معرفی و خلاصه کتاب سالتو ، نوشته مهدی افروز منش
کتاب سالتو نوشتهٔ مهدی افروزمنش است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. این کتاب با خطی جدا از موج داستاننویسی ایران که به سراغ طبقهٔ متوسط میرود، طبقهٔ حاشیه و فرودست را هدف قرار داده است. داستان کتاب سالتو پیرامون پسری شانزدهساله و علاقهمند به کشتی میگذرد. سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت و بازی پارسا پیروزفر و طناز طباطبایی و علی شادمان بر اساس رمان سالتو ساخته شده و در حال پخش از فیلیمو است.
سیاوش پسر جوان شانزدهسالهای است که به کشتیگرفتن علاقه دارد. او با نادر و سیا آشنا میشود که هردو کشتی میگیرند. نادر و سیا متوجه استعداد سیاوش میشوند و تصمیم میگیرند به او کمک کنند. سیاوش خودش را اهل جایی به اسم جزیره معرفی میکند. در طول داستان متوجه میشویم این جزیره جایی خارج از تهران نیست؛ بلکه منطقهای دورافتاده در جنوب شهر و اطراف خط راهآهن است.
جزیره دنیای سیاهی است که بزرگترین خلافها آنجا شکل میگیرد. نادر و سیا به ظاهر میخواهند به سیاوش کمک کنند؛ اما هرکدام اهداف خودشان را دارند. این کتاب به حاشیهٔ فراموششدهٔ تهران نگاهی میاندازد؛ آدمهایی که زندگی تغییرشان داده است و به آنها یاد داده مبارزه کنند. داستان با توانایی سیاوش در کشتی شروع میشود و با یاد پدرش ادامه پیدا میکند. فقری که از نسل قبل به سیاوش رسیده، در کفشهای پارهاش خودش را نشان میدهد؛ اما سیاوش میخواهد تغییر کند؛ ولی نمیداند برای تغییر، آدمهای اشتباهی سراغش آمدهاند.
زبان داستان روان است و مهدی افروزمنش تا توانسته به ادبیات اصیل حاشیهٔ شهر نزدیک شده است. خواندن کتاب سالتو تصویری تازه در ذهن مخاطب میسازد که پیش از آن تجربهای از آن نداشته است و یا در فیلمها دیده است.
کتاب سالتو
نویسنده: مهدی افروز منش
نشر چشمه
«جنوب ایتالیا یه نوع حلزونی زندگی میکنه که میگن باهوشترین شکارچی دنیاست، بهش میگن حلزون فیلسوف. این حلزون پنجسانتی عروسهای دریاییای رو شکار میکنه که تا شیش متر قدشونه، باور میکنی؟» منتظر بودم برود سر اصل مطلب. حوصلهٔ حیاتوحش نداشتم، ولی جرئت هم نداشتم این را بگویم. بعدِ چند ثانیه مکث گفت «گاهی حاشیهها اصلِ مطلبن، اما من خلاصهش میکنم برات… اونها خودشون رو شکار جا میزنن، به خاطرِ همین تغییر در ذاته که بهشون میگن فیلسوف؛ شکارچی زورش نمیرسه و خودش رو شکار جا میزنه. عروس دریایی هم قورتش میده و اینطوری اونها به مجرای هاضمهٔ مدوزها وارد میشن.» انگار یادش افتاده باشد که من هم باید بدانم، گفت «مدوز اسم عروسهاست. پوستهٔ سخت حلزون مانع هضم شدنش میشه و اینطوری شکار شروع میشه. حلزون به دیوارهٔ معدهٔ عروس دریایی میچسبه و آرومآروم از درون شروع میکنه خوردن. حلزون که به رشد کامل خودش میرسه دیگه خبری از عروس دریایی نیست؛ چون اون رو از درون خورده.»
«یه ماهی هست تو ژاپن به اسم فوگو، که سالی سیصد نفر تو رستورانهای ژاپن بعدِ خوردنش سر همون میز میمیرن. فقط به این خاطر که ماهیه درست تخلیه و پخته نشده. بااینحال باز هم مردم ژاپن بیخیالش نمیشن. یه مدت دولت ممنوعش کرد، میدونی چی شد؟» مکثِ کوتاهی کرد. «مردم رفتن سراغ رستورانهای زیرزمینی و فوگو خوردن و همون جاها هم مُردن. خندهداره اما میدونی چرا؟» گفتم «نه.» گفت «خیلی سادهست، اونها خوردنِ فوگو رو دوست دارن. ازش لذت میبرن. اما فکر نکن به خاطر مزهش، بهنظرم اونها از ترسیدن و ریسک کردن لذت میبرن بچه. از آدرنالین.»
یه حشره داریم تو آمازون که اسمش مِیفلایه، این حشره فقط یه روز زندهست؛ یعنی ۲۴ ساعت وقت داره به دنیا بیاد، دنیا رو ببینه، پرواز کنه و خلاصه تشکیل خانواده بده و آخرش هم تخموترکهای از خودش جا بذاره. میفهمی؟! فقط ۲۴ ساعت؛ یه روزِ ناقابل. هر ثانیهٔ این یه روز براش یه تهدیده، یهجور نزدیکتر شدن به مرگ.» دستی به صورتش کشید. «تحقیق کردهن و دیدهن خودشون هم این رو میدونن، یعنی اینطوری نیست که ندونن شب که بشه مُردهن. اما میدونی روی دیگهش چیه؟! این یه روز براشون فقط لذته. فکر کن اون حشره کُل عمرش داره حال میکنه
تلاش کردم تصاویر آن شب را از ذهنم بیرون کنم. البته میدانستم بیهوده است، چون ذهن برای حذف خاطرات و اتفاقات غلامِ کسی نیست. چون به تو اجازه نمیدهد در کارش دخالت کنی. تو حداکثر میتوانی نشانههای تداعی آن اتفاق یا خاطره را پاک کنی؛ میشود عکسها را پاره کنی، نامهها را بسوزانی، فیلمها را توی سطلآشغال بیندازی، یا حتا وانمود کنی که چیزی نبوده اما بهمحض اینکه کارت تمام میشود، وقتی که میخواهی با خیال راحت از قهوه و زندگیات لذت ببری، میبینی همهٔ آن تلاشهات خودِ اتفاق را تداعی میکند.
میگفت خدا اون استعدادی رو که میخوای بهت نمیده. میگفت اون چیزی رو بهت میده که طبیعت نیاز داره تا چرخهاش از کار نیفته. میگفت این رسم زندگیه که توی تصمیمگیریهای بزرگش تو رو پشیزی هم حساب نمیکنه، اینکه اسمت چی باشه، کجا به دنیا بیای، چه استعدادی داشته باشی و مرد باشی یا زن. بههیچوجه ازت نظر نمیخواد. کار خودش رو میکنه و این تهِ نامردیه.»
سادهترین راه ضربه زدن به یک آدم مغرور از طریق نقطهٔ قوت اوست. بیدفاع گذاشتن نقطهٔ قوتِ آدمهای معمولی نقطهضعفشان است. کوتهفکرند که فکر میکنند جای نگرانی نیست، که کسی برای سرقت به پاسگاه پلیس حمله نمیکند. آنقدر مطمئناند که فکر نمیکنند چه میشود اگر دیوانهای پیدا بشود و حمله کند.
«به من اعتماد کن. کُشتی دردناکترین قسمت زندگیته. اصلاً ببین کیها قهرمان جهان و المپیک شدهن… از اونور هم ببین بچهٔ کدوم نابغهٔ کُشتی تونسته قهرمان بشه… هیچکدوم. کُشتی نه زور میخواد نه استعداد نه فن؛ کُشتی درد میخواد، این درد رو هم فقط زندگی بهت میده. واسه همین هم هست که کمکم خودش رو عینِ زندگی به رُخ میکشه؛ میزنه تو چشم مردم که ببین، منم، کُشتی.»
چشمهاش را جمع کرد، دستش را گذاشت روی شانهام و شمردهشمرده گفت «میدونی یه زن توی دنیا چی رو بیشتر از همه دوست داره؟» «مامانش؟» چشمهاش برق میزد. «بچهش رو. یه زن حتا وقتی هنوز ازدواج هم نکرده بچهش رو بیشتر از کُل دنیا دوست داره. تو خیالش باهاش بازی میکنه، حرف میزنه و لباس تنش میکنه. حالا میدونی یه زن چرا به یه مردی میگه آره و قبول میکنه که زنش بشه؟» «چون دوستش داره؟» «نه. چون به این نتیجه رسیده که دوست داره اون مرد بابای بچهش باشه.
ببین، تو میدونی سندروم رییس پیر و مریض چیه؟» حتا منتظر نشد عباس آبدهنش را قورت بدهد. «نمیدونی. من برات میگم تا خر از دنیا نری. نهنگهای خلبان خیلی اجتماعی و سلسلهمراتبی زندگی میکنن. یعنی بدون چونوچرا دنبال رهبرشون راه میافتن و هر جا بره میرن. حالا یا از ترسشون یا احترام، هیشکی نمیدونه. همه راضیان. تا وقتی که نهنگ رییس مریض میشه و شروع میکنه دیوانهوار زندگی کردن. اِنقدر دیوانهوار که دستهش رو به گِل میشونه و همه رو به کُشتن میده. حتا یهبار تو فنلاند مردم دسته رو نجات دادن اما چون همون رهبر دسته رو هدایت میکرد، هفتهٔ بعدش دوباره به گِل نشستن و مُردن.
اونها خودشون رو شکار جا میزنن، به خاطرِ همین تغییر در ذاته که بهشون میگن فیلسوف؛ شکارچی زورش نمیرسه و خودش رو شکار جا میزنه. عروس دریایی هم قورتش میده و اینطوری اونها به مجرای هاضمهٔ مدوزها وارد میشن.» انگار یادش افتاده باشد که من هم باید بدانم، گفت «مدوز اسم عروسهاست. پوستهٔ سخت حلزون مانع هضم شدنش میشه و اینطوری شکار شروع میشه. حلزون به دیوارهٔ معدهٔ عروس دریایی میچسبه و آرومآروم از درون شروع میکنه خوردن. حلزون که به رشد کامل خودش میرسه دیگه خبری از عروس دریایی نیست؛ چون اون رو از درون خورده.» دیگر داشت به جلوش نگاه میکرد، به جاده و نور دو طرفش که مثل خطکش ما را هدایت میکرد. «گاهی آدم باید حلزون فیلسوف باشه. به جای قدوهیکلش به مغزش متکی باشه.»
من همان لحظه تصمیم گرفتم تاریخ را دوباره بنویسم، طوری که احتیاج داشتم؛ جاسازی دروغهای ریزودُرشت در دل واقعیتی بزرگ برای رسیدن به نتیجهای مفید. تا حقیقتی را تعریف نکردهاید فقط آن حقیقت را تعریف نکردهاید، وقتی حقیقتی را غلط تعریف کنید دروغ گفتهاید و جامعه از شما بیزار میشود. اما اگر همین دروغ را خوب تعریف کنید، تاریخ جدیدی ساختهاید.
«همیشه میگفت من باید یه مبارز میشدم نه قاچاقچی. میگفت خدا اون استعدادی رو که میخوای بهت نمیده. میگفت اون چیزی رو بهت میده که طبیعت نیاز داره تا چرخهاش از کار نیفته. میگفت این رسم زندگیه که توی تصمیمگیریهای بزرگش تو رو پشیزی هم حساب نمیکنه، اینکه اسمت چی باشه، کجا به دنیا بیای، چه استعدادی داشته باشی و مرد باشی یا زن. بههیچوجه ازت نظر نمیخواد. کار خودش رو میکنه و این تهِ نامردیه.»
تاریخ جدای از دوری و نزدیکیاش همان گذشته است. نوشتنِ تاریخِ شخصی کار راحتی نیست، اما اگر درست انجام شود مبدأ و شکل وقوع اتفاقات همانی میشود که شما روایتش میکنید. تضمینی نیست مردم چیزی را که حقیقت است باور کنند، اما بیبروبرگرد چیزی را که خوب روایت شده باشد باور میکنند.
کُشتیگیرها یا دارند تمرین میکنند و درد میکشند یا مشغول گریه کردناند. میبازند، گریه میکنند. قهرمان میشوند، گریه میکنند. از تیم خط میخورند، گریه میکنند. به تیم دعوت میشوند، باز هم گریه میکنند. کمکم گریه میشود بخشی از وجودشان. بخشی از مبارزهشان. بخشِ بزرگی از چیزی که سالها دنبالش بودهاند، افتخار.
گاهی اینطور میشود؛ میافتی توی تلهای به نام خودت. از خودت و همهٔ کارهایی که کردهای وحشت میکنی. شک نداری که دیگر هیچچیز درست نمیشود که همهچیز تمام شده و این تصور مثل سرطان کُل بدنت را خواهد گرفت. با بیخوابی شروع میشود؛ بعد با بیاشتهایی و بیحوصلگی ادامه مییابد و یکهو از اتفاقی که بیخبر درونت رخ داده جا میخوری و وحشت میکنی. درست مثل پریدن از یک خوابِ عمیقِ نیمهشب با صدای مهیب رعدوبرق بهاری. واقعاً به همین بدی.
توی تاریکی مینشستم و خیره میشدم به اینجا و آنجای اتاقی که برام ساخته بودند. احساس میکردم درونم حفرههای بزرگ سیاهی روز و شب مشغول بلعیدن من هستند. روزگار تیرهوتاری بود. حالتتهوع داشتم. سر کار نمیرفتم. تمرین نمیکردم. حرفی برای زدن نداشتم. از همه بدم میآمد.
تا حقیقتی را تعریف نکردهاید فقط آن حقیقت را تعریف نکردهاید، وقتی حقیقتی را غلط تعریف کنید دروغ گفتهاید و جامعه از شما بیزار میشود. اما اگر همین دروغ را خوب تعریف کنید، تاریخ جدیدی ساختهاید.