پیشنهاد کتاب اول شخص مفرد، نوشته هاروکی موراکامی
کتاب اول شخص مفرد، مجموعه داستانهای هاروکی موراکامی است. داستانهایی که همگی از زبان اول شخص بیان میشوند و ترکیب تمام عناصر داستان نویسی موراکامی را به همراه قلمی پخته در یکجا گردآوردهاند.
اول شخص مفرد مجموعه هشت داستان کوتاه از موراکامی، نویسنده مشهور ژاپنی است که در سراسر جهان به داستانهایش مشهور است. داستانهایی که عناصر رئالیسم جادویی را همراه با عناصر فرهنگی و بومی ژاپن ترکیب کرده است و نتیجه، اثری بینظیر است که هم حس آشنای شرقی را برای مخاطبش تداعی میکند و هم روح ادبیات مدرن جهان غرب را در خود دارد.
این کتاب مجموعه هشت داستان است که تمام ویژگیهای داستاننویسی او را در خود دارد و همگی از یک ویژگی دیگر نیز برخوردارند، همه داستانها از زبان اول شخص مفرد بیان میشوند.
خامه، بر بالین سنگی، چارلی پارکر بوسا نووا مینوازد، با بیتلز، اعترافات میمون شیناگاوایی، کارناوال، مجموعه اشعار یاکولت سوالوز و اول شخص مفرد، نام داستانهای این مجموعه است.
اولشخص مفرد
نویسنده : هاروکی موراکامی
مترجم : شیوا مقانلو
نشر نیماژ
۱۶۰ صفحه
خب، دارم داستانی تعریف میکنم، مربوط به خودم، که وقتی هجده سالم بود رخ داد. برای دوستی جوان تعریفش میکنم و دقیقاً به خاطر نمیآورم چرا این داستان را وسط کشیدهام، فقط حین صحبتمان پیش آمد و واقعاً به خیلی وقت قبل مربوط میشود. مال عهد بوق است؛ اما از همه بدتر هرگز هم نتوانستهام به هیچ نتیجهای در موردش برسم. برایش توضیح دادم: «آن وقتها تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودم اما هنوز به کالج نمیرفتم. از آن پسرها بودم که به قول معروف بهشان رونین (1) درسی میگویند، شاگردی که در امتحان ورودی دانشگاه ناموفق بوده و منتظر است دوباره امتحان بدهد. وضعی پادرهوا داشتم. » ادامه دادم: «اما این وضع خیلی ناراحتم نمیکرد. میدانستم اگر بخواهم میتوانم به یک کالج خصوصی آبرومند بروم. اما والدینم اصرار داشتند در دانشگاه دولتی قبول شوم، پس امتحان دادم درحالی که تمام مدت میدانستم خراب میکنم. و طبیعتا رد شدم. آن وقتها امتحان ورودی دانشگاههای دولتی یک آزمون اجباری ریاضی داشت اما علاقهی من به حساب در حد صفر بود. یک سال بعد را بیشتر علافی کردم، انگار بخواهم برای خودم بهانهای بتراشم. به جای شرکت در کلاسهای پیش کنکور و آماده شدن جهت امتحان بعدی، توی کتابخانههای محلی برای دلم میچرخیدم و رمانهای قطور را شخم میزدم. والدینم حتماً گمان میکردند دارم آنجا درس میخوانم؛ اما ای بابا، زندگی میکردیم. به نظرم خواندن آثار بالزاک خیلی سرگرمکنندهتر از غوطه خوردن در اصول ریاضیات بود. در آغاز اکتبر آن سال، دعوت نامهای جهت شرکت در یک رسیتال (۲) پیانو را از طرف دختری دریافت کردم که در مدرسهی موسیقی، سال پایینی من بود و از همان معلمهای من درس پیانو میگرفت.
یک بار دوتایی قطعهای از موتزارت را چهاردستی همنوازی کرده بودیم. اما من در شانزده سالگی درس پیانو را رها کردم و بعد از آن دیگر ندیده بودمش؛ پس نمیتوانستم بفهمم چرا این دعوت نامه را برای من فرستاده است. به من علاقهای داشت؟ محال بود. قطعاً از نظر ظاهری دختر جذابی بود، اما نه باب میل من همیشه لباسهای مد روز میپوشید و به مدرسهی دخترانهی خصوصی گران قیمتی میرفت. ابدأ از دخترهایی نبود که شیفتهی پسر معمولی و سربه زیری مثل من میشوند. موقع دونوازیمان، هر بار نتی را اشتباه میزدم نگاه تندی به من میانداخت. از من پیانیست بهتری بود و من هم مستعد عصبی شدن؛ پس هروقت کنار هم مینشستیم و مینواختیم، من نتهای بسیاری را خراب میکردم. آرنجم هم چند باری به او خورده بود. قطعهی سختی نبود و تازه بخش آسان ترش هم به من افتاده بود. هر بار اشتباه میزدم، حالت “بذار برم به نفسی بکشم”ی در صورتش پیدا میشد؛ با زبانش چی میکرد، نه خیلی بلند اما بالاخره در حدی که به گوش من میرسید. حتی حالا هم هنوز میتوانم آن صدا را بشنوم، صدایی که احتمال با تصمیم من مبنی بر کنار گذاشتن درس پیانو، بیربط نبود. ارتباط من با او، از هر نظر، صرفاً همینی بود که در یک مدرسهی پیانو درس میخواندیم.
اگر آنجا از کنار هم رد میشدیم سلامی ردوبدل میکردیم اما هیچ یادم نمیآید که حرف خاصی با همزده باشیم. پس دریافت بیمقدمهی دعوت نامهی رسیتالش، که نه یک رسیتال تک نفره بلکه رسیتالی گروهی با حضور سه پیانیست بود، مرا کاملأ غافلگیر و در حقیقت سردرگم کرد. اما آن سال چیزی که زیاد داشتم وقت بود، پس در جوابش یک کارت پستال فرستادم و گفتم که حتماً شرکت میکنم. یک دلیل کارم هم این بود که کنجکاو بودم بدانم پشت این دعوت چه چیزی نهفته، البته اگر این اصلاً انگیزهای محسوب میشد. چرا بعد از این همه وقت، یک دعوت نامهی نامنتظره برایم فرستاده بود؟ شاید حالا پیانیست ماهرتری شده بود و میخواست این را به رخم بکشد؛ یا شاید امری شخصی داشت که میخواست به من انتقال دهد. به عبارت دیگر، همچنان سعی داشتم از حس کنجکاویام به بهترین نحو استفاده ببرم و ذهنم را در برابر تمام این احتمالات مرتب و کنترل کنم. تالار موسیقی بر فراز کوهی در کوبه بود. میشد نزدیکترین خط قطار ممکن را از هانکیو سوار شوم، بعد سوار اتوبوسی شوم که از جادهای بادگیر با شیب تند بالا میرفت؛ دقیقاً نزدیک قله پیاده میشدم و پس از یک پیاده روی کوتاه به سالن کنسرت نه چندان بزرگی میرسیدم. نشنیده بودم همچین جایی سالن کنسرت هم داشته باشد، چنان نقطهی نامعمولی، نوک کوه، در یک محلهی آرام و اعیانی. اما همان طور که میتوانید مجسم کنید چیزهای زیادی در عالم بود که من ازشان خبر نداشتم.
حس میکردم نباید دست خالی بروم تا قدرشناسیام نسبت به این دعوت را نشانش دهم، پس در گل فروشی کنار ایستگاه راه آهن یک بغل گل سرخ انتخاب کردم که به نظر میرسید مناسب موقعیت باشد و آنها را به شکل یک دسته پیچیدم. بعد اتوبوس پیدایش شد و سوار شدم. یک عصر یکشنبهی خنک بود و آسمان پوشیده از ابرهای قطور خاکستری؛ به نظر میرسید هر لحظه ممکن است باران سردی شروع شود اما باد نمیوزید. زیر یک ژاکت جناغی خاکستری مایل به آبی، تیشرت نازک و سبکی پوشیده بودم و کیف پارچهایام روی دوشم آویزان بود. ژاکتم کاملاً نو بود و کیفم کهنه و پاره، توی دستم هم آن دسته گل سرخ پرزرق و برق و پیچیده در سلفون. وقتی با این سرووضع سوار اتوبوس شدم، باقی مسافرها زیرچشمی به من نگاه کردند، شاید هم به نظر من این طور آمد. حس میکردم گونههایم سرخ شده. آن روزها به کوچکترین بهانهای سرخ میشدم و یک عمر طول کشید تا از شر آن سرخ شدنها رها شوم. همان طور که دولا دولا روی صندلیام مینشستم، از خودم پرسیدم: «محض رضای خدا چرا، اینجا چه کار میکنم؟ » گونههای گرگرفتهام را با چسباندن کف دست خنک کردم. قصدم مشخصاً دیدن این دختر یا شنیدن رسیتال پیانویش نبود، پس چرا تمام کمک هزینهام را روی یک دسته گل داده بودم و این عصر یکشنبهی دلگیر نوامبری این همه راه تا نوک کوه سفر میکردم؟ آن وقتی که کارت پستال را در پاسخ دختر توی صندوق پست میانداختم، حتماً مغزم ایراد پیدا کرده بود. هرچه در مسیر کوه بالاتر میرفتیم، مسافران داخل اتوبوس کمتر میشدند و وقتی به نقطهی موردنظر من رسیدیم، فقط خودم و راننده مانده بودیم.
از اتوبوس پیاده شدم و مسیرهای مشخص روی دعوت نامه را تا خیابانی که سربالایی نرمی داشت، دنبال کردم. هر بار از گوشهای میپیچیدم، بندر زیر پا به وضوح جلوی چشمم نمایان و بعد دوباره پنهان میشد. آسمان پوشیده از ابر رنگ کدری داشت، انگار رویش پتویی از سرب کشیده باشند. تعداد زیادی جرثقیل هم آن پایین توی بندر بود که، مثل شاخکهای هیولاهای بدقوارهای که از دل دریا بیرون خزیده باشند، رو به آسمان بالا رفته بودند. منازل واقع در بخش فوقانی سربالایی بزرگ و لوکس بودند، با دیوارهای قطور سنگی پهن و دروازههای ورودی باشکوه و گاراژهای دوقلو برای پارک ماشین و آزالیاهایی که با دقت هرس شده بود. از جایی دور صدایی شنیدم که شبیه صدای سگ بود. سگ سه بار بلند واق واق کرد و بعد، انگار کسی قاطعانه تشرشزده باشد، یکهو دست از سر و صدا کشید و همه جا آرام شد. همان طور که نقشهی سادهی روی دعوت نامه را تعقیب میکردم، دچار دلشورهای مبهم و ناشناخته شدم. یک جای کار میلنگید. اول از همه اینکه هیچ آدمی توی خیابان نبود. از زمان پیاده شدن از اتوبوس حتى یک نفر عابر پیاده هم ندیده بودم. البته در ماشین رد شده بودند، اما داشتند شیب خیابان را پایین میآمدند، نه اینکه به سمت بالا بروند. اگر واقعاً اینجا رسیتالی برگزار میشد، توقع میرفت جمعیت بیشتری ببینم. اما کل محله ساکت و آرام بود، گویی ابرهای متراکم تمام اصوات را بلعیده بودند. نکند اشتباه کرده بودم؟
دعوت نامه را از جیب ژاکتم درآوردم تا تاریخش را دوباره بررسی کنم. شاید اشتباه خوانده بودمش. با دقت نگاه کردم اما نتوانستم چیز اشتباهی پیدا کنم. خیابان را درست آمده بودم، ایستگاه اتوبوس و روز و ساعتش هم درست بود. نفس عمیقی کشیدم تا خودم را آرام کنم و دوباره راه افتادم. تنها کاری که میشد کرد این بود که به سالن کنسرت بروم و با چشمهای خودم ببینم. وقتی بالاخره به ساختمان مذکور رسیدم، دیدم در بزرگ فلزیاش محکم قفل شده است. زنجیر کلفتی هم دورش کشیده شده بود که با قفل سنگینی بسته میشد. هیچ کسی آن اطراف نبود. از لای شکاف باریکی میان در، توانستم پارکینگ بزرگی شبیه محوطههای نمایشگاهی را آن سو ببینم، اما حتی یک ماشین هم آنجا پارک نبود. علف لابه لای سنگفرشها روییده بود و محوطه جوری به نظر میرسید که انگار مدتها بلااستفاده افتاده است. به رغم تمام اینها، پلاک بزرگی روی ورودی میگفت اینجا به واقع همان سالن کنسرتی است که دنبالش بودم. دکمهی آیفون کنار در را فشار دادم اما کسی جواب نداد. کمی صبر کردم بعد دکمه را دوباره فشار دادم، باز هم جوابی نیامد. به ساعتم نگاه کردم. از قرار، رسیتال باید یک ربع دیگر شروع میشد؛ اما هیچ علامتی از باز شدن در به چشم نمیخورد. رنگ در جاهایی ورآمده و زنگ زدگی شروع شده بود. نمیتوانستم به انجام کار دیگری فکر کنم، پس دکمهی زنگ را یک بار دیگر فشردم و طولانیتر نگه داشتم؛ اما نتیجه عین قبل بود: سکوت محض بیآنکه بدانم میخواهم چه کنم، به در فلزی سنگین تکیه دادم و ده دقیقهای آنجا ایستادم. امید ضعیفی داشتم که شاید به همین زودی سروکلهی کس دیگری هم پیدا شود. اما هیچ کس نیامد. هیچ علامتی از کوچکترین حرکتی هم در کار نبود، چه آن سو و چه این سوی در. هیچ بادی نمیوزید، هیچ پرندهای نمیخواند و هیچ سگی پارس نمیکرد. مثل قبل، پتوی یکدست ابرهای خاکستری روی آسمان کشیده شده بود.
بالاخره قطع امید کردم – چه کار دیگری میشد کرد؟ – و با قدمهای سنگین شروع به پایین رفتن از خیابان به سمت ایستگاه اتوبوس کردم، بیاینکه هیچ بدانم چه رخ داده است. تنها نکتهی معلوم و مشخص کل ماجرا این بود که امروز اینجا هیچ رسیتال پیانو یا برنامهی دیگری برگزار نمیشد. تنها کار ممکن این بود که دسته گل در دست، به خانه برگردم. بیشک مادرم میپرسید «گلها مال کیه؟ » و من هم باید جواب موجهی میدادم. به خودم گفتم گلها را در سطل آشغال ایستگاه راه آهن بیندازم اما دست کم به جیب من گرانتر از آن بودند که دور انداخته شوند. مسافت کوتاهی که شیب خیابان را پایین آمدم، پارک دنج و کوچکی دیدم، تقریباً به اندازهی حیاط یک خانه. گوشهی پارک، یک دیوار صخرهای طبیعی و زاویه دار وجود داشت. به زحمت میشد گفت پارک، از فواره و وسایل بازی بچهها خبری نبود و تنها چیزی که به چشم میخورد یک آلاچیق قوس دار بود. دیوارهای آلاچیق مشبک بودند و پیچک سرتاپایشان را پوشانده بود. اطرافش چند بوتهی گل بود و توی چمن زمین هم سنگهای صاف و چارگوشی برای جای پا. سخت میشد گفت هدف از ایجاد چنین پارکی چیست؛ اما روشن بود شخصی به شکل مرتب به امور آنجا میرسد. درختها و بوتهها با دقت هرس شده بود و هیچ علف یا آشغالی روی زمین دیده نمیشد. وقتی تپه را بالا میرفتم هم این پارک در مسیرم بود اما متوجهش نشده بودم. به داخل پارک رفتم تا افکارم را مرتب کنم و روی نیمکتی در آلاچیق نشستم. حس میکردم باید کمی بیشتر در این نقطه منتظر بمانم تا ببینم اوضاع چه میشود (میگفتم شاید ناگهان سروکلهی کسی پیدا شود اما همین که نشستم دریافتم چقدر خسته شدهام. یک جور خستگی عجیب بود، فرسودگی شدیدی که متوجهش نشده بودم و تازه حالا داشت خودش را به من نشان میداد. از درون آلاچیق، دید کاملی به بندر داشتم. تعدادی از کشتیهای باری در اسکله لنگر انداخته بوند. از این نوک کوه، بارکشهای فلزی و لبالب شبیه هیچ چیز به نظر نمیرسیدند مگر قوطیهای کوچکی که برای نگهداری سکه و گیرههای کاغذ توی کشوی میز میگذاریم. کمی بعد صدای مردی را از فاصلهای شنیدم. صدا طبیعی بود اما از داخل یک بلندگو پخش میشد. نمیتوانستم بفهمم چه میگوید اما بعد از هر جمله مکتی معنادار میکرد. خود صدا هم محکم و شفاف بود، بیهیچ ردی از احساسات، انگار میکوشید چیزی بینهایت مهم را تا جایی که میشد سرراست و روشن، منتقل کند. یکهو به ذهنم رسید که این یک پیام شخصی برای خود من است، فقط خود من. یک نفر خودش را به زحمت انداخته بود تا به من بگوید که کجا را اشتباه رفتهام و چه چیز را از قلم انداختهام. این فکری نبود که در حالت معمول به سرم بیاید، اما به دلایلی حالا درگیرم کرده بود. با دقت گوش دادم. صدا پیوسته بلندتر میشد و حالا دریافتنش راحتتر بود. باید از بلندگویی روی سقف یک ماشین میآمد که به آرامی در خیابان سربالایی چرخ میخورد و ظاهراً اصلاً عجلهای نداشت. عاقبت فهمیدم چیست: از ماشینهای تبلیغ مسیحیت بود. صدا با لحنی یکنواخت و آرام میگفت: «همه میمیرند. هرکس عاقبت از دنیا میرود. هیچ کس نمیتواند از مرگ یا روز داوری که از پی میآید، بگریزد. پس از مرگ، هرکس به خاطر گناهانش به شدت کیفر میشود. …