کتاب عشق و ژلاتو | خلاصه و معرفی | جنا اوانس ولچ
رمان عشق و ژلاتو نوشته جنا اوانس ولچ با ترجمه مینا عابدی توسط انتشارات کتاب کولهپشتی منتشر شده است. کتاب ماجرای سفر مهم یک دختر است که اصرار مادرش برای فهمیدن رازی بزرگ به ایتالیا میرود.
لینا دختر جوانی است که با مادرش زندگی میکند، لینا متوجه میشود مادرش سرطان دارد و این بیماری روز به روز در حال پیشرفت است. مادر لینا با قطعیت از او میخواهد که به ایتالیا برود تا مردی به نام هاوارد را بببیند. لینا توان اینکار را ندارد زندگی با یک غریبه در توان او نیست اما مادر کوتاه نمیآید. لینا مجبور به تسلیم میشود و به ایتالیا سفر میکند بدون آگاهی از این حقیقت که هاوارد واقعا چه کسی است.
کتاب عشق و ژلاتو
نویسنده: جنا اوانس ولچ
مترجم: مینا عابدی
ویراستار: شهرام بزرگی
کتاب کوله پشتی
«من بدترین آدمیام که میتونی این رو ازش بپرسی. من عاشق شدم و توی همون حال موندم… ولی اگه از من میپرسی، ارزشش رو داره. زندگی بدون عشق مثل یه سالِ بدون تابستون میمونه.»
بیدلیل نیست که به آن، افتادن در عشق میگویند؛ چون وقتی رُخ میدهد-وقتی واقعاً رُخ میدهد-دقیقاً همین حس افتادن را داری. هیچ کاری انجام نمیدهی یا سعی نمیکنی؛ فقط رها میکنی و امیدواری کسی آنجا باشد تا تو را بگیرد. درغیراینصورت، تو میمانی و چند کبودی نسبتاً بزرگ. به من اعتماد کنید؛ من این را کاملاً حس کردم.
هاوارد با دیدن حالت چهرهام، با شرمندگی ادامه داد: «منظورم اینه که، به ایتالیا خوش اومدی. خوشحالم که اینجایی.» «هاوارد؟» «سلام، سونیا.» یک زن قدبلند و زیبا وارد اتاق شد. شاید چند سالی بزرگتر از هاوارد بود؛ با پوستی قهوهای و چند ردیف دستبند طلا روی هر دستش. زیبا بود؛ و البته یک سورپرایز. «لینا…» سعی کرد اسمم را دقیق تلفظ کند. «بالاخره اومدی. پروازت چطور بود؟» اینپا و آنپا کردم. کسی میخواست ما را به هم معرفی کند؟ «خوب بود. آخرین پرواز خیلی طولانی بود.» «ما خیلی خوشحالیم که تو اینجایی.» به من لبخند زد و لحظهای سکوت سنگینی حکمفرما شد.
تابهحال روزهای بد داشتهای، نه؟ میدانی، از آن روزهایی که ساعتت زنگ نمیزند، نان تُستت عملاً میسوزد و خیلی دیر یادت میافتد که همهٔ لباسهایت توی ماشین لباسشویی خیس است. بعد باعجله پانزده دقیقه دیر به مدرسه میرسی و خداخدا میکنی کسی متوجه نشود موهایت شبیه موهای عروس فرانکشتاین شده است.
«نشنیدی؟ توی چندتا فیلم هست. درمورد اینه که هروقت عاشق کسی میشی، معلوم میشه که اون عاشق کس دیگهایه… و توی این دایرهٔ بزرگِ درهمبرهم، هیشکی به کسی که میخواد، نمیرسه.» «اُه… خیلی غمانگیزه!»
«خُب، چهجوریه؟» «چی؟» «ازدستدادن مادرت.» ایستادم. نهتنها اولینباری بود که کسی این را از من میپرسید، بلکه طوری به من نگاه میکرد که انگار واقعاً میخواست بداند. لحظهای از ذهنم گذشت بگویم مثل این است که یک جزیره باشی… که میتوانی توی اتاقی پر از آدم باشی و همچنان احساس تنهایی کنی و اقیانوسی از درد بخواهد از هر طرف به تو هجوم بیاورد… اما کلمهها را با بالاترین سرعتی که میتوانستم، قورت دادم. حتی وقتی از تو سؤال میکنند، نمیخواهند به استعارههای عجیبِ غم و اندوهت گوش کنند. بالاخره شانه بالا انداختم و گفتم: «خیلی مزخرفه.»
بیدلیل نیست که به آن، افتادن در عشق میگویند؛ چون وقتی رُخ میدهد-وقتی واقعاً رُخ میدهد-دقیقاً همین حس افتادن را داری. هیچ کاری انجام نمیدهی یا سعی نمیکنی؛ فقط رها میکنی و امیدواری کسی آنجا باشد تا تو را بگیرد. درغیراینصورت، تو میمانی و چند کبودی نسبتاً بزرگ. به من اعتماد کنید؛ من این را کاملاً حس کردم.
«اولین قانون ارتباط با ایتالیاییها: اونها عاشق آدرس دادن هستن. بهخصوص وقتیکه اصلاً نمیدونن دارن درمورد چی حرف میزنن!»
عاقل را اشارتی بس است. توی رم هیچوقت سوار تاکسی نشوید، مگراینکه چارهای نداشته باشید؛ مثلاً وقتیکه یک گله میمون عنکبوتیِ هار دنبالتان کرده باشند یا وقتیکه به یک شهر دیگر رفتهاید تا پدر مرموزتان را پیدا کنید. هیچوقت!
شاید این بخشی از تجربهٔ ایتالیایی بود. به ایتالیا بیایید، عاشق شوید، ببینید که همهچیز نقشبرآب میشود. احتمالاً روی وبسایتهای مسافرتی میتوان درمورد آن خواند.
دلتنگیام تمام نشد؛ هیچوقت. این چیزی بود که زندگیام به من داده بود و صرفنظر از اینکه چقدر سنگین بود، هیچوقت نمیتوانستم آن را زمین بگذارم! اما این مسئله به این معنی نبود که قرار نبود خوب باشم؛ یا حتی شاد. هنوز هم نمیتوانستم دقیق آن را تصور کنم، اما شاید روزی میآمد که جای خالی درونم آنقدر دردناک نبود و میتوانستم به او فکر کنم و بهخاطر بسپارم و مسئلهای پیش نیاید. چنین روزی بهگمانم چند سال نوری فاصله داشت.
بیدلیل نیست که به آن، افتادن در عشق میگویند؛ چون وقتی رُخ میدهد-وقتی واقعاً رُخ میدهد-دقیقاً همین حس افتادن را داری. هیچ کاری انجام نمیدهی یا سعی نمیکنی؛ فقط رها میکنی و امیدواری کسی آنجا باشد تا تو را بگیرد. درغیراینصورت، تو میمانی و چند کبودی نسبتاً بزرگ. به من اعتماد کنید؛ من این را کاملاً حس کردم.
دلتنگیام تمام نشد؛ هیچوقت. این چیزی بود که زندگیام به من داده بود و صرفنظر از اینکه چقدر سنگین بود، هیچوقت نمیتوانستم آن را زمین بگذارم! اما این مسئله به این معنی نبود که قرار نبود خوب باشم؛ یا حتی شاد. هنوز هم نمیتوانستم دقیق آن را تصور کنم، اما شاید روزی میآمد که جای خالی درونم آنقدر دردناک نبود و میتوانستم به او فکر کنم و بهخاطر بسپارم و مسئلهای پیش نیاید. چنین روزی بهگمانم چند سال نوری فاصله داشت