پیشنهاد کتاب علل سقوط شاه سلطان حسین، نوشته ژان آنتوان دو سرسو

دیباچه مترجم کتاب – دکتر ولی الله شادان
پادشاهی شاه سلطان حسین و یورش افغانها یا، به عبارت درستتر و دقیقتر، ایل و قبیله غلجایی (یا غلیزایی) که ساکن قندهار و پیرامون آن بودند، تنها به سقوط اصفهان و نابودی خاندان صفوی نینجامید، بلکه واکنش آنی آن هرج و مرجی بود که هشتاد سال طول کشید. این رویداد از مهمترین حوادث تاریخ چند هزار ساله ایران است زیرا بازتاب آن هرج و مرج مدتها محسوس بود. متأسفانه درباره این رویداد بزرگ و مهم که سرنوشت ایران را دگرگون کرد، به زبان فارسی، در آن زمان و پس از آن در این دوره کتابهای زیادی نوشته نشده است. چند کتابی که از آن دوره به دست رسیده است به شرح جریان تاریخی ولی به طور سربسته و کوتاه شده میپردازد و بدتر از آن، برخی از آنها هنوز به چاپ نرسیدهاند و به صورت چند نسخه خطی پراکنده و در کتابخانههای بزرگ جهان مدفون هستند. تا آنجا که معلوم شد، کتابهایی که در آن دوره نوشته شدهاند و کم و بیش ارزش تاریخی و اجتماعی دارند، انگشت شمارند.
خوشبختانه اروپاییان با دلبستگی که به پژوهش و پیگیری در این کار دارند کتابهای زیادی نوشتهاند و به زبانهای اروپایی بیش از سیصد کتاب در این باره میتوان یافت. آری، این رویداد، مسیر تاریخ ایران را کاملاً دگرگون کرد، بدین گونه که کشور ما در اثر این ضربه نتوانست مانند کشورهای اروپای باختری در سده هجده میلادی، از وضع اجتماعی و اقتصادی فئودالی خارج شده وارد مرحله تاریخی جدید گردد، یعنی بافت اجتماعی سدههای میانی، با همه درخشانی و زیبندگی، نتوانست تبدیل به تمدن و فرهنگ صنعتی پیشرونده شود.
علت تحولات کشورهای اروپایی، بنابر قوانین جامعهشناسی و اقتصادی ناشی از تمرکز جمعیت و تجمع پول بود که طی سدههای میانی در اثر آسایش و امنیت کشورهایشان کم کم گرد آمد و پس از رسیدن به مرز اشباع باعث این دگرگونی و تحول گردید.
همین قانون تحول و تکامل اجتماعی میتوانست در ایران تحقق خود را عملی نماید، چون اوضاع و احوال این کشور به نزدیکی مرز لازم رسیده بود. وحدت و یگانگی ملی و تمرکز دولتی توانا که پایه این تحول میباشد، پس از سالها سرانجام در ایران به دست شاه اسماعیل صفوی صورت گرفت. پس از او، در نتیجه سیاست و تدبیر شاه عباس اول، مرزهای کشور به جنوب قندهار و شمال ترکستان و شمال قفقاز رسیده بود. امنیت و آزادی کامل برای فعالیتهای بازرگانی و صنعتی مردم این کشور تأمین شده بود و جمعیت، که از ملیتها و ادیان و مذاهب گوناگون تشکیل میشد، از همه گونه آزادی برخوردار بودند، تا آنجا که نخست وزیر پا صدراعظم سنی مذهب و وزیران گرجی و بازرگانان ثروتمند ارمنی در آن اجتماع امری کاملاً طبیعی و رایج میبود. این امنیت و آزادی نه تنها آنان را تشویق به فعالیت سازنده میکرد بلکه کشور را با گامهای بزرگ به مرز جامعه و اقتصاد نوین میرسانید و در نتیجه، بنابر گواهی تاریخ نویسان داخلی و خارجی و سفرنامههای بیگانگان، همه پیوسته آماده دفاع و فداکاری برای این آب و خاک مشترک بودند. تمرکز جمعیت، بنابر گواهی مؤلف این کتاب و دیگر کسان، تنها در اصفهان میان پانصدهزار تا ششصد هزار نفر بود، یعنی برابر جمعیت پایتختهای بزرگ اروپایی آن زمان، مانند لندن و پاریس. تجمع پول بنابر همین گواهان به اندازهای رسیده بود که ثروت برخی از بازرگانان جلفای اصفهان از مرز یک میلیون لیره میگذشت. با این مقیاس، ثروت بسیاری از بازرگانان خود اصفهان و شهرهای بزرگ بیگمان از آن بسی بالاتر میبود. آری، ایران در آن زمان به آستانهای رسیده بود که ورود به پهنه نوین آغاز اقتصاد سرمایهگذاری را نوید میداد.
سقوط اصفهان تنها نابودی خاندان صفوی را به دنبال نیاورد، بلکه همه این بنای نوپا و در نتیجه هنوز آسیبپذیر را واژگون کرد. در اثر غفلت شخص ناقص العقلی مانند شاه سلطان حسین و خودخواهی و حسودی بیمارگونه درباریانش، پایههای حکومت سخت متزلزل و سست گردید، در نتیجه برخی از قبایل مرزی و دور از مرکز برای چپاول ایالتهای همسایه بهانه جداخواهی را عنوان کردند و هرج و مرج را برنامه خود ساختند. محاصره اصفهان و قتل عامهای گوناگون، چه به دست سپاه علیزایی چه سپاه عثمانی که تاراج و کشتار و چپاول را همیشه همراه داشت، باعث قحطی و بروز بیماریهای همه گیر و نابودی ثروتهای نقدی و خرابی نظام پیچیده و آسیبپذیر آبیاری و رکود کامل صنعت و داد و ستد گردید.
این نابسامانیها جمعیت کشور را بیگمان به یک دهم رسانید. ایران که پیش از محاصره اصفهان در حدود پنجاه میلیون جمعیت داشت و سکنه شهر اصفهان میان پانصد تا ششصد هزار نفر بود، پس از هشتاد سال، یعنی تا آغاز سده نوزده میلادی، همچنان دست به گریبان آشفتگیها بود. پیروزیهای نظامی نادرشاه، درست در زمانی که هیچ کس کوچکترین امیدی به نجات کشور نداشت، باعث نابودی سپاه غلیزایی و اخراج سپاهیان روس و عثمانی از ایران گردید و ایران دگربار به مرزهای تاریخی خود رسید. ولی سختگیریهای بیجا و بیش از اندازه نادرشاه در مالیات و باجگیری، آن هم در یک کشور جنگزده، باعث شورش ایالات میشد و نتیجه آن شورشها، لشکرکشیهای بیپایان نادر در درون کشور بود. |درست است که نادرشاه در جنگها پیروز بود، ولی بدبختانه، کوچکترین بویی از کشورداری و اقتصاد نبرده بود. در یک جمعبندی، لشکرکشیهای او بسی بیشتر از فتنه و شورش غلیزاییها برای کشور آسیب و آفت به همراه داشت. بدتر از آن بیسیاستی او در سازماندهی کشور این شد که به مجرد کشته شدنش، پس از چند ساعت اردوی بزرگ نظامی او از هم پاشید و پراکنده گردید و دیگربار کشور دستخوش حملات خود ویرانگری و برادرکشی شد. پس از چند سال استبداد و خودکامگی دیگربار هرج و مرج سراسر کشور را فرا گرفت. با ظهور کریمخان زند، گرچه کشور توانست چند صباحی آسوده گردد، ولی کوتاهی دوره او و از سوی دیگر بیرون بودن قفقاز و خراسان و ترکستان از حیطه تسلط او، تنها نیمی از کشور توانست از تدبیر و کشورداری او برخوردار گردد.
پس از مرگ کریم خان با مبارزه میان جانشینان او، دگربار آن دور تسلسل شوم که زاییده روشهای غلط حکمرانان روز بوده است به سراغ کشور آمد و تا پایان جنگهای آقامحمدخان قاجار ادامه یافت، ولی خشونت سیاسی و رفتار بیرحمانه آقامحمدخان در بسیاری از موارد قتل عامهای غلیزاییها و سپاه عثمانی را تکمیل میکرد. به طوری که تنها در شهر کویری کرمان که آبادی آن مستلزم آن همه کار و کوشش است سی و پنج هزار نفر را نابینا کرد. نتیجه این سیاست چنگیزی آن شد که چراغ یکی از مراکز بزرگ بازرگانی و صنعتی آن زمان که راه رابط میان هند و ایران بود، برای همیشه خاموش گردد. از آن بدتر قتل عام مردم تفلیس بود که طی همه دوره صفوی زبده سپاه ایران را تأمین میکرد و در دفاع از کشور، علیه عثمانیها همیشه پا به پای قزلباشها فداکاری میکردند. نتیجه این شد که گرجستان از ایران روگردان شده و برای همیشه از ایران جدا گردید. این جدایی، جدایی دیگری را به دنبال آورد و آن از دست رفتن همه قفقاز و شهرهای ایالت شمال رود ارس بود.
آری فتنه و آشوب و هرج و مرجی که از زمان سقوط اصفهان آغاز شد، مدتها به درازا کشید و طی آن، چنان که گفتیم، وسعت کشور بسی کمتر از نصف شده و جمعیت از حدود پنجاه میلیون تخمینی زمان شاه سلطان حسین به حدود شش میلیون زمان فتحعلی شاه رسید. ثروت کشور هم بیش از جمعیت آن کاهش یافت، نظام پیچیده و آسیبپذیر آبیاری در بیشتر جاهای کشور برای همیشه نابود گردید و کویر جانشین کشتزارها شد. با از دست رفتن قندهار و مسقط و بحرین و ترکستان و قفقاز نه تنها کشور از عایدات و درآمد سرشاری محروم گشت بلکه بدتر از آن رابطه بازرگانی کشور با خارج، به ویژه با اروپا، قطع گردید. صادرات ایران که در زمان صفویه به ارقام بسیار بزرگی رسیده بود کاملاً از میان رفت، با از دست رفتن قندهار که راه میان هند و ترکستان است، دریافت گمرکی و حق گذر کشور از رفت و آمد به شدت کاسته شد. در نتیجه در تمام سده نوزده میلادی، ایران ناگزیر بود در چهاردیواری خود، بر روی خرابههای حاصل از این هرج و مرج و خود ویرانگری و برادرکشی و دور از پیشرفتهای بزرگ خارج از کشور، در نهایت فقر و بیخبری از جهان که در حال پیشرفت سریع بود، زندگی کند. درست در همان یکصد و هشتاد سالی که طی آن برخی دیگر از کشورها در اثر امنیت و اتحاد توانستند از سیستم فئودالی قرون وسطی، محصور در چهاردیواری خود، خارج شوند و در رابطه با جهان وارد مرحله نوین تاریخی گردند.
اکنون جای آن است که کمی ماهیت این فتنه غلیزایی تجزیه و تحلیل گردد. از چهل یا پنجاه سال پیش بسیاری از تاریخ نویسان خارجی اصرار بر این دارند که این فتنه را به صورت جنگ آزادیبخش و یک انقلاب سیاسی و ملی نشان دهند. ولی در اینجا ماهیت کار کاملاً به نحو دیگری بود. زیرا ایالتهای افغان از آغاز جزء کشور ایران بود و مانند سایر نقاط کشور دارای امرای محلی جدا از هم و بدون اظهار ملیت، هر یک در قلمرو خود استقلال داخلی داشتند و متناسب با شرایط زمان یا آرام بودند و یا خودسری را آغاز میکردند. شورش قندهار آن گونه که ادعا میشود، جنگ آزادیبخش و استقلال ملی نبود، بلکه تنها جاه طلبی و اراده یک رهبر بود که پادشاهی را برای خود و خاندانش میخواست. طی همین جنگ به اصطلاح آزادیبخش افغانان، تنها میرویس، رئیس قبیله غلیزایی بود که ستمکاریهای گرگین خان را که معلوم نشد تا چه اندازه درست باشد، دستاویز ساخت، ولی سایر قبایل افغانی ساکن قندهار یا هزارهای و درانی و یا ابدالی که ساکن هرات و پیرامون آن بودند، از همان آغاز تا حد امکان وفادار به دولت مرکزی بودند و میرویس و محمود ناگزیر بودند با آنان جنگهای سخت و خونریزانهای داشته باشند.
عدم ارسال هر گونه کمک و بیاعتنایی کامل دربار باعث شد آنان برای نجات جان خود و به طمع چپاولهای موعود در آینده، علیرغم وفاداری به دولت مرکزی از آن رویگردان شوند و با میرویس و محمود متحد گردند. سرداران بزرگ این سپاه به اصطلاح آزادیبخش و استقلال طلب، چنان که در کتابها آمده، نه تنها راهزنان بزرگی بودند، بلکه مانند نصرالله یک زردشتی سیستانی الاصل و یا زبردست خان، اصفهانی الاصل بودند. آری این سپاه استقلال طلب، چنان که مدعیان معاصر آن را چنین مینامند، پس از تسلط بر اصفهان و برکنار کردن شاه سلطان حسین به جای اعلام استقلال افغانستان و رهایی ملت خود و اقدام به آبادانی آنجا چنان که میبایستی در صورت استقلال طلبی ملی انجام دهند) به قتل و غارت مردم بیگناه اصفهان و دیگر شهرها و ویرانی کشور پرداختند و هیچگاه درصدد بازگشت به کشور آزاد شده خود و برقرار کردن استقلال نبودند. آنها این بار راهزنیهای گذشته را به مقیاس بسیار بزرگتر و در کمال آسودگی و دور از ترس مجازات، انجام میدادند. با روی کار آمدن نادرشاه، همین افغانان غلیزایی و ابدالی و درانی و دیگر قبایل آن جنبش آزادی و استقلال خواهی کذایی، ادعای خود را گویی فراموش کردند و بنابر رسم گذشته بیدرنگ به سوی او شتافتند و در همه جنگها و لشکرکشیها با سایر سپاهیان نادر از میهن اصلی در برابر عثمانیهای هم مذهب خود دفاع کردند و جانبازی نمودند. با کشته شدن نادرشاه، دیگربار جریان تاریخ آنها را پراکنده ساخت. این شورش افغان پدیده طبیعی یک اجتماع نیمه فئودال و کوچ نشین و نه یک انقلاب سیاسی استقلال طلب به اصطلاح مدعیان بود.
معرفی علل سقوط شاه سلطان حسین
ترجمه حاضر از کتابی است به زبان فرانسه به نام تاریخ آخرین شورش ایران.
Histoire de la Derniére Révolution de Pers VYA. Brisson
این کتاب در دو جلد به قطع کوچک، یک بار در پاریس به سال ۱۷۲۸ و در همان سال برای بار دیگر در الاهه پایتخت هلند، به چاپ رسید. در چاپ پاریس که در دست است، نام مؤلف صریحاً در آغاز کتاب، رسمی که همیشه متداول است، نیامده ولی در دیباچه آمده است که این کتاب به استناد یادداشتهای کشیش بودا کروزینسکی و مقالات روزنامههای آن زمان نوشته شده است. نام گردآورنده این کتاب هم اصلاً در کتاب دیده نمیشود، ولی پس از جستجو معلوم شد که نام این کشیش دوسرسو du Cerceau است (۶). جریان چنین بود: یودا کروزینسکی که در لهستان در سال ۱۶۷۵ به دنیا آمده بود مدتی در ارتش بود، سپس ارتش را رها کرد و وارد فرقه مذهبی پسوعی گردید و زبانهای خاوری؛ فارسی و ترکی و شاید عربی را به خوبی یاد گرفت و در سال ۱۷۰۷ برای پیوستن به هیأت مبلغان یسوعی بهایران فرستاده شد. کروزینسکی تا سال ۱۷۲۵ پیوسته در ایران بود و در این سال، یعنی کمی پس از تاجگذاری اشرف، از اصفهان راهی اروپا گردید. او به همراه عبدالعزیز، قاطرچی افغانی که از سوی اشرف به سفارت استانبول مأمور شده بود، در ۲۰ ژانویه ۱۷۲۶ بهاستانبول رسید. کروزینسکی که در حدود بیست سال ساکن ایران بود به دربار شاه سلطان حسین رفت و آمدهای زیاد داشت و سپس با محمود و سرداران او مراوده پیدا کرد و مدتی هم توانست با اشرف از نزدیک آشنا شود. در نتیجه خاطرات او دارای ارزش دوگانه میباشند.
کروزینسکی اصل خاطرات خود را برای رئیس مرسلین یسوعی برای خاور، به نام کشیش فلریو فرستاده بود و او آنها را به یک کشیش یسوعی دیگر به نام دوسرسو داد تا این خاطرات را با اخبار روزنامههای آن زمان تکمیل و منتشر سازد. دوسرسو که در سال ۱۶۷۰ در پاریس به دنیا آمده بود از آغاز جوانی وارد سلک کلیسا شد. او شخصی با مطالعه و اهل پژوهش بود و ذوق ادبی و شعری داشت. اگر چه درباره ایران مطالعات زیادی داشت ولی به گمان نزدیک به یقین زبان فارسی را نمیدانست، چون نامهای ایرانی، خواه اشخاص یا شهرها را به طرز بسیار تحریف شدهای آورده است. | دوسرسو چنان که خود در دیباچه این کتاب آورده است ترتیب خاطرات را به همزده و مطالبی از روزنامهها به آن افزوده است. افزون بر آن، در حدود شصت صفحه خلاصه تاریخ خاندان صفوی را نیز به این کتاب افزوده بود، ولی چون مطلب جالبی نداشت، لذا از ترجمه آن صرف نظر گردید. در این کتاب مانند هر کتاب دیگر اشتباهاتی دیده میشود، ولی اهمیت آن بسیار ناچیز است و در برابر ارزشمندی کتاب میتوان از آنها به آسانی چشم پوشید.
چند مورد از این اشتباهات را میتوان ذکر کرد آوردن روایات سست درباره اصل و نسب افغانان؛ دیگر صفی میرزا را فرزند مهتر شاه سلطان حسین خواندن در صورتی که او فرزند دوم شاه بود؛ دیگر نام والی هویزه که در متنهای فارسی عبدالله است، در این کتاب محمد آمده، در صورتی که محمد نام برادر او بود. دیگر مجاورت خوزستان با ایالت هزاره جات است. برخی از این اشتباهات باید از دوسرسو باشد نه کروزینسکی. در هر حال این گونه اشتباهات جزیی به هیچ وجه از ارزش کتاب کم نمیکنند. در اهمیت این کتاب باید یادآوری کرد که دو بار به زبان فرانسه چاپ شده و در همان سال به زبان انگلیسی ترجمه شده و چندی پس از آن نیز به زبانهای آلمانی و هلندی ترجمه گردید. شهرت این کتاب به استانبول هم رسیده بود؛ وزیر بزرگ سلطان عثمانی، ابراهیم متفرقه را که اصلاً اهل مجارستان بود و نخستین چاپخانه را در استانبول برپا کرده بود، مأمور کرد که این کتاب را به زبان ترکی ترجمه نماید. این ترجمه در ۱۱۴۱ هجری برابر ۱۷۲۹ یعنی یک سال پس از انتشار به زبان فرانسه به پایان رسید و دو ماه پس از آن این کتاب به نام تاریخ سیاح در بیان ظهور افغانها و سبب انهدام دولت صفویه چاپ شد.
در سده نوزدهم میلادی این ترجمه ترکی به دست عباس میرزا پسر فتحعلی شاه رسید. او به عبدالرزاق دنبلی، مؤلف کتاب مآثر سلطانیه، دستور داد که آن را به فارسی ترجمه نماید. عبدالرزاق ڈنبلی آن را به نام بصیرت نامه در گزارش و استیلای افغانان بر اصفهان در زمان دولت شاه سلطان حسین به فارسی ترجمه کرد. نسخه خطی آن در کتابخانه لندن محفوظ است. | کروزینسکی در اواخر سال ۱۷۲۸ مأمور رفتن به ایران شد، ولی چون راهها در آن زمان امن نبود او ترجیح داد به میهن خود لهستان برگردد. او تا پایان زندگی در آنجا ماند. کروزینسکی پیوسته تا پایان زندگی به ایران دلبسته بود. او در سال ۱۷۳۳ کتاب دریافندی را که شرح مأموریت او در دربار ایران است در سال ۱۷۲۰ به زبان لاتین ترجمه و منتشر کرد. این کتاب دو بار به چاپ رسید.
کروزینسکی در سال ۱۷۵۶ به سن ۸۱ سالگی در لهستان درگذشت. چنان که گفتیم، کروزینسکی علاقه زیادی به ایران و مردم آن داشت و این مطلب از محتویات کتاب او به خوبی پیداست. او محمود را پیوسته غاصب نامیده و رفتار او و سپاهیانش را وحشیانه و خونخوارانه خوانده است و هر بار تأسف و دریغ خود را از سقوط خاندان صفوی و خرابی اوضاع کشور که روز به روز بدتر میشد به خوبی نشان داده است و میتوان گفت او که زمان آبادانی ایران را به خوبی درک کرده بود از این ویرانیها، به ویژه غفلت و بیکفایتی و بیاعتنایی دربار شاه سلطان حسین، سخت متأسف بود. در حاشیه این مطالب نکتهای را باید یادآوری کرد و آن دلبستگی بسیار زیاد مردم اروپا به تاریخ کشورهای جهان و به طور کلی به همه رویدادهای زمان است. کروزینسکی در سال ۱۷۲۵ ایران را ترک کرد و یادداشتهای او که میبایست به زبان لاتین باشد به دوسرسو سپرده شد و او آنها را در سال ۱۷۲۸، یعنی سه سال پس از آن، ترجمه و تکمیل و منتشر کرد.
در پایان همین سال این کتاب بار دیگر تجدید چاپ شد. ترجمه انگلیسی آن در همان سال ۱۷۲۸، یکبار در لندن و سال دیگر در دوبلین، به چاپ رسید. سال چاپهای ترجمه آن به آلمانی و هلندی در دست نگارنده این سطور نمیباشد. دیگر آنکه در آن زمان، یعنی دویست و شصت سال پیش، روزنامههای اروپا که بیشتر باید روزنامههای پاریس و لندن و شاید هلند باشند، مرتباً اخبار را از راهی چنان دور به دست میآوردند و به چاپ میرساندند. باری ارزشهای بیهمتای این کتاب نویسنده این سطور را بر آن داشت که به فارسی ترجمهاش نماید. دریغ است یک چنین کتاب ارزندهای که نه تنها به زبانهای مهم اروپایی چند بار چاپ شده است بلکه همه مؤلفان تاریخ سالهای پایانی دوران صفوی و آغاز نادرشاه آن را پایه و بنیان کتابهای خود ساختهاند دور از دسترس فارسی زبانان باشد. لارنس لاکهارت نویسنده کتاب نادرشاه و کتاب انقراض سلسله صفویه برای تألیف کتاب دوم خود این کتاب را به تمام معنا خلاصه کرده و تنها مطالب ثانویه بر آن افزوده است. دیگر مؤلفان نیز این کتاب را پایه تألیفات خود در این موضوع قرار دادهاند که شمارش و یادآوری آن بیرون از هدف این دیباچه است. در پایان یادآوری مینمایم که در انتخاب نام کتاب از عنوان اصلی آن چشم پوشی شد، چون آوردن نام تاریخ آخرین شورش ایران»، آن هم پس از دویست و شصت سال، خالی از معناست. به ویژه که با این نام دو کتاب دیگر به زبان فرانسه، یکی در سال ۱۸۱۰ به قلم شارل پیکو و دیگری در تاریخ ۱۹۱۰ به نام «تاریخ انقلابهای ایران» به قلم ویکتور برار (ترجمه فارسی کتاب اخیراً توسط انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسیده است) منتشر شده است. پس برای جلوگیری از ابهام و برای رسایی عنوان نام آن به «علل سقوط پادشاهی شاه سلطان حسین و استیلای افغانان» تبدیل یافت.