جوزپه وردی: زندگینامه و دستاوردهای هنری این آهنگساز

دهکدهٔ ایتالیایی لورونکوله، در ناحیهٔ پیاچنزا، پس از فتوحات ناپلئون به قلمروی کشور فرانسه پیوست. و در همین دهکدهٔ فرانسه زبان بود که جوزپه، پسر کارلو وردی دکاندار، در دهم اکتبر 1813 به دنیا آمد. چند ماه پس از تولد او، سربازان روسی و اتریشی ناحیهٔ پیاچنزا را تصرف کردند و برای نشان دادن تنفرشان نسبت به ناپلئون، بسیاری از اهالی آن دیار را کشتند، مردان و زنان و کودکان را قتل عام کردند. در لورونکوله، تعدادی از زنان در کلیسای دهکده پناه جستند. اما سربازان آنان را دنبال کردند و در حین دعا خواندن همه را کشتند. یکی از زنان توانست خودش را با پسر بچهٔ نوزادش در برج ناقوس کلیسا از گزند کشندگان مصون دارد. و به این ترتیب بود که جوزپه وردی از تیغ شمشیر، جان سالم به در برد تا صدای خودش را به گوش جهانیان برساند.

بااین‌که والدین او به هیچ‌وجه اهل موسیقی نبودند، این طفل آرام عجیب، علاقهٔ شدیدی به موسیقی داشت. خوشترین ساعاتش در یکشنبه‌ها بود که در کلیسا به صدای ارگ گوش فرامی‌داد.

در هفت سالگی دستیار کشیش کلیسا شد. یک روز چنان مجذوب نوای ارگ شده بود که فراموش کرد آب به روی دست کشیش بریزد. مرد روحانی از کوره دررفت و او را با لگد از محراب بیرون راند. همین‌که جوزپه خسته و کوفته به خانه رسید، والدینش از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده. او پاسخ داد: «هیچ چیزی نشده. فقط می‌خواهم موسیقی یاد بگیرم.»

چند سال بعد، این کشیش دچار برق‌گرفتگی شد و مرد و اهالی خرافاتی دهکده این سانحه را به حساب داوری آسمانی و عقوبت بدرفتاری با جوزپهٔ کوچولو دانستند. اما خود جوزپه این حادثه را بزودی فراموش کرد. والدینش ارگ قدیمی کوچکی برایش خریدند و این هدیه برای جبران ناراحتی‌اش سخت مؤثر افتاد. ارگ‌نواز دهکده، بایستروچی، اولین آموزگارش بود؛ اما او برای این شاگرد جوان استاد سختگیری نبود. یا دست‌کم به اندازهٔ خود جوزپه سختگیر نبود. یک روز که نمی‌توانست نوای مطلوبی را از ارگ کوچکش دربیاورد، چنان به خشم آمد که با چکش به جان سازش افتاد. یک تعمیرکار پیانو را از شهر «بوسه‌تو» فراخواندند تا ساز را تعمیر کند. او از گرفتن دستمزد خودداری کرد و بجای آن تکه کاغذی را به این مضمون درون ساز جا داد:

کارت پستال یادبود وردی که پس از مرگ او منتشر شد.

«من، استفن کاروالتی، این ساز را تعمیر کرده‌ام و با ملاحظهٔ اشتیاق شدید جوزپه وردی به آموختن این ساز، دستمزدی نگرفتم. دستمزد من همین بس که می‌بینم او این‌چنین دلبستهٔ موسیقی‌ست.»

پس از دوره‌ای کوتاه، دلبستگی جوزپه به موسیقی، او را از استادش فراتر برد. والدینش او را به بوسه‌تو فرستادند. شهر بوسه‌تو، در مقایسه با لورونکوله، مهد هنر و فرهنگ به شمار می‌رفت، دوهزار نفر جمعیت داشت و به «انجمن فیلارمونیک» و گروه نوازندگان سازهای برنجی‌اش می‌نازید.

جوزپهٔ دوازده‌ساله در این شهر در پی آینده و اقبالش بود. در خانهٔ کفاشی منزل کرد و هر هفته یکشنبه‌ها برای شرکت در مراسم مذهبی به لورانکوله می‌رفت. او اکنون دستیار ارگ‌نواز  کلیسای دهکده بود-شغلی که چهل لیر حقوق سالانه داشت.

راه‌پیمایی‌های هفتگی میان بوسه‌تو و لورانکوله همیشه زیاد خوشایند نبود. او می‌بایست هر هفته این راه را طی می‌کرد-چه در روزهای آفتابی و چه در روزهای بارانی، چه در زمستان و چه در تابستان. در یک شب کریسمس توفانی، به چاله‌ای فروافتاد و همانجا ماند تا رهگذری نجاتش داد. این زندگی سرشار از کار و بدون تفریح، جوزپه را پسری مغموم بارآورد. از همان زمان کودکی او نمی‌دانست بی‌خیالی و فراغ بال یعنی چه. اغلب گرسنه بود. اگر زندگی آواز زیبایی بود، در عین حال آواز غم‌انگیزی هم بود. آهنگساز آیندهٔ موسیقی اندوهبار، در مکتب رنج آموزش می‌دید.

خوشبختانه بزودی پشتیبانی یافت: آنتونیو بارتسی، بازرگان ثروتمندی که کارلو وردی با او معامله می‌کرد. جوزپه بارها از جانب پدرش برای پیغام‌رسانی نزد بارتسی رفته بود. بارتسی به این پسر جوان علاقه‌مند شد؛ چون او هم مانند جوزپه، عاشق و دلباختهٔ موسیقی بود. او فلوت و کلارینت می‌نواخت و رئیس «انجمن فیلارمونیک» بود. وردی جوان با شادی بسیار پیشنهاد شاگردی در انبار کالای «سینیور آنتونیو» را پذیرفت. وردی جوان نه تنها در امور مربوط به انبار، بلکه در تهیه و تنظیم موسیقی جدید برای «انجمن» به بارتسی کمک می‌کرد. در ازای این خدمات، حامی‌اش مسکن و خوراک لاتین و موسیقی‌اش را تأمین می‌کرد. «بپینو» ی جوان، دیگر یکی از اعضای خانوادهٔ بارتسی شده بود. با دختر جوان بارتسی، قطعات دونفره اجرا می‌کردند. بارتسی پیانوی تازه‌ای برای آن دو خرید.

یک انجمن خیریه در بوسه‌تو مقرری سالانه‌ای معادل سیصد لیر برای او تعیین کرد، بارتسی مبلغی به این مقرری افزود، و وردی راهی میلان شد تا در امتحان ورودی کنسرواتوار آن شهر شرکت کند. در این امتحان، رد شد. اما نباید ممتحنان را بخاطر این ناکامی او سرزنش کرد. دو دلیل معین و مشخص برای نپذیرفتن وردی وجود داشت: سن بالا و دانش ناکافی. قانون این مؤسسه حکم می‌کرد که شاگردان در اثنای ورود باید کمتر از چهارده سال داشته باشند و بایستی مهارت زیادی در نواختن پیانو نشان می‌دادند. این‌که این داوطلب هژده ساله توانایی چشمگیری در نواختن پیانو نداشت، بیش از آن که تقصیر خودش باشد، تقصیر آموزگارانش بود. ممتحنان استعداد او را ستودند و به او توصیه کردند از محضر لاوینیای آهنگساز بهره‌مند گردد.

با وجود ناامیدی تلخ وردی، این واقعه برای او میمون افتاد. لاوینیا در ارکسترتئاتر اسکالا، هارپسیکورد می‌نواخت و از این طریق بود که وردی با موسیقی اپرایی آشنایی یافت. به این ترتیب، شکست وردی به پیروزی بدل شد و چرخشی بود از شاهراه تعلیمات آکادمیک به میان‌بر آفرینش مستقل. وردی برای نوشتن اپرا آفریده شده بود و از این طریق بود که رو به سوی آینده گام برداشت.

دو سال نزد لاوینیا تعلیم دید و سپس راه خودش را رفت. رهبر «انجمن فیلارمونیک میلان» بر آن بود که اپرای «خلقت» اثر هایدن را اجرا کند. اما در آخرین لحظات، ترس بر او چیره شد. گله می‌کرد که گروه همسرایانش به اندازهٔ کافی آمادگی ندارند، و پیشنهاد کرد که وردی بجای او رهبری کند. وردی پذیرفت بجای افتضاحی که قرار بود پیش بیاید، موفقیت درخشانی نصیبش شد.

در نتیجهٔ این موفقیت، رهبر ارکستر فیلارمونیک او را بر آن داشت که اپرایی بنویسد و متن اپرایی برای او فرستاد. عنوان این متن چنین بود: «اوبرتو، کنت سن بونیفاچو». جوان لورونکوله‌ای قدم به دورهٔ کار اپرایی گذاشت-دوره‌ای که شصت سال به طول انجامید. پیش از این‌که این اولین اپرایش را بنویسد، به بوسه‌تو بازگشت و با یار دوران کودکی‌اش، مارگریتا بارتسی، ازدواج کرد. دو سال بعد که به میلان بازگشت، زنی داشت زیبا، با پسر و دختری کوچولو، و اپرایی تمام و کمال.

«اوبرتو» در پاییز 1839 در تئاتر اسکالا اجرا شد. به گفتهٔ خود وردی، موفقیت این اجرا «چندان زیاد نبود، ولی کافی ‌ بود.» همین کافی بود که سفارش نوشتن دو اپرای دیگر به او بدهند. نخستین اپرا از این دو موضوعی جدی داشت. اما وردی هنوز دست به کار نوشتن آن نشده بود که مرلی، مدیر تئاتر اسکالا، تغییر عقیده داد. گفت بخاطر شرایط مالی تئاتر، بهتر است اپرای خنده‌آوری اجرا شود. اما وردی در این زمان در حال و هوایی نبود که بتواند موسیقی «خنده‌آور» بنویسد. بداقبالی داشت کار او را می‌ساخت. چند حملهٔ قلبی به او عارض شد. گرسنگیهای روزهای کودکی‌اش از مقاومت بدنش کاسته بود. بخاطر تلنبار شدن بدهیهایش، قادر به کار کردن نبود. از مرلی خواست مبلغی به او پیش‌پرداخت کند. این درخواست پذیرفته نشد و برای پرداختن اجاره‌های عقب‌مانده، زنش بناچار جواهراتش را به گرو گذاشت.

وردی سالها بعد چنین نوشت: «این تازه آغاز بدبختی‌های من بود. در آوریل (1840) پسر کوچکم بیمار شد و پیش از این‌که پزشکان بتوانند بیماری‌اش را تشخیص بدهند، در آغوش مادر پریشانش مرد. مثل این‌که این بدبختی کافی نبود: چند روز بعد دختر کوچکم بیمار شد و او هم مرد. و باز هم، مثل این‌که جا برای بدبختی دیگری باقی بود: زن بیچاره‌ام بیمار شد و در سوم ژوئن تابوت سومی از در خانهٔ من بیرون رفت…و در گیرودار این فجایع دردناک من بایستی اپرای خنده‌آوری می‌نوشتم!»

این اپرا، چنان‌که انتظار می‌رفت، شکست کاملی بود. این شکست بر خود او اثری بس ناگوار داشت، چون آن را چنان نمکی بر روی زخمش می‌دید. می‌گفت مردم کاری به این ندارند که جوان مریض بیچاره‌ای در تنگنای زمان و با قلبی دردناک چنین اثری را پدید آورده است؛ آنان فقط به خود اثر کار دارند و فقط در مورد خود اثر داوری می‌کنند. ظاهر شنوندگان نارضایتی‌شان را با سکوت نشان نداده‌اند، و این واقعیت بیشتر برای او دردآور بود. نوشت: «من انتظار نداشتم که تشویقم کنند، ولی حتی اگر ساکت می‌ماندند و هو نمی‌کردند، حاضر بودم به هر زبانی هست مراتب تشکر خودم را به آنان ابلاغ کنم.»

پس از این «مکافات آسمانی و بیچارگی»، وردی به ورطهٔ نومیدی فروافتاد. نوشت: «من تنهای تنها بودم!…فجایع خانوادگی از طرفی و بی‌عاطفگی مردم از طرف دیگر روحم را به عذابی تلخ دچار کرده بود. احساس می‌کردم که نمی‌توانم در هنر تسکینی برای روح آزرده‌ام بیابم و تصمیم گرفتم آهنگسازی را برای همیشه کنار بگذارم».

اما یک شب با مرلی دیدار کرد و تصمیمش را کنار گذاشت. مرلی متن اپرایی به او داد و گفت: «آن را به خانه ببرید و بخوانید. نمی‌خواهم برای این متن موسیقی بنویسید؛ فقط بخوانید و نظرتان را درباره‌اش به من بگویید.» وردی دستنویس را به خانه برد، خواند و تصمیم گرفت اپرایی براساس آن بنویسد. متن اپرا آب و رنگی انقلابی داشت که با روحیهٔ وردی جور درمی‌آمد. این متن حکایت نژادی رنجدیده و ستم کشیده را باز می‌گفت. نژاد او هم زیر پاشنه‌های آهنین امپراتوری اتریش رنج‌دیده بود. وردی انقلابی بود. قلب او با مبارزهٔ ایتالیا بخاطر آزادی همراه بود. او می‌خواست موسیقی‌ای بنویسد که آتش این مبارزه را شعله‌ور سازد. هارمونی‌هایی خلق کند که به مردم ستمدیده‌اش «قدرت و استقامت» بیاموزد. بیاموزد که سرفراز و راست‌قامت در برابر ستمگر بایستند و زنجیره‌های اسارت و بردگی را پاره کنند.

در چنین حال و هوایی بود که «نابوکو» را نوشت و مردم که این حال و هوا را احساس کردند و روح انقلابی موسیقی را دریافتند، وردی را به عنوان آهنگساز ملی‌شان و مازینی اپرای ایتالیا، ستودند. در شب اولین اجرا، شنوندگان چنان هیجان‌زده شدند که در پایان هر پرده، همگی سرپا می‌ایستادند و یکصدا فریاد تحسین برمی‌آوردند. موفق‌ترین قسمت اپرا همسرایی عبریان در بند بود، آنجا که این سرود را می‌خواندند: «پرواز کن، امید من، با بالهای زرین!» این همسرایی را مردم ایتالیا بخاطر سپردند و هنگام مقابله با سربازان اتریشی، همچون دعایی تکرار کردند.

وردی از کنج تنهایی‌اش به درآمد و جای خودش را در جهان موسیقی باز کرد. جوزپینا استرپونی، بازیگر جوان، نقش سوپرانو را در اپرای «نابوکو» ایفا می‌کرد. پیوند عاطفی عمیقی میان او و آهنگساز برقرار شد. این پیوند عاطفی به سال 1859 به ازدواج انجامید. آن دو در کنارهٔ دریاچهٔ سنت آگاتا در کلبهٔ کوچکی که بتدریج به خانهٔ روستایی بزرگی تبدیل شد، منزل کردند.

وردی به شتاب رو به شهرت و موفقیت در حرکت بود. اما دستگاه سانسور حکومت اتریش موسیقی او را خطرناک یافت و همهٔ قدرتش را برای ایجاد موانعی بر سر راه او بکار برد. حکومت اتریش نمی‌توانست همچنان که روزنامه‌نگاران و سیاستمداران و شاعران انقلابی را به زندان می‌افکند، زندانی‌اش کند، چون ارائه‌ی دلیل قانونی برای مشخص کردن یک اندیشهٔ انقلابی در زبان مجرد موسیقی ممکن نبود. از این‌رو، دستگاه سانسور به دست و پا افتاد تا از هر شیوه‌ای برای ممنوعیت اجرا یا اخته کردن آثار وردی استفاده کند. از اپرای انقلابی «ارنانی» صحنهٔ توطئه، یعنی نقطهٔ اوج داستان اپرا، باید حذف می‌شد. علاوه بر این بی‌آب‌ورنگ کردن داستان اپرا، وردی را مجبور کردند از قدرت و صلابت موسیقی‌اش بکاهد. سانسور به همین نحو، چه در کلام و چه در موسیقی اپراهای بعدی وردی-«ژاندارک»، «مکبث»، «لمباردها» و «نبرد لنیانو»-اعمال شد.

بزرگترین مشکلات بر سر اجرای اپرای «لعن» پیش آمد، سال 1850‌، دو سال پیش از انقلاب 1848. وردی نقش فعالی در این انقلاب داشت. شعر انقلابی موزیکالی نوشت و برای دوستش، مانزونی، فرستاد. در همان سال زیر قطعنامه‌ای را امضا کرد که در آن انقلابیون ایتالیایی برای مبارزه علیه اتریش از فرانسه یاری طلبیده بودند.

دستگاه سانسور اتریش بر آن شد که بخاطر این عصیانگری وردی را تنبیه کند. هنگامی که او متن اپرای «لعن» را برای کسب اجازهٔ اجرا تسلیم کرد، دستگاه سانسورنامهٔ زیر را خطاب به مدیر تئاتر فنیس در ونیز، جایی که قرار بود اپرا اجرا شود، فرستاد:

«رئیس حکومت نظامی ایتالیا تأسف عمیق خود را از این بابت ابراز می‌دارند که پیاو شاعر و آقای وردی مشهور همهٔ استعدادهای خود را در طغیان‌گری غیر اخلاقی و ابتذال در اپرای موسوم به «لعن» به ودیعت گذاشته‌اند. عالیجناب اعلام داشته‌اند که اجرای این اثر باید موقوف باشد و لطفا از تقاضای مکرر در این‌باره خودداری کنید.»

خوشبختانه، در میان سیاستمداران بانفوذ ایتالیا، تعداد انگشت‌شماری افراد موسیقی دوست وجود داشتند. یکی از این افراد، منشی خود فرماندار نظامی بود. پس از اعمال نفوذ این حامیان سیاسی، سرانجام این اپرا با اصلاحاتی اجازهٔ اجرا یافت و در 11 مارس 1851‌ با نام «ریگولتو» در تئاتر فنیس به صحنه رفت.

وردی با «ریگولتو» قدم به دوران جدیدی گذاشت-دورانی که شانزده سال به طول انجامید-و در این مدت 9 اپرا نوشت که از آن جمله‌اند: «ایل ترو و واتوره»، «لاتراو یاتا»، «قدرت سرنوشت»، و «دن کارلوس». او دیگر نه با سرعت سابق، ولی با صرافت و دقت بیشتری کار می‌کرد. بیان او پخته‌تر شده بود و می‌خواست آن را به بهترین وجه گسترش دهد. آمیزهٔ جدیدی به موسیقی او راه یافته بود، همدردی با رنجدیدگان جهان. طغیان به اندوه انجامیده بود و امید، راه به بن‌بست برده بود. همهٔ رویدادها هر جریانی را که طی کنند، سرانجام به پایانی غم‌انگیز خواهند رسید. زندگی فانی به باتلاق بندگی و بیهودگی سوق داده می‌شود. ملت او برای کسب آزادی به پا خاسته بود، اما شکست خورده بود. به همین نحو، چه بسیار آدم‌هایی که در پی خوشبختی بودند و به ناکامی رسیده بودند. داستان زندگی بشر حماسهٔ حزن‌آوری از بلندپروازی‌های درهم‌شکسته است. وردی می‌خواست این حماسه را به زبان موسیقی بیان کند. او می‌خواست ‌ آوای غم‌انگیز شکست و اضمحلال تمدن غرب را بسراید. این ویژگی در همهٔ اپراهای دورهٔ دوم کار وردی مشهود است. و دلیل عمدهٔ اشتهار و موفقیت اپراهائی چون «ریگولتو»، «لاتراو یاتا» و «ایل تروواتوره» همین است. این اپراها احساس همدردی انسانها را نسبت به همدیگر برمی‌انگیزند. مخاطبان این اپراها احساس می‌کنند که به گسترهٔ پهناوری از برادری جهانی راه یافته‌اند، خانواده‌ای که همهٔ اعضای آن از میراث مشترک درد بشری به یکسان سهم می‌برند. طرح نمایشی حزن‌انگیز اثر در بیان اصیل موسیقی مستحیل می‌شود و آنچه که به یاد مخاطبان می‌ماند، همین بیان اصیل موسیقی‌ست. با وجود موفقیتهای مادی وردی در این دورهٔ دوم خلاقیتش، موسیقی او رنگ اندوهبارتری به خود گرفت. این موسیقی برخاسته از ذهنی مجرب و پخته بود.

و آنگاه نوبت پیری و سومین دورهٔ خلاقیتش فرارسید. گریزی به سیاست زد و گذاشت به عنوان نمایندهٔ پارلمان ایتالیا انتخابش کنند، اما این کار خوشایندش نبود. از این‌رو باز به عشق دیرینه‌اش روآورد و سه اپرا نوشت که به حق طلیعهٔ رنسانس موسیقی ایتالیا لقب گرفتند.

نخستین اپرا از این سه اپرا را-«آیدا»-در پنجاه و هشتمین سال زندگی‌اش به اجرا درآورد. این اثر در هنر اپرای ایتالیا تازگی داشت. برای نخستین بار، موسیقی، همانند جریانی زنده، تداومی یکپارچه داشت و به آریاها، دوئت‌ها، همخوانی‌ها، تریوها و قسمت‌های جداگانه‌ای دیگر تقسیم نمی‌شد. موسیقی و صحنه‌های نمایشی این اپرا چنان سخت و منسجم درهم‌تافته بودند که زیبای کامل و بی‌نظیری ارائه می‌دادند. «آیدا» نمونه‌ای عملی از این اعتقاد وردی‌ست که موسیقی نباید همگام با کلام پیش برود، بلکه باید به کنه کلام رسوخ کند و از آن طریق به صلابت اندیشه‌ای که در پس کلام نهفته است راه ببرد. به همانگونه که روح به جسم زندگی می‌بخشد، موسیقی به شعر جان می‌دهد. این است خمیرمایهٔ «آیدا».

پس از اجرای «آیدا»، وردی به گوشهٔ عزلت فروخزید. ستایش‌کنندگان او می‌گفتند این اپرا آخرین دستاورد اوست. ولی در اشتباه بودند. پس از یک خاموشی شانزده ساله، وردی با اپرای جدیدش-«اتللو»-ستایش دوبارهٔ همگان را برانگیخت. و پس از سکوتی شش ساله، این استاد پیر هشتاد ساله با اپرای «فالستاف» شگفتی آفرید. این در واقع آخرین اثر وردی و شاهکار کمدی موزیکال ایتالیا بود.

وردی در تصنیف دو اپرای «اتللو» و «فالستاف» این بخت را داشت که از نوشته‌های آریگوبویتو بهره گیرد. این شاعر اپرانویس در دریافتن درونمایهٔ نمایشنامه‌های شکسپیر استعداد خارق‌العاده‌ای داشت و در اقباس از آثاری که اساس کار این دو اپرا بودند موفقیتی زیادی داشت. او نه تنها اندیشهٔ شکسپیر، بلکه تخیل این نمایشنامه‌نویس بزرگ انگلیس را به متن اشعار خویش منتقل کرد. تا این زمان هیچیک از اپراهای وردی متونی چنین استادانه و زنده که درخور موسیقی‌شان باشند نداشتند. به یاری متون بویتو، وردی توانست روح تراژیک و کمیک آثار شکسپیر را دریابد. در «اتللو» و «فالستاف»، وردی کلامی جاویدان را به قالب موسیقی جاویدان ریخت.

این پیرمرد غمگین که تازه در آخرین ایام زندگی‌اش خندیدن آموخته بود، از زندگی به جان آمده بود. همیشه از مردم دوری می‌گزید، از بی‌رحمی‌شان می‌هراسید و ستایششان برای او بی‌تفاوت بود. تا آنجا که که می‌توانست، از حضور در مجامع عمومی و حتی در مراسم افتتاح اجرای آثارش طفره می‌رفت. جوزپینا مرده بود و حتی تنهایی هم برای او زجرآور بود. همهٔ دوستان قدیمش مرده بودند. و دوستان تازه همگی چنان مجذوب جریان جاه‌طلبی‌های خودشان بودند که برای کسی که جریان زندگی‌اش رو به افول بود دلواپسی نداشتند. جهان داشت او را پشت سر می‌گذاشت و بدون او به پیش می‌تاخت، رو به سوی جنگهای جدید، ستم‌کشی‌های جدید، شقاوت‌های جدید، و…موسیقی جدید. جهانی محکوم نیروهای شیطانی که با موسیقی الهی انس و الفتی نداشت. در آخرین صحنهٔ «فالستاف»، بازیگران رو به سوی تماشاچیان می‌آیند و یکصدا چنین می‌گویند: «زندگی شوخی بزرگی‌ست!»

چنین بود وداع وردی با جهان.

وردی نابغهٔ فروتن و والامنشی بود. بوناویا، زندگینامه‌نویسش، می‌نویسد: «از نظر شخصیت، هیچ کسی به پای او نمی‌رسید.» هنگامی که پادشاه خواست لقبی به او بدهد، وردی نپذیرفت. او چنین می‌اندیشید که هنرش به اندازهٔ کافی معتبر هست که در عین حال نشانهٔ اشرافیتش نیز باشد. ولی او حتی هنرش را هم دلیل ثانوی احراز تشخص می‌دانست. بیشتر بر انساندوستی و شفقت متکی بود. یکبار یکی از دوستانش از او پرسید کدام یک از آثارش را بهتر از همه می‌داند؟ پاسخ وردی به این پرسش چنین بود: «بهترین اثرم خانه‌ای‌ست در میلان که برای آموزش موسیقی وقف کرده‌ام.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]