تعریفی جامع و مانع درباره داستان های علمی-تخیلی دشوار است. اما در تعریفی موجز میتوان گفت این گونه داستان ها برخی ویژگیهای مشترک دارند، از جمله اینکه همگی مربوط به آینده است و حضور دانشمندان به عنوان شخصیت های اصلی در آن ها معمول است. «همچنین وجود عنصر گمانه زنی در این داستان ها از اهمیت بسیار برخوردار است، تاآنجاکه برخی از نویسندگان جدی این نوع ادبی برآن شدند تا اصطلاح ادبیات داستانی گمانه زنی را جایگزین علمی-تخیلی کنند؛ گرچه اصطلاح گمانه زنی مناسب تر است، اما اصطلاح علمی-تخیلی از دهه ۱۹۲۰ متداول بوده است.»

همچنین میتوان گفت داستان علمی-تخیلی بر عنصر تخیل خلاق استوار است و خواننده را به تأمل وا میدارد. ولی یکی از ضعف هایش این است که معمولا شخصیت – پردازی قابل توجهی ندارد و چه بسا این ضعف در شخصیت پردازی به جنبهٔ معمایی و مرموز بودن بیشتر داستان کمک کند. در مورد مخاطبان این گونه داستان ها اغلب گفته میشود: «بیشتر دوستداران داستان های علمی_تخیلی ابتدا در نوجوانی به سمت این نوع ادبی کشیده میشوند و لذت عالی و بینظیر ناشی از گمانه زنی و تقویت ذهن آن ها را پایبند میکند.»

همچنین در مواردی که از عناصر فانتزی بیشتری بهره میبرد، با مجموعه رمان هایی با قهرمانی شخصیتی به نام هری پاتر از جی کی رولینگ مواجه میشویم که تقریبا جادو را جانشین علم در داستان های علمی-تخیلی کرده است و بسیار وامدار قصه های شرقی از جمله هزارویک شب است.

در رمان فرانکنشتاین، آفرینش و پیدایش موجود غول آسایی که اعمالش اهریمنی است ولی در عین حال احساسات خواننده را با خود همراه میکند و در قالب موجود بیگناهی که نقشی در آفریده شدن خود نداشته -همچون طفل حرامزاده ای که گناه والدینش را به دوش میکشد- با برائت استهلالی که شومی تولد وی را پیش بینی میکند، هستهٔ اولیهٔ این رمان را تشکیل میدهد.

نابغه ای که در تلاش پیگیر و مستمر خود موفق به آفرینش حیات میشود، بر پایه اساطیر پذیرفته شدٔە همه ملل، قدم در دنیای خدایان گذاشته و مغضوب است.

بی مرگی شایستهٔ خدایان است و زنده کردن هم در اختیار آن هاست؛ بنابراین هرکس به قلمرو خاص ایشان دست درازی کند نفرین شده است و باید تاوان عمل خود را بپذیرد. و این تردید و هراس از نتیجهٔ عمل، مدام نابغه داستان ما را همراهی میکند که دیوانه شده و «میخواهد برای خود و این دنیا دشمن اهریمنی دیگری بسازد؟»

ولی علیرغم همه هشدارها و تردیدها، ویکتور مخلوق خود را میآفریند؛ مخلوقی که وجودش آمیخته با شر و تباهی است و خالقش توان محدودکردن شرارت های ناشی از بدخویی وی را ندارد و هر لحظه بر دستان خود لعنت میفرستد ، همچون ابلیسی که هر لحظه خالق خود را سرزنش میکند که چرا او را آفریده است.

برخی غول مخلوق فرانکنشتاین را با اسطوره پرومته ۱ یونان مرتبط میدانند و حال آنکه سیمای اهریمنیاش و حضور شرورانه اش بیشتر یادآور اهریمن (خدای تاریکی در ادیان ایرانی) است که آفرینندٔە همه شرهاست، در مقابل اهورا مزدا و خدای آفرینندٔە نیکی و یا ابلیس قرآنی که مطرود از درگاه خداوند است. این مخلوق بدکار و نگون بخت به دنبال خالق خود آمده ولی آنچه از او میخواهد قابل تأمل است. درد تنهایی او را به جان آورده و از خالقش میخواهد تا جفتی برای او بیافریند تا در کنارش آرام بگیرد؛ همان گونه که نخستین انسان برای ادامه زندگی به جفت نیاز داشت و مشیانه و حوا آفریده شدند. ولی خالق این بار تأمل میکند و از عواقب پیدایش هیولای دیگر میهراسد. مدت ها با خود درگیر است ، سرانجام کار نیمه ساخته اش را خراب میکند و به هیولا پاسخ منفی میدهد.

این کتاب ساختاری به صورت نامه هایی پی درپی دارد. از شخصی به نام والتون که خطاب به خواهرش نوشته شده است تا وضعیت خود را در سفر به مناطق شمالی و گرفتارآمدن در میان کوه های یخ، توضیح دهد و در ضمن ماجرای پیداکردن ویکتور فرانکنشتاین را در دریا و در حال مرگ بیان میکند، که توسط والتون نجات مییابد و سرگذشت شگفت انگیز خود را برای وی تعریف میکند.

داستان فرانکنشتاین از زبان ویکتور از آشنایی پدر و مادرش و ازدواج آنها تا زمان نوجوانی و جوانی به شیوه ای نسبتا ملال آور مرور میشود و خواننده با اشراف بر این مطالب از علاقهٔ شدید ویکتور به علم آموزی و مطالعات ماورای طبیعی و فلسفی او آگاه میشود. آنگاه ویکتور که اکنون دانشمندی تمام عیار است پس از سال ها تلاش و مجاهده موفق میشود با سرهم کردن قطعاتی از اجساد مردگان و جان دادن به آنها از طریق علم، مخلوقی ‌ مهیب و غول آسا بیافریند که همانند انسان قادر به حرکت و زندگی است. این موجود در غیاب خالقش از بند رها میشود و به محیط بیرون آزمایشگاه میآید. در غربت و تنهایی با کینه و نفرت روزگار میگذراند و مصمم است تا خالق خود را یافته، از او انتقام بگیرد. در سفری که برای یافتن سازنده اش در پیش میگیرد در نزدیکی خانهٔ افرادی بیتوته میکند و از جدار دیوار زندگی آنها را تماشا میکند.

این داستان درونه ای به نوبهٔ خود حائز اهمیت است و وجود احساسات مثبت و عواطف انسانی را در وجود مخلوق غول آسا نشان میدهد که قابلیت پرورش دارد، ولی متأسفانه دیده نمیشود. در نهایت اینکه مخلوق ملعون، ویلیام برادر ویکتور و دوستش هنری و همسرش الیزابت را به قتل میرساند و ویکتور برای یافتن او آواره میشود. مخلوق به ویکتور میگوید که برایش جفتی بیافریند. ویکتور حاضر نیست اشتباه خود را دوباره تکرار کند. درنهایت میبینیم فرانکنشتاین توسط غول نابود میشود، و غولی که خدای سازنده اش را نابود کرده بر بالای جسد بیجانش ناله میکند و بعد از نظرها دور میشود تا خود را نابود کند.

منبع: شماره 23 نشریه ادبیات تطبیقی


کتاب فرانکنشتاین
نویسنده: مری شلی
مترجم: سمیرا عسگری
نشر پنگوئن


فرانکنشتاین
نویسنده: مری شلی
مترجم: محسن سلیمانی
انتشارات قدیانی


 

بریده‌هایی از کتاب:

آنها به اعماق طبیعت نفوذ کرده‌اند و می‌دانند که در زوایای پنهان آن چه خبر است. آنها با بالون به آسمان رفته‌اند، کشف کرده‌اند که خون در بدن جریان دارد و هوایی که تنفس می‌کنیم، چیست. آنها نیروهای تازه و تقریباً نامحدودی را به خدمت گرفته‌اند و می‌توانند بر رعد و برق در آسمان فرمان برانند، زلزله راه بیندازند و حتی جهان نادیدنی را با اشباحش به تمسخر بگیرند.

هیچ‌چیز برای روح آرامی دردناک‌تر از این نیست که بعد از آنکه احساساتش پس از یک سلسله حوادث سریع جریحه‌دار شد، با آرامش و سکون مرگ‌باری روبه‌رو شود که روح را از بیم و امید تهی کند.

مارگارت! وقتی که از هیجان ناشی از موفقیت سرمستم، هیچ‌کس نیست که در این شادی با من شریک باشد و اگر در اثر یأس، دچار عجز شوم، هیچ‌کس سعی نمی‌کند که برای مقابله با افسردگی، به من دلداری دهد. درست است که من افکارم را روی کاغذ می‌آورم؛ اما این وسیله‌ی مناسبی برای تبادل احساس نیست.

هم‌اکنون، سلاح‌های ویرانگر و پر قدرت چنان مشکلِ بغرنجی ایجاد کرده‌اند که نه می‌توان آنها را دائم انبار کرد و نه می‌توان از شرّ آنها خلاص شد؛ بنابراین، چاره‌ای جز مصرف پیوسته‌ی آنها، آن هم برای نابودی آدم‌های دیگر وجود ندارد!

علم تجربی گاهی نه تنها میوه‌های شیرینی به بار نمی‌آورد، بلکه چه بسا خود مایه‌ی عذاب دائمی بشر می‌شود. البته هضم این سخن در آن زمان واقعاً دشوار بود؛ اما امروزه این نکته تا حدودی بدیهی می‌نماید؛ زیرا اینک، کمتر کسی می‌تواند فجایعی را که زندگی ماشینی و به خصوص انبوهی از سلاح‌های ویرانگر به بار آورده، انکار کند. هم‌اکنون، سلاح‌های ویرانگر و پر قدرت چنان مشکلِ بغرنجی ایجاد کرده‌اند که نه می‌توان آنها را دائم انبار کرد و نه می‌توان از شرّ آنها خلاص شد؛ بنابراین، چاره‌ای جز مصرف پیوسته‌ی آنها، آن هم برای نابودی آدم‌های دیگر وجود ندارد!

یک خواسته هست که تاکنون هرگز نتوانسته‌ام برآورده‌اش کنم و احساس می‌کنم که این کمبود برایم بسیار زیان‌بار بوده است. من دوستی ندارم، مارگارت! وقتی که از هیجان ناشی از موفقیت سرمستم، هیچ‌کس نیست که در این شادی با من شریک باشد و اگر در اثر یأس، دچار عجز شوم، هیچ‌کس سعی نمی‌کند که برای مقابله با افسردگی، به من دلداری دهد.

افسوس! چرا بشر به عقل و شعور برترش نسبت به حیوانات وحشی می‌بالد؟ همین شعور نیز وجود او را در عالم ضروری‌تر کرده است. اگر غرایز ما محدود به گرسنگی و تشنگی و میل جنسی ما می‌شد، احتمالاً و تقریباً موجودات آزادی بودیم. اما اینک هر بادی که می‌وزد و معنی هر کلمه یا منظره‌ای تصادفی ممکن است بر ما تأثیر بگذارد.

محبت دوستان و زیبایی طبیعت و آسمان، نمی‌توانست غم را از روح من بزداید، چون نوای عشق تأثیری بر آن نداشت. من در محاصره‌ی ابری بودم که هیچ‌چیز مفیدی نمی‌توانست در آن نفوذ کند. همچون گوزنی زخمی بودم که پاهای بی‌جانش را به طرف بوته‌زار خلوتی می‌کشد تا آن‌قدر به تیری که به پایش فرو رفته، خیره شود تا بمیرد.

به خاطر همین هم بود که وقتی فهمیدم پدرم قبل از مرگ به عمویم سفارش کرده است که اجازه ندهد من دریانورد شوم، چقدر افسوس خوردم. وقتی برای اولین‌بار آثار شاعرانی را که غلیان احساساتشان روح مرا به وجد آورد و تا عرش بالا برد، خواندم، این تصورات رنگ باخت. من هم شاعر شدم و یک سالی در بهشتی که خود ساخته بودم، زندگی کردم. پیش خود مجسم می‌کردم که من هم لابد در معبد هومر و شکسپیر جایی برای خود خواهم داشت؛ اما تو خوب می‌دانی که من چگونه شکست خوردم و تا چه حد مأیوس شدم؛ اما درست در همان موقع، ثروتی از پسرعمویم به من ارث رسید و باز افکارم در همان مسیر علایق اولیه‌ام افتاد.

محبت دوستان و زیبایی طبیعت و آسمان، نمی‌توانست غم را از روح من بزداید، چون نوای عشق تأثیری بر آن نداشت. من در محاصره‌ی ابری بودم که هیچ‌چیز مفیدی نمی‌توانست در آن نفوذ کند. همچون گوزنی زخمی بودم که پاهای بی‌جانش را به طرف بوته‌زار خلوتی می‌کشد تا آن‌قدر به تیری که به پایش فرو رفته، خیره شود تا بمیرد.

به دلیل جوانی بیش از حدم و نداشتن راهنما در این نوع مسائل، با افکاری مغشوش در امتداد جاده‌ی زمان در مسیر دانش به عقب گام برمی‌داشتم و رؤیاهای فراموش‌شده‌ی کیمیاگران را با کشفیات اخیر پژوهشگران معاوضه می‌کردم؛ چون در قدیم، کار کیمیاگران که دنبال رمز جاودانگی و قدرت آدمی بودند، متفاوت بود. کوشش‌های آنها بی‌فایده بود؛ اما این علم با شکوه می‌نمود؛ اما حال صحنه عوض شده بود. کوشش دانشمندان ظاهراً فقط صرف از بین بردن رؤیاهایی بود که علاقه‌ی من به این علم بر آنها استوار شده بود. از من نیز توقع داشتند که آن خیالات با شکوه و بی‌کران را با واقعیت پیش پاافتاده عوض کنم.

مدت‌ها طول می‌کشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را می‌دیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته است. برق چشم‌های عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش‌نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز تازه از دست رفته است؛ اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز می‌شود؛

آدم کامل، آدمی است که همیشه آرامش و ذهن آرام خود را حفظ کند و اجازه ندهد شور و احساسات یا تمایلات زودگذر، آرامش او را بر هم بزند. فکر نمی‌کنم که علم‌جویی نیز از این قاعده مستثنا باشد. اگر قرار باشد تحقیق و مطالعه‌ی فرد، علایق او را ضعیف و تمایلات او را نسبت به خوشی‌های ساده‌ی زندگی نابود کند، مسلماً کارش خلاف عرف است و در واقع متناسب با روح بشر نیست. اگر آدمی همیشه از این قانون تبعیت می‌کرد و نمی‌گذاشت پرداختن به چیزی جلو آسایش و علایق خانوادگی‌اش را بگیرد، یونانی‌ها به بردگی گرفته نمی‌شدند، سزار کشورش را نجات می‌داد، آمریکا کم‌کم کشف می‌شد و امپراتوری‌های مکزیک و پرو نابود نمی‌شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]